هومن جعفری، خبرنگار:دقیقا رأس ساعت رسید؛ تقریبا رأس دو. حالا سر یک دقیقه زودتر یا دیرتر قیصریه را به آتش نمیکشیم. بعد تا دست بدهد و بالا و پایین بشود و برویم جایی را پیدا کنیم و بنشینیم، شد دو و پنجدقیقه. شلوار و لباس آبی بلوجین پوشیده بود با یک کاپشن بدون آستین سورمهای و یکدانه ساعت هوشمند، پر شال بازویش! صاف نشستم کنارش. هرچند وقت یکبار نگاهمان به هم میخورد. هرچند وقت یکبار کلامش را با سر تایید میکردم یا کلمهای را میگفتم که به ذهنم میرسید و به محتوایش میخورد. میدانست استقلالیام. یک متلک اول جلسه انداخت و دو تا هم نگه داشت برای بین راه. یک کنایه به جشن استقلالیها در رختکن و یکی هم به قهرمانی استقلال در آسیا و من فقط میخندیدم. میدانستم اصلا دنبال کری نیست. وسط این هاگیر واگیر اوضاع، این صحبتها شوخی بود. یک متلک هم من آخرش انداختم که زد زیر خنده و جوابم را داد:
«به من میگویی پرسپولیسی حکومتی؟ خودت طرف تاج خسروانی هستی!»
جایش نبود وگرنه چقدر دلم میخواست برویم به خاطراتش از کابل و آن قصه معروف دربی سرخابیها در قهوهخانه کابل را برایم بازتعریف کند. همانکه در جانستان کابلستان نوشته بود و چقدر کیف میکردم وقتی میخواندمش و چقدر هنوز خواندن دارد آن گزارش درجهیک. بااینهمه این مجلس جای فوتبال نبود. شوخیهای ما دو تا هم از جنس فوتبالی بود که قبلا به آن بیشتر تعلقخاطر داشتیم. آمده بود حرفهای مهمتری بزند که زد. حالا اینکه چقدرش را بشود نوشت و چقدرش را بشود به گوش مخاطب رساند یک بحث است و اینکه آن مخاطبان اصلی این حرفها به گوششان برسد، بحث دیگری که فقط زمان اثباتش میکند.
من روزنامهنگار، که همین چندهفته پیش از یادداشت بسیار درجهیک و تحلیل بسیار درستش پیرامون اتفاقات اخیر کشور، هم تعجب کرده بودم و هم بهوجد آمده بودم، با دیدن او و با شنیدن صحبتهای منطقی و تحلیلهای درستش، فهمیدم که چیزی در دل جامعه ایران تکان خورده. تکانی که قلب رضا امیرخانی هم آن را عین یک زلزلهنگار گرفته و ثبت کرده و حالا مثل یک متخصص مشغول تحلیل آن است. تحلیلهایی که قطعا یک عده نمیپسندند، قطعا یک عده نسبت آن موضع دارند و قطعا یک عده آمادهاند تا به چالشش بکشند و بنشینند پیرامونش بحث کنند. بسمالله... رضا امیرخانی اصلا بهدنبال همین است. اینکه با هم حرف بزنیم. دلم میخواست سوال اول جلسه را من مطرح کنم و بهاصطلاح یخ جلسه را بشکنم اما نیازی نبود. همه آنقدر آماده بودند برای حرف زدن که اصلا نیاز به یخشکن نبود.
دلم میخواست بپرسم تصویر ذهنیاش از اینکه در جمعی بنشیند و با مخاطبان خودش حرف بزند چیست. من نپرسیدم اما خودش جایی از صحبتهایش اشاره کرد که از قبل نمیدانسته در چنین جوی، چنین جلسهای به صحبت ختم میشود یا فحاشی!
جای دیگری هم به من اشاره کرد و گفت که این جلسه و جلسات دیگر آبستن این است که اگر روی موضوعی – مثلا استقلال– بخواهم چهار جمله اضافه بگویم امکان دارد با ایشان دعوایم شود یا مثلا اگر درمورد احمدینژاد ادامه بدهم، احتمالا عدهای خوششان نیاید و بحث را بشکنند یا هر بحث دیگری... و چقدر خوب منظورش را رساند. منظورش این بود موقعی که تریبون دستمان میدهند، مراقب باشیم آنچه میگوییم میتواند نفتی باشد روی آتش درحال خاموش شدن تنشها یا اختلافات یا گسستها.
و چقدر جلسه عجیبی بود. آن همه آدم آمده بودند و سوال میکردند و او به عقل خودش و در جایگاه خودش جواب میداد و ما شاهد این دیالوگ جمعی بودیم. همه آنهایی که آمده بودند بچه حزباللهیهای طرفدار امیرخانی نبودند، ریشتراشیده هم بود. خانم روسریدار و شالدار هم بود. چند نفر از دوستان ادبیاتی و نویسندگان قدیمیتر هم آمده بودند و اتفاقا چقدر اشاره شد به 88. چقدر اشاره شد به همه این سالها و چقدر من هیجانزده بودم از نتبرداری از جلسهای که اتفاقا داشتم با موبایل ضبطش هم میکردم. خیلیوقت بود که از گفتوگوها نتبرداری نمیکردم اما این صحبتها آنقدر جذاب و آنقدر نادر بودند و از این جنس صحبت آنقدر کم پیدا میشود که نمیتوانستی به ضبط کردن خام اکتفا کنی. هی نت برمیداشتم و تیترهای نابی را که از دل صحبتهایش بیرون میآمد، جدا میکردم تا رسیدم به تیتر اصلی. اینکه من سر جای خودم ایستادهام و حرفهایی را میزنم که کاش 87 و 88 با صدای بلند بیانش میکردم.
و من لای این صحبتهای رضا امیرخانی چقدر حسرت میخوردم از اینکه این گفتوگو جایش اینجا نیست. در دل زیرزمین یک کافه نیست. مخاطبانش نباید 50 نفر و 100 نفر باشد. این از آن صحبتهاست که باید در تلویزیون پخشش کرد. از آن حرفها که میتوانست آدمهای دیگری را هم آرام کند که آدمها را به این آرامش برساند که اینها فقط درد من نیست! که دیگران هم این دردها را دیدهاند و نسبت به آن موضع دارند!
آقای رضا امیرخانی! دوست فوتبالی من! هرچند در انتخاب تیم سلیقه خوبی نداری اما حرفهایی که زدی را بسیار دوست داشتم و شوخیهایی که با هم کردیم و جوی که درست کردی که آدمها بتوانند حرف بزنند. در روزگاری که دهانت را برای هشتگگذاری هم میتوانند ببویند، چقدر لذت دارد آدم در حریم امن زیر سقف گفتوگو بماند.