میلاد جلیل زاده، خبرنگار:چهارشنبه ۱۱ آبانماه نشست غیررسمی شورای امنیت موسوم به «آریا فرمولا» با طراحی آمریکا و آلبانی در نیویورک برگزار شد. نازنین بنیادی، بازیگر بریتانیایی و و شیرین عبادی از جمله کسانی بودند که از سوی آمریکا به این نشست دعوت شدند. نازنین بنیادی در این نشست گفت: «افسانه است که نظام ایران اصلاحپذیر است» و پس از تاکید روی «اصلاحناپذیر» بودن جمهوری اسلامی، گذار به دموکراسی در ایران را بهعنوان عاملی کلیدی برای صلح در خاورمیانه مطرح کرد و گفت: «وقت آن است که از کمک به جمهوری اسلامی خودداری کنیم.» حضور هنرپیشه گمنامی مثل نازنین بنیادی در این نشست، اگرچه جنبه حقوقی یا دیپلماتیک رسمی نداشت، اما شوک قابلتوجهی در فضای افکار عمومی ایران ایجاد کرد. گذشته از اینکه حضور چنین فردی با این سطح پایین از معلومات سیاسی و تا این اندازه بیربط به سیاست در آن نشست واقعا عجیب بود، یک مساله چالشبرانگیز دیگر این بود که آمریکاییها او را بهعنوان نماینده معترضان ایرانی انتخاب کرده بودند نه خود معترضان ایرانی. از ابتدای اعتراضات سال ۱۴۰۱ تابهحال بنیادی با «کامالا هریس» معاون اول رئیسجمهور و همچنین «آنتونی بلینکن» وزیر خارجه آمریکا و «جیک سالیوان» مشاور امنیت ملی کاخ سفید دیدار کرده که تصاویری هم از این دیدارها منتشر شده است. این البته نشان میدهد که مساله ایران تا چه اندازه برای مقامات آمریکایی اهمیت پیدا کرده که ردهبالاترین مقامات آن، با گمنامترین چهرههای مرتبط با اپوزیسیون دیدارهای رسمی دارند. بهنظر میرسد این مرحله جدیدی از ساخت و پرداخت اپوزیسیون خارجنشین باشد. موارد قبلی مثل مسیح علینژاد، لااقل در ایران رشد و شهرت پیدا کردند و بعد به آن سوی آب رفتند، اما بنیادی به طور کل ۲۰ روز در ایران زندگی کرده است و شاید برای روحیهبخشی به دیاسپورای ایرانی ساکن در غرب و یک الگوسازی تحرکبخش به آنهاست که چنین شخصیتی برجسته میشود؛ وگرنه بهطور مشخص از جنس گفتار و زیست و فعالیتهای نازنین بنیادی به شکلی نیست که بتواند روی افکار عمومی داخل ایران اثر بگذارد. نازنین بنیادی شخصا آدم بیحاشیهای نیست، اگرچه در سینما هیچوقت حضور شاخص و درخشانی حتی در یک مورد نداشته و چند بار حضور تلویزیونی او هم برایش چهرهای قابل توجه در رسانهها نساخته، اما او با فعالیتهای شبهسیاسی بالاخره بعد از ۱۸ سال حضور در سینما و تلویزیون توانست نامی از خود بلند کند و این نامآوری البته بین ایرانیهایی بود که پیگیر سفت و سخت اخبار هستند. او از سال ۸۹ فعالیتهایی داشت که بیشتر شامل امضا کردن طومارهایی بر ضد حکومت مرکزی ایران میشدند، اما با اینکه نهایتا یک سفر کوتاه در نوجوانی به ایران داشته و چیز چندانی از این کشور نمیداند، تمامی فعالیتهایش متوجه نقد جامعه و حاکمیت ایران میشوند و هیچگاه از حقوق زنان یا هنرمندان یا معترضان در آمریکا و انگلستان، جاهایی که بنیادی زندگی کرده و رشد یافته، توسط او دفاعی صورت نگرفته است. به بهانه نشست غیررسمی شورای امنیت با حضور نازنین بنیادی، درباره چهرهسازی از چنین شخصیتی برای اپوزیسیون خارجنشین، زندگی و زمانه و سوابق او و همچنین راهبردهایی که غرب از برساختن چنین شمایلهایی پی میگیرد، بررسیهایی انجام گرفته که از نظر میگذرانید.
مانکنی که رهبری سیاسی شد
یک هنرپیشه بریتانیایی بیسروصدا و دیدهنشده هالیوود که مجموع بازیاش در فیلمهای جدی سینمای آمریکا به اندازه یک فیلم کامل نمیشود، چون متولد ایران بوده و تا قبل از 20 روزگی در این کشور زندگی کرده، هرچند که حتی یک تصویر محو از ایران را بهیاد ندارد و هیچوقت به ایران سفر نکرده و فارسی را هم نمیتواند روان و سلیس صحبت کند، بهعنوان یک کنشگر مسائل ایران در رسانههای غربی مطرح میشود و مورد حمایت قرار میگیرد و حتی در نقطه جوش ۵۰ روز درگیری در شهرهای مختلف ایران که از اعتراضی عام به خونینترین جنایات اوباش و روشن شدن تیربار تروریستها کشیده، به نشست غیررسمی شورای امنیت دعوت میشود تا درباره تحولات ایران اظهارنظر کند. رفتار غربیها بهنظر سرتاپا گل بهخودی میرسد اما آنها چرا چنین میکنند؟ بررسی سوابق فعالیتهای هنری و زندگی شخصی نازنین بنیادی به سادهترین وجه نشان میدهد که او چهره مناسبی برای جلب نظر از توده عام مردم ایران نیست. بارها پیش آمده که در شهرهای مختلف ایران یک هنرپیشه برای نمایندگی مجلس تایید صلاحیت شده اما حداقل نسبت به چند نفر از بازندگان هم رأی کمتری آورده است. چند نفر هنرمند و ورزشکار توانستند در یکی-دو دور از شوراهای شهر و روستا جزء نمایندگان باشند که پس از مدتی واکنشهای منفی خود مردم به حضور آنها شدت گرفت و تقریبا طومار این قضیه برای همیشه بسته شد. آیا در چنین جامعهای میتوان یک بازیگر دستچندم را که هزاران کیلومتر دورتر از ایران در کلیپهای رقص مبتذل بهعنوان مانکن حضور داشته، بهعنوان یک رهبر سیاسی جا انداخت؟ قطعا نمیشود. آیا آمریکا و آلبانی که این نشست غیررسمی را تشکیل دادند، این موضوع را درک نمیکنند؟ حتما میکنند. پس ماجرای ایستادن نازنین بنیادی روی این سکو چیست؟ حضور او چه کارکردی میتواند برای آمریکا و آلبانی و امثال آنها داشته باشد؟ اگر به عمق این پرسش برویم، پرسشهای معادل آن هم سراغ ذهن ما خواهند آمد.
سیزیف مونث اپوزیسیون
گروهک متوحشی مثل مجاهدین خلق چرا از جانب غربیها حمایت میشود؟ مگر ذرهای امید نسبت به این وجود دارد که آنها در جامعه ایران مقبولیتی پیدا کنند؟ باید اساسیتر سوال کنیم و بپرسیم آیا غربیها مشخصا بهدنبال عوض کردن ذهنیت کلی جامعه ایران هستند یا با آگاهی از حد و اندازه تاثیرگذاریشان، دنبال نقاط مشخصی از گسلها برای فعال نگهداشتن هستند؟ مجاهدین خلق یا همان منافقین، یک گروه از پیمانکاران امنیتی غرب هستند که برای جاسوسی و خرابکاری ممکن است بهدرد آنها بخورند. با بالا رفتن سن افراد این گروه، آنها بیشتر به کار فعالیتهای سایبری در پوششهای جعلی میخورند و این قضیه اگر از کارکرد بیفتد، باز ممکن است کار ویژه دیگری برایشان تعریف شود. اصلا قرار نیست مریم رجوی همانطور که خودش مدعی است، رئیسجمهور ایران شود و به همین سیاق قرار نیست نازنین بنیادی هم رهبر مبارزه یا عنصری الهامبخش برای جمعیت معترض داخل کشور باشد و امثال او کارویژه دیگری دارند. سال ۲۰۰۶ بود که نازنین بنیادی از رشته زیستشناسی به فعالیتهای هنری و رشته بازیگری روی آورد. بیبیسی فارسی با او مصاحبهای کرد و بهزاد بلور از او پرسید «در هالیوود چه نقشهایی بهت میدن؟» و بنیادی پاسخ داد «متاسفانه با چیزهایی که تازگی در دنیا پیشآمده، به آدمهای اهل خاورمیانه بیشتر نقشهای تروریستی میدن. البته به نظر من یه هنرپیشه باید همه نقشها رو بتونه خوب بازی کنه.» از آن روز تا به حال هم بنیادی با اینکه دیگر چندان هویت ایرانی ندارد، در اکثر آثاری که بازی کرده، بهعنوان یک مهاجر ایرانی که بهطور نصفهونیمه، آمریکایی یا انگلیسی شده، نقشی را بهعهده داشته است. او میتوانست بهراحتی نقش شهروندی را بازی کند که از اساس و اصالتا آمریکایی یا اروپایی است اما برچسب ایرانی بودن و بهعبارتی غربی نبودن، بهعمد هیچگاه از روی نازنین بنیادی و افرادی از قبیل او برداشته نمیشود. آنها همیشه باید هویتی معلق داشته باشند تا برای دخالت در مسائل ایران انگیزه داشته باشند. تبدیل شدن کامل آنها به یک شهروند غربی، چیزی که با مرور زمان و در یک فرآیند فرهنگی و اجتماعی که طبیعی طی شود باید خود به خود رخ دهد، با یک مانع عمدی مواجه میشود. آنها را تا ابد پشت دروازههای غربیشدن بلاتکلیف نگهمیدارند تا به امید پذیرفته شدن در جامعه غربی و عبور از این مرحله، به جایی که از آن دور شدهاند و دیگر نمیخواهند اهل آن باشند، هجمه کنند. در عرصه سیاست هم بنیادی باید همین نقش را بازی کند. آیا به او اجازه میدهند بهعنوان یک فعال حقوق زنان، درباره مشکلات زنان انگلیسی و آمریکایی، جوامعی که تمام عمرش را در آنها بوده و نسبت بهشان آشنایی بیشتری دارد، حرف بزند و فعالیت بکند؟ او هرگز این اجازه را ندارد. بنیادی یک شهروند پذیرفته نشده در جامعه غرب اما همچنان امیدوار به پذیرفته شدن و غوطهور در بلاتکلیفی است که باید نهایت تلاشش را در این زمینه انجام دهد و شاید خودش هم نمیداند که این راه هیچوقت قرار نیست به پایان برسد و نقشی که برای او تعیین شده، یک سیزیف مونث است. سیزیف قهرمانی در اساطیر یونانی بود که بهدلیل خودبزرگبینی و حیلهگری توسط خدایان به مجازاتی بیحاصل و ابدی محکوم شد و میبایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای ببرد اما قبل از رسیدن به پایان مسیر، دوباره شاهد بهپایین غلتیدن آن و تکرار این مکافات باشد. نازنین بنیادی هیچوقت بهطور کامل آمریکایی یا انگلیسی نمیشود چون چنین اجازهای به او نمیدهند و او سیزیفوار در تلاش بیهوده برای ایرانی نبودن، مرتب درمورد تحریم ایران، حمله به ایران، ویرانی ایران و امثال آن فعالیت میکند. نکته دوم اما اینجاست؛ چرا این بازی بینتیجه و ابدی برای امثال مریم رجوی و نازنین بنیادی و بسیارانی دیگر طراحی میشود؟ آیا آنها نهایتا قرار است در دنیای موازی روزی مسئولیتی در ایران داشته باشند؟ درحالیکه خودشان هم میدانند که امید چندانی به تحقق چنین پروژهای نیست، هدف از استقرار و ادامه آن چه میتواند باشد؟
قانون تنظیم ایران یا قانون تنظیم کوبا؟
قانون تنظیم کوبا که یک قانون فدرال ایالات متحده مصوب دوم نوامبر است، با هدف اجازه دادن به بومیان یا شهروندان کوبایی در ایالات متحده برای دور زدن قوانین استاندارد مهاجرت تنظیم شده و به آنها امکان دریافت سریعتر و آسانتر اقامت دائم قانونی یا همان گرینکارت را میدهد. این قانون حتی درمورد همسران و فرزندان غیرکوبایی مهاجرین کوبایی هم اعمال میشود.
بعد از سال ۱۹۵۹ فیدل کاسترو، رهبر انقلابی، رژیم سیاسی حاکم در کوبا را سرنگون کرد و نخستوزیر شد. برنامه کمونیستی او تعدادی از ساکنان کوبا را که تعدادشان به هزاران نفر میرسید، به پناه بردن به ایالات متحده سوق داد. اینها البته در مقابل میلیونها کوبایی هوادار کاسترو و چگوارا، تعداد خیلی کمتری بودند اما دولت آمریکا تصمیم گرفت به صدای آنها طنینی چند برابر بدهد. دولت ایالات متحده به مهاجران کوبایی اجازه ورود داد و آنها را بهعنوان پناهندگان سیاسی درنظر گرفت. در سال ۱۹۶۶ رئیسجمهور ایالات متحده، لیندونبیجانسون قانون «تعدیل کوبا» را امضا کرد تا مسیری سریع برای اقامت قانونی این مهاجران فراهم کند. درحالیکه این قانون در ابتدا از متقاضیان خواسته بود که حداقل دو سال در ایالات متحده اقامت داشته باشند، این شرط در سال ۱۹۷۶ حتی به یک سال کاهش پیدا کرد. علاوهبر این، فرد ملزم به ورود قانونی به کشور نبود. این رفتار ویژه که به مهاجران کشورهای دیگر تعمیم داده نشد، بهعنوان تلاشی برای بیثبات کردن دولت کاسترو ارائه شد و در مقاطع مختلف منجر به هجوم مهاجران کوبایی به ایالات متحده شد اما نهایتا در طی سال ۱۹۸۰ حدود ۱۲۵ هزار نفر با موفقیت با قایق از کوبا به ایالات متحده سفر کردند.
در سالهای بعد و پس از پایان یافتن جنگ سرد، قانون «تعدیل کوبا» رفتهرفته اصلاح شد. اصلاحیه عمدهای در سال ۱۹۹۵ و زمانی که رئیسجمهور ایالات متحده بیل کلینتون بود اعمال شد که به سیاست «پای خیس، پای خشک» معروف شد. این اولین محدودیت برای کوباییهایی بود که برای گرفتن اقامت آمریکا، اپوزیسیون کاسترو میشدند و فقط به مهاجران کوبایی که به خاک ایالات متحده رسیده بودند اجازه داده میشد در ایالات متحده بمانند. اگر مقامات آمریکایی هر مهاجر کوبایی را در دریا رهگیری میکردند، او را به کوبا یا به مکان دیگری میفرستادند. سیاست «پای خیس، پای خشک» برای مهار مهاجرت که بیشتر از نظر اقتصادی انگیزه داشت و بهانهجویی سیاسی میکرد و برای منصرف کردن کوباییها از انجام این سفر خطرناک با قایق در تنگه فلوریدا، وضع شد. رئیسجمهور آمریکا باراک اوباما در سال ۲۰۱۷ به این ابتکار عمل پایان داد. پس از آن، بومیان و شهروندان کوبا باید قبل از واجد شرایط بودن برای اقامت دائم، بهدنبال ورود قانونی به ایالات متحده باشند. اگرچه قانون تعدیل کوبا همچنان به قوت خود باقی ماند، اما این تغییر یکی از اجزای اصلی آن را حذف کرد.
مقالهای که دادهکاوی آن توسط گیرمو گرنیر و هیو گلدوین در دانشگاه بینالمللی فلوریدا اجرا شد، در سال ۲۰۰۰ میلادی به این نتیجه رسید که آمریکاییهای کوبایی بهعنوان یک جامعه تبعیدی خودتعریفشده، بهشدت با سایر گروههای ملیتی لاتینتبار تفاوت دارند. این ما را یاد ایرانیهایی میاندازد که با سایر مهاجرین خاورمیانهای تفاوت محرزی دارند و بعضا اصرار عجیب و ویژهای روی دینستیزی و فاصله گرفتن با فرهنگ ایرانی پیدا کردهاند.
آنها مجموعهای از سیاستهای منحصربهفرد را توسعه دادهاند و نهادها و یک فرهنگ سیاسی مبتنی بر تبعید ساختهاند که بهصورتی کلیشهای تعریف شده است. آنها برخلاف بسیاری دیگر از لاتینتبارها، از جمله خود مردم کوبا که چپگرایی خصوصیت عمده آنهاست، با سیاست جناح راست همخوان شدهاند و ضدیت افراطی و عجیبی نسبت به هر چیز «چپ» پیدا کردهاند. اکثریت کوباییها بهطور سنتی رای دادهاند و عمدتا به دلیل موضع قویتر جمهوریخواهان علیه فیدل کاسترو، به نامزدهای جمهوریخواه رای دادهاند. (پژوهش بارتو و همکاران ۲۰۰۲).
تحلیلگران انتخاباتی، ثبتنام و نرخ رأیدهی بالای آمریکاییهای کوبایی را نمونهای بینظیر در میان سایر گروههای قومی و اجتماعی میدانند. (هایتون و بوریس ۲۰۰۲؛ لوپز ۲۰۰۳). احتمالا مخاطب ایرانی این جملات، به یاد حضور پرشور و سینهچاکانه طیف موسوم به برانداز، در کمپین انتخاباتی ترامپ خواهد افتاد.
درنهایت طرحی که برای کوبا اجرا شد، نتوانست موقعیت مناسبی برای ایالات متحده ایجاد کند و مثلا در طول 10 سال که اوج جریان این مهاجرتها بود، تنها ۱۲۵ هزار نفر حاضر شدند ۹۰ مایل فاصله کوبا تا آمریکا را طی کنند و به این طرح بپیوندند. البته آمریکاییها در داخل خود کوبا امکاناتی برای تبلیغ مهاجرت، بدبخت جلوه دادن زیست کوبایی و بهشت ساختن از غرب نداشتند. در دانشگاههای مجانی کوبا، کسی برای اپلای کانادا و آمریکا پایاننامه نمینویسد. فیلمسازان کوبایی مرتب درباره مهاجرت فیلم و سریال نمیسازند و هر روزنامهنگار یا کارشناسی در مقام نقد مسائل داخلی، کشور خودش را بهعنوان یک نمونه ناموفق در مقابل نمونه مترقی و کاملی به نام غرب قرار نمیدهد. با اینحال بهخصوص در بلندمدت مشخص خواهد شد که تولید این اپوزیسیون ضدایرانی که دچار عشق یکطرفهای به «دیگری غربی و چشمآبی» است، به دلیل تحقیرآمیز بودن ماهیتش برای مخاطب ایرانی، پس زده خواهد شد و یک لشکر سرخورده و افسرده و ضداجتماع، روی دست جامعه میزبانش خواهد گذاشت.
شمشیر داموکلس ایرانیان ضدایرانی بالای سر ایران
نازنین بنیادی قرار نیست روی کسانی که در داخل ایران زیست میکنند تاثیر خاصی بگذارد، که اگر برای این کار استخدام شده بود، راهکاری مضحک به نظر میرسید. او قرار است روی مهاجران ایرانی خارج از کشور تاثیر بگذارد و به آنها بهعنوان یک الگو، اعتماد بهنفس بدهد، تا از این طریق تاثیراتی ایذایی روی گسترش ایدئولوژی مقاومت گذاشته شود، نه اینکه به توان آنها برای براندازی مستقیم، امیدی باشد. اساسا تراشیدن چنین مجسمهای و نصب آن در قلب میدان مناسبات فرهنگی و رسانهای با همین هدف و کارکرد بوده است. ایرانیان خارجنشین همیشه توسط داخلیها بابت اظهارنظر درمورد مسائل داخلی ایران مورد انتقاد یا حتی طرد و لعن بودهاند. این قاعدهای بهشدت جاافتاده در فرهنگ ایرانی است که اگر کسی در داخل ایران زندگی نمیکند، حق ندارد برای مردم آن نسخه بپیچد. چنین گزارهای اعتمادبهنفس آن دسته از دیاسپورای ایرانی ساکن غرب که دشمنان حکومت ایران هستند را میگیرد. نازنین بنیادی که نهتنها سیاستمدار نیست و حتی اطلاعاتی در این زمینه ندارد، بلکه چندان ایرانی هم نیست، در چنین شرایطی تبدیل به نماد مبارزه در مقابل حکومت ایران میشود و به او رسمیت میدهند و هر شهروند معلقی بین ایرانی بودن و غربی شدن، با دیدن یکی مثل بنیادی میتواند نسبت به رسمیت داشتن حضور و فعالیت خودش هم در این عرصه اعتمادبهنفس پیدا کند. آن شهروند به احتمال قوی لااقل از نازنین بنیادی ایرانیتر است و احتمالا بیشتر از ۲۰ روز در ایران زندگی کرده. در ضمن، اگر یک آدم کاملا بیربط نسبت به سیاست که بازیگر کلیپهای مبتذل موسیقی هم بوده، بتواند چهرهای رسمی در سیاست پیدا کند، چرا آنها نتوانند؟ ماجرا این است که میخواهند از ایرانیان خارج از کشور یک شمشیر داموکلس بالای سر فرهنگ ایرانی بسازند. داموکلس که مربوط به اساطیر یونان میشود، مردی بود که فکر میکرد میتواند جای شاه باشد. شاه یک شب کرسیاش را با او عوض کرد تا این تجربه را دریابد. او در ضیافت شام شمشیری را دید که با تار مویی از دم اسب به بالای گردنش آویزان است و فهمید که این جایگاه زیر چنین تهدید مداوم و حساسی قرار دارد. عبارت شمشیر داموکلس در اصطلاحات سیاسی استعارهای از یک تهدید حاد و دائمی است و از آنجا که مزیت حکومت ایران در منازعات سیاسی و امنیتی، ایدئولوژیک بودن آن است، این شمشیر داموکلس باید از جنس فرهنگی باشد. برای همین یک دیاسپورای ایرانی غربگرا و بهشدت ضدایران درست کردهاند که از گزارههای نیروبخش ایدئولوژیک، مرتب پردهدری کند و آنها را به چالش بکشد. این قضیه بهطور مشخص از برخوردی که ایالات متحده با مهاجرین کوبایی در چند دهه انجام داد، الگوبرداری شده است؛ چه اینکه کوبا هم قلب تپنده ایدئولوژی مقاومت در قاره لاتین بود. ببینیم ماجرای کوبا و تلاش آمریکا برای برساختن یک اپوزیسیون مهاجر و متعصب و پرسروصدا علیه حکومت فیدل کاسترو و ارنستو چگوارا چطور انجام شد، چه نتایجی داد و به چه سرانجامی رسید.
از موزیکویدئو تا هوملند
نازنین بنیادی، نوزاد بیستروزهای بود که خردادماه 1359 به همراه خانوادهاش به لندن مهاجرت میکنند. او در 12 سالگی همراه مادرش سفر کوتاهی به شهرهای ایران هم داشته است. بنیادی تا ۱۹سالگی در لندن زندگی میکند و بعد از آن به لسآنجلس آمریکا میرود. بنیادی دانشآموخته زیستشناسی است، اما در سال ۲۰۰۶ حرفه خود را به بازیگری تغییر میدهد. بازیگری او با نقشهای کوتاهی در موزیکویدئوهایی از خوانندگان لسآنجلسی شروع میشود. بهمدت دوسال در سریال تلویزیونی General Hospital در نقش لیلا میر ایفای نقش میکند، اما این نمیتواند راه او را به دنیای حرفهای بازیگری هالیوود باز کند. او حتی به انگلستان باز میگردد تا یک دوره فشرده آموزش بازیگری ببیند تا بتواند با دست پر به آمریکا بازگردد و بتواند در سریالهای شبانه بازی کند. با این حال آن چیزی که برای بنیادی سکوی پرتاب میشود، حضورش در سریال «Homeland» است. او نقش یک تحلیلگر مسلمان درسازمان جاسوسی سیآیای را بازی میکند. بنیادی عمدتا در نقش زن خاورمیانهای فیلمهای سیاسی بازی میکرد. البته فیلمهایی مثل رقصنده صحرا که قصههایش به اتفاقات سیاسی ایران مرتبط بود هم بخش دیگری از نقشهایی بودند که برای بازی نازنین بنیادی کنار گذاشته میشد.
چند روایت معتبر از فرقهای مخوف
سال 2015 شبکه HBO مستندی جنجالی درباره فرقه نوظهور ساینتولوژی منتشر کرد که زوایای پنهان و مخوفی از تعالیم کلیسای ساینتولوژی را افشا میکرد. این مستند با عنوان «روشن شدن: ساینتولوژی و زندان باور» (Going Clear: Scientology and the Prison of Belief) به کارگردانی الکس گیبنی و براساس کتاب لارنس رایت طراحی و ساخته شده است و با وجود مخالفتهای کلیسای ساینتولوژی و با اینکه اکران محدودی داشت، بیش از 5 میلیون مخاطب برای دیدن این مستند به سالنهای سینما رفتند.
این مستند ضمن ارائه تاریخچه فشرده ساینتولوژی و زندگی بنیانگذار این فرقه مذهبی، به بررسی نحوه تعامل افراد مشهور با کلیسا پرداخته است. در بخشهایی از مستند با برجسته کردن داستان تعدادی از اعضای سابق این فرقه، سوءاستفاده و استثمار افراد این فرقه را توصیف کرده است. یکی از پربحثترین بخشهای این مستند، جایی است که کلیسای ساینتولوژی یک دختر جوان را آماده میکند تا دوستدختر تام کروز شود. تام کروز هنرپیشه هالیوودی از اعضای این فرقه مذهبی است. او پس از جدایی از نیکول کیدمن به دنبال دوستدختر جدیدی میگشت و رهبر کلیسا نازنین بنیادی برای او آماده میکنند. لارنس رایت، نویسنده کتاب پرفروش «Going Clear»که مستند هم براساس این کتاب ساخته شده است در این باره گفته: «تام کروز در اسپانیا در حال افتتاح یک کلیسای جدید ساینتولوژی در شهر مادرید بود که در حاشیه این مراسم شکایت میکند که به یک دوستدختر جدید نیاز دارد و بعد از آن بود که مسئولان کلیسا به یک دانشجوی جوان ساینتولوژیست به نام نازنین بنیادی میگویند که قرار است مأموریت ویژهای دریافت کند.»
در مستند آمده است که برای انجام چنین ماموریتی لازم بود که نازنین بنیادی تغییر چهره دهد. به بنیادی گفته میشود که تغییر چهرهاش بخشی از مأموریت بشردوستانه کلیساست، زیرا او باید برای کنفرانسهایی با رهبران جهان بهترین ظاهر را داشته باشد. بنیادی برای انجام این ماموریت نیاز به فراهم کردن مقدماتی داشت. بنیادی خودش را وقف کار داوطلبانه برای کلیسای ساینتولوژی کرده بود و حتی به خاطر رکورد فروش کتاب برای کلیسا، از او تقدیر شده بود اما اینها برای انجام ماموریت جدیدش کافی نبود. برای همین دیوید میسکاویج رهبر کلیسای ساینتولوژی، پرونده نازنین را به یکی از مقامات کلیدی کلیسا یعنی گرگ ویلر میدهد. ویلر او را در برنامه یکماهه مورد مصاحبه قرار میدهد و تحقیقات امنیتی درمورد او انجام میشود. مشکل اصلی که بنیادی برای انجام ماموریت جدیدش داشت، دوستپسرش بود. برای همین از او جدا میشود و با کمکهزینه کلیسا، نوبت به تغییر چهره بنیادی میرسد. ویلر او را نزد یک متخصص ارتودنسی میبرد تا براکتهایش را بردارد. او را به فروشگاههای بورلی هیلز میبرند و برایش لباسهایی به ارزش 20 هزار دلار میخرند و موهای بنیادی را مطابق میل تام کروز رنگ میکنند. در اواخر سال ۲۰۰۴ نازنین بنیادی و تام کروز بازیگر سرشناس هالیوودی، زندگی با یکدیگر را آغاز کردند. اما این به اصطلاح وصلت دوام نیاورد؛ چراکه طبق اعترافات بنیادی به اداره تحقیقات فدرال (اف.بی.آی)، هنگامی که دیوید میسکاویج رهبر فرقه ساینتولوژی به میهمانی آنها رفته بود، بنیادی سردرد داشته است و به حضور میسکاویج توجهی نشان نمیدهد. این کار موجب خشم میسکاویج شد و یک روز پس از آن تام کروز با مشت بر میز کوبیده و بنیادی را متهم به توهین به رهبر کلیسا میکند. دو هفته بعد در ژانویه ۲۰۰۵ به بنیادی اطلاع میدهند که رابطهاش با تام کروز تمام شده است. اعضای ساینتولوژی به خانهاش رفته و تمام تصاویر مشترک و نامههای او با کروز را با خود میبرند. پس از آن، کلیسای ساینتولوژی او را مجبور به امضای پیماننامه عدم افشا کرد. هرچند کلیسا و وکیل تام کروز این موضوع را رد میکنند اما پل هگیس از دیگر عناصر فعال فرقه ساینتولوژی این موضوع را تایید کرده است.
الکس گیبنی کارگردان مستند «روشن شدن» از طریق نریشن توضیح میدهد که «سالها بعد، نازنین یک بازیگر شد و نقش کوچکی در فیلم پل هاگیس کارگردان و ساینتولوژیست سابق را برعهده گرفت.»
ساینتولوژیستهای سابق که از این فرقه کنار کشیدهاند، آن را گونهای از «شستوشوی مغزی» لقب میدهند که برای هدفش میلیونها و شاید میلیاردها دلار دراختیار دارد. سازمان اطلاعاتی و امنیتی ساینتولوژی بازوی مهم و اصلی این کلیسا است و بهصورت هفتگی بودجهای بالغ بر ۱۰۰ هزار دلار دریافت میکند و وظیفه اصلیاش تحت نظر گرفتن دائمی مخالفان، افرادی که از فرقه خارج شدهاند، روزنامهنگاران و منتقدانی است که برای از بین بردن ساینتولوژی تلاش میکنند.