روایت میدانی قاسم رحمانی، خبرنگار «فرهیختگان» از حال‌وهوای شیراز بعد از فاجعه تروریستی
از شلوغی خیابان‌های تهران برگشته، پشت میز، با صدای دکمه‌های کیبورد، ضرب گرفته بودم، اینهمه تلخی و سیاهی، مگر روایت کردنی است؟ بی‌ادبی‌های به‌اصطلاح آزادی‌خواهان پایتخت، روانم را به‌هم‌ریخته بود، تلخ بود، تلخ می‌نوشتم، تلخ‌تر هم شده بود.
  • ۱۴۰۱-۰۸-۰۶ - ۲۲:۴۰
  • 10
روایت میدانی قاسم رحمانی، خبرنگار «فرهیختگان» از حال‌وهوای شیراز بعد از فاجعه تروریستی
بغض نمی‌دهد امان...
بغض نمی‌دهد امان...

ابوالقاسم رحمانی، خبرنگار:از شلوغی خیابان‌های تهران برگشته، پشت میز، با صدای دکمه‌های کیبورد، ضرب گرفته بودم، اینهمه تلخی و سیاهی، مگر روایت کردنی است؟ بی‌ادبی‌های به‌اصطلاح آزادی‌خواهان پایتخت، روانم را به‌هم‌ریخته بود، تلخ بود، تلخ می‌نوشتم، تلخ‌تر هم شده بود. لحظه‌شماری می‌کردم تمام بشود این سیاهه‌ای که از بلبشوی بی‌چاک و دهن‌ها می‌نوشتم. خطوط آخر بود و دم رهایی از روایت این تلخی که فهمیدم شرایط همچنان می‌تواند از چیزی که هست، تلخ‌تر هم باشد و بشود، خب شد.
سردبیر سری به تحریریه زد و شد نفر اولی که خبر از شب خونین شاهچراغ داد، هنوز چندخطی مانده بود از قبلی که بعدی جایگزین شد. یک‌لحظه دنیا سیاه‌تر شد و فقط دوکلمه با کلی مخلفات از آه‌وافسوس و نگرانی ردوبدل شد.
- برم؟
- برو.
تن نحیف کلمه‌ها را تا پایان آن یکی گزارش کشاندم و فرستادم به صف انتشار و باقی قضایا، صفحه یکی از سامانه‌های بلیت‌فروشی را باز کردم، اولین اتوبوس به‌سمت شیراز یک‌ساعت دیگر بود و دومی، ساعت ۹. دودوتا چهارتایی کردم و ساعت ۹، ترمینال جنوب، تعاونی ۱۵، صندلی شماره ۹.
پچ‌پچ مسافران، این بار هم قابلیت کشیدگی بیشتر گزارش را می‌داد، اما همین‌قدر که خیلی‌ها موبایل به‌دست، پیگیر احوال اقوام‌شان بودند و نگران از سفر به شهری که حالا تروریست جرات ورود به یکی از امن‌ترین نقاطش را داشت تصویر خوب و کاملی از مکالمات می‌داد. آن کامله‌مردی هم که انگار از سر جبر و پس از سال‌های زیاد سوار اتوبوس می‌شد (هم شماره صندلی‌اش را نمی‌دانست، هم با اهرم‌های کنار صندلی آشنایی نداشت و چندساعتی صاف و سخت تحمل کرده بود تا اینکه با نگاه به بغلی‌ها جرات تغییر فرم صندلی را به خود داد و هم اینکه بلیتش را بیرون ترمینال به سطل زباله انداخته بود و کلی با شاگرد شوفر کل‌کل می‌کردند) در واکنش به مسافر جلویی که نمی‌دانم چه گفت، پاسخ داد: «اینجا وسط ایرانه، شهر مرزی نیست و حالا تروریست‌ها اومدن وسط مملکت.» درست می‌گفت، چه نیرو و محرکی آنها را تا شیراز و شاهچراغ رسانده بود، احتمالا جوابش در همان چند خط روایت خیابان‌های تهران و ایران، فهمیدنی باشد.
بگذریم، طی مسیر یک‌ساعتی بیشتر از قبل طول کشید، علت هم، توقف‌های گاه‌وبیگاه راننده و اصرار بر پر کردن آن چند صندلی خالی انتهای اتوبوس بود، حق هم داشت بنده‌ خدا، کسی هم اعتراضی نداشت، نیمه‌شب هم بود، نای اعتراض در کسی نبود و همه چشم بسته بودند به امید صبح و ترمینال شیراز. حوالی ساعت ۱۰-۱۱ ترمینال شیراز پیاده شدم و بعد هم با کمک عزیزی، جایی برای اسکان پیدا شد، از همین خانه‌های قدیمی که حالا میزبان مسافران و توریست‌ها بودند. یک کیلومتری با شاهچراغ فاصله داشت. اسباب سفر را زمین گذاشتم. تلفن همراه و ریکوردر و کاغذ و قلم برداشتم و سمت شاهچراغ رفتم. چند ساعت بعد از حادثه تروریستی شب قبل.
مسیر را پیاده رفتم، گفت‌وگوی کسبه خیابان لطفعلی‌خان زند هم همین ماجرا بود. پیوستگی خوبی بین روایت‌ها بود، من که نمی‌ایستادم برای شنیدن روایت‌ها، راننده تاکسی که مرا رسانده بود، برج زهرماری بود برای خودش، جواب سلامم را هم نداد، چه برسد روایت ماجرای تروریستی! منتها تکه روایت‌ها و مکالماتی که از کسبه به گوشم می‌خورد، هرکدام ‌بخشی از ماجرا بود و البته «کار خودشونه» کمرنگ‌ترین بخش این روایت‌ها. به‌هرحال یک فرقی بین کسی که خطر را بیخ گوشش احساس می‌کند و غائله را به چشم دیده با کسی که هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر دخل‌وخرجش را با روایت‌ها تنظیم می‌کند، وجود دارد.
صدای اذان ظهر شنیده می‌شد و با هرقدم جلوتر، رساتر هم بود، تا اینکه بالاخره به حرم مطهر احمد بن موسی(ع) رسیدم، جز همان باب‌الرضا(ع) که محل ورود تروریست به حرم بود، باقی در‌ها بسته بود. مجبور شدم، مسافت طولانی را دور بزنم تا از آن در وارد حرم شوم. جو امنیتی اطراف و داخل حرم، تشدید شده بود. طبیعی هم بود. با حکم ماموریت و کارت خبرنگاری و هماهنگی با حراست حرم، مجوز تصویربرداری و روایت تصویری از ماجرای شب قبل را گرفتم.
با کسب اطلاع از محلی‌ها، این در، قدیمی‌ترین در ورود به حرم بود و البته خلوت‌ترین ورودی، به همین خاطر احتمالا نظارت‌ها، سبک‌تر. بیشتر زائران و توریست‌ها از در سمت بازار وارد حرم می‌شوند. فاصله این در با خیابان کمتر از ۲۰ قدم است، یعنی از لحظه پیاده شدن از ماشین تا در ورودی چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد. احتمالا انتخاب این در برای ورود به حرم هم با آگاهی و برنامه بوده است. خلاصه از همان ورودی باب الرضا(ع)، وارد حرم شدم و شروع به فیلمبرداری کردم.
ماجرا همان‌طوری است که در فیلم‌های منتشرشده از دوربین‌های مداربسته دیدید. ضارب از ماشین پیاده می‌شود، مسافت کوتاهی که گفتم را طی می‌کند و بلافاصله شروع به تیراندازی می‌کند، یعنی اصلا به مرحله تفتیش و... نمی‌رسد. حالا عده‌ای می‌گویند حتی یک فندک هم نمی‌توان وارد حرم کرد، راست می‌گویند، اما اینجا اصلا تفتیشی صورت نمی‌گیرد که بخواهد مانع از ورود اسلحه به حرم شود. از همان ورودی حرم، تیراندازی سمت خدام جلوی در شروع می‌شود، یکی از خدام به زمین می‌افتد و دیگری هم فرار می‌کند، باز هم همان‌طوری که در فیلم‌ها مشهود است. روبه‌روی این در، کمی عقب‌تر، ایستگاه تاکسی است و شخصی‌ها هم آنجا مسافرکشی می‌کنند. با چندنفری از آنها گپ می‌زنم که روایت دقیق‌تری داشته باشم، یکی‌شان می‌گوید تروریست را دیده منتها فکرش را نمی‌کرده تروریست باشد. به گمانش از لباس شخصی‌هایی بوده که این شب‌ها به‌سبب اعتراضات و اغتشاشات در شهر هستند، برای همین حتی موقع پیاده شدن از ماشین و طی آن چند قدم، خیلی کسی تعجب نمی‌کند.
وارد می‌شود، تیراندازی را همان ابتدا شروع می‌کند و از گیت رد می‌شود، اسلحه‌اش گیر می‌کند، آن را برطرف می‌کند. در حیاط حرم چند تیر می‌زند و به‌سمت شبستان حرکت می‌کند. موعد نماز مغرب بوده و جمعیت اصلی در شبستان بودند جهت اقامه نماز مغرب و عشا. از دور که تیراندازی را شروع می‌کند، خادم ورودی در شبستان، هشیاری به خرج می‌دهد و سریع در را می‌بندد. همین باعث جلوگیری از فاجعه بزرگ‌تری می‌شود. منتها ضارب دست‌بردار نیست و لوله تفنگش را لای در می‌گذارد و به‌سمت داخل، شروع به تیراندازی کور می‌کند. وقتی موفق به ورود به شبستان نمی‌شود، به‌سمت ضریح حرکت می‌کند. آنجا هم جمعیت زیادی درحال زیارت بودند. اصل جنایت در همین محدوده ضریح اتفاق می‌افتد. زنان و کودکان بی‌گناه که راهی برای فرار پیدا نمی‌کنند و اصلا فکرش را هم نمی‌کنند که چنین جنایتی درحال رخ دادن است، یکی‌یکی قربانی تیرهایی می‌شوند که بی‌محابا شلیک و هرلحظه یک نفر را به زمین می‌اندازند.
فیلم‌های منتشرشده، شدت و هولناکی این جنایت را کامل به تصویر می‌کشند. بعد از این بالاخره نیروهای امنیتی از راه می‌رسند و درگیری بین آنها با فرد تروریست شروع می‌شود و چنددقیقه بعد حین خروج ضارب از حرم، او را زمینگیر می‌کنند و طبق اخبار چندساعت بعد می‌میرد.
شاهدان عینی و مسئولان و خادمان حرم می‌گویند ضارب فقط یک‌نفر بوده و در فیلم‌ها هم همین‌طور است. منتها اینکه برخی مجروحان ادعا می‌کنند چندنفر به آنها شلیک می‌کردند به‌خاطر درگیری نیروهای امنیتی با فرد مسلح است. البته همین موضوع باعث شد خیلی‌ها قدرت و امکان فرار از خروجی‌های دیگر را از دست بدهند؛ چراکه گمان می‌کردند نیروهای امنیتی هم همراه این مرد هستند و آن لحظه و در آن شرایط هم امکان تفکیک وجود نداشت.
روی سنگ و دیوارهای حرم، حائل بین بخش زنانه و مردانه و جاهای دیگر، آسیب‌دیده از شلیک‌ها بود. دوری در حرم زدم. یکی از بزرگ‌ترین علامت‌ سوال‌ها، کندی حضور و اقدام نیروهای امنیتی و انتظامی در این ماجراست. در این شب‌ها که نیروهای امنیتی و انتظامی در آماده‌باش هستند، این همه تعلل در حضور در صحنه حادثه خیلی منطق ندارد. بماند که چطور یک‌تروریست افغانستانی امکان انجام چنین جنایتی را داشته و فرصت کرده به‌راحتی جان هموطنان ما را بگیرد هم سوال جدی است که دستگاه‌های اطلاعاتی باید پاسخگوی آن باشند.
با خدام حرم حرف زدم، همگی مبهوت و مغموم بودند. هنوز چندساعت از آن جنایت نگذشته بود . هنوز تصاویر در ذهن و خیال‌شان زنده بود. می‌گفتند کار هر که هست، قلب خیلی‌ها را سوزاند و احوال ما را به آتش کشید.
تا همین‌الانی که اینها را می‌نویسم، پیگیر جزئیات بیشتری از آن تروریست هستم. حتما پاسخ به سوالاتی در ارتباط با این از خدا بی‌خبر، وجوه بیشتری از آنچه را در شیراز رخ داد،روشن می‌کند. حین فیلمبرداری از مسیر واقعه در حرم، چندین‌بار، گوشی‌ام را گرفتند و خودم را هم بردند برای پاره‌ای از توضیحات که هربار یک‌نفر واسطه می‌شد و می‌گفت هماهنگ شده، خلاصه که فردای جنایت، امنیتی‌ها حضور پررنگی در حرم داشتند. کمی دور و اطراف حرم قدم زدم و روایت را با فیلم‌ها در ذهنم کنار هم می‌چیدم و آن لحظات هولناک را مرور می‌کردم. چه گذشت به زائران، به زن‌ها، به بچه‌ها.
مجروحان حادثه، در سه‌ بیمارستان شهر بستری بودند. وزیر کشور، معاون اول رئیس‌جمهور و آقای کلانتری تولیت حرم احمد بن موسی(ع) که دانشگاه تهرانی‌ها خاطرات ناخوشی از زمان مسئولیتش در نهاد نمایندگی مقام‌معظم‌رهبری در دانشگاه تهران داشتند، درحال بازدید از وضعیت مجروحان و خانواده شهدا و... بودند و همین کمی دسترسی‌ها را سخت‌تر می‌کرد. حدودا دوساعتی هماهنگی برای ورود به یکی از بیمارستان‌ها طول کشید. این دوساعت را در حیاط بیمارستان و کنار خانواده شهدا و مجروحان گذراندم. به‌جرات از سخت‌ترین لحظات زندگی‌ام بود؛ مثل ماجرای متروپل، مثل ماجرای زلزله کرمانشاه و مثل خیلی دیگر از ماموریت‌هایی که تلخ می‌گذرند. دردناک‌ترین جملات را آنهایی می‌گفتند که هم بین مجروحان کسی را داشتند و هم بین شهدا. مادر، پدر، خواهر یا برادرشان روی تخت بیمارستان بودند و اینها بیرون بیمارستان درحال طراحی سناریوهایی بودند برای اینکه چطور به پدر روی تخت بیمارستان افتاده، به مادر بستری در آی‌سی‌یو و... بگویند، فرزندش شهید شده یا همسرش را از دست داده است. به اقرار دوستان، من هیچ‌وقت گزینه مطلوبی برای دادن خبر بد نبودم و نیستم. در جریان مشاهدات بود که فهمیدم اصلا دوست ندارم آدم چنین اتفاقی باشم و خلاصه اینکه بد فضا و وضعیتی بود. با خانواده‌ها حرف می‌زدم و یواشکی بی‌آنکه توجه کسی را جلب کنم، چنددقیقه‌ای فیلم هم از آنچه پیش چشمانم می‌گذشت و به‌قول عزیزی، هر آدمی را اشکی می‌کرد، به تهران فرستادم، جهت انتشار، شاید تلنگری بود برای آن بی‌ادب‌های کف خیابان که مسیر اعتراض‌شان را به‌سمت هرج‌ومرج پیش‌بردند.
بالاخره هماهنگی شد و وارد بیمارستان شدم. با همراهی سوپروایزر، ابتدا سری به آی‌سی‌یو زدم، یک خانم، یک پسربچه ۵-۶ ساله و یک پیرمرد روی تخت بودند. خانم در بی‌هوشی کامل بود، پسرک بیچاره به‌هوش می‌آمد اما آنقدر ترسیده بود که از باز کردن چشم‌هایش هم ابا داشت و زبانش بند آمده بود، پیرمرد اما هم حال روایت کردن داشت و هم انگار دنبال گوشی بود برای شنیدن، غمباد گرفته بود. گفت: «دختر و دامادم می‌خواستن برن خرید، بچه رو پیش من و همسرم به امانت گذاشتن که مراقبش باشیم. ما هم نزدیک اذان گفتیم بریم شاهچراغ، هم زیارت، هم بچه یک دوری زده باشه، هم نماز بخونیم. موعد نماز که شد رفتیم شبستان نماز بخونیم که این اتفاق افتاد. یک‌دفعه دیدیم همه دارن جیغ می‌زنن و فریاد می‌کشن و فرار می‌کنن و می‌گن فرار کنید. باورمون نمی‌شد همچین اتفاقی افتاده، اصلا بهت زده بودیم. نمی‌دونستیم چی شده. بچه پیش من بود و همسرم کمی از من فاصله داشت، انگار تروریست دنبال ما بود، نمی‌شد ازش فرار کرد، اول همسرم تیر خورد، بعد من بچه رو طوری گرفتم که بهش آسیبی نرسه، یک‌دفعه دیدم روده‌ا‌ش تو دستامه، تیر خورده بود تو شکمش. بعد هم یک‌تیر به خود من خورد و افتادیم زمین. وضعیت عجیب و بدی بود.»
 بغض امان پیرمرد را بریده بود. همین‌طور نفسش از درد تنگ بود و حالا بغض نفس‌‌تنگ‌ترش هم کرده بود. نمی‌دانم با عذاب وجدان این واقعه، با این امانتی که هیچ‌وقت نمی‌تواند به فرزندش برگرداند و آن لحظه‌ای که نوه‌اش در آغوشش شهید شد چطور زندگی خواهد کرد. نمی‌دانم چه بلایی سر پدر و مادر آن بچه خواهد آمد و این پدر چطور در چشمان دختر و دامادش نگاه خواهد کرد. نمی‌دانم و این نمی‌دانم، پرتکرارترین واژه‌ای بود که تخت به تخت و بالای سر هر مجروح، مغزم را فشار می‌داد و چشمانم را خیس می‌کرد. خداحافظی تلخی بود، من به تهران برمی‌گشتم و این روزها با زمان حل می‌شوند، اما، این پیرمرد، همسرش، آن شب، دختر و دامادش، مرثیه‌ای به‌اندازه تمام زمان‌ها همراه‌شان خواهد بود.
از این بخش خارج شدم و به بخش دیگری رفتم. اینجا یک خانم بستری بود، همسر همان پیرمرد بستری در آی‌سی‌یو. هر دو امروز عمل دارند. روایتش همان بود، با سوز مادرانه و چشم اشک‌بار و بهت بی‌پایانی که به قول خودش «لعنت بر باعث‌وبانی این اتفاق.»
طبقه پایین‌تر، پدر و کودکی کنار هم بستری شده بودند، در یک اتاق کوچک. بخش کودکان بود، اما کودک بی‌تابی می‌کرد، برای همین تخت پدرش را هم آنجا گذاشته بودند. هر دو تیر خورده و مجروح و بی‌جان. پسرک سه‌سالش بود و حرفی هم نداشت. من هم جز چندجمله محبت‌آمیز، روی هم‌صحبتی نداشتم با این طفل سه‌ساله‌ مجروح. با پدرش سر صحبت را باز کردم. شروع به گفتن کرد. سیرجانی بود، برای زیارت آمده بودند شیراز. از بد حادثه، آن شب در حرم بودند، خودش، همسرش، پسر هشت‌ساله و این طفل سه‌ساله. تعریف کرد: «با خونواده از سیرجان اومدیم برای زیارت، رفتیم حرم، وقت نماز شده بود، می‌خواستیم بریم شبستان، منتها چون بقیه رفته بودن و اطراف ضریح خلوت‌تر بود، گفتم از بچه‌ها چند تا عکس بگیرم. یک‌دفعه صدای تیراندازی اومد و همه جیغ‌وفریاد می‌زدن. من بچه رو گرفتم فرار کردیم یک‌گوشه، اون تروریست اومد تو و شروع کرد به تیراندازی کردن، من دراز کشیدم رو بچه‌ها که تیر بهشون نخوره، اما اون همه رو به رگبار بست، پسر بزرگ‌ترم سرش رو آورد بالا ببینه چی شده تیر خورد و همونجا شهید شد و من و بچه کوچیکم هم مجروح شدیم. همسرمم تیر خورد و جونش رو از دست داد.» گریه امان این مرد جوان را هم بریده بود. مادرش هم از سیرجان تازه رسیده بود و شیون می‌کرد و مدام فریاد می‌کشید: «تاوان خون بچه‌هامو باید بگیرید.» اتاق جای ماندن بیش از این نبود، یعنی نه من، نه آن بچه سه‌ساله، نه باقی حاضران، کشش شنیدن بیش از این را نداشتند، خصوصا شنیدن عجز و لابه آن مادر.
فضای بیمارستان، همیشه برایم سنگین بود، این بار سنگین‌تر از همیشه. آن از وضعیت بیرون و حیاط بیمارستان، این از وضعیت داخل و مجروحان و خانواده‌هایشان. جز طلب صبر و سلامت، مغزم به چیز دیگری قد نمی‌داد و کاری هم از دستم برنمی‌آمد. از بیمارستان بیرون آمدم، چرخی در شهر زدم، همه‌ شنیده‌ها را پازل کردم و کنار هم گذاشتم و به روایتم فکر کردم. به اینکه این‌ نوشتن و این فیلم‌ها و این توصیفات، چقدر مخاطب را نزدیک به احوال آن شب این زائرانی می‌کند که هیچ‌کس برای به رگبار بستن‌شان سوال نکرد جزء مخالفان یا موافقان چیزی هستند، اعتراضی دارند یا نه و خلاصه این‌طور چیزهایی که این روزها، متر و معیار شناخت آدم‌هاست. هوا تاریک می‌شد و شهر تا حدی ترسیده بود. اماکن شلوغ یا کلا تعطیل کرده بودند یا دیگر مثل گذشته شلوغ نبودند. شیراز، دیگر، خوش نبود.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۲