از آنهاست که نمی‌توانی به او نه بگویی.
  • ۱۴۰۱-۰۸-۰۴ - ۰۰:۱۵
  • 00
مردی با پوزخند طلایی
مردی با پوزخند طلایی

هومن جعفری، خبرنگار:«از آنهاست که نمی‌توانی به او نه بگویی. از آنهاست که نقش‌ها هم نمی‌توانند به او نه بگویند. کلا از آنهاست که نه گفتن به آنها، کار اشتباهی است. فقط خودت را مسخره می‌کنی.»
این شاید بهترین شروع درمورد «برد پیت» نباشد اما نخستین شروعی است که به ذهن آدم می‌رسد. آیا بهترین شروع ممکن است؟ قطعا نه ولی بدترین شروع ممکن هم نیست. بیایید یک بار دیگر شانس‌مان را امتحان کنیم.
«برد پیت کی وارد زندگی ما شد؟ کی عادت کردیم که او را ببینیم؟ از کی دیدن او در یک فیلم، تبدیل شد به هیجان؟ یادتان هست نخستین باری که به او نگاهی جدی انداختید و پیش خودتان گفتید که این عوضی خوش‌تیپ و مغرور، چه بازیگر درجه یکی است، کدام فیلم بود؟ هفت؟ باشگاه مشت‌زنی؟ ملاقات با جو بلک؟ هفت سال در تبت؟ تروآ؟ افسانه‌های پاییزی؟ یا نکند سن‌تان به مصاحبه با خون‌آشام یا تلما و لوییز می‌خورده؟ شاید او را با دوازده میمون شناختید؟ شاید هم خیلی مهم نباشد که کدام فیلم بود. مهم‌ترش این است که بپذیریم از جایی از زندگی ما برد پیت آمد و ما عادت کردیم که کنارمان باشد.»
این احتمالا شروع بهتری است. پرقدرت‌تر و کوبنده‌تر و دارای کمی هم اطلاعات خاصه برای مخاطبان جوان‌تر و جدیدتر! اما بیایید یک‌بار دیگر امتحان کنیم.
«در نگاه اول، آدمی که جنیفر آنیستون را در اوج شهرت و محبوبیت رها  می‌کند تا با هنرپیشه جوان‌تری بپرد به نام آنجلینا جولی را چطور باید ارزیابی کنیم؟ پاسخش ساده است. آدمی که توانسته دل دو نفر از بهترین و زیباترین خوب‌رویان هالیوود را هم برباید و هم به ترتیب و نوبت بشکند و از منظر اجتماعی آسیبی هم نبیند، برای خودش کم‌ شخصیتی نیست. این از آن موقعیت‌هایی است که نصیب هرکسی نمی‌شود. خراب کردن یکی از این ازدواج‌ها برای خراب کردن کارنامه خودت یا دست‌کم دو سه طبقه سقوط در جایگاه شغلی کافی است چه برسد به دوتا. آدمی که آنیستون را رها می‌کند تا به جولی برسد - و آنقدر جذاب هست که همه فحش‌ها و ندامت‌ها به جولی برسد و خودش همچنان محبوب جامعه هواداران بین‌المللی خود بماند- آدم کاریزماداری است. این قبول. ولی آدمی که می‌تواند از آنجلینا جولی در اوج شهرت جدا شود - و باز هم زمین نخورد و به مسیر خود ادامه بدهد- آدم توقف‌ناپذیری است که کسی نمی‌تواند زمینش بزند. باید یک گوشه پارک کنی و عبور شاهانه او را ببینی و همچنان، بپذیری که خدا نه‌تنها او را بغل کرده بلکه دو تا ماچ آبدار هم بر دو گوشه لپش انداخته. بحث ابدا سر خوش‌تیپی یا خوش‌شانسی نیست. بر سر «مقبول خلایق افتادن» و «مقبول خلایق ماندن» است و این برادرمان، آدمی است که مقبول افتاده. به این زودی‌ها هم احتمالا سقوط نکند.» 
این هم شروعی است. دوست داشتید؟ می‌شود رفت سراغ شروع‌های دیگر. مثلا این یکی:
«هر وقت برد پیت را نگاه می‌کنی، در حال پوزخند زدن است حتی اگر پوزخند نزند! کلا آدمی نیست که گریه کند یا ببازد. همیشه یک پوزخند خفیف را گوشه لبش می‌بینی. یک مرد خودساخته و موفق که با نظرات قبلی‌ها و پیشینیان مخالف است، کارها را خودش دست می‌گیرد و با قدرت می‌رساند به جایی که باید. کمتر پیش آمده که نقش بازنده‌ها را بازی کرده باشد و اگر هم بازی کرده باشد (مثلا مکزیکی)، قطعا آخر بازی را برده. قطعا آخر بازی لبخند روی صورتش بوده. قطعا با پوزخند جنگ را به سود خودش به پایان رسانده. بیایید نگاهی بیندازیم به کاراکترهایی که او ایفاگر نقش‌شان بوده.
در «تلما و لوییز» جوانک علاف و جذابی است که به یکی از دو بانوی مکرمه بانک زن، بند می‌کند. در درام همچنان باشکوه «افسانه‌های پاییزی»، جوان عاشق پیشه‌ای است که به جنگ می‌رود و بعد برای فرار از غم از دست دادن برادری که با عشق او ازدواج کرده، به دل طبیعت می‌زند. بی‌اعتنا به جنگ و قوانین آن و همچنین افتخار و ثروت و شهرت. او حتی در جنگ جهانی اول هم مثل سرخ‌پوست‌ها می‌جنگد.
در «باشگاه مشت‌زنی» خود جنس است. پوزخند او متوجه جامعه و نظام اجتماعی است. او آدم‌ها را به جنگیدن با ترس‌های درونی‌شان از سیستم ترغیب می‌کند. در «دوازده میمون» همین‌طور. روزی که حیوانات باغ وحش را در شهر رها می‌کند، به نظام شهری و تبعیض‌هایش پوزخند می‌زند. در «هفت» نقشش جدی است اما می‌توانی رگه‌هایی از طعنه‌هایش به «مورگان فریمن» را حس کنی. نقش کارآگاه جوانی را بازی می‌کند که معتقد است روش‌های کارآگاه مسن‌تر جواب نمی‌دهد و بیشتر دنبال مرد عمل بودن می‌گردد. اینکه برود در خیابان‌ها دنبال قاتل بگردد و زیر باران تعقیبش کند. چه نقش شاهکاری و چه پایان غم‌انگیزی.
در «ملاقات با جو بلک»، فرشته مرگی است که به زمین آمده تا جان پیرمردی را بگیرد اما به قوانین بهشت پوزخند می‌زند و به او مهلت زندگی می‌دهد. یک پوزخند پنهانی را هم می‌گذارد برای آخر قصه وقتی، به دروغ خودش را بازرس اداره حسابرسی معرفی می‌کند تا هم پیرمرد را از توطئه اطرافیانش نجات دهد و هم حال چند زیرآب‌زن پست‌فطرت را بگیرد.
این پوزخندها ادامه دارد. در «اسنچ» یا «قاپ‌زنی»، کولی طراری است که هنرش کلاه گذاشتن سر مردمان است. طبیعتا آن پوزخند همیشه کنج لبش، آماده برای شکفتن!
در «یازده یار اوشن»، به همراه دوستانش، دنبال سرکیسه کردن رئیس یکی از بزرگ‌ترین کازینوهای دنیاست. در جاسوس‌بازی، ماموری خسته از سیاست‌بازی و کثافتکاری سیاستمداران است که به همه چیز پشت پا می‌زند تا عشقش را بیاید.
در فیلم‌هایش با تارانتینو یا کوئن ها، قصه همان است. در «پس از خواندن بسوزان»، موقع گلوله خوردن از «جرج کلونی»، پوزخند گنده‌ای روی صورتش نقش بسته. او جوانکی است ابله و خوشگذران که می‌خواهد دفتر خاطرات یک جاسوس بازنشسته آمریکایی را به سفارت روسیه بفروشد! هنگام معامله، روس‌ها ناباورانه به مرد احمق و خندان روبه‌روی خود نگاه می‌کنند و با اعتراض و قهر به او می‌گویند که «ایدئولوژیک» نیست و او هم این را تایید می‌کند تا موقعیتی که در آن قرار گرفته، مضحک‌تر شود.
در «حرامزده‌های لعنتی» از «تارانتینو»، افسری است که می‌خواهد در دل ارتش آلمان، ترس به پا کند. او با چاقو و پوزخند، به دشمنانش ملحق می‌شود و روی پیشانی‌شان، یک آرم نازی حک می‌کند و پوست کله‌شان را می‌کند. یک موقعیت پوزخندی دیگر.
در عمده فیلم‌های دیگرش هم، این پوزخند بامزه، این اطمینان کامل به توانایی‌های خود و این تحقیر جبهه مقابل، همراه با او هست. در «مانی بال»، با مزخرف‌ترین تیم ممکن، قهرمان لیگ آمریکا می‌شود. در «کشتار با لطافت»، آدم‌کشی قراردادی است که حتی از تهدید کردن کارفرمای خود و گرفتن پول از او به زور شاتگان، ترسی ندارد! در 12 سال بردگی، مالک سفیدپوستی است که به نظام برده‌داری نه می‌گوید. در «روزی روزگاری هالیوود» که شاهکار است. سیاهی‌لشکر بی‌ادعا اما خودساخته‌ای است که حرف زور به کله‌اش نمی‌رود. صحنه دوئلش با بروس‌لی و تحقیر کردن او و خراب کردن ماشین تهیه‌کننده فیلم به‌صورت همزمان از یاد عشاق سینما نخواهد رفت.
اما وای از آن صحنه‌های اکشن نهایی که در سکانسی نمادین، نماد جامعه سینما و حتی نماد جامعه متمدن می‌شود و فرقه آدم‌کش «چارلزمنسون» را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن ادب می‌کند و جان «شارون تیت» و بقیه را نجات می‌دهد. او در حال پوزخند زدن به تاریخ است.
پوزخند بزند یا نزند، برد پیت در زندگی همه ما هست. با همان لبخند و خستگی‌ناپذیری‌اش و با همان تلاشش برای مدیریت کردن هر چیزی که باید مدیریتش کند درست مثل فیلم «بولت ترین» یا «قطار فوق سریع» که در یک قطار پر از آدم‌کش‌های قراردادی باشد که هیچ کدام نمی‌دانند چه کسی استخدام‌شان کرده ولی همه دنبال کشتن یکدیگرند!»
فکر کنم این آخری، شروع بهتری شد. شما این‌طور فکر نمی‌کنید؟

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰