مرضیه کیان، خبرنگار:حکایت «آن بیستوسه نفر» که کتاب آن در انتشارات سوره مهر منتشر شده است و به چاپ بیش از 70 دور رسید، خاطرات خود نوشت احمد یوسفزاده است که درواقع یکی از 23 نوجوان اسیرشده در دوران جنگ بود.
هرچند آزادهها به هر دلیلی که برای خودشان ترسیم کردهاند، چیز زیادی از صندوقچه اسرار دوران اسارت و سالهای دور از وطن بودنشان برای ما رو نمیکنند، اما همان اندکحرفهایی را که روایت میکنند هم آه از جگرها بلند میکند. شاید اگر جریان رسانهای شدن و نمایش بینالمللی صدام حسین جهت تطهیر و به تصویر کشیدن دورغین ارزشهای انسانی نبود، هیچ وقت اطلاعاتی از 23 نوجوان اسیر به دست نیروهای بعثی، بازتاب داده نمیشد؛ حکایتهایی که به دستمایه فیلمها و کتابها منجر شد.
۲۳ نفر، گروهی از رزمندگان نوجوان ایرانی بودند که در جریان جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. این گروه کمسنوسال بین ۱۳ تا ۱9 سال سن داشتند و اکثرا از تیپ ثارالله کرمان اعزام شده بودند و در اردیبهشت ۱۳۶۱ در مرحله مقدماتی عملیات بیتالمقدس در مناطق مختلف جبهه اسیر شدند، بهطور دقیقتر از این تعداد از نوجوانان، ۱۹ نفر کرمانی بودند و ۴ نوجوان دیگر از شهرهای دیگر کشور که در عملیات آزادسازی خرمشهر توسط ارتش بعث به اسارت درمیآیند. یوسفزاده در کتاب «آن بیستوسه نفر» شرح هشت ماه ابتدایی اسارت و اتفاقاتی که برای این گروه بیستوسه نفره افتاده را روایت کرده است؛ از جمله این اتفاقات ملاقات با صدام حسین در کاخ ریاستجمهوری عراق است.
چند فریم از کتاب «آن بیستوسه نفر»
نمایش رسانهای بینالمللی صدام حسین را میتوان با برشهایی از چند فصل کتاب درک کرد: «... وقتی فیلم اسرای ایرانی که در بصره با نان و سیب پذیرایی میشدند، از تلویزیون دولتی عراق پخش میشود، از قضا صدام حسین، رئیسجمهور عراق، پای تلویزیون مینشیند. پخش تصویر چند نوجوان اسیر ایرانی که من هم یکی از آنها بودم، صدام را به صرافت میاندازد به حیلهای دست بزند. فرمان میدهد اسرای کوچک را به اردوگاه نفرستند... .
غروب شده بود. یک بار دیگر درِ زندان باز شد. گروهبان آمد داخل. صالح به پیشوازش رفت. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «برادرا، توجه کنین! افرادی که اسماشون خونده میشه بلند شن بیان بیرون.» گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امامقلیزاده، جواد خواجویی، احمدعلی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمودآبادی، حمید تقیزاده، ابوالفضل محمدی، یحیی کسایینجفی، حسن مستشرق، حسین قاضیزاده، یحیی دادینسبقشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علیرضا شیخحسینی، حسین بهزادی، سیدعلی نورالدینی، محمد صالحی، محمود رعیتنژاد، احمد یوسفزاده.
چسبیده به زندان، اتاقک کوچکی بود مخصوص نگهبانها. همهمان را بردند آنجا. در را هم پشت سرمان بستند. نگاهی به یکدیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم میزد، چهرههای بچگانه و قدهای کوتاهمان بود و صورتهای صاف و بیمو. این فصل مشترک همهمان بود... .
بعد از نماز، زندانبانان یک سینی بزرگ آوردند و گذاشتند وسط زندان. صالح با دیدن غذا لبخندی زد و گفت: «دیگه معلوم شد که رفتنتون حتمیه. آخه این غذا، غذای اسیر نیست!»...
روز بعد سرباز عراقی، که بر خلاف سربازهای دیگر به جای پوتین، کفش به پا داشت، آمد داخل. لباسهای مرتب و اتوزده پوشیده بود. بوی تند ادکلنش پیچید توی زندان. دفترچهای توی دست و خودکاری پشت گوش داشت و یک متر نواری بلند هم انداخته بود دور گردنش. چند دقیقهای با صالح صحبت کرد. صحبتشان که تمام شد، صالح به ما گفت: «برادرا توجه کنن. این آقاهه خیاطه. میخواد اندازه شما رو بگیره که براتون لباس بدوزه. یکییکی بیاید جلو تا این کارش رو انجام بده و بره.» وقتی حرف صالح تموم شد، نیمنگاهی به سرهنگ کرد و لبخندی رضایتبخش روی لبهایش نشست. سرهنگ هم نیمنگاهی به دو افسر جوان انداخت و آهسته گفت: «تمومه. رفتن ایران!»...
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بیجانی نقش بست روی لبهای صالح و به ما گفت: «بچهها، فردا لباساتونه میآرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعا تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه. میگه سید رئیس صدام حسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات. بعد هم بفرستیمتان ایران.»...
به چمن سرسبزی رسیدیم. نور آفتاب چشمانمان را اذیت میکرد. یک گروه پانزده نفره از خبرنگاران عراقی و کشورهای عربی، غرق در تجهیزات، آنجا در انتظارمان ایستاده بودند. چشمشان که به ما افتاد شروع کردند به عکس و فیلم گرفتن. صدای دوربینها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز روی ماشه تفنگ؛ در آن لحظه از قرار گرفتن مقابل دوربین اینطور حسی داشتم. اگر از این دوربین روی برمیگرداندیم، توی قاب تصویر عکاس دیگر گرفتار میشدیم. جنگ دوباره شروع شده بود گویی؛ دشمن با چشم مسلح و ما با دست خالی. ده دقیقه در محاصره عکاسها و فیلمبردارها بودیم و بعد نوبت رسید به مصاحبه تنبهتن!...»
تقریظ مقاممعظمرهبری بر کتاب
کتاب «آن بیستوسه نفر» از جمله کتابهایی است که مورد تقریظ مقاممعظمرهبری درآمده است که متن آن را در ادامه میخوانید:
«در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرینکام شدم و لحظهها را با این مردان کمسال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده خوشذوق و به آن بیستوسه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیباییها، پرداخته سرپنجه معجزهگر اوست درود میفرستم و جبهه سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب، آن چنانکه از دیرباز دیده و شناختهام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم. ۹۴/۱/۵ »