آنچه می‌خوانید متن اپیزود سی‌و‌سوم از سری پادکست‌های رادیو مضمون است که به زندگی و زمانه والت دیزنی، موسس معروف‌ترین کمپانی انیمیشن دنیا و یکی از افراد موثر در این صنعت می‌پردازد. رادیو مضمون کارى از گروه پادکست‌هاى «همیشه در میان» است که با همکارى روزنامه «فرهیختگان» آماده می‌شود.
  • ۱۴۰۱-۰۷-۱۲ - ۰۰:۳۰
  • 00
داستان دیزنی فرزند رویای آمریکایی
داستان دیزنی  فرزند رویای آمریکایی

میلاد جلیل زاده، خبرنگار:آنچه می‌خوانید متن اپیزود سی‌و‌سوم از سری پادکست‌های رادیو مضمون است که به زندگی و زمانه والت دیزنی، موسس معروف‌ترین کمپانی انیمیشن دنیا و یکی از افراد موثر در این صنعت می‌پردازد. رادیو مضمون کارى از گروه پادکست‌هاى «همیشه در میان» است که با همکارى روزنامه «فرهیختگان» آماده می‌شود.

سال ۱۹۲۳ میلادی، ایالت کالیفرنیا، شمال غربی لس‌آنجلس. جنگ جهانی اول تموم شده و پاندمی آنفولانزای اسپانیایی که 10میلیون نفر بیشتر از جنگ تلفات گرفت هم گوش شیطون کر، فروکش کرده. آنفولانزای واگیردار قاتل، وضعیت ناجوری برای سالن‌های نمایش فیلم ایجاد کرده بود و آخرسر تموم استودیوهای کوچیک، یا ورشکسته شدن یا رفتن به سمت ادغام با کمپانی‌های بزرگ. مگاهالیوود، بزرگ‌ترین سیستم سرگرمی‌سازی دنیا که امروز همه خیلی خوب می‌شناسنش، صدسال پیش این‌طوری متولد شد؛ روی زمین گرم جنگ و زیر نفرین بیماری.
قهرمانای بزرگ سینما تا اون روز، آقای گریفیث توی آمریکا و رفیق-آیزنشتاین تو شوروی بودن؛ هر دو نفر به‌شدت ایدئولوژیک. سینما هنوز صامته، رنگی نیست و اگه از هر آمریکایی بپرسید که «کارگردان سینما یعنی چی؟»، حتماً می‌گه یعنی آقای گریفیث. البته آمریکایی‌ها و شاید تموم مردم دنیا، عاشق یه ولگرد دست‌و‌پاچلفتی به اسم چارلی چاپلین هم هستن اما اونو بیشتر بازیگر می‌دونن. یکی از این آمریکایی‌ها جوون ۲۱ ساله فقیریه که چند بار از کار اخراج شده و چند دفعه هم نتونسته کسب و کار خلاقانه‌ای که می‌خواد رو راه بندازه. اسمش «والتر»ه. چهارمین پسر الیاس و فلورا. بچه شیکاگو؛ البته محله‌ای کوچیک توی اطرافش که امروز، ۱۲۰ سال بعد از تولد والتر، تعداد جمعیتش تازه به ۲۰ هزار نفر رسیده؛ اونم یه جامعه یقه‌آبی عمدتا اسپانیایی‌تبار. الیاس، پدر والت، توی یه دهکده کانادایی متولد شد اما به امید حل مشکلات مالی‌ش مهاجرت کرد به آمریکا. ۱۸۸۴ بود که الیاس دیزنی، توی راه‌آهن کانزاس استخدام شد و بعد از تموم شدن قراردادش، رفت به دنور تا نوازنده فیدل بشه. اون بازم ناموفق بود و به کارگری برگشت؛ رفت به حومه شیکاگو و بعد وقتی چهارمین پسرش والت ۴ ساله بود، به یه مزرعه توی مارسلین رفتن؛ ایالت میسوری؛ جایی که بعدها والت، توی ۱۳سالگی نقاشی کج و معوجی از یه اسب کشید که خودشم از نتیجه کار راضی نبود اما الیاس، نوازنده شکست‌خورده قدیم و نجار امروز، نقاشی پسرش رو قاب گرفت و به دیوار خونه‌شون چسبوند؛ خونه‌ای که اون با دستای خودش ساخته بود؛ براساس طراحی و معماری همسرش فلورا. خونواده‌ای فقیر اما صمیمی و خوشبین و رویاپرداز تو گوشه  خیابون پالمر، حومه شیکاگو که حالا به میسوری رفته بودن.
نام قهرمان قصه ما والته. والت با برادر بزرگ‌ترش «روی» از بقیه صمیمی‌تر بود؛ همون روی که سال‌ها بعد گفت: «ما باید تو یه تخت می‌خوابیدیم. والت اون وقت‌ها فقط یه پسر کوچیک بود و همیشه تخت رو خیس می‌کرد. یعنی از همون موقع به من ادرار می‌کنه» و اینطور به بی‌معرفتی و احتمالا توهین‌های برادرش، کنایه زد. این حرف‌ها البته مال خیلی بعد از اینهاست. حالا هنوز توی ۱۹۲۳ هستیم. پنج سال از ۱۶ سالگی والت آرمان‌گرا و سلحشور گذشته که با دستکاری شناسنامه‌اش می‌خواست به جنگ بره تا از آمریکا حمایت کنه. البته وقتی مسئولای ثبت‌نام قضیه رو فهمیدن، جلوش رو گرفتن و والت نهایتا تونست بره ژنو و روی آمبولانس‌های صلیب سرخ نقاشی کنه. از اون وقتی که والت زنده از جنگ برگشت، تا حالا بارها تلاش کرده کار هنری‌ا‌ش رو تبدیل به یه شغل درآمدزا بکنه که نشده. مثل پدرش که می‌خواست ساز فیدل بزنه و شغلش همون علاقه‌ش باشه اما نشد. والت بالاخره تصمیمش داشت عوض می‌شد و کم‌کم قبول می‌کرد که نقاشی و کارتون، نون و آب نمی‌شن. با این‌که نیویورک مرکز کارتون‌سازی آمریکا بود، امسال بالاخره والت از دروازه لس‌آنجلس رد شد و سمت خیابونی رفت به نام هالیوود؛ توی شمال غربی لس‌آنجلس. والت رفت به هالیوود، چون هم برادرش «روی» توی لس‌آنجلس داشت درمان می‌شد، آخه سل گرفته بود و هم دید که انگار از نقاشی و کاریکاتور آبی براش گرم نمی‌شه و تصمیم گرفت تبدیل بشه به کارگردان لایواکشن؛ یعنی یکی مثل آقای گریفیث. حتی بعید نبود کار والت و روی مثل مدتی قبل دوباره بکشه به جاروبرقی‌فروشی؛ اما والت که گوشه و کنار ذهنش رویای تبدیل شدن به آقای گریفیث داشت جوونه می‌زد، نمی‌دونست که دوره دی.دبلیو گریفیث در حال به پایان رسیدنه و دوره آدم جدیدی قراره آغاز بشه به نام والت دیزنی. سال‌ها پیش گریفیث فیلمی ساخته بود به اسم «تولد یک ملت» و این اسم، این عبارت، توی سال‌هایی که از راه می‌رسیدن، به‌خصوص بعد از جنگ جهانی دوم، به‌واقع درباره آمریکا قرار بود محقق بشه؛ قرار بود چند سال بعد رکود بزرگ، گلوی آمریکا رو بگیره، قرار بود آمریکا به وضعی بیفته که هیچ چشم‌اندازی برای آینده‌اش قابل تصور نباشه، رکود و تورم و بیکاری و شکاف اجتماعی و هزار و یک درد و بلای دیگه در انتظار آمریکا بود؛ اما آمریکا نسبت به اروپای مأیوس و تاریک و نسبت به آسیای تحقیرشده و جداافتاده از خودباوری، یه مزیت داشت، یک برگ برنده؛ آمریکا رویا داشت. چیزی که این جماعت هزاررنگ مهاجر رو تبدیل به یه ملت می‌کرد، همین رویا بود. اونا فرزندان جویندگان طلا بودن. مثلا اجداد والت و روی از ایرلند با همین سودا اومدن به قاره‌ای که تازه کشف شده بود. ملت آمریکا داشت متولد می‌شد و یکی از قابله‌هاش، همین پسرک نقاش شیکاگویی بود. عاشق رنگ و صدا و شادی. به زودی سینما داشت رنگی می‌شد و فیلم‌ها ناطق می‌شدن. رویای آمریکایی داشت متولد می‌شد و توی ۱۹۲۳، وقتی والت توی هالیوود بود، از نیویورک خبر رسید که یه کمپانی، برای خریدن حقوق یکی از کارتون‌های والت به اسم «کمدی‌های آلیس» مشتاق شده. یه توزیع‌کننده به نام خانم مارگارت وینکلر واسه خرید هر حلقه مبلغ ۱۵۰۰ دلار پیشنهاد داد و با این پیشنهادش باعث تاسیس یک کمپانی شد به نام برادران دیزنی؛ با مدیریت روی و والت. داستان رویای آمریکایی از اینجا شروع می‌شه و سال ۱۹۲۳ به همین دلیل مهمه؛ تاسیس کمپانی دیزنی.

والت دیزنی و برادرش کمپانی خودشونو درست کردن و حتی اسمش مثل کمپانی‌های بزرگ هالیوود توی اون ایام، پرطمطراق و دهن‌پرکن بود؛ برادران فلان! اما راستش اینه که فقط چندتا کارتون سیاه و سفید صامت، توی یه انبار اجاره‌ای می‌ساختن. اونا یکی از دوستاشون به اسم دیویس رو متقاعد کردن که بیاد تو هالیوود بهشون ملحق بشه. باهاش ماهی ۱۰۰ دلار قرارداد بستن. دو سال بعد اونا یکی دیگه از رفقا به نام ایورکس رو هم تونستن راضی کنن که از کانزاس‌سیتی بیاد و به کمپانی‌شون ملحق بشه. خیلی‌ها توی این مدت با دیزنی‌ها رفت و آمد پیدا کردن. مثلا یه طراح و انیماتور به نام لیلیان باندز. ته‌تغاری یه خانواده 10‌نفره تو لاپوای؛ جایی که قبایل سرخپوستی ۱۲ هزار ساله زندگی می‌کردن. درسته، عشق در یک نگاه! این دو نفر خانواده‌هاشونم به هم می‌خوردن؛ فقیر و رویاپرداز. لی‌لی پدرش آهنگر بود و به عنوان مارشالِ فدرال هم کار می‌کرد؛ البته پدری که دخترش رو توی ۱۷ سالگی تنها گذاشت و رفت اون دنیا. پسر نجار و دختر آهنگر توی اون انباری که «روی» اجاره کرده بود و از نقاشی‌های پشت هم عکس می‌گرفتن، با هم آشنا شدن و همون سال رفتن به خونه برادر لی‌لی تا ازدواج کنن. یعنی سال ۱۹۲۵. یک سال بعد از اون که لنین تو شوروی مرد، کافکا توی وین و آناتول فرانس تو پاریس مردن و یک سال بعد از اونکه فیلم «آیا زندگی شگفت‌انگیز نیست»، تبدیل به چهارمین شکست تجاری آقای گریفیث بشه و کاری کنه که اون از کمپانی یونایتد آرتیستز بیاد بیرون، لی‌لی و والت ازدواج کردن. دنیا داشت به سمت یه‌سری تغییرات جدی می‌رفت و تاریخ داشت ورق می‌خورد و پدر روحانی توی کلیسا لی‌لی و والت رو زن و شوهر اعلام کرد. 
لی‌لی زنی نبود که همه تصمیمات والت رو با فروتنی قبول کنه و حتی تنها کسی بود که توی جمع جلوی خود شوهرش به مردم می‌گفت: «ببخشید والت خیلی بداخلاقه». لی‌لیِ زیبا از شلوغ‌بازی‌های هالیوود هم خوشش نمیومد. اهل فرش قرمز نبود، روی سن و توی مهمونی‌ها و اینجور جاها کمتر سروکله‌ش پیدا می‌شد و از مدیریت خونه و کمک به شوهرش راضی‌تر بود. والت هم واقعا آدم زن‌باره‌ای نبود. حتی بعدا که کارش بیشتر گرفت و شرکت، وضعش بهتر شد، اجازه نمی‌داد انیماتورهای زن استخدام بشن. ا‌ون‌که خودش با یکی از این انیماتورهای زن ازدواج کرده بود، می‌گفت زن‌ها بعد از این‌که شرکت بهشون وابسته شد، ممکنه شوهر کنن و بذارن برن و دست ما توی پوست گردو بمونه. یک سال بعد از ازدواج، والت اولین استادیوی خودش‌ رو توی خیابون ۲۷۲۵ هایپریون تاسیس کرد. البته چیز خفنی نبود و سال ۱۹۴۰ خرابش کردن؛ اما لوبیای سحرآمیز داشت بالا می‌رفت و دیزنی واقعاً داشت کمپانی می‌شد. همون موقع اسم کمپانی هم عوض شد. همه کارا رو من می‌کنم، چرا اسم جفت‌مون روش باشه؟ برای همین اسم برادران دیزنی تبدیل شد به والت دیزنی. همون سال خانم وینکلر از دست والت خسته شد و ادامه توزیع کارتون آلیس رو داد دست شوهرش. شوهرشم سال بعد این همکاری رو تموم کرد. والت همش می‌خواست از این فرمت محدود خارج بشه و تو قالب‌های مختلف انیمیشن کار کنه اما خانم وینکلر نمی‌ذاشت. فیلم «والت قبل از میکی» رو اگه دیده باشید که مال سال ۲۰۱۵ بود، درباره خانم وینکلر ساخته شده که خیلی به انیمیشن آمریکا کمک کرد؛ نه فقط به دیزنی، که خیلی‌های دیگه. به‌هر‌حال والت و ایورکس، یه خرگوش طراحی کردن به نام اسم اسوالد خوش‌شانس. والت دیزنی تو اسم گذاشتن فاجعه بود. هنوز تو دوره صامت و سیاه و سفید سینما هستیم ولی دیگه آخراشه. سال ۱۹۲۸ والت می‌خواست که برای اسوالد یه سریال بسازه اما فهمید که شوهر خانم وینکلر، دستمزد اونا رو کم کرده و در ضمن خیلی از انیماتورهای دیزنی رو هم جذب کرده و به قول معروف غر زده. اونا اومدن خودشون تنهایی دست‌به‌کار بشن که فهمیدن حق پخش اسوالد هم مال شوهر خانم وینکلره و نمی‌تونن کاری کنن. آخرسر نشستن و اون خرگوش رو مقداری تغییر دادن و تبدیلش کردن به موش. ظاهرا از خداشونم شده بود، چون موش، جذب سرمایه بیشتری می‌کرد. این موش خوش‌پوش با گوش‌های گرد، بعدا مهم‌ترین شخصیت انیمیشنی دنیا شد. والت می‌خواست اسمش‌ رو بذاره مورتایمر، مثل مورتایمر زاکرمن، غول رسانه‌ای یا مورتایمر شف، بانکدار آمریکایی. اما لیلیان پا پیش گذاشت و با اصرار گفت بیا اسمشو بذاریم میکی. به عبارتی نجات‌شون داد. مورتایمر بعدا تبدیل شد به اسم رقیب میکی که بدجنس و بدقیافه بود. یه سال قبل از تولد میکی موس، اولین فیلم ناطق سینما رو برادران وارنر ساختن. درباره یه آوازه‌خون مذهبی یهودی که می‌خواد توی تالارهای موسیقی آواز بخونه، اما نگران مذهب، خونواده و آبروشه. این مهمه که فیلم «خواننده جاز» درباره چی بود؛ چون توی خلقتش ژن مشترکی با میکی موس داشت. میکی موس رو نه خود والت طراحی کرد و نه اسم‌گذاری؛ اما یک سال بعد توی ۱۹۲۹ احساس کرد از صدای دوبلور میکی خوشش نمیاد و خودش نشست پشت فرمون. بله والت دیزنی دوبلور هم بود. داستان دوبله میکی موس هم حکایت جالبیه که اینجا میشه یه‌کمی‌‌اش رو نقل کرد. والت تا ۱۹۴۷ دوبلور میکی بود؛ تا این‌که دید کارهای کمپانی زیاد شده و به این یکی نمی‌رسه. بعد واینی آلوین و روسی تایلور برای ۳۲ سال تبدیل شدن به دوبلورهای میکی موس و خانمش مینی‌موس. آخر سر هم این دو نفر بعد از سه‌دهه همکاری تصمیم گرفتن سر پیری با هم ازدواج کنن و بازنشسته بشن. به‌هرحال میکی که به دنیا اومد، سیل سرمایه به سمت والت دیزنی سرازیر شد. پایان جنگ جهانی اول تو سینمای آمریکا یه تحول اساسی ایجاد کرد و جایگزین انحصار افرادی مثل ادیسون و گریفیث توی عالم سینما، از اون به‌بعد اشراف یهودی مهاجری شدن که اکثرا از دهکده‌‌های یهودی‌نشین اروپای شرقی به آمریکا مهاجرت کردن و از تجارت انواع و اقسام پوست، الماس و مشروبات الکلی، به سینما رسیده بودن و حالا کمپانی‌‌های خودشون رو توی نیویورک برپا می‌کردن و سرمایه‌هاشون تو هالیوود سرازیر شد. اولین فیلم ناطق دنیا که کمپانی برادران وارنر ساخت، چرا یه قهرمان یهودی خجول داشت و چرا اولین و محبوب‌ترین کاراکتر والت دیزنی موش بود؟ موش یعنی همون چیزی که به یهودی‌ها نسبت داده می‌شد و برای از بین بردن این تحقیر، این موش زیبای همیشه برنده طراحی شد. سال ۱۹۳۱ آقای گریفیث آخرین فیلمش رو ساخت چون دیگه حمایت و اقبالی ازش وجود نداشت و سال ۱۹۳۲ توی دیزنی گوفی طراحی شد؛ دوست میکی، سگی که یقه اسکی می‌پوشه و دست‌وپاچلفتی و کم‌هوش و بامرامه و به لهجه جنوب آمریکا حرف می‌زنه. دومین برند تاریخی و موندگار دیزنی. توی تولد گوفی خیلی‌ها نقش داشتن اما توسعه‌دهنده اصلی جریان آرت بابیت بود. ایده اصلی رو «پینتو کولویگ» داد که خودش بعدا دوبلور اصلی این شخصیت هم شد. اون گوفی رو از یه دختر خندون و نیمه‌پخته توی دهکده زادگاهش جکسونویل، الهام گرفته بود و بعد از چند دست چرخیدن، آرت بابیت اونو به اینجا رسوند. دو سال بعد نفر سوم هم به این جمع اضافه شد و تیم اونا رو کامل کرد؛ یه اردک سفید انسان‌نما با نوک و پاهای نارنجی که معمولاً یه پیرهن و کلاه ملوانی می‌پوشه و پاپیون می‌زنه. اون به خاطر گفتار نیمه‌قابل‌فهمش و شخصیت تاحدودی شیطانی و خلق و خوی اشرافی و فاخرش، کنار موش  یهودی و سگ تگزاسی، ضلع سوم جامعه آمریکا رو توی دیزنی بازسازی کرد؛ جامعه اشراف اروپایی‌مآب، کاشفان اولیه آمریکا که نمادشون همون لباس ملوانیه با یقه آبی. اسم این اردک دونالد داک بود و تا حالا بیشتر از هر شخصیت دیگه دیزنی توی فیلما حضور داشته. راستی به رنگ نوک و پنجه‌ پای دانلد داک توجه کردید؟ به زنگ یقه‌ا‌ش چطور؟ دیزنی دیگه رنگی شده بود، در‌حالی‌که تا سال‌ها بعد هنوز خیلی از فیلما سیاه و سفید بودن. اما ریشه این جمع سه‌نفره آمریکایی توی لباس و ادای کسی بود که بعدها سرنوشت عجیبی پیدا کرد. سرنوشتی که قدرشناسی آمریکا رو زیر سوال می‌بره. یه سرکی به این ماجرا بکشیم و برگردیم.

سال ۱۹۱۴ بود که محبوب‌ترین شخصیت تاریخ سینما خلق شد؛ ولگرد چارلی چاپلین. البته تکمیل این شخصیت چند سال طول کشید اما از همون روز اول حسابی طرفدار پیدا کرد. مسابقات رقصی که با تقلید از تیپ و چهره چاپلین برگزار می‌شدن، همه‌جای آمریکا پر شده بود. سال ۱۹۱۵ خود چاپلین تو یکی از این مسابقات شرکت کرد که داخل یه سالن تئاتر توی سانفرانسیسکو برگزار می‌شد و البته نتونست به فینال برسه. اون روزا والت که نوجوون بود، روزنامه پخش می‌کرد اما پولشو می‌دادن به پدرش و چیزی گیر خودش نمی‌اومد. اون وقت‌ها پدر والت و روی، مجبورشون کرده بود هر شب ساعت ۹ خواب باشن؛ چون باید سه صبح بلند می‌شدن و می‌رفتن سر کار. اون دوست داشت کار هنری هم بکنه اما پول نداشت و نمی‌شد. برای همین تصمیم گرفت کار اضافه انجام بده. بدون اطلاع پدرش کاغذای اضافی روزنامه رو می‌فروخت و توی شیرینی‌فروشی روبه‌روی مدرسه کار می‌کرد و کارهایی مثل جارو کردن و تخلیه جعبه‌ها رو توی روزهای تعطیل واسه مغازه‌های مختلف انجام می‌داد و برای یه داروسازی هم کار می‌کرد و به ازای تحویل هر نسخه، 10 سنت می‌گرفت. اما بهتر و سریع‌تر و سرگرم‌کننده‌تر از همه این کارا برنده شدن تو مسابقه تقلید از چارلی چاپلین بود. یه روز که پدر و مادر والت رفته بودن به رفقاشون سری بزنن، والت رفت سر کمد باباش و زیر و روش کرد و یه کت و شلوار مشکی گشاد و قدیمی درآورد. کفش‌های بابا هم گشاد بودن و کارو قشنگ در می‌آوردن. کراوات رو خودش ساخت و سیبیل رو با دوده پشت اجاق گاز برای خودش کشید. توی حیاط پشتی خونه درخت نارونی بود که انحنا داشت و اون رو برید و با چاقو به شکل عصا درآورد. تو باقی هفته والت هر موقع که فرصت می‌شد، جلوی آینه نقشش رو تمرین می‌کرد. مسابقه توی سالن تئاتر ریالتو برگزار می‌شد. حتی دخترها موهاشون رو توی کلاه کرده بودن و با سیبیل‌های مصنوعی اومده بودن که مسابقه بدن. والت دیزنی اون روزا یه رفیقی توی مدرسه داشت به اسم والت وایفر. این والت وایفر میگه من حواسم بود و کشیک می‌دادن که بابای والت دیزنی پیداش نشه و مچ بچه رو نگیره. ده‌ها سال بعد روث، خواهر کوچیکه والت دیزنی فاش کرد که والدینش از کارهای مخفیانه والت خبر داشتن. اونا یواشکی رفتن اجرای پسرک رو دیدن و مطمئن بودن که بهترینه. والت اون‌ شب تو مسابقه اول شد و جایزه دو دلاری رو گرفت و رفیقش که کشیک می‌داد والت رو از پنجره پشت سالن عبور داد تا مثلا با باباش رودررو نشه. والت بعد از اون تو مسابقات مختلفی شرکت می‌کرد و ادای چاپلین رو درمی‌آورد. وقتی خانواده‌اش به شیکاگو برگشتن، والت ۱۶ساله بود که یه بار از معشوقه‌ش بئا کانور وقتی کنار ساحل قدم می‌زدن پرسید: به نظرت با پول‌هایی که از کار یواشکی درآوردم، یه قایق بخرم یا یه دوربین فیلمبرداری؟ دخترک با شوق و جواب داد که معلومه قایق. والت حسابی ناامید شد. پولاش‌ رو برد و باهاشون دوربین خرید و اولین سکانس عمرش رو پشت حیاط خونه‌شون کارگردانی کرد. یکی از رفقاش به نام ماس، گردونه دوربین رو می‌چرخوند و والت نقش چاپلین رو بازی می‌کرد. چند روز بعد، والت با بئا کات کرد و به همراه رفیقش ماس رفتن تا برای آمریکا بجنگن. البته سن قانونی نداشتن و فرستادن‌شون توی صلیب سرخ. سال ۱۹۲۳ وقتی والت برای اولین بار وارد هالیوود شد، مرتب توی خیابون لابریا قدم می‌زد به امید این‌که یه لحظه با چاپلین چشم تو چشم بشه. اما دیدار این دو نفر با همدیگه چند سال طول کشید و توی سال ۱۹۳۰ به‌ هم معرفی شدن. مدت‌ها قبل از اون، والت دیزنی میکی موس رو براساس ترکیبی از دو شخصیت چارلی چاپلین و داگلاس فربنکس طراحی کرده بود و حالا با خود چاپلین روبه‌رو می‌شد. بعدها دوره مک‌کارتیسم و چسبوندن انگ کمونیست به بچه‌های هالیوود شروع شد. دوره‌ای که خود والت و بعضی‌های دیگه مثل دونالد رایگان، بازیگری که بعدا رئیس‌جمهور شد، توی اون نقش جدی داشتن. چاپلین سال ۱۹۵۲ به همین دلیل از آمریکا اخراج شد. والت دیزنی و کل هالیوود با این‌که به چاپلین مدیون بودن، هیچ‌کدوم پا پیش نذاشتن تا جلوی این اتفاق رو بگیرن. همه اونایی که توی تئاترهای محلی لباس و ادای چاپلین رو تقلید می‌کردن، نشستن و تماشا کردن. چهار سال بعد والت به یکی از نویسنده‌هاش به نام پیت مارتین نامه بغض‌آلودی نوشت که این طور شروع می‌شد؛ چارلی دوست بزرگی بود. او بت من بود.

برگردیم به کمپانی. قطار توسعه سینما داشت با سرعت حرکت می‌کرد و والت دیزنی هم سوارش بود. شاید اصلا یکی از راننده‌های لوکوموتیو اون بود. سال ۱۹۳۲ بود که تندیس بهترین انیمیشن هم به جایزه‌های اسکار اضافه شد و معلومه که کی این جایزه رو برد؛ والت دیزنی برای انیمیشن «گل‌ها و درخت‌ها»؛ و تو بقیه سال‌های دهه ۳۰ هم هر سال یکی از کارتون‌های دیزنی اسکار گرفتن. تا ابد همچنین رکوردی روی هر سینماگری قفله. گوشه‌ چشم والت اما به اون طرف دنیا بود. الکساندر پتوشکو داشت اولین فیلم بلند تاریخ سینما رو توی روسیه می‌ساخت و این فیلم اتفاقا انیمیشنی بود به نام «گالیور جدید». صامت بود و سیاه‌وسفید و ترکیبی بود از لایواکشن و انیمیشن. کار پتوشکو، این ایده رو واقعا به جون والت دیزنی انداخته بود که تا کی باید کارتون‌های کوتاه بسازیم؟ روس‌ها دارن چیکار می‌کنن؟ به سال ۱۹۳۴ که می‌رسیم، دیگه تصمیمش رو گرفت و یه پروژه عظیم واسه خودش تعریف کرد و افسانه سفیدبرفی و هفت‌کوتوله رو وسط گذاشت و تصمیم گرفت باهاش یه فیلم بلند انیمیشنی بسازه. اخبار این کار به بیرون درز کرد و هالیوودی‌ها روش اسم «حماقت دیزنی» رو گذاشتن. یه سال بعد از شروع پروژه سفیدبرفی اولین دوره از جشنواره فیلم مسکو برگزار شد. بعد از فستیوال ونیز، این قدیمی‌ترین جشنواره دنیاست و هنوز هم برگزار می‌شه. توی همون دوره اول، فیلم‌هایی مثل «کلئوپاترا» از سیسیل بی.دمیل و «زنان کوچک» از جرج کوکور توی جشنواره بودن؛ عتیقه‌ترین فیلم‌های کلاسیک دنیا. جشن باشکوهی در پایتخت مارکسیست‌ها. جایزه اول جشنواره به رنه کلر رسید برای فیلم «آخرین میلیاردر» جایزه دوم و سوم رو اما به دوتا انیمیشن دادن. الکساندر پتوشکو برای «گالیور جدید»، اولین فیلم بلند تاریخ سینما و والت دیزنی برای انیمیشن کوتاه «سه خوک کوچک». چارلی چاپلین، سینماگر افسانه‌ای آمریکا از فیلم پتوشکو ستایش جانانه‌ای کرد و آیزنشتاین، غول روسی سینما، نامه پرمهری برای والت دیزنی نوشت. والت که شاید نمی‌تونست یه روزی خودش تبدیل به یکی از چهره‌های کلاسیک سینما می‌شه، از سر ذوق در جواب آیزنشتاین یه تابلو از میکی‌ماوس براش کشید و پایینش رو امضا کرد. آیزنشتاین توی نامه‌ش با ادای احترام به دیزنی نوشته بود والت دیزنی می‌دونه هر کدوم از ابزار فنی چه خاصیت جادویی خاصی دارن و رشته‌های درونی افکار و تصاویر و احساسات رو هم می‌شناسه و اضافه کرده بود که «دیزنی آثارش رو در ابتدایی‌ترین ناحیه اعماق نهاد آدم‌ها خلق می‌کنه؛ جایی که ما هنوز فرزندان طبیعت هستیم و ایده‌هایی رو نشون میده که هنوز با منطق، زنجیر نشدن». وقتی سیاست هنوز این‌قدر شکاف تو کره زمین ننداخته بود، می‌شد ستایش یه کمونیست درباره والت دیزنی رو دید یا علاقه صریح چاپلین به یه انیمیشن‌ساز روس. به‌هرحال والت وقتی از مسکو برمی‌گشت، دیگه اون آدم سابق نبود. از سینمای شوروی گرفته تا معماری مسکو، خیلی چیزا روش تاثیر گذاشتن و بعدا منشأ اثرات مهمی‌ شدن.
وقتی والت از شوروی برگشت، پروژه‌ای که هالیوودی‌ها روش اسم حماقت دیزنی گذاشته بودن، به نیمه رسیده بود. برآورد مالی پروژه ۵۰۰هزار دلار شده بود که برای اون زمان رقم خیلی بالایی به‌حساب می‌اومد. اما نهایتا پروژه حدود ۴ سال طول کشید و 1.5 میلیون دلار خرج برداشت. برای این‌که کار تا حد امکان واقعی از آب دربیاد، دیزنی انیماتورهاش رو فرستاد این‌طرف و اون طرف تا دوره‌های تکمیلی طراحی ببینن. حیوانات رو توی استودیو آوردن تا حرکات و ریخت و قیافه‌شون آنالیز بشه. ا‌ونقدر تکنیک‌های عجیب‌و‌غریب و آزمایش‌های جورواجور تو این پروژه انجام شد که خودش مثنوی هفتاد من کاغذ میشه.
سفیدبرفی توی دسامبر ۱۹۳۷ برای اولین بار اکران شد و همه تحسینش کردن. به این دوره که توی زمان خودش لقب «حماقت دیزنی» گرفته بود، بعدها توی کتاب‌های تاریخ سینما لقب «عصر طلایی انیمیشن» دادن. سفید برفی پرفروش‌ترین فیلم سال ۱۹۳۸ شد و تا می ۱۹۳۹ شش و نیم میلیون دلار فروخت که از «بر باد رفته» هم جلو زد و تبدیلش کرد به موفق‌ترین فیلم ساخته‌شده تا اون زمان و به عبارتی روی ناطق شدن سینما هم تاثیر ویژه‌ای گذاشت. فروش همون سال فیلم، به پول امروز بالای ۱۶۰ میلیون دلار میشه و تا حالا فروش سفیدبرفی به حدود یه میلیارد دلار رسیده.
موفقیت سفید‌برفی، والت دیزنی رو سر مست کرد. اول اومد و به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج پدر و مادرش، یه خونه بزرگ براشون توی شمال هالیوود ساخت. یکی از امتیازات این خونه که خیلی حرفش مطرح می‌شد، سیستم گرمایشی‌ا‌ش بود که با گاز کار می‌کرد. «روی»، همون روی که می‌گفت والت از بچگی به من ادرار می‌کرد، اکثر کارای مالی شرکت رو می‌چرخوند. خود والت بعدا گفت که اگر روی نبود، من به‌جای انیمیشن ساختن، بابت چک‌های برگشتی‌ا‌م توی زندان بودم. «روی» قبلا یه مدت توی  کانزاس سیتی کارمند بانک هم بود و اتفاقا با این‌که مدیریت مالی بهتری داشت، خسیس نبود و دوست داشت با کارمندا و کارگرای شرکت بیشتر راه بیاد، اما والت نمی‌ذاشت. راستش سال‌هایی که بهش میگن عصر طلایی انیمیشن، سال‌های خوبی برای خود والت دیزنی هستن نه کارمنداش. اون حتی به‌خاطر همین خلق‌و‌خوی خسیسش از حزب دموکرات گردش کرد و جمهوری‌خواه شد تا علیه اتحادیه‌های کارگری و همه این جور چیزا، بتونه بهتر موضع بگیره. والت که سرمست از موفقیت سفید‌برفی بود، بلافاصله بعد از اون رفت سراغ ساخت «پینوکیو» و بعدش «فانتزیا» که هر دو توی ۱۹۴۰ اکران شدن اما از اونجایی که اروپا داشت وارد جنگ می‌شد و هر روز فقیرتر می‌شد و بازار خوبی نداشت، هر دو پروژه از نظر مالی شکست خوردن. کمپانی دیزنی افتاد توی بدهی. سال ۱۹۴۰ روی و والت برای جبران بدهی‌ها شروع کردن به فروش سهام شرکت. از اون طرف دستمزد عوامل رو به شدت کاهش دادن. کارگرا پنج هفته اعتصاب کردن و اوضاع کمپانی کلا ریخت به هم. این بدترین روزگار برای والت بود چون مدتی قبل، یه اتفاق خیلی تلخ دیگه هم براش افتاده بود. خونه‌ای که برای پدر و مادرش ساخته بود، تبدیل شد به یک نفرین. یه ماه بعد از این‌که الیاس و فلورا به این خونه رفته بودن، فلورا بابت بوی عجیبی که از شوفاژخونه میومد به پسرش شکایت کرد. والت تعمیرکارش رو فرستاد به اونجا اما اون آقا متوجه نشد که درپوش ورودی هوا نیمه‌بازه و به خاطر همین، بیست و ششم نوامبر ۱۹۳۸ بود که فلورا و همسرش هر دو توی خونه بیهوش نقش زمین شدن. خدمتکار خونه پیداشون کرد و همسایه‌ها رو صدا زد و با هم این زن و مرد پیر رو به حیاط بردن. الیاس جون سالم به در برد اما فلورا به خاطر مسمومیت از دنیا رفت. اگر ریل آهن و قطار توی فیلم‌های دیزنی و حتی تو معماری دیزنی‌لند به این دلیل زیاد تکرار شده که پدرش الیاس، یه زمانی کارگر راه‌آهن بود، تم غمناک بی‌مادری هم به دلیل همین حادثه به کارهای دیزنی سرایت کرد. حالا داشت این نفرین ادامه پیدا می‌کرد. پینوکیو و فانتازیا هم شکست مالی خوردن و کارگرا هم اعتصاب کردن.
اون روزا یه آژانسی بود به اسم «دفتر هماهنگ‌کننده امور بین آمریکایی» که توی مسائل تجاری میون این و اون وساطت می‌کرد. مال نلسون راکفلر بود. این آژانس به والت پیشنهاد داد که برای نشون دادن حسن‌نیت، با خانومش یه سفر بره به آمریکای جنوبی و بذاره که «روی» مشکلات‌ رو با بچه‌های دیزنی حل کنه. اتفاقا روی خوشحال شد چون بالاخره می‌تونست به بچه‌ها یه حالی بده؛ اما به‌هرحال شرکت صدمه سنگینی بابت این اتفاقات خورد و خیلی‌ها گذاشتن و رفتن. یکی از کسایی که رفت، آرت بابیت بود؛ خالق گوفی. بابیت با این‌که یکی از پردرآمدترین انیماتورهای دیزنی بود، با آرمان هنرمندای رده‌پایین دیزنی که دنبال تشکیل اتحادیه بودن، همدل بود. والت توی آمریکای جنوبی بود که پدرش الیاس هم فوت کرد و نتونست توی خاکسپاری شرکت کنه. چه روزگار بدی.

وقتی والت دیزنی از سفر 10هفته‌ایش به آمریکای جنوبی برگشت، «روی» تمام اختلافات با اتحادیه‌های کارگری رو حل کرده بود. 200 نفر از بچه‌های دیزنی توی این اعتصاب شرکت کرده بودن که اکثرشون برگشتن اما خیلی‌ها میگن بعد از اون، کمپانی والت دیزنی دیگه هیچ‌وقت مثل یه خونواده نشد. والت هم از همین جا به بعد بود که تا آخر عمر جاسوس اف‌بی‌آی شد و راپرت اتحادیه‌های کارگری رو بهشون می‌داد. سال ۱۹۴۱، کمپانی یه انیمیشن دیگه ساخت به اسم دامبو؛ بچه‌فیلی که گوشای خیلی بزرگی داره و همه به‌خاطر همون مسخره‌ا‌ش می‌کنن اما اون بعدا می‌تونه با همون گوشا پرواز کنه و چشم همه رو از کاسه درمیاره. اوضاع کمپانی خوب نبود و دامبو با این‌که فیلم سینمایی به‌حساب می‌اومد نه انیمیشن کوتاه، کلا ۶۴ دقیقه بیشتر زمان نداشت. مجله تایم که هرسال بهترین و مهم‌ترین اتفاقات اون سال رو فهرست می‌کنه، می‌خواست دامبو رو به عنوان «پستاندار سال» بفرسته روی جلد؛ اما اتفاقی افتاد که مانع شد. یکشنبه هفتم دسامبر سال ۱۹۴۱ ساعت ۷:۴۸ صبح به وقت هاوایی بود که یکی از متحدان آمریکا توی جنگ جهانی اول، به بندر غربی پرل هاربر حمله هوایی کرد. برنده‌های جنگ جهانی اول، بعد از پیروزی قدرت زیادی پیدا کردن و کم‌کم با هم رفتن توی رقابت، همون‌طور که بعدها آمریکا و شوروی به‌عنوان برنده‌های جنگ دوم با همدیگه رقابت پیدا کردن. اون‌روز، حمله برق‌آسای این ۳۶۰ تا هواپیمای ژاپنی، نتایج خیره‌کننده‌ای داشت. ناو و ناوچه و هواپیماهای زیادی از آمریکایی‌ها از بین رفت و درجا ۲۴۰۰ نفر کشته شدن و زخمی‌های زیادی‌ام روی زمین موند. این باعث شد که دامبو در آخرین لحظات از جلد مجله تایمز کنار بروه و نهایتا توی صفحات میانی کار بشه. این اما شروع دوران تازه‌ای برای دیزنی بود. اگه جنگ جهانی، بازار انیمیشن آمریکا رو توی اروپا راکد کرده بود، ورود آمریکا به جنگ تونست فرصت دوباره‌ای بهشون بده. مدت کوتاهی بعد از اکران دامبو و بعد از حمله پرل هاربر، تو اکتبر ۱۹۴۱ آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شد. دیزنی واحد تولید فیلم‌های آموزشی برای ارتش رو تاسیس کرد؛ از چهار روش پرچ فلزات گرفته تا روش‌های تولید هواپیما. به‌علاوه دیزنی با مورگنتا جونیور، وزیر خزانه‌داری آمریکا ملاقات کرد و قرار شد کارتون‌های کوتاه دونالد داک، تبدیل بشن به تیزرهای تبلیغاتی برای فروش اوراق قرضه جنگی. غیر از این هم فیلمای خود دیزنی محتوای پروپاگاندای جنگی پیدا کردن و وسط جنگ پشت هم جایزه اسکار می‌گرفتن. دیزنی دیگه تقریبا به غیر از همین جور کارای مرتبط با جنگ از راه دیگه‌ای نمی‌تونست درآمد داشته باشه. انیمیشن بامبی که بلافاصله بعد از اکران سفیدبرفی توی ۱۹۳۷ کلید خورد، سال ۱۹۴۲ روی پرده رفت و نسبت به هزینه تولیدش، ۲۰۰ هزار دلار ضرر کرد. فانتازیا و پینوکیو هم که درآمد پایینی داشتن و اینا سرجمع باعث شد که فردای جنگ جهانی توی ۱۹۴۴، کمپانی دیزنی چهارمیلیون دلار به بانک آمریکا بدهی داشته باشه. اما آمادئو جیانینی، رئیس و موسس بانک آمریکا، توی جلسه هیات‌مدیره گفت: «من کارای دیزنی رو دیدم و می‌دونم که ما داریم بهشون پول خیلی بیشتری از ریسک مالی معمولی قرض می‌دیم. اونا امسال خوبن. خیلی خوبن. سال آینده هم خوبن و سال بعد بازم بهتر میشن.» بعد به مدیرای بانک تو سراسر آمریکا که اونجا نشسته بودن، نگاهی انداخت و درباره بدهی‌های دیزنی گفت: «شما باید استراحت کنید و به اونا زمان بدید که بتونن محصولات‌شون رو بفروشن.» بعد از جنگ، آمریکا داشت از لحاظ اقتصادی جهش حیرت‌انگیزی می‌کرد. غیر از همون حمله به پرل هاربر، توی طول دوران جنگ، حتی یه گلوله هم داخل آمریکا شلیک نشد و صنایع و کشاورزی کار می‌کردن و محصولات‌شون رو به طلا می‌فروختن. آمریکا تنها برنده جنگ بود که همچین موقعیتی داشت و تونست البته با مقداری قلدری، دلار خودش رو تبدیل به ارز جهان‌روا بکنه. توی این شرایط بازار دیزنی کم‌کم جون می‌گرفت. البته به اواخر دهه ۴۰ میلادی که می‌رسیم، مترو گلدن مایر و برادران وارنر هم وارد رقابت با دیزنی تو تولید انیمیشن می‌شن ولی هیچ‌کدوم به قول آیزنشتاین، مثل دیزنی خاصیت جادویی هر کدوم از ابزار فنی رو نمی‌دونستن. از اون طرف «روی» به برادرش پیشنهاد میده که کمپانی‌شون کنار انیمیشن‌هاش، فیلم‌های لایواکشن که با انیمیشن ترکیب شدن هم بسازه. مثل همون انیمیشن روسی «گالیور جدید» که ترکیبی از این دوتا تکنیک بود. بله بالاخره والت دیزنی داشت وارد حرفه‌ای می‌شد که آقای گریفیث روزگاری روی قله اون ایستاده بود؛ کارگردانی فیلم لایواکشن. راستی آقای گریفیث کجاست؟ صبح روز جمعه ۲۸ جولای ۱۹۴۸، گریفیث بیهوش توی لابی هتل «نیکر واکر»، جایی که به‌تنهایی و غریبانه زندگی می‌کرد، پیدا شد. رسوندنش به بیمارستان اما توی راه به‌دلیل خونریزی مغزی فوت کرد. پایان غم‌انگیز گریفیث همزمان بود با احیای مجدد دیزنی. سال ۱۹۵۰ انجمن کارگردانان آمریکا یه بنای سنگی و برنزی برای قبر گریفیث فراهم کرد و همون سال پدیده‌ای از دیزنی روی پرده رفت که تبدیل به نماد عصر جدید و فرداهای پیشروی آمریکا شد؛ کارتون سیندرلا. دیزنی بعد از هشت سال دوباره کارتون بلند تولید کرده بود که دو میلیون و ۲۰۰ هزار دلار هزینه برد و توی همون سال اول، ۸ میلیون دلار فروخت. دوسال بعد «رابین هود» و «مردان شاد» اکران شدن که اونا هم مثل سیندرلا تو انگلیس کار شده بودن. شرکت داشت جون می‌گرفت و حواشی هم همراهش جوونه می‌زدن. توی  دهه ۵۰ کمپانی به طور غیررسمی به دو دسته تقسیم شده بود؛ «پسران روی» که تو بخش‌های مالی و حقوقی کار می‌کردن و «پسران والت» که کارهای هنری رو انجام می‌دادن. این دوتا برادر کل‌کل عجیبی تو شرکت راه انداخته بودن. حتی یه بار که والت، یکی از بچه‌های تیم خودش‌ رو مشغول نهار خوردن با روی دید، دعوای مفصلی با برادرش راه انداخت که چی کار به کار بچه‌های من داری؟ البته والت دیگه کمتر با انیماتورها جلسه می‌ذاشت و بیشتر داشت می‌رفت به‌سمت کارهای لایواکشن و البته سرمایه‌گذاری روی پروژه‌های دیگه. «روی» هم سال ۱۹۵۳ به عنوان زیرمجموعه دیزنی، یه شرکت موازی درست کرد به‌نام موئنا ویستا؛ یه اسم اسپانیایی به معنی منظره خوب، برای شرکتی که از توزیع فیلم تا صنعت مواد غذایی، همه‌جا بود. والت هم که هر وقت می‌خواست کار تازه‌ای غیر از انیمیشن شروع کنه، با مخالفت روی طرف می‌شد، از این فرصت استفاده کرد و همون سال تو اطراف آناهیم، ۶۵ هکتار زمین خرید تا سال بعدش رسما پروژه افسانه‌ای خودش رو کلید بزنه؛ تاسیس اولین پارک افسانه‌ای دیزنی، یه شهر جادویی که شدیدا به معماری مسکو و میدون سرخ شباهت داشت اما اتفاقا متعلق به دشمن سرخ‌ها بود. سال ۱۹۵۵ که اولین دیزنی‌لند دنیا افتتاح شد، توی سانفرانسیسکو، پسر یه مرد عرب سوری و یه زن سوئیسی هم به دنیا اومد. خونواده دختر، مسیحیای معتقدی بودن و اون نمی‌تونست متقاعدشون کنه که با یه عرب مسلمون ازدواج می‌کنه. برای همین اونا پسرشون رو دادن به یکی از دوستاشون به نام پل رینهلود جابز. اونم اسم پسرک رو گذاشت استیو. 20 سال بعد از مرگ والت دیزنی، قرار بود این آدم هم به پایان برسه و کمپانی پیکسار با مدیریت استیو، فصل جدیدی رو توی دنیای انیمیشن شروع کنه؛ انیمیشن‌های سه‌بعدی، داستان اسباب‌بازی‌ها، کارخانه هیولاها، در در جست‌وجوی نمو...
اگرچه دیزنی بعدا این کمپانی رو هم خرید، اما بهرحال دورانی که خلاقیت دیزنی پیشرو و جهت‌دهنده به کل دنیا بود، با اومدن پیکسار و بعدشم ظهور پدیده‌ای به نام «انیمه» توی ژاپن، سمت و سوی دیگه‌ای پیدا کرد. به‌هرحال دیزنی‌لند که والت ایده‌‌اش رو از دو دهه پیش وقتی دختراش رو به شهربازی می‌برد، پیدا کرده بود، برپا شد و همین یه پارک تا حالا حدود ۸۰۰ میلیون نفر بازدیدکننده داشته. استقبال از دیزنی‌لند دوباره باد به سر والت انداخت و قوانین عجیب‌و‌غریبش و تصمیمات ناگهانی دوباره شروع شدن. اون حتی از سال ۱۹۵۷ گذاشتن ریش و سبیل رو برای کارمنداش ممنوع کرد که این قانون، مدت‌ها بعد از مرگش تا سال ۲۰۰۰ باقی مونده بود. یه جمله رمزی بین کارمندای شرکت بود که یکی سرفه می‌کرد و می‌گفت «مرد در جنگل است»، یعنی والت دیزنی داره وارد اینجا میشه و مراقب باشید. البته از اون طرف شاید همین نگاه دل‌بخواهی و اصطلاحا عشقی دیزنی، سبک خاصی از قصه‌گویی و طراحی رو به وجود آورده بود که با روح زمانه همخونی داشت. هیچ‌کدوم از کاراکترهای اصلی دیزنی شغل واقعی نداشتن. حتی سیندرلا که سخت کار می‌کرد، شغل واقعی نداشت. از شخصیت مخترع و دانشمند هم توی انیمیشن‌های خود والت دیزنی خبر چندانی نیست. همیشه شاهزاده‌ای با اسب سفید از راه می‌رسه یا فرشته‌ای با چوب‌دستی جادویی. آمریکایی که با جنگ جهانی دوم ناگهان و به طور تصادفی و معجزه‌آسا به ثروت رسیده بود، توی شرایطی بود که این چیزا رو باور می‌کرد. رویای آمریکایی همین بود؛ یه رویای کازینویی که غیرمولد بود و به کار و کوشش و خلاقیت تشویق نمی‌کرد. یه رویای شانس‌باور. دنیای کارتونی دیزی پر از پرنسس‌ها بود. پرنسس‌هایی که مثل فلورا و لی‌لی، مادرش و عشقش، چشمای همه‌شون یا قهوه‌ای بود یا آبی. چند دهه بعد وقتی دیزنی، پیکسار رو خرید، بالاخره برای اولین بار این قاعده شکست و شخصیت راپونزل تو ۲۰۱۰ با چشمای سبز طراحی شد. تمام پرنسس‌های دیزنی فاقد قدرت‌های جادویی هستن و همیشه یکی از راه می‌رسه تا براشون کاراشون رو راه بندازه. این قاعده هم با راپونزل و بعدش السا توی انیمیشن یخ زده شکست؛ البته وقتی پیکسار سوار ایده مرکزی دیزنی شده بود. همه قهرمان‌های زن دیزنی مثل ملکه ها لباس می‌پوشن؛ به جز مولان توی چین و جاسمینِ کارتون علاءالدین توی عراق. این دوتا شلوار پوشیدن و حتی یکی‌شون شمشیر دستش گرفت.
والت دیزنی تا سال ۱۹۴۰ پیپ می‌کشید اما از آن سال سخت به بعد شروع کرد به کشیدن سیگار بدون فیلتر. خیلی‌ام زیاد می‌کشید تا آخرسر سرطان ریه گرفت و پونزدهم دسامبر ۱۹۶۶ فوت کرد. جسدش رو دو روز بعد سوزوندن و تو کالیفرنیا دفن شد. «روی» هم مجبور شد بازنشستگی‌شو پس بگیره و شرکت رو اداره کنه. طرفدارای دیزنی تا مدت‌ها با این افسانه که اون نمرده و هنوز روی زمینه، شایعه‌سازی می‌کردن. خیلی از کسایی که رفته بودن تا اتاق آقای دیزنی توی دیزنی‌لند رو تمیز کنن، می‌گفتن که دیدن چراغ اتاق بعد از بیرون رفتن‌شون خود به خود روشن شده. شایعه شده بود که خود والت دیزنی میاد و روشنش میکنه. الان هم گاهی این چراغ رو روشن می‌ذارن، به نشانه این‌که والت زنده ا‌ست و از اون پنجره دیزنی‌لند رو نگاه می‌کنه.
والت دیزنی دو سال بعد از فوتش، آخرین جایزه اسکارشو گرفت؛ برای فیلم «وینی دپو و روز پرسروصدا». کلا والت دیزنی ۵۹ بار نامزد اسکار شد که ۲۲ بار تونست این جایزه رو ببره و قطعا تا آخرین روز وجود مراسمی به اسم اسکار، هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه رکوردش رو بشکنه.
شخصیت عمومی دیزنی با شخصیت واقعیش خیلی متفاوت بود. رابرت ای.‌شروود نمایشنامه‌نویس، اون رو آدمی توصیف می‌کنه که «تقریبا به‌طور دردناکی خجالتی بود و البته متفکر و خود تحقیرکننده.» بیوگرافی‌نویسش ریچارد شیکل هم می‌گه دیزنی شخصیت خجالتی و ناامن خودش رو پشت هویت عمومیش پنهان می‌کرد. درباره این خجالتی بودن دیزنی، خیلی‌ها حرف زدن، حتی کیمبال درباره دیزنی‌نمایی والت دیزنی حرف زده و گفته والت به یکی از دوستانش گفته بود «من والت دیزنی نیستم. من کارای زیادی انجام می‌دم که والت دیزنی انجام نمی‌ده. والت دیزنی سیگار نمی‌کشه. من سیگار می‌کشم. والت دیزنی نمی‌نوشه. من می‌نوشم.» یعنی اون والت دیزنی که مردم تو ملأعام می‌دیدن، با اونی که درواقع وجود داشت، فرق می‌کرد. شاید شمام یاد اون جمله معروف مارکس افتاده باشید که می‌گفت «من مارکسیست نیستم»، اگرچه آیزنشتاین بود. والت به دلیل انتظارات فوق‌العاده زیاد، کسایی که براش کار می‌کردن رو تشویق چندانی نمی‌کرد. وقتی دیزنی می‌گفت «این کار می‌کنه»، همین نشونه‌ای از تحسین بالا بود. به‌جای تایید مستقیم، دیزنی به اون دسته از بچه‌هاش که عملکرد بالایی داشتن، پاداش‌های مالی داد، یا افراد خاصی رو به دیگران توصیه کرد که تو شغل خوبی مشغول بشن. با این‌که خسیس بود، از این حرکتا هم می‌زد.
دیدگاه‌ها درباره دیزنی و آثارش، طی طول دهه‌ها تغییر کرده و نظرات راجع‌بهش دوقطبی شدن. مارک لنگر، تو دیکشنری آمریکایی بیوگرافی ملی، می‌نویسه که «ارزیابی‌های قبلی درباره دیزنی، طوری بود که از اون به عنوان یه میهن‌پرست، هنرمند پاپ و یه مردمی‌کننده فرهنگ تجلیل می‌شد. اخیرا اما دیزنی به‌عنوان پارادایم امپریالیسم و دیگری‌ستیزی آمریکا هم در نظر گرفته شده.» بعد از مرگ رئیس کمپانی، توی تحلیل‌های بعدی درباره دیزنی، روی امپریالیستی بودن محتوای فیلم‌هاش که البته به شکلی نرم و معمولاً نامحسوس تزریق می‌شد، بیشتر از بقیه چیزا تاکید کردن؛ اینقدر روی این قضیه تاکید شده که به نظر میاد واقعا یه چیزی بوده. به‌هرحال اون آدم مال دوره تسلط جمهوریخواه‌ها روی سینمای آمریکا بود و خاصیت جمهوری‌خواهی همینه. عوضش به‌خاطر همین جمهوری‌خواهی، ارزش‌های داخل فیلماش، متعلق به جامعه مسیحی آمریکا بود و فیلما از نظر اخلاقی امن و بی‌خطر بودن. می‌شد هر کدوم از کارای والت دیزنی رو راحت کنار خونواده و بچه‌ها تماشا کرد. حالا اما قضیه فرق کرده. کمپانی والت دیزنی تا دو-سه سال قبل از رسیدن به جشن 100سالگیش، هنوز آخرین مقاومت‌هاش رو می‌کرد و می‌خواست رویه اخلاقی خودشو حفظ کنه اما بالاخره تسلیم جو جدیدی شد که بعد از قرن ۲۱ با تسلط دموکرات‌ها روی سینمای آمریکا به‌وجود اومده بود. همین قضیه نشون میده تقریبا از دستاوردهای دیزنی چیز زیادی باقی نمونده به جز تکنیک. به‌هرحال خیلی چیزا عوض شدن. میگن توی قرن قرن جدید، رویای آمریکایی مرده یا به قول خود والت دیزنی مثل سابق کار نمی‌کنه. نسل زد (Z) دیگه این چیزا رو توهم می‌دونه نه رویا و امید. البته هنوز هستن کسایی که جنازه عزیزان‌شون رو بعد از سوزوندن، به طور مخفیانه میارن تا گوشه و کنار دیزنی‌لند دفن کنن یا توی حوضچه‌ها و کنار باغچه‌ها بریزن.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰