عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ :
روایت اول: بشاگرد حاج عبدالله
دوشنبه اول شهریور
نگاهم را به پنجره هواپیما میدوزم و غروب خورشید را نگاه میکنم و برمیگردم به دو ماه پیش که پیشنهاد سفر و حضور در دوره جدید مدرسه جهادی «خواندن» داده شد، در آن لحظه فقط به اسم بشاگرد فکر کردم و بدون هیچ شکی قبول کردم و حالا جایی قرار گرفتهام که دوماه انتظار کشیده بودم. انتظار برای دیدن جایی که فقط در کتابها درموردش خوانده بودم و مطمئنا جذابیتهای زیادی داشت.
با توجه به کارهایی که در روزنامه داشتم ساعت 5 و دیرتر از بقیه به فرودگاه رسیدم و سریع کارتپرواز را گرفتم و سوار هواپیما شدم. در این دوماهی که تا رسیدن به این سفر وقت داشتم، سعی کردم مطالبی را که در قالب کتاب، مستند و حتی فضای مجازی درمورد این مکان عجیب و دوستداشتنی وجود داشت، بخوانم تا به این برسم که باید از چه منظری به این سفر نگاه کنم که هم جدید باشد و هم بتواند گرهای از مشکلات آنجا باز کند. بشاگرد اسمش با حاج عبداللهوالی گره خوردهاست، نمیشود اسم بشاگرد را آورد و یادی از او و خدماتی که در آنجا داشته است، نیاورد. بشاگردی که حاجعبدالله در زمان جنگ آن را پیدا کرد و با همه وجود برای ساختن و رفع محرومیتش تلاش کرد. به فرودگاه که رسیدیم و سوار ون شدیم تا به سمت میناب حرکت کنیم. هوا گرم است مثل تهران اما شرجی بودنش جوری است که انگار نفس آدمیزاد بند میآید و میخواهد همراهش یک کولر داشته باشد و از آن جدا نشود. شاید برای ما که به هوای شرجی عادت نداریم سخت است اما برای مردم بندرعباس عادی است و از این گرما کلافه نیستند.
میناب یک ساعتونیم تا بندرعباس فاصله دارد و در مسیر از بچههای مدرسه جهادی که با هم به این سفر آمده بودیم سوالهای مختلفی پرسیدیم و سعی میکردند با حوصله به سوالها جواب بدهند. شب را در میناب در مدرسه مستقر شدیم. تا سفرمان به بشاگرد را از صبح سهشنبه شروع کنیم.
روایت دوم: مدرسه جهادی؛ ایدهای برای جهاد فرهنگی
سهشنبه دوم شهریور
ساعت 9صبح سهشنبه به سمت بشاگرد حرکت کردیم و باز هم سوالهای بچهها از دوستان مدرسه جهادی شروع شد و سوالم دراینباره بود که مدرسه جهادی را چرا شروع کردند و هدف از این کار چه بود. کاظم رستمی یکی از مسئولان مدرسه جهادی «خواندن» در این مورد میگوید: «پیشنهاد شکلگیری مدرسه جهادی «خواندن» بهصورت ترکیبی شکل گرفت و متعلق به یک فرد یا نهاد خاصی نبود. اینپیشنهاد توسط امین متولیان در نهاد کتابخانهها و دستاندرکاران و دغدغهمندان اردوهای جهادی مطرح و به مرور به ایدهای پخته تبدیل شد. پس از بحث و گفتوگوهای مختلف هم دو محور اصلی استعدادیابی و توانمندسازی بچههای مناطق محروم بهعنوان هدف در نظر گرفته شد. بهعنوان مثال در زمینه استعدادیابی سراغ مسائل و مشاغلی مثل نقاشی، شاعری، طراحی، خطاطی، نویسندگی و خبرنگاری رفتیم که کلاسهای آموزشیشان برای کودکان و نوجوانانِ حاضر در مدرسه جهادی خواندن برگزار میشود. پس از استعدادیابی، علاقهمندان را شناسایی و دستهبندی کردیم. مرحله دوم هم توانمندسازی بود و شرط اولیهاش هم این بود که یا شروع نشود یا اگر شروع میشود، بهطور مستمر باشد. چون کار فرهنگی مثل ساختمانسازی نیست که بخواهیم یکبخشش را بسازیم و باقی را به آینده موکول کنیم. اگر کار فرهنگی را نیمهکاره رها کنیم، ضربه و ضررش از فایدهاش بیشتر خواهد بود. بنابراین در زمینه توانمندسازی بچهها، سراغ روانشناسی و مشاوره رفتیم. عمده تمرکزمان در اینمرحله روی همینموضوع مشاوره و روانشناسی بود؛ هم درباره بچهها، هم خانوادهها بهویژه مادرها و همچنین معلمها.»
روایت سوم: شروع با ستارهها
سهشنبه دوم شهریور
حدود ساعت یک به بشاگرد و خمینیشهر رسیدیم، خمینیشهر جایی است که حاجعبدالله در آن مستقر شد و همه کارهایش را از همین روستا شروع کرد. کپرهای جدیدی که به تازگی توسط موسسه «ایمان جهادی صهبا» در آنجا ساخته شده محل اسکانمان شد و قرار میشود بعد از ناهار برای شروع اولین کلاس به حوزه علمیه برویم. کلاسها در سه مکان حوزه علمیه، مدرسه و کتابخانه «روستای ملکن» برگزار میشود و برای من سواد رسانهای را برای تدریس انتخاب کردهاند. خیلی فکر کردم که چطور این بحث را با بچهها شروع کنم اما اولین کلاس به من نشان داد که آنقدر هم احتیاج به فکر نبوده و بچهها بسیار در این موضوع صاحبنظر و ایده هستند. دو کلاس در حوزه داشتم و حدود ساعت8 شب برای تدریس به بچههای دبیرستان به مدرسه میرفتم. اما همزمانی با اذان مغرب و حضور بچهها در خوابگاه و شام خوردن کمی کلاس را به تاخیر انداخت و برای همین به کتابخانه مدرسه که رسیدم مشغول نگاه کردن کتابها شدم تا بچهها جمع شدند. نگاهشان پر از حس کنجکاوی بود و حرف زدنشان پر از شور و حرارت، مخصوصا وقتی درمورد کتاب و کتاب خواندن صحبت میکردیم. بیشترشان دست به قلم بودند و با توجه به برگزاری کلاسداستان در دورههای قبل، داستان یا شعر نوشته بودند و میخواستند تا این داستان و شعرها را در کلاس بخوانند. زمان کلاس یک ساعتونیم بود اما آنقدر گفتوگویمان گل انداخته بود که متوجه زمان نشدیم و به قول بچهها دلشان نمیخواست کلاس تمام شود. قرار گذاشتیم گروهی را با هم در واتسآپ داشته باشیم تا آنجا راحتتر درمورد موضوعات مختلف بهخصوص کتابخوانی صحبت کنیم. ساعت12 کلاس تمام شد و پیاده به سمت خوابگاه حرکت کردم و نگاهم بیشتر از اینکه روی زمین باشد در آسمان میچرخید، آنقدر آسمان صاف بود و پرستاره که دلت میخواست دستت را به آسمان بلند کنی و ستارهها را بگیری. اینجا هم آسمان دارد هم ستاره...
روایت چهارم: بهشت ملکن
چهارشنبه سوم شهریور
چهارشنبه صبح انگار جور دیگری بود، از شب قبل برنامه را دیده بودم و باید برای تدریس به کتابخانه «روستای ملکن» میرفتم، جایی که برایم ناشناخته بود اما حس خاصی به آنجا داشتم. ملکن تا خمینیشهر 20 دقیقه فاصله داشت. چیزی که خیلی برایم جالب بود شلوغی کتابخانه و حضور بچهها بود. کلاس در سالن جلسات کتابخانه برگزار میشد. مثل همیشه اول خودم را معرفی کردم و از کارم و حضور در رسانه گفتم تا اسم روزنامه برده شد.
یک نفر در کلاس دستش را بالا برد و اجازه گرفت تا صحبت کند و گفت: «من گزارشها و مصاحبههای شما را در «فرهیختگان» خواندهام.» اسمش راضیه بود.
آنقدر برایم عجیب بود که اصلا نمیدانستم باید چه بگویم؟ حدود سهساعت با هم صحبت کردیم از شایعه گفتیم از رسانه و سواد آن گفتیم که اگر نباشد باعث میشود تا گم شویم در دنیای بیدروپیکر فضای مجازی. حرفهایم که تمام شد اجازه خواستند صحبت کنند. از دلگیریهایشان گفتند که نسبت به بشاگرد در کل کشور وجود دارد. گلایه داشتند که محرومیت بوده اما محرومیت دلیل بر این نیست که ما کتابخوان نباشیم. فیلم نبینیم. فرهنگ نداشته باشیم.
حرفهایشان گلایه داشت اما گلایه را هم با مهربانی میگفتند. ملکن را دوست داشتند و آنجا را بهشت میدانستند. هدفشان این بود که هرجایی که رفتند باز به همین روستا برگردند و برای روستایشان فعالیت کنند. بازگشت از ملکن برایم پر از حس خوب بود و فکر میکردم به گلایههایی که این بچهها داشتند و انگار رشته اصلی گزارش را در ملکن پیدا کردم.
روایت پنجم: بشاگردی که بود، بشاگردی که هست
چهارشنبه سوم شهریور
سوالها و دغدغههایی که بچههای ملکن داشتند باعث شد تا به دنبال کسی باشم که جواب این سوالها را بداند و بتواند استدلالی بیاورد. بعد از پرسوجوهای فراوان به حسن ادیبزاده انتشاراتصهبا رسیدم که سالها است در خمینیشهر است و کارهای زیادی انجام داده است.
از ادیب زاده درمورد ضرورت حضور در بشاگرد از ابتدا میپرسم و میگوید:«یک فضایی بعد از انقلاب درخصوص محرومیتهایی که در شهرها و روستاها وجود داشت، ایجاد شد. در جاهای مختلف هر کسی که سرکشی میکرد حساس روی این بود که اگر نقطه محرومی دیده میشود پیگیری کند و کاری آنجا انجام شود.
خیلیها گمان میکنند بشاگرد روستاست، درحالیکه منطقه بزرگی است. حاجعبداللهوالی در آن زمان چند روستای بشاگرد را میبیند و به افراد مختلف میگوید که اینجا مشکلات زیاد است. سفری رفتند و وقت گذاشتند و گزارشی تهیه کردند تا اینکه گزارش را به مسئولان آن زمان بدهند و فکری شود. این اتفاق در اسفند سال 60 افتاد. در این سال حاجعبدالله به منطقه میآید و آن سفر 40روز طول میکشد و تقریبا تنها میشوند. ابتدا گروه زیادی با ایشان میآیند و وقتی میفهمند کجا میخواهند بروند جا میزنند و برمیگردند و 3-2 نفر با حاج عبدالله میمانند و به مرور یکی بیمار میشود و برمیگردد و در اواخر سفر حاجعبدالله دیگر تنها است.
40روز طول میکشد و حاجعبدالله تلاش میکند تمام روستاها را ببیند ولی آن زمان بشاگرد بیش از 600-500 روستا داشته است. حتی تا 900روستا هم میرفته است. البته خط مرزی که اسم بشاگرد را برای آن میگذاریم با بشاگردی که امروز بهعنوان شهرستان شناخته میشود متفاوت است، یعنی بزرگتر است. گزارش برای امام برده میشود، امام فقط یک جمله میگویند که به داد بشاگرد برسید و همین جمله برای حاجعبدالله مشق میشود که جبهه را رها کند و به بشاگرد رسیدگی کند.»
از وضعیت فعلی و حضور موسسه جهادی صهبا در بشاگرد میپرسم و میگوید: «مجموعه ما سال82 کار خود را شروع کرد. ما در بشاگرد کار نمیکردیم، آن زمان که اردوی جهادی میرفتیم سمت خوزستان بودیم و یکسری فعالیتهای فرهنگی داشتیم. نکتهای که باعث تشکیل و موسسه شدن جمع ما شد حاجعبداللهوالی بودند. ایشان با چند تا از بچههای ما رفاقت داشتند و قبلا جداگانه به بشاگرد آمده بودند و توصیهشان بود که کار را تشکیلاتی و جدی کنید.
اولین ورود ما به کار فرهنگی و بهخصوص کار انتشاراتی تلاش برای انتشار کتاب زندگی حاجعبدالله بود که درنهایت منجر به کتاب «تا خمینیشهر» شد. بعد از رفتن حاجی و تقریبا از آن سال تا سالهای بعد، یک دورههایی عید و یک دورههایی تابستان را با برگزاری اردوهای جهادی برگزار کردیم تا اینکه در سال 92-91 حضور ما تشکیلاتی شد یعنی یک تابستان یا عیدی بیاییم و کاری کنیم تبدیل به این شد که حضور مستمر در طول سال داشته باشیم.
سالهای اول حضورمان حالت عمرانی داشت. ساخت مسجد، مدرسه و کتابخانه را در برنامهها داشتیم و کمکم پیش رفت. تقریبا سه کتابخانه و پایگاه فرهنگی در سه روستا ساختیم و سالهای بعد سمت این رفتیم که در پایگاهها برنامههایی را اجرا کنیم. کلاس برای دختران و پسران برگزار میکردیم، و حضورمان فرهنگیتر شد.»
ادیبزاده در ادامه صحبتهایش به وضعیت بشاگرد قدیم و بشاگرد فعلی میپردازد و میگوید: «اگر با کسانی که در دهه 70 با حاجعبداللهوالی به اینجا سفر کردند صحبت کنید، متوجه میشوید که چه وضعیتی بر این منطقه حاکم بوده است. از میناب تا خمینیشهر نزدیک به 12ساعت در راه بودند و فقط باید با کامیون میآمدند و وسیله دیگری نمیتوانست این مسیر را بیاید. اما الان رفتوآمد بهراحتی انجام میشود. در همه منطقه یک مدرسه نبوده و الان روستایی نیست که مدرسه نداشته باشد و هیچ روستایی نیست که دسترسی به مراکز شبانهروزی نداشته باشد تا دختر و پسر بتوانند تا آخر مقطع مدرسه را ادامه دهند. بزرگترین تغییر در منطقه این است که بگوییم الان بشاگرد از نظر معلم خودکفاست. یعنی تمام معلمهای بشاگردی برای همین منطقه و دانشگاهرفته بشاگرد هستند و میتوانند به صلاحدید خود انتقال دهند ولی تعداد معلمهای بشاگردی حتی در مقطع دبیرستان و دروس تخصصی به اندازهای است که نیاز منطقه را پوشش میدهد و صادرات هم دارد، یعنی الان در استان مناطق دیگری هستند که معلمهای بشاگردی فعالیت می کنند. این جملهای است که تغییر فضا را نشان میدهد.
بشاگرد از نظر وسعت به اندازه استان قم است. بشاگردی که ما تعریف میکنیم، نه بشاگرد جغرافیایی! و شاید 60-50هزار نفر در 200وخرده ای روستا و این وسعت پراکنده هستند، این پراکندگی باعث شده هنوز روستاهایی داشته باشیم که چهره این روستا با چهره روستای دهه 70-60 خیلی تفاوت ندارد البته بچه ها باسواد شدهاند.»
او به وضعیت فرهنگی در این منطقه هم اشاره میکند و میگوید: «از لحاظ فرهنگی بهنظرم بشاگرد یک ویژگی ممتاز دارد یعنی از لحاظ فرهنگی و انقلابی هر کاری حاجعبدالله در بشاگرد شروع کرد نگاه فرهنگی داشت. این بود که راه را بزنیم و مدرسه بزنیم و همه این زمینه را ایجاد کند تا از فقر مطلق در این منطقه کم شود چون زمینههای فرهنگی خوبی داشت. آنچه حاجعبدالله برای بشاگرد نگه داشت این بود که این مردم با اوج محرومیتی که دارند خیلی متدین هستند و در اوج محرومیت میهماننواز هستند و این میهماننوازی با زمینههای دینی است. یعنی فقط بحث خونی نیست، از طریق دین آموختهاند اینطور باشند. اعتقادات شیعی که دارند و عزاداری که دارند، همین زمینه دینی باعث شد این روند پیش برود و نگاه حاجعبدالله نیز این امر را تقویت کرد و علمایی که وارد کرد، روحانی و اساتیدی که به منطقه آورد با این نگاه بود و کارهای عمرانیای که کرد این بود که هر جایی توانست مسجد و حسینیه برای مردم ساخت و مدرسهها را با نگاه انقلابی کار کرد و حتی به کادرهایی که میآورد دقت داشت و اینکه حوزه علمیه خواهران و برادران را ساخت. تقریبا میتوان گفت قویترین حوزه علمیه استان هرمزگان برای بشاگرد است. همه اینها نشان میدهد منطقه چه تغییراتی کرده است.»
از ابتدا میخواستم درمورد صحبتهایی که با بچهها در ملکن داشتیم بپرسم و سوال آخر را به همین سمت میبرم و درباره تغییر نگاه رسانهای به این منطقه با توجه به پیشرفتهایی که انجام شده است، میپرسم. ادیبزاده میگوید: «بشاگرد این تغییرات را کرده است، اما باید از چند منظر به این موضوع نگاه کرد، این نگاه الان در بین جوانان بشاگردی وجود دارد که حالا که محرومیت به جایی رسیده که اوضاع در شرایط خوبی است، دیگر نباید خیلی از آن محرومیت صحبت کرد.
نگاه دیگر این است که هر جا اسم بشاگرد میآید، برخی تصور فیلم قدیمی شهید آوینی را دارند. بهخصوص تصور اینکه بشاگرد یک روستا است. همین الان در بشاگرد روستاهایی هستند که در آنها همهچیز درست است. یک روستای نسبتا آباد که مردم وضع بدی ندارند. همانطور که در تهران هم ممکن است، این وضعیت در برخی مناطق وجود داشته باشد. اما به لحاظ فرهنگی رشد زیادی در این منطقه وجود دارد.
بشاگرد تغییرات زیادی کرده است و این تغییرات بیان نشده، هر جا اسم بشاگرد میآید با محرومیت است. ممکن است هر گروهی که به اینجا میآیند به نقطهای بروند که خیلی محروم باشد و این گذشته را به ذهن میآورد. چیزی که از بشاگرد منتقل شده و میشود تغییرات آن نیست. ما هرجا بخواهیم این مطالب را بیان کنیم، میگوییم بشاگرد امروز بشاگرد نیروی انسانی است. یعنی الان کسی اهل باشد و بخواهد برای انقلاب نیروی خوب انتخاب کند باید به بشاگرد بیاید. خیلی ساده است. ممکن است ضعفهایی از یک جهاتی باشد و بهخاطر ویژگی منطقه و کمتوجهی به منطقه است ولی از جهت پاکی این آدمها و تدین و اعتقاد عجیبی که به انقلاب دارند جلو است و همراه با این است که درس خواندهاند و دانشگاه رفتهاند. این بشاگرد امروز است.
روایت ششم: تغییرات کار جهادی در بشاگرد
پنجشنبه چهارم شهریور
چهارشنبه آنقدر شلوغ بود که تا ساعت 12شب به برگزاری کلاس گذشت و برای همین پنجشنبه را فرصت داشتم که بشاگرد را بیشتر بگردم و جاهایی که تا به حال ندیده بودم را ببینم. یکی از این مکانها سد بشاگرد بود سدی که حاجعبداللهوالی با زحمت فراوان توانسته بود آن را احداث کند تا مشکل آب بشاگرد را بتوانند کمی بهبود ببخشند.
یکی از مکانهای جذاب در روستاها یا شهرهای کوچک کتابخانههای آنها است. کتابخانهای که تبدیل به قطب فرهنگی میشود. در بشاگرد هم دقیقا همین اتفاق افتاده است. کتابخانه ملکن دقیقا همین حالت را دارد و همه کارهایی که بعد فرهنگی دارد در کتابخانه رقم میخورد.
مدرسه جهادی خواندن هم دقیقا همین کار را دنبال میکند یعنی میخواهد از مدرسه، حوزه و کتابخانه برای کار فرهنگی استفاده کند. مهدی رمضانی، دبیرکل نهاد کتابخانهها که برای حضور در این دوره مدرسه جهادی و همچنین بازدید از کتابخانههای منطقه به بشاگرد آمده است درمورد مدرسه جهادی و رویکردی که برای آن وجود دارد، میگوید: «در فضای توسعهای که نهاد کتابخانهها طی میکرد، چه حوزه گسترش بنا و تجهیزات و چه حوزه برنامهای و نرمافزاری یکی از موضوعاتی که جای آن خالی بود و شاید باید به آن پرداخته میشد نگاه به کار جهادی در حوزه فرهنگ است.
از چند سال پیش این کار در نهاد شروع شد و البته اینطور نبود که فقط در بشاگرد اتفاق بیفتد. مثلا در بهارستان تهران هم مشابه این دورهها را داشتیم. منطقه بهارستان به لحاظ فضای آسیب اجتماعی، فضای جدی است و در چند شهرستان دیگر در کل کشور اعم از خامنین همدان، هرسین کرمانشاه، بهاآباد یزد و... کارهای خوبی شد. مثلا برای بهاآباد یزد یک ماشین سیار خریداری کردیم. در هرسین کتابخانه اضافه کردیم. در بهارستان مجموعهای از برنامهها اتفاق افتاد که یکی کتابخانه سیار بود. خیلی مفصل بود و مجموعه خوبی شد.
بشاگرد و خمینیشهر استثنایی داشت که پایه کار جهادی در آن وجود داشت و شاید جدیتر این موضوع در آن پیگیری شد و پیشرفت حاصل شد. چند دوره مدرسه خواندن برگزار شد و خروجیهای خوبی داشت. فکر میکنم سه دوره بود. در فضاهای متفاوت و مختلفی انجام شد.»
رمضانی در ادامه صحبتهایش به توجه به بشاگرد بهعنوان یک قطب مهم اشاره میکند و میگوید: «اگر بخواهیم درمورد کار جهادی صحبت کنیم، حتما نمیتوانیم از بشاگرد بگذریم. شاید اولین جایی که به این سبک و مدل مورد توجه واقع شد و خدمات در آن رفت آنجا بود و این مدل فرهنگی بعدها بدان ملحق شد.
البته آسیبهایی هم ممکن است داشته باشد که باید درباره اش
صحبت کنیم. یک مدل جهادی فرهنگی در بشاگرد اتفاق افتادکه باید بعد فرهنگی آن را تبدیل به مدل پایدار کنیم. اگر این کار را نکنیم توفیقی نداشتهایم. اینکه یک مجموعهای از حرکات ایضایی یا عملیاتهای مقطعی را انجام دهیم و بعد به سراغ کارهای دیگر برویم. توفیقی اتفاق نمیافتد.
باز هم تاکید میکنم که بشاگرد یک مدل استثنا است چون در اینجا زیرساختهای پایه توسعه را فرهنگ قرار دادند. وقتی مدرسه، حوزه علمیه، مسجد ایجاد میکنید و برای کتابخانه اهمیت قائل میشوید، یعنی به این توجه کردید ولی باید این توجه پایدار و هدفمند باشد. نرمافزارهای داخل آن نیز درست دیده شود. انشاءالله که بشاگرد یک مدل اقدام جهادی فرهنگی شود و تکثیر آن را در سراسر کشور ببینیم و اگر خواستیم جای دیگر این کار را انجام دهیم با این نگاه باشد.
نکته کلیتری که باید درباره کار جهادی بگویم، این است که سیستم و ساختار و مدل اداره کردن برای هر شهر متفاوت است، اما اگر بتوانیم انرژیای که کار جهادی ایجاد میکند و وفادار به قواعد مرسوم نیست را بیشتر کنیم موفق خواهیم بود. در کار جهادی آدمها کمتر میخوابند، کمتر میخورند و بیشتر کار میکنند، توجه به کار بیشتر است و دقت روی موضوع بیشتر است، آن انرژی را وارد فضای رسمی کنیم و موتور محرک برای اقداماتی که انجام میدهیم شود و بهصورت روتین و منظم شود خیلی کمککننده و پیشبرنده است.»
رمضانی درمورد تغییرات در رویکرد نگاه به کار جهاد فرهنگی در بشاگرد میگوید: «مهمترین نکتهای که در بشاگرد و خمینیشهر داریم این است که باید اقدامات فرهنگی پایدار شود، یعنی اقدامات مقطعی نباشد و ساختارمند شود. این اقدامات باید در آن منطقه ریشهای پیدا کند و سابقهای برای آدمهایی پیدا کند که بعدا در این فضا قرار میگیرند. یعنی اگر کار ادبی در حوزه شعر و ادبیات انجام میدهیم باید پایهای باشد و این پایه درست شکل گیرد، هویت پیدا کند و ساختار داشته باشد که بعدیها که میآیند از همه قضایا بهرهمند شوند و این قدمت پیش برنده باشد. به نظرم، مهمترین نکتهای که باید الان در این مرحله اتفاق افتد این است، یعنی از گام اول عبور کردیم و حتی نمونههایی تربیت شدند که میتوانند اساتید در این حوزه باشند. موضوع دیگری که باید توجه کنیم این است که فضای استعدادیابی کلی و جهت دادن به این استعدادهاست که در کتابخانهها بروز پیدا میکنند یا در فضاهایی که نهاد در آن است شکل میگیرند. در شرایط فعلی سازوکار منسجمی برای این وجود ندارد ولی باید در قالب باشگاه استعدادیابی که میتواند استعدادهای مختلف را در حوزه فرهنگ و هنر شکوفا کند شکل گیرد و اینها با اتصال هویت به آن مرکز اصلی که از آن درآمدند و کشف شدند آموزش ببینند و برگردند یا آموزش ببینند و رشد پیدا کنند. این موضوع تا الان نبوده و ضرورتش الان احساس میشود.»
روایت هفتم: مردم هم کمک کنند
پنجشنبه چهارم شهریور
روز پنجشنبه دوباره به کتابخانه ملکن رفتم و این بار چون شمارههایشان را داشتم، قرار گذاشته بودیم تا باز هم با هم صحبت کنیم. راضیه، دختری که آن روز کلی از کتاب خواندن و معلوماتش تعجب کرده بودم، با پیدا کردن نمونههایی از نگاه به بشاگرد دوباره گلایهاش را تکرار میکند. قول میدهم که حتما این موضوع را پیگیری کنم. محمد شیخلر یکی از کسانی است که با توجه به کارهایی که انتشارات صهبا در این منطقه انجام میدهد، سالهاست در بشاگرد حضور دارد، مدل نگاه راضیه و دوستانش را به او منتقل میکنم و او در این باره میگوید: «وضعیت فعلی بشاگرد یک وضعیت عادی است. نمیتوان گفت یک منطقه برخوردار و توسعهیافته است و نمیتوان گفت یک منطقه محروم مطلق است. منطقه بشاگرد یک منطقه بزرگ است. غرب بشاگرد که به جاده و شهر دسترسی بیشتری دارد از نظر مسائل توسعهای یعنی توسعه با نگاه توسعه غربی، فضای رشد و فرهنگ سطح بالاتری نسبت به شرق و شمال شرق بشاگرد دارد. چون شرق و شمالشرق ته کوچه بنبست است و امکانات مختلف دیرتر به آنجا رفته؛ برق دیرتر رفته، مدرسه دیرتر رفته و بهداشت دیرتر رفته است، مسائل مختلفی آنجا وجود دارد. این دیرتر رفتن باعث شده به اندازهای که غرب بشاگرد خوب باشد خوب نباشد. اگر بخواهیم بدانیم کلیت بشاگرد چطور است، کلیت بشاگرد عادی است اما بالا و پایین و شرق و غرب آن تفاوت دارد.»
او درمورد اینکه در برخی مستندها فقط کپرنشینان این مناطق را نشان میدهند، میگوید: «مساله کپر الان نشاندهنده محرومیت و فقر مطلق نیست. کپر یک مساله بومی مردم بشاگرد است. اگر برای روستاهایی خانه بسازید کپر حذف نمیشود. کسی به کپر به چشم فقر مطلق و وحشتناک نگاه نکند. کپر یک مساله بومی است و این مردم در کپر راحت هستند و بهتر زندگی میکنند تا در ساختمان بلوکی. لذا کسی اگر کپر دید فکر نکند این چقدر فرد بدبخت و فقیری است. این فرد با این محیط اینطور زندگی را دوست دارد و راحتتر است. ممکن است خانه آجری و بلوکی هم داشته باشد اما در کپر خود زندگی میکند و این را حذف نمیکند. اینکه در فضای رسانهها این چنین نشان داده شد، لازمه اصلاح است. اینکه آن گزارشهای قدیمی که الان صحت ندارد را تبلیغ نکنند، موضوع درستی است.
یک زمانی یک سکانسی از قدیم را نشان میدهیم که کنار سکانسی از جدید میگذاریم و میخواهیم پیشرفت را نشان دهیم ولی اگر فقط سکانس قدیمی را نشان دهیم و سکانس امروز را نگوییم، وارونهنمایی میکنیم. اگر کسی سکانس قدیم و جدید را در کنار هم نشان دهد مساله کامل نشان داده خواهد شد و اشکالی ندارد. البته باید این را هم بگویم که نگاه خود مردم در این منطقه هم باید تغییر کند و خودشان به سمت نشان دادن تغییرات شهر و روستایشان بروند.»
روایت آخر: باید بنویسیم
جمعه پنجم شهریور
روز جمعه روز آخر بود. پنجشنبه شب به اختتامیه مدرسه جهادی و خداحافظی با بچهها گذشت و نتیجه خداحافظی، زدن چهار گروه مختلف در فضای مجازی شد تا بتوانیم کنار هم کتابخوانی داشته باشیم و درمورد موضوعات مختلف صحبت کنیم. ساعت 9صبح پرواز از بندرعباس به سمت تهران است و نگاهم به ابرهایی است که در آسمان است و به این فکر میکنم که این 4روز برایم کلی درس داشت و مهم ترینش همین تغییر نگاهی است که بچههای بشاگرد به آن اصرار داشتند، تغییر نگاهی که ابتدا به خودم بهعنوان خبرنگار و بعد هم به رسانه برمیگردد که باید تغییر نگاه را با گزارش و مستند و فیلم نشان بدهیم. باید همانقدر که از محرومیت نوشتیم حالا از کارهایی بگوییم که انجام شده و توانسته بخشی از بشاگرد را از این محرومیت نجات دهد. باید بگوییم از کارهای جهادی فرهنگی که خیلی کم انجام میشود اما همین کم آنقدر کارهای بزرگی است که نمیشود بهراحتی از کنارش گذشت و درنهایت به قول سهراب سپهری:
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...