

احسان زیورعالم، خبرنگار: خرداد 1368، مجله «سوره» به انتشار مقالهای مفصل اقدام میکند به قلم رضا رهگذر یا همان رضا سرشار آینده که بیشتر او را با اجرای رادیوییاش در برنامه «قصه ظهر جمعه» میشناسیم. رهگذر که از کیهانبچهها مسیرش را آغاز کرده بود، آن سالها نویسنده صفحه ادبی مجله سوره بود، اما مقاله مذکور اهمیتی فراتر از نویسنده سوره بودن داشت. رهگذر که در دهه 60 در صفحه ادب و هنر «کیهان فرهنگی» کتابهای تازه نشر را معرفی میکرد، خود مورد نقد یک مقاله قرار میگیرد. مقالهای که نامش را نمیبرد. از قرار معلوم رهگذر در پاسخ به این نقد، مقالهای مفصل مینویسد. طبق گفته خودش نزدیک به 18صفحه. اما مجله درنهایت هفتصفحه از این مقاله را منتشر میکند. البته در مقدمه مقاله نوشته شده است: «از آنجا که با آشنایی که آقای رهگذر به این مقوله دارد، احساس میشد این پاسخها برای اهل فن و علاقهمندان به این مقوله، حاوی نکات تازه و قابلتأملی باشد، لذا به درج کامل آن اقدام شد.» نام این مقاله «وضعیت ادبیات داستانی قبل و بعد از انقلاب» است. مقالهای که پس از 10 سال از پیروزی انقلاب نوشته شده است.
رهگذر یادداشت خود را با یک جمله حکمی آغاز میکند: «در کل، قبل از انقلاب، ادبیات داستانی ما هویت ایرانی مشخص نداشت.» اما از دید رهگذر هویت ایرانی چیست؟ او هویت را فراتر از امر ناسیونالیستی میداند؛ «منظورم آن هویتی است که از دور داد بزند این گل، روییده از آب و خاک (فرهنگی و مادی) این تکه از دنیاست، عطر و بویش، مخصوص اینجاست، اگرچه گلی از هر فرهنگ و سرزمینی وجه تشابه دارد، اما عطر و بوی ناب خاص خویش را دارد، عطر و بوی ایرانی را.»
شاید خواندن چنین صحبتی در عصر حاضر کمی عجیب به نظر آید، اما در دهه 60 مفهوم ملیت در میان اهالی فرهنگ دستخوش انشقاق بود و البته این انشقاق تا به امروز نیز تداوم داشته است، اما در عصر حاضر این انشقاق به دو جبهه ملیگرا و امتگرا تقسیم شده است. در دهه شصت هر دو طیف خود را درگیرودار مفهوم ملت میدانستند. برای مخالفان رهگذر ملیت به زبان، نژاد، قومیت و تاریخ سوق مییافت، اما برای رهگذر و همفکرانش وضعیت چیز دیگری است، به قول خودش «میدانیم خصیصه بارز و مشخص این فرهنگ اسلامیت است که طی سیزده – چهارده قرن، تاثیر عمیق خود را بر تمام شئون زندگی مردم ایران، حتی در جزئیترین موارد گذاشته است.» او برای اثبات حرفش به سراغ مارکز میرود. «آن خصیصه بارزی که باعث میشود گارسیا مارکز، گارسیا مارکز شود و او و سایر همقلمانش مبدع شیوه خاصی در ادبیات داستانی جهان شوند که حتی چشمهای اروپاییان – که خود را پایهگذار داستاننویسی نوین میدانند – را خیره سازد.» رهگذر نمیگوید این خصیصه بارز دقیقا چیست؛ ولی جالب است برای اثبات حرفش به سراغ سلمان رشدی هم میرود؛ «آن مرتد مفلوک هم «بچههای نیمهشب» خود را تحتتاثیر کامل این شیوه مینگارد و در همان انگلستان، به خاطر همین کتاب هم جایزه میگیرد.» البته در ایران نیز بابت این کتاب به رشدی جایزهای داده میشود. اما باز هم رهگذر نمیگوید این خصیصه چیست.
از دید رهگذر ادبیات پیش از انقلاب، ادبیات ضعیفی نیست. برخلاف تصور او ادبیات پیش از انقلاب را «چشمگیر و قابلتوجه» میداند، اما «بیهویت» است یا «درستتر بگویم، غربزده و شرقزده است» او این وضعیت را عاملی میداند برای انسداد شهرت ادبیات فارسی در جهان. او ادبیات ایرانی پیش از خودش را تقلیدهای دقیق از شیوههای وارداتی غرب و شرق میداند که درنهایت «غیرخلاق»، «غیرنو» و «دست دوم» تلقی میشود. برای درک اینکه رهگذر دارد از کدام ادبیات سخن میگوید باید کمی به اسامی دقت کرد. جایی مینویسد که «داستان کوتاه متأثر از «کافکا» در ایران شکل میگیرد» که میتوان فهمید او از صادق هدایت سخن میگوید، او به جای نام بردن از هدایت میگوید «کافکای ایرانی». کلیت حرف رهگذر آن است که نویسندگان احتمالا روشنفکر ایرانی پیش از انقلاب یا در جبهه غرب بودهاند یا شرق، یا از فروید تاثیر گرفتهاند یا از مارکس.
اما پس از انقلاب چه رخ داده است؟ از دید رهگذر «لااقل در این جناحش (جناح اسلامی) این افتخار بزرگ را دارد که از همان آغاز، بنایش را بر این گذاشته که با استفاده از تمام شگردهای هنری تجربه شده در پیش از این، که برای بیان مقاصدش مناسب و کارساز باشند، در جهت رسیدن به یک ادبیات ایرانی گام بردارد، ادبیاتی که در بلوغ خود، همهجا، عطر خاص ایرانی خود را بپراکند.» رهگذر از یک عبارت جالب نیز در توصیف این ادبیات پساانقلابی نیز بهره میبرد. میگوید ادبیات پساانقلاب «مونتاژی» نیست. منظورش این است که در تاثیرگیری، محتوا و فرم منشأ تاثیر را به کار نمیبرد و شاید فروید و مارکس کنار هم مونتاژ نمیکند. از یک تمثیل هم بهره میبرد. میگوید هنرمند باید همچون زنبور عسل باشد که از گلهای مختلفی برای عسل استفاده میکند، اما عسل نهایی متعلق به اوست. در عوض عسل جلوهگر گلهایی است که زنبور تغذیه کرده است. البته رهگذر در اینجا توضیح نمیدهد چرا مثلا نویسنده متأثر از فروید بسان زنبور نیست.
رهگذر در ادامه تفاوت میان دو دوره ادبیاتی از یک تغییر میگوید، تفاوت «ادبیات داستانی ما در پس از انقلاب با قبل از انقلاب، ورود تیپها و شخصیتهای تازه به این عرصه است.» در این نقطه مکثی میکند و به سراغ اروپا میرود و تلاش میکند به زبان ساده توضیح دهد چگونه داستانها از «ماجرا» - یا همان مساله روایت و طرح – به سمت «شخصیت» سوق پیدا میکند. نقطهعطف این چرخش را «رئالیسم» میداند که در آن رویه «طرح و خلق تیپ و شخصیت تازه و نو در قصه، از طرف نویسنده است. به این معنی که اگر نویسندهای بتواند به موزه ادبی تیپها و شخصیتهای خلق شده در آثار داستانی پیش از خود، شخصیت یا تیپی تازه اضافه کند، این یک ارزش بالا برای اثر او محسوب میشود.» مثالش را هم با شخصیت زورباتیک در رمان «زوربای یونانی» میزند. از دید رهگذر پس از انقلاب، ادبیات موفق به کسب این امتیاز شده است؛ چراکه پیش از انقلاب «به دلیل عینکهای خاصی که جهانبینیهای خاص وارداتی از شرق و غرب به چشم آنان زده بود، انسان ایرانی را نه آنطور که واقعا بود و مینمود، بلکه آنسان که از پس آن عینکهای خاص دیده میشد، میدیدند و به تصویر میکشیدند.» به نظر میرسد هنوز در استدلال، رهگذر در همان وضعیت شرقی و غربی بودن متوقف است و نمیتواند از مفاهیم دیگری بهره ببرد.
اما کلیت ماجرا چیز دیگری است. مشکل از جایی آغاز میشود که از دید رهگذر نویسندگان پیش از انقلاب با «بُعد مذهبیها که اکثریت قریب به اتفاق مردم کشور را تشکیل میدادند» نسبتی پیدا نمیکنند. از دید رهگذر ادبیات پیش از انقلاب محل تحریف این بخش از جامعه است. در عوض «نویسنده ادبیات اصیل داستانی ما در پس از انقلاب، از آنجا که بدون هیچ عینک خارجی به پیرامون خود مینگریست، خود جزئی از این مردم بود، دست به بازسازی همین مردم و مسائلشان در قصههای خود زد. درنتیجه ناخودآگاه همان آدمهای قالببندی شده در قالبهای ایدئولوژیهای وارداتی توسط نویسندگان قبلی، نو جلوه کردند و توانستند تیپها و شخصیتهایی به ادبیات داستانی ما اضافه کنند.» در اینجا رهگذر دست به یک اعتراف میزند که میتواند جملات بالا را تحتالشعاع قرار دهد، اینکه وضعیت شکلگرفته «در اثر عوامل و شرایط جدید زندگی در پس از انقلاب پیدا و در ادبیات منعکس شدند.» شخصیتهای مدنظر او بیشک انقلابیون، رزمندگان، شهدا و خانوادههای آنان بودند که در آثار نویسندگان مورد نظر رهگذر نمود پیدا میکردند، نویسندگانی که از قضا از همان ابتدا در مجله سوره آثارشان منتشر میشد.
رهگذر معتقد است ادبیات مدنظرش «دارای جاذبه کافی برای خواننده، بدون بهرهگیری از عوامل کاذب و منحطی چون جنسیت (سکس) است. کسی که ولو یک نگاه سرسری به داستانهای حتی شناختهشدهترین قصهنویسان قبل از انقلاب چه از نوع شرقزده و چه غربزدهاش انداخته باشد میداند که محور جاذبه و کشش در تقریبا تمامی آنها جنسیت، آن هم از دیدگاه فرویدیاش است.» از دید رهگذر این شکل از نوشتار فاسد است. البته او باز از زدن مثال اجتناب میکند. به نظر میرسد او تلاش میکند کسی را از خودش دلخور نکند. با اینکه نقدهای مستقیم رهگذر بر کتابهای تازه چاپشده از صراحت کلامش خبر میدهد، اما در این نوشتاری که از انتشار ناقصش دلخور بوده است، از اسم بردن آدمها حذر میکند. همین نگاه بدون فکت تاریخی متن را الکن میکند. مثلا نمیتوان دریافت آیا این متن درباره «مدیر مدرسه» آلاحمد یا «سووشون» سیمین دانشور یا حتی آثار نادر ابراهیمی یا متنی چون «تنگسیر» هم صادق است یا خیر. یا اینکه نسبت آثار گلشیری با این مقاله چیست؟ این قصه زمانی پیچیده میشود که او نویسندگان قبل از انقلاب را در رسته تجربهگرایان قرار میدهد و دیدگاهی هیومی به آنها انتساب میدهد، «قلمرو اندیشه و کار نویسنده محدود به حواس پنجگانه و همین دنیای مادی بود.» درمقابل هنرمند پساانقلابی را سوژهمحور و هایدگری میبیند که خوانندگان خود را «با حسها و شهودهایی آشنا ساختند که پیش از آن در آثار داستانی معاصر کشورشان با آن روبهرو نبودند.» در اینجا نیز از ذکر مثال اجتناب میکند.
یک ادعای جالبتوجه در استنباطها و استدلالهای رهگذر «تنوع وسیع موضوعها» در ادبیات داستانی پس از انقلاب است. او هیچ گزارش آماری ارائه نمیدهد و درنهایت این تنوع را صرفا به جنگ هشتساله محدود میکند. او جای دیگری هم مینویسد: «بسیاری از داستانهایی را که از سالها پیش [نویسندگان] در ذهن داشتند؛ اما سانسور رژیم و قوای سرکوبگر پلیس امنیتی آن زمان، اجازه نوشتن و انتشار آنها را نمیداد، این بار با آزادی بنویسند و چاپ کنند» و این تنوع زیادی به داستانها داده است.
کمی پیشتر میرویم تا نقطه مهمی از گفتمان نویسنده را کشف کنیم. جاییکه او با فرمالیسم مخالفت میکند و البته با خوشنودی میگوید این نگرش «تقریبا از ادبیات داستانی ما دارد رخت برمیبندد.» از دید رهگذر فرمالیستها با وجود «فجایع رژیم سابق»، «چشم بر آنها میبستند و همچنان به شرح جزئیات همآغوشیهای خود با زن دوست یا کلفت شوهردار خانهشان میپرداختند.» مشخص است او در حال انتقاد از گلشیری و مشخصا رمان «شازده احتجاب» است. او در ادامه لحن کنایی خود میگوید «در این مدت در آثارشان سر از لاک نفسانیت خود در میآورند و سیاسی میشوند، اما البته به سبک خودشان.» جای تعجب دارد که رهگذر ابعاد سیاسی متن گلشیری را چگونه ندیده است و چطور تصویر ضدپهلوی در ترسیم کودتای 28 مرداد را ادراک نکرده است. چشمپوشی او از برخی مسائل عجیب است. مثلا میگوید در 10 سال گذشته به تعداد نویسندگان افزوده شده است و آن را یک امتیاز میداند؛ درحالیکه آهنگ رشد نویسندگان در گذر زمان با آهنگ رشد جمعیت همخوانی دارد و با افزایش امکان چاپ و نشر در کتاب، بر تعداد نویسندگان نیز افزوده خواهد شد؛ چراکه نویسندگان دهه 40 در عدد کمتر از نویسندگان دهه 50 بودهاند. رهگذر از آوردن استدلالهای آماری خودداری میکند. البته جایی خود اعتراف میکند که «آمار دقیقی در دست ندارم»، اما او به یک دید کلی اکتفا میکند. با همین رویکرد هم ادعا میکند: «به نظر من قویترین رمان فارسی طول تاریخ ادبیات ایران در همین ۱۰ سال به چاپ رسیده است. » او نامی از این رمان نمیبرد.
در پایان مقاله او از چند نویسنده محبوبش یاد میکند. نفر اول فهرست او محسن مخملباف با مجموعه «دو چشم بیسو» و رمان «حوض سلطون» و «باغ بلور» است. سیدمهدی شجاعی نیز مورد وثوق اوست. نام عجیب فهرست یعقوب آژند است با رمان «حدیث بودن»، آژند همواره بهعنوان مورخهنر شناخته شدهبود و این بار رهگذر او را رماننویس موفقی مینامد. میثاق امیرفجر، عبدالحی شماسی، محسن سلیمانی، نقی سلیمانی، حسن احمدی، حمید گروگان، رضا شیرازی، قاسمعلی فراست، فریدون عموزاده خلیلی، مریم جمشیدی، مصطفی جمشیدی، حسن خادم، ابراهیم حسن بیگی، داریوش عابدی، اکبر خلیلی و... بخشی از افراد مدنظر رهگذرند. یک چهره اما بیش از بقیه جلبتوجه میکند، عباس معروفی با مجموعهداستان «روبهروی آفتاب». بعد هم مینویسد «گمان میکنم این ادعا نباشد اگر بگوییم از مشروطیت به بعد، تاریخ ادبیات داستانی ما، در هیچ دههای، شاهد جوشش این همه قصهنویس جدید قابلطرح در این عرصه نبوده است و این جز از برکات انقلاب نیست.»
آخرین بحث نیز انتقاد از ضعفهاست که شامل عدم سختگیری نویسنده نسبت به خود، کار نکردن روی اثر، سادهانگاری، سیاستزدگی سطحی در قصهها، به دامن فرمالیسم افتادن، عدم توجه به شرایط مکانی و زمانی، عدم رعایت اقتضای جامعه، معمولی بودن موضوعات و پیروی کورکورانه از بعضی مکاتب خاص هنری است. انتقادهایی که هنوز هم میتوان نسبت به متون مدنظر رهگذر اطلاق داشت، متونی که پس از سه دهه از این نوشتار نگاشته شدهاند. در اینجای متن، یک شکست رخ میدهد و او به یک پرسش پاسخ میدهد که نشان میدهد اصل مطلب محصول یک مصاحبه بوده است و در ویرایش، فراموش شده است قالب پرسش و پاسخ یکدست شود. در این پرسش که از رهگذر پرسیده شده است اثر محبوبش در این یک دهه چیست، میگوید: «به لحاظ تکنیک و فارغ از مسائل ارزشی و محتوایی، طبعا کلیدر را انتخاب میکنم. اما از دیدگاه یک مسلمان، باغ بلور را انتخاب میکنم.«
مقاله رضا رهگذر که امروز او را با نام محمدرضا سرشار میشناسیم، مهم است چون میتوانیم براساس آن وضعیت ادبیات ایران را بسنجیم. درکی از تغییرات نگاه در سه دهه اخیر و نسبت ادبیات امروز با نگاه ایدئولوژیک مقاله.
