آراز مطلبزاده، خبرنگار: حدود یکسال پیش بود که خبر یک اقتباس سینمایی و بهتعبیر درستتر، سریالی از رمان «خونخورده» مهدی یزدانیخرم روی خروجی بعضی از رسانهها قرار گرفت. این را خود نویسنده کتاب برای اولینبار طرح کرد. او گفت: «علی سرابی کارگردان و بازیگر تئاتر زمانی که نسخه صوتی «خونخورده» را خواند، از آن فوقالعاده خوشش آمد و معتقد بود که کتاب بهدرد اقتباس میخورد. به همین دلیل خیلی پیگیری کرد و با تهیهکنندههای مختلفی وارد صحبت شد. بالاخره قراری با علی سرتیپی، یکی از تهیهکنندگان شناختهشده گذاشته شد.» شهریورماه همان سال بود که رسانهها اعلام کردند پیشتولید این سریال شروع شده است. مهدی جعفری که با دو فیلم «۲۳نفر» و «یدو» ورود دیرهنگام اما درخشانی به عرصه کارگردانی داشت، بهعنوان کارگردان احتمالی سریال معرفی شد. از دیگر سو اعلام شد رمان دیگری از یزدانیخرم با نام «سرخسفید» هم با فاصله کمی و اینبار توسط محمدرضا تختکشیان از نشر چشمه خریده شد و همانموقع با محمدحسین مهدویان برای ساختن آن به نتیجه رسیدند و توافق کردند. بههرحال یکسال گذشته هیچکدام از این پروژهها عملی و اجرایی نشدهاند. اینکه ایده اقتباس از آثار یزدانیخرم تا چه حد بهدلیل کیفیت کار او بود و چقدر به ارتباطش با اهالی سینما برمیگردد، موضوع بررسی ما در این مقال نیست؛ اما اگرچه این سریالها هنوز ساخته نشدهاند، خبر اقتباس از آنها باعث جلب توجهات فراوانی به سمتشان شد و خوانندگان بیشتری بهسمت خواندن این رمانها رفتند. حالا که یکسال از آن اخبار میگذرد، چه این کتابها در آینده بخواهند منبع اقتباس قرار بگیرند و چه نه، بهسبب خوانندگانی که در این مدت بابت همین خبر پیدا کردند، قابل نقد هستند. در ادامه بررسی کتاب «خونخورده» را مطالعه میکنید. خونخورده، قصه پنج برادر را روایت میکند که در شهرهای تهران، آبادان، مشهد و بیروت زندگی میکنند. قصه متلاشیشدن برادرانی که سرنوشتی عجیب برایشان رقم میخورد و جسم هرکدام روایتی تلخ را پشتسر میگذارد. قصه ارواح و انسانهایی که پیرامون زندگی چند برادر پرسه میزنند. بستر زمانی این روایت در دهه۶۰ است.
در نخستین مواجهه با شیوه داستاننویسی مهدی یزدانیخرم که پیراستهترین شمایل آن در آخرین رمان چاپشدهاش یعنی «خونخورده» نمود پیدا کرده است، باید گفت قلم یزدانیخرم برآیند الگوبرداری از شیوه نگارش سه چهره مهم در تاریخ ادبیات ایران است: جلال آلاحمد، رضا براهنی و عباس معروفی. بهعبارت دقیقتر باید گفت یزدانیخرم در جنس «نثرنویسی» متکی است بر نثرتلگرافی آلاحمد، برای «بازنمود تاریخ در روایت» سعی میکند به براهنی نزدیک شود و در «شیوه روایی» و «استعارهپردازی» گاه یادآور معروفی است. اما آیا این تلاشها در سه جنبه مهم داستاننویسی، منجر به گشودن منظرهای بدیع در داستاننویسی چند سال اخیر ایران شده؟ پاسخ منفی است؛ چراکه همه این تلاشها بیشتر به طبعآزماییهایی بازیگوشانه و جاهطلبانه میمانند که درنهایت در خدمترسانی به مهمترین رسالت داستاننویسی یعنی «روایت» قرار نمیگیرند و چهبسا در مواردی به سبب ناشیگری و نابجایی، مخاطب را آزار هم میدهند. جلال آلاحمد مبتکر نوعی نثرنویسی بود که میتوان آن را برآمده از التهاب و خشم دانست. نثری پرشتاب، عصبی و پرتابی که ظاهرش عبارت است از عبارات و جملاتی کوتاه. و از حیث باطن هم، میتوان آن را مظهر نوعی عصبیت اجتماعی/سیاسی در برابر ساختار تعبیر کرد. این جنس نثرنویسی موسوم به نثر «تلگرافی» یا «شکسته» در قلم یزدانیخرم هم کاملا مشهود است:
«همیشه به یاد میآورد. خون و خون و خون. نفس عمیقی کشید. سرش را بالا آورد و کلاش را گرفت به بیرون. خبری نبود. هیاهویی از دور میآمد. منارههای مسجد هم گلولهباران شده بود. بلندتر بودند از برج کلیسا، اما دید برج به عقب عالی بود. کلاش را گذاشت زمین و قناسه را از کنار دیوار برداشت. پهلویش میسوخت. چشم راست عرقکرده را گذاشت روی گردی دوربین سلاح. کوچه امنِ امن بود. کورزده بودند. خبری از سیاووش نبود. سوت خمپاره بعدی. خوابید. ناقوس دوباره لنگر برداشت و نواخت. شمرد. هشتبار. مسجد را میزدند. گمان میکردند انبار مهمات است. سریع کشید پایین. آمد به صحن. گلولهباران شدت گرفت. صحن خنک بود. رفت پشت ستون و دست گذاشت روی زخمش. سفیدی همهجا را پر کرده بود. بر دیوار شمایل بود. شمایل را میشناخت...»(ص74)
رمان خونخورده در ادامه اثر پیشین نگارندهاش یعنی «سرخِ سفید» تماما براساس این جنس نثرنویسی نوشته شده و از مثالهای بالا در آن فراوان میتوان یافت. اما همانطور که پیشتر هم اشاره شد، اگر فلسفه وجودی این نثرنویسی را نوعی اعتراض اجتماعی متبلورشده در زبان ادبیات داستانی دهههای 30 و 40 بدانیم، اکنون کارکرد آن در زبان رمان یزدانیخرم چیست؟ این زبان در کجای روایتی که قرار است سرگذشت تراژیک یک خانواده و شوربختیهایش در دهه 60 باشد، میتواند بهکار آید؟ حقیقت آن است که این جنس نثر، در کلیت جهان داستان خونخورده که اساسا هیچ داعیهای در زمینه نقد اجتماعی ندارد و در مواقعی سعی میکند زبان شاعرانه هم پیدا کند، جز یک وصله ناچسب پرتکرار، نامتناسب و آزاردهنده، نقش دیگری ایفا نمیکند. لذا ابتداییترین مساله خونخورده به نثر بازمیگردد. نثری پرتپش و عصبی که در بسیاری از موارد با توصیفها و فضاسازیهای پر از جزئیات راوی، تضاد پیدا کرده و به روایت لطمات اساسی وارد میکند. دومین ناکامی رمان خونخورده به امر مهم، پرزحمت و چالشبرانگیز بازنمایی تاریخ در روایت بازمیگردد. یزدانیخرم در هر سه اثر «من منچستریونایتد را دوست دارم»، سرخِ سفید و خونخورده سعی کرده است تاریخ را به روایت تخیلیاش گره بزند. رضا براهنی در ادبیات داستانی ایران، استاد مسلم بازنمایی تاریخ در روایت است. در ادبیات داستانی ایران هیچکس به اندازه براهنی قادر نبوده است که بتواند تا این حد درخشان از واقعه تاریخی به سود درام داستانی بهره ببرد و برساخته حسی برای خواننده خلق کند. اما چیزی که براهنی را از همقطارانش متمایز میکند، چیست؟ اساسا بازنمایی تاریخ در روایت میتواند دو آفت بزرگ برای اثر ادبی به بار بیاورد. نخست اینکه تعلق عاطفی- سیاسی نویسنده به آن واقعه تاریخی ممکن است رسالت داستاننویس را در رعایت الزامات قصهنویسی، اعم از شخصیتپردازی، منطق روایی و... به محاق ببرد و اثر غایی را در حد یک بیانیه ایدئولوژیک و شعارزده تقلیل دهد؛ و دیگر آنکه تلاش برای پرهیز از برونریزی عاطفی یا گریز از یک مواجهه رمانتیک آغشته به نوستالژی با واقعه تاریخی، خود میتواند منجر به سوقدادن نویسنده به نوعی از وقایعنویسی تاریخی بشود که اساسا تهی از هرگونه نگاه زیباییشناسانه است. درواقع ما در آسیبشناسی آثار داستانی مرتبط با تاریخ، با دوسر یک طیف مواجه هستیم که یکسر آن افتادن در دام «بیانیهنگاری» و سر دیگر آن افتادن در دام «وقایعنگاری» است و جالبتر و مهمتر آنکه گریختن از هرکدام میتواند داستاننویس را به دام دیگری بیندازد. اما براهنی با ظرافت و مهارت تمام از این دامها میگریزد. او نه بیانیه مینویسد و نه وقایع را شرح میدهد. بلکه «روایت» میکند و «اثر ادبی» میآفریند. براهنی در اعلاترین نمونه کار خود یعنی «رازهای سرزمین من» میداند کجا بایستد و به انقلاب نظر بیفکند. به یک معنا برای براهنی، مبرهن است که باید نه آنقدر دور بایستاد تا از اشراف بر جوانب واقعه غافل شود و نه آنقدر نزدیک بنشیند تا آتش واقعه، چشمهایش را بسوزاند. بلکه باید در فاصلهای بایستاد تا حرارت مساله را با تمام وجود لمس کند و رمق بازگویی ماوقع را در خود بیابد تا روایت کند. حقیقت امر این است که مهدی یزدانیخرم در هر سه رمان اخیر خود، نه بیانیهنگاری میکند و نه وقایعنگاری. به همین دلیل است که من معتقدم او در پی نزدیک شدن به براهنی و تقلید از اوست. اما یزدانیخرم کجا ناکام میماند؟ تمام آن چیزی که تحتعنوان مهارت برای براهنی برشمردم درنهایت منجر به ترسیم موقعیت داستانی، پروراندن سویههای دراماتیک آن و جاری شدن مناسبات سیاسی- اجتماعی- انسانی برشی از تاریخ در دل آن موقعیت میشود. به زبان سادهتر، در روایت براهنی با ظرافتی هنرمندانه و آرامآرام به فراخور قصه و شخصیت، تاریخ و سویههای مختلف و متعدد آن توسط مخاطب لمس میشود و ابعاد مختلف آنجایی در جهان قصه به کمک نویسنده میآید تا در مسیر کلی روایت، نقشی مهم ایفا کند. این مهارت تا حدودی، نه به اندازه براهنی، در قلم احمدمحمود هم مشهود است. اما از آنجایی در رمانهای یزدانیخرم در وهله نخست ترسیم موقعیت داستانی و سویههای دراماتیک آن به سلامت به سرانجام نمیرسد، آن بازنمایی داستانی موثر از تاریخ هم ناممکن میشود. در خونخورده نه تاریخ، بلکه برساختهای کلیشهای و تکراری از تاریخ معاصر ایران در قالب اسامی و اصطلاحات، عاری از هر زیباییشناسی هنرمندانه به صورت مخاطب پرتاب میشود:
«تاریخ همچنین بارها دختران مبارزی را به خود دیده که با اسپری قرمز و شابلون ژلاتینی شمایلهای استالین و لنین و مارکس میاندازند روی دیوارهای پرنقش اطراف دانشگاه تهران؛ و این کار تهمینه بود. دانشجوی بلاتکلیف علوم سیاسی، تصمیم جدی گرفته بود به حزب توده بپیوندد. وسط آن همه چریک و مجاهد و پیکاری، یک دختر کوتاهقد ۲۳ساله چطور میخواست برود قاتی پیرمردهای کمونیستی که رویای داس و چکش داشتند؛ و تهمینه هم نقش داس و چکشی میانداخت بر دیوارها، تهمینه لجباز بود. سرش از توی کتابها بیرون نمیآمد و هر وقت میدید یکی از استالینهایش را پاک کردهاند، یکی دیگر میانداخت روی دیوار. حتی در دفتر حزب هم تلویحا گفته بودند که چندان تمایل ندارند تصویر استالین روی درودیوار باشد، اما مگر میشد حریف این دختر شد؟! محمدعلی عمویی یکبار دربارهاش گفته بود اگر بین 53 نفر زنی بود، قطعا شبیه تهمینه میشد.»(ص175 و 176)
قلم یزدانیخرم همینقدر آغشته به تبرج است. جالبتر آنکه خونخورده از این حیث، شکل تعدیلشده و پیراستهتر سرخ سفید است. در روایتهای او، اگر قرار بر معرفی و پرداختن به یک شخصیت دارای گرایشهای سیاسی باشد، او به جای ترسیم موقعیت و پدیدآوردن شخصیت و جوانب روانی-اجتماعی- سیاسی آن از دل موقعیت، اتکا میکند بر اسامی و اصطلاحات رایج در تاریخ سیاسی کشور که در دل جملاتی بهظاهر ادیبانه ادا میشوند. شکلی از ارائه «کد» به خواننده که قرار است تنبلی یا ناتوانی نگارنده در شخصیتپردازی را جبران کند. بهکارگیری این روش منجر به ناکامی در بازنمایی بصری- روایی- حسی از تاریخ میشود. به زبان دیگر نویسنده، خواننده را در فوران آزاردهنده و نازیبای جملاتی که گویی قرار است اطلاعاتش را به رخ بکشد، محصور میکند و آنقدر این روند را ادامه میدهد که حوصلهاش تماما فرسوده شود.
یزدانیخرم در خونخورده مدعی احضار تاریخ است. تاریخ بهمثابه دخمهای پرپیچوخم و عمیق، تخلیه میشود و از هر سوراخ آن خردهروایتهای متعددی بیرون میآیند. اما بارزترین و پررنگترین روایت که میتوان آن را خط کلی داستان رمان تعبیر کرد، داستان برادران خانواده سوخته، به نامهای ناصر، مسعود، منصور، محمود و طاهر است که همگی تقدیر تراژیکی پیدا میکنند. مضافبر این خط کلی، راوی هرازگاهی هم سر به داستان صلاحالدین ایوبی، سردار مسلمان جنگهای صلیبی، میزند و فرازهایی از جنگها و فتوحات او روایت میکند. خونخورده رمان پرجزئیاتی است. اما این جزئیات در بسیاری از موارد نمیتوانند در ساختاری محکم و در هماهنگی با یکدیگر پیش بروند و در اجزای روایت، واجد کارکرد شوند. راوی از خانواده سوخته سخن میگوید اما اساسا خانوادهای نمیسازد. از خانه و مافیها هیچ تصویری ارائه نمیدهد. آیا این پنج شخصیت (شما بخوانید تیپ) نمیتوانند پنج رفیق باشند به جای پنج برادر؟ چه شمایلی از برادری نشان داده میشود؟ درواقع یکی دیگر از اساسیترین ضربههایی که رمان یزدانیخرم از آن جان سالم به در نمیبرد، همین ساختار اپیزودیک است. معلوم نیست نویسنده برچه اساسی با اپیزودبندی قصهها، داستان مینویسد. این شیوه در سرخِ سفید هم بهکار رفته بود. به نظر میرسد حداقل در خونخورده هیچ توجیهی پشت آن نباشد جز علاقه خود یزدانیخرم. نویسنده بهواسطه این ساختار اپیزودیک، برادرها را از هم دور میکند و نمیگذارد خانواده ساخته شود. در بعضی موارد به نظر میآید بهدنبال استفاده از بعضی موتیفهای تکرارشده در «سمفونی مردگان» از عباس معروفی است. اعم ازکلیسا، بازار، عشق محکوم به فقدان، تجددخواهی نسل جوان و... . حتی انتخاب عنوان خانوادگی «سوخته» هم یادآور خوشذوقیهای معروفی در راستای خلق یک کارکرد استعارهای برای نامهاست. چون همگی این برادران بهنوعی میسوزند و نابود میشوند. ناصر زیر قیر میسوزد و مسعود زیر آتش. منصور با گلوله میسوزد و محمود هم گویی هویتش سوزانده میشود. استفاده از شیوه روایت جریان سیال ذهن هم مجدد تداعیکننده شیوه روایت عباس معروفی است. با این تفاوت که یزدانیخرم نمیتواند از ظرفیتهای این شیوه روایی بهرههای لازم را ببرد. بهطور مثال بهسمت طرح یک موقعیت داستانی و ترسیم منظرگاههای مختلف از آن نمیرود. با پافشاری بر ساختار اپیزودیک، تمام این امکانها هدر میدهد. بهمحض خلق شدن اندکی حس، اپیزودها به پایان میرسند و حداقل ارتباط شکلگرفته بین خواننده و شخصیت از بین میرود. راوی صرفا از داستان برادرها به داستان صلاحالدین میجهد و بازمیگردد. داستان صلاحالدین و تمرکز بر «خون» و پرداختن بر سویههای بصری- استعاری آن چفت و بست محکمی با این داستان برادرها ندارد. به نظر میرسد داستان صلاحالدین صرفا به جهت پرداختن به گذشته روح خبیث خالدار طراحی شده است. پس اما این حجم از جهش بر این داستان در طول روایت داستان برادرها چه معنایی دارد؟ همین مساله را درباره ترسیم بصری کلیسا هم میتوان مطرح کرد. از معدود لحظات درخشان رمان، لحظات مربوط به توصیف کلیساهاست. از قضا کلیساها و جزئیاتشان کاملا فرم پیدا میکنند و واجد شمایل میشوند. اما این اشارهها بر کلیساها درنهایت نسبت مبهمی با داستان برادرها و داستان صلاحالدین پیدا میکنند. کلیسا نماد یک مذهب در اقلیت است. از طرف دیگر معشوقههای برادران هم دارای ویژگیهایی هستند که افکار عمومی آن ویژگیها را نامطلوب و مذموم میپندارند. مریم دختر یک افسر اعدامی است، تهمینه مارکسیست است، ماریا مسیحی است و... آیا کلیسا و ترسیم همزیستی مسالمتآمیز با مسیحیان در نارمک باید در نسبت با ویژگیهای جامعه ناپسند این دخترها واجد معنا و رابطه باشد؟ یا در نسبت با عفو، بزرگمنشی و گشودگی صلاحالدین در برابر مسیحیان؟ نویسنده نمیتواند این نسبتها را با قدرت و ظرافت تبیین کند. لذا تمام این ایدهها ناپخته میمانند و هدر میروند. در بین اپیزود برادرها، خردهروایتهایی بهغایت کوتاه را میخوانیم که اشارههایی دارند به شخصیتهای مهری نامی، آرزو کیان و سناتور اعدامی. معلوم نیست هدف از طرح این شخصیتها چه بوده است. جهت تنوعیافتن از داستان برادرها؟ یا صرفا بستری بودهاند برای ارضای ذوق نویسنده برای اشاره به نشر چشمه، دوران اصلاحات و... ایده پرواز روحها بر سر تهران و روایت داستان از منظر آنها هم در نگاه اول خلاقانه به نظر میرسد اما شوخطبعیهای نهچندان دلپذیر ارواح بهشدت ریتم و فضا را میشکنند. خونخورده مملو از پارههای قصههای نامرتبط به هم است. قصههایی بزرگ و کوچک که همانند رمان سرخ سفید با نهایت اصرار و با کجسلیقگی به هم چسبیده شدهاند. نگارنده گاه تراژدیسرا میشود و گاه بذلهگو. برای لحظاتی بهسمت داستان شبهپلیسی میرود و در لحظهای دیگر، سودای رمان جنگی در سر میپروراند و در مجالی دیگر رویای رمان سیاسی!