یکی از مهمترین مطالبی که درباره فارابی مطرح میشود، شأن تاسیسی او در فلسفه دوره اسلامی است، درحالیکه پیش از او کسان دیگری از مسلمانان تاملات فلسفی داشته و پیشتر از او به سراغ فلسفه یونان رفتهاند. از این جهت اگرچه امروز بر همگان مسلم است که فارابی موسس فلسفه اسلامی است، اما کمتر درباره چرایی آن بحث میشود. در این رابطه با مهدی ناظمیقرهباغ، مدیر مدرسه علوم انسانی پگاه روزگار نو و پژوهشگر فلسفه گفتوگو کردیم و از او درباره معنای فیلسوف موسس پرسیدیم. ناظمی قرهباغ معتقد است باید پاسخ این پرسش را در وجودشناسی فلسفه فارابی جستوجو کنیم. به زعم او نخستینبار فارابی بود که وجود و ماهیت را تفکیک کرد و این تفکیک سرآغاز فلسفهای تازه در عالم اسلامی شد؛ چیزی که پیشتر و در فلسفه آبای یونان سابقه نداشت. متن پیشرو مشروح گفتوگو ما با مهدی ناظمی است.
چرا از فارابی بهعنوان موسس فلسفه اسلامی نام میبرند؟ فیلسوف موسس کیست و فلسفه به چه نحو تاسیس میشود؟
درمورد اصل فلسفه تعریف دقیق و روشنی وجود ندارد، نه به این دلیل که تعریف ارسطویی آن سخت است؛ چراکه این را میتوان درباره همهچیز گفت، بلکه به این معنا که اساسا تلقی روشن و یکسانی درمورد فلسفه وجود ندارد. تلقیها درباره چیستی فلسفه آنقدر متفاوت است که برخی گفتهاند معنای فلسفه از نظر هر فیلسوفی، همان فلسفه اوست. بهعبارت بهتر، مثلا تعریف فلسفه از نگاه ملاصدرا جمعبندی فلسفه ملاصدراست و برای دیگر فیلسوفان نیز همینطور است. بنابراین باید بدانیم که پرسش از چیستی فلسفه، پرسش دشواری است که البته بزرگان تاریخ فلسفه نیز با آن روبهرو بودند و هرکدام به سهم خود سعی کردند پاسخی به این پرسش بدهند.
به همین دلیل صحبت کردن از تاسیس فلسفی هم صحبت دشواری است. بداهتا باید این نکته را یادآوری کنیم که بزرگانی که در ایران صحبت از تاسیس فلسفه یا موسس بودن فارابی کردند عمدتا به استاد گرانقدر دکتر داوریاردکانی برمیگردند. باید بدانیم که بحث از فلسفه و تاسیس فلسفه در متن ایشان، معنایی خاص دارد. در آن متن، معنای فلسفه بهطورکلی، یعنی پرسش از وجود. در این زمینه به حد مکفی منابع وجود دارند. باید دقت کنیم که این پرسش از وجود به همان معنای «تعریف وجود» که در فلسفههای کلاسیک اسلامی وجود دارد، نیست. این پرسش از وجود، تلاشی است برای تعبیر فلسفه در کل تاریخ فلسفه و نهتنها فلسفه اسلامی یا فلسفه مسیحی یا مثلا فلسفه هارتمان و فلسفه هگل و اگزیستانسیالیسم و امثال آن.
پس فلسفه یعنی تلاش و کوشش بشری برای پرسش از وجود. به همین دلیل میتوان افلاطون را موسس فلسفه نامید و گفت افلاطون فلسفه را تاسیس میکند. چون افلاطون است که برای اولینبار پرسش از وجود را پیش چشم ما میآورد. نه به این معنا که فکر کنیم مثل جزوهای درسی درباره پرسش از وجود بحث میکند؛ چون طبعا هر فیلسوفی با مسلک و ممشای خود این مسیر را طی میکند و افلاطون و دیگران همگی تابع همین قاعده هستند. پس فلسفه یعنی پرسش از وجود. چه زمانی میتوانیم بگوییم فلسفه متمایزی تاسیس میشود؟ مثلا بگوییم فلسفهای تاسیس شد که متمایز از فلسفه یونانی یا متمایز از فلسفه اسلامی و... است. زمانی میتوان این حرف را زد که پاسخ متمایزی به پرسش از وجود داده شود. یعنی اگر بهعنوان مثال پاسخ به پرسش از وجود را در فلسفه ارسطو عبارت بدانیم از صورت شیء یا ماهیت شیء یا هر چیز دیگری، اگر فیلسوفی پیدا شود یا یک مکتب فلسفی پیدا شود که بتواند پاسخ دیگری به پرسش از وجود بدهد، فلسفه متمایزی خلق شده است.
بهعبارت دیگر وقتی میگوییم فارابی فلسفه متمایزی را به نام فلسفه اسلامی تاسیس میکند، یعنی پاسخ فلسفه او به پرسش از وجود، پاسخ فلسفه یونانی و فیلسوفان یونانی نیست و قبل از فارابی هم هیچکسی مثلا الکندی یا هر فرد دیگری به چنین پاسخی نایل نشده است.
پاسخی که فارابی به پرسش از وجود دارد در ذیل وجودشناسی فلسفه اسلامی بیان میشود و آن مبتنیبر آموزه تفکیک متافیزیکی ماهیت از وجود و بالتبع در این تفکیک، برجسته کردن وجود است. از این نظر و با این اجمالی که عرض کردم، بین فارابی و ابنسینا و حتی شیخ اشراق و ملاصدرا و علامه طباطبایی و دیگران با وجود اینکه در ظاهر کاملا متفاوت به نظر میرسند، تفاوتی وجود ندارد و همه آنها مبتنیبر آموزه تفکیک وجود از ماهیت-که امری است مستحدث در فلسفه در آن زمان- و برجسته کردن یا سنگینتر کردن کفه وجود نسبت به ماهیت گام برداشتهاند. از این نظر گفته میشود فلسفه فارابی متمایز از فیلسوفان پیش از خود است و بنابراین فارابی موسس فلسفه اسلامی است و ابنسینا و شیخ اشراق و ملاصدرا و شاگردان و تابعان همه آنها تا خود علامه طباطبایی به نحوی تابع جناب فارابی هستند.
با کدام قرائن میتوان نشان داد که فارابی موسس بوده است؟ برخی به استناد آثاری مثل کتاب الجمع، فارابی را شارح و مفسر فلسفه یونانی میدانند و نه موسس. نسبت فلسفه فارابی با فلسفه یونانی چیست و چطور میتوان نشان داد که او در مقام تاسیس به شرح و تفسیر آرای ارسطو و افلاطون وارد شده است؟
باید دقت کنید که کوشش فارابی در الجمع و دیگر آثار وی همه در ذیل وجودشناسی اوست. یک متفکر در تفکر خود هیچگاه به معنای بسیط مدعا، چیزی را بر چیزی منطبق نمیکند. به این معنای ساده و بدوی که عرض کردم، ما چیزی به نام فلسفه تطبیقی نداریم. اما متفکر به یک معنای دیگر همواره تطبیقی میاندیشد و آن معنای دیگر این است که متفکر سعی میکند پاسخ دیگران را به پرسش خود تجربه و آنها را بازآزمایی کند و سعی کند بفهمد متفکران پیش از او-آن مقدار که به آنها دسترسی دارد- چه چیزی را از پرسش او تجربه کرده و به زبان آوردهاند. متفکر در این تجربهگری، تا حد جالبتوجهی در افق زمانی و تاریخی خود، امر تجربهشده را باز میآزماید. بدیهی است که متفکر نگاهی به گذشته و نگاهی به حال و آینده دارد. به این معنای دوم تفکر همواره تطبیقی است ولی آنچه فارابی را در الجمع برجسته میکند آن است که فارابی افلاطون و ارسطویی را خلق میکند که به نظر بسیاری از پژوهشگران امروزی، «وجود خارجی» ندارد. این بهویژه درباره ارسطو صادقتر مینماید.
درواقع فارابی وجودشناسی خود را با تجربهای که خود از وجود دارد و پرسشی که از وجود دارد، آغاز میکند و در این وجودشناسی سعی میکند تفسیری ارائه بدهد که در این تفسیر با افلاطون و ارسطو مشترک باشد. عدهای از دانشوران و اهل اندیشه که کم هم نیستند، خرده گرفتهاند که فارابی چرا این کار را کرده و به دام جنبه روانشناسی افتادهاند. درحالیکه این مساله، مساله روانشناختی نیست. مساله این است که در افق تفکر باستان، حقیقت همواره یکی است و وقتی متفکر یا اندیشمند بزرگی حرفی زده، یک حقیقت را بیان کرده است. اگر افلاطون بزرگی وجود داشته قطعا آن حکیم الهی همان حرفی را زده که ارسطاطالیس حکیم الهی زده و او هم همان حرفی را زده که فارابی حکیم زده است. بنابراین برای فارابی قابل پذیرش نیست که دو متفکر بزرگ یا سه متفکر بزرگ، متفاوت گفته باشند. بلکه معتقد است تعابیر بسته به اقتضائات، متفاوت است. همانطور که این پیشفرض برای امروزیها معکوس است و اصل در این است که همه حرف دیگری میزنند و همه بهدنبال کشف تفاوتها و تمایزات اندیشمندان هستند. بههرحال، نگاه در تاریخ باستان نگاهی تاریخی به آن معنا که ما میگوییم، نبوده و فقط گاهی این رویکرد تاریخمحور-به معنای روایتمحور-، در دنیای باستان سر باز کرده و خود را نشان داده است. بهویژه در متافیزیک فلسفی، روایتمحوری خیلی بسط نداشته یا حتی وجود نداشته و بنابراین فارابی هم مستثنی نیست. پس در الجمع سعی میکند افلاطون و ارسطوی خود را تطبیق بدهد و از آنها صحبت کند.
ما اگر بهدنبال فهم قرائن موسس بودن فلسفه فارابی هستیم باید این بحث را در وجودشناسی فارابی جستوجو کنیم ولی بالاخره باید چند چیز را روشن کنیم. علیرغم وجود برخی قرائن در فلسفههای یونانی بهویژه در دوره اسکندرانی و فیلسوفان متاخر دوران هلنستیکی که به آموزه وجودشناسی فیلسوفان اسلامی کمی نزدیک میشوند، ولی همچنان تفسیر شایع از وجودشناسی، تفسیری است که بهطور کلاسیک از ارسطو میفهمیم، نه تفسیری که مبتنیبر تفکیک وجود از ماهیت باشد. همان تفکیک به ابنسینا اجازه میدهد در براهین اثبات خدا برهان امکان و وجوب را تاسیس کند. اساسا طرح ممکن بالذات دربرابر ممتنع بالذات و واجب بالذات، مبتنیبر آموزه تفکیک وجود از ماهیت است. اگر نتوانیم تفکیک وجود از ماهیت را بپذیریم، آنها را هم نمیتوانیم بپذیریم.
بنابراین اگر بخواهیم بفهمیم چرا فارابی موسس است، باید آموزه تفکیک وجود از ماهیت او را بفهمیم. این آموزه در فقرات مختلفی از فلسفه او طرح و بحث شده است. اما نکتهای که شاید برای ما آموزنده و مهم باشد ارتباط این آموزه با زبان است. یعنی به نظر میرسد جناب فارابی وجودشناسی متمایز خود را از دل سگالیدن با زبان کشف و سعی میکند در جنگ فیمابین کلمات در عرصهای که بین زبانهای آن زمان آموخته بود بهویژه فارسی و عربی و تا حد کمتری زبان یونانی و زبانی به نام سغدی، جایگاه وجود را پیدا کند. ما میتوانیم این مساله را تقریبا بهصراحت بیشتری در رساله الحروف فارابی ببینیم. این رساله، علیرغم اینکه خود موجز است و زبان متکلفی دارد و فهم آن دشوار است اما به نظر میرسد در اصل اینکه فارابی با مقدمات زبانی به وجود میرسد، صراحت دارد.
بخشهای جالبتوجهی از این رساله به تعبیر امروزی، فلسفه زبان هستند. یعنی توضیح میدهند که کلمه چطور وضع میشود و از کجا وضع میشود و کلمات چطور در وضع خودشان مفاهیمی را به ما نشان میدهند یا دلالت بر مفاهیمی میکنند که آن مفاهیم، به تعبیر ما فلسفی یا منطقی است. اینکه عرض چیست و جوهر چیست و ذات چیست و موضوع چیست و همه اصطلاحاتی که بعدها در فلسفه فارابی و اسلامی بسیار متداول است؛ اینها همه در فلسفه فارابی از دل زبان استنباط و استخراج میشوند. من نمیدانم که بعدها وقتی رسالههای ابنسینا و غزالی در دنیای لاتین ترجمه میشود آیا فیلسوفان مسیحی هم چنین کاری میکنند یا نه؟ آیا شروع میکنند مبادی فلسفه را براساس زبان خود بفهمند و سعی کنند از دل آن مبادی به مفاهیم خود برسند؟ یا نه زبان عربی را به زبان لاتین ترجمه کردهاند و فلسفه مسیحی اسکولاستیک (فلسفه آلبرت و توماس) براساس آن «ترجمه» تاسیس میشود. بههرحال فارابی این کار را میکند و بسیاری از مفاهیم که ما امروزه در فلسفه اسلامی بهراحتی بهکار میبریم از دل زبان استنباط کرده است. این استنباط اینطور نیست که قسمتی از این کتاب یا رساله این استنباط را کامل و تمامعیار و جامع انجام داده و کنار بگذارد، این همراهی فلسفیدن با زبان کمابیش در کل این رساله ساری و جاری است و شاید یکی از وجوه تسمیه الحروف همین باشد. به نظر میرسد مبادی تمایز انسان از حیوان در اولین وجوه زبانی و در بهکارگیری حروف و کلمات باشد و با این مبادی است که ما باید سایر تمایزات خود را از حیوان تاسیس کنیم و حیات اجتماعی خود و حیات سیاسی خود را درواقع در حیات زبانی انسان خلاصه کنیم. فارابی این کار را میکند و شرح این مساله شرح مفصلی است. بنده در کتاب منتشرنشده خود با عنوان «وجودشناسی سینما» بخشهایی را به بررسی رساله الحروف اختصاص داده و سعی کردهام آنجا نشان بدهم فارابی چطور اصطلاحات فلسفی را یکییکی بحث میکند تا به اصطلاح وجود میرسد و در اصطلاح وجود براساس فهمی که از زبان دارد وجودشناسی خود را تاسیس میکند.
فارابی در وجودشناسی برآمده از فهم زبانی او گمان میکند مانعی پیشرو دارد و آن مانع زبان عربی است. فارابی احساس میکند زبان عربی زبان متناسب با فلسفه و منطق آموختهشده از یونانیان نیست و به همین خاطر رو بهسمت زبان فارسی میکند. زبانی که در زمان فارابی هنوز به رشد و بلوغ قرن ششم و هشتم نرسیده بود و به نوعی تازه خود را پیدا کرده است و از دل دربار بیرون آمده و در زبان شعر و ادب بسط پیدا کرده است. فارابی متوجه میشود که در زبان فارسی نیز مانند زبان یونانی میشود «هست بودن» را به شکل کلمهای مستقل فهمید و این برخلاف زبان عربی است. پس حالا که در زبان با کلمهای مستقل روبهرو هستیم حتما با معنایی مستقل هم روبهرو هستیم و اگر این معنای مستقل در زبان عربی معادل دقیق ندارد ما آن معادل نسبی را جعل میکنیم. آنجا صحبت از انیت و کینونت و... میکند و سرانجام به کلمه موجود یا وجود میرسد و آن را به معادلهای دیگر ترجیح میدهد.
از همانجا فارابی به این نتیجه میرسد که وقتی وجود داشتن کلمهای متمایز از ماهیت چیزها دارد پس باید وجود داشتن را امری متمایز از ماهیات دانست. درواقع آن چیزی که به فهم و تفسیر مجدد فلسفه یونانی کمک میکند که در خود فلسفه یونانی به این صراحت نبود یا غایب بود. با وجود اینکه زبان یونانی خود زبان سه سیلابی است یعنی مثل زبان فارسی مبتدا و خبر و رابطه دارد، اما فارابی این را از زبان یونانی نمیآموزد و از زبان فارسی میآموزد. به تعبیری اگر کل فلسفه اسلامی را در مبدا، تابع وجودشناسی فارابی بگیریم و مبدا وجودشناسی فارابی را فهم از وجود در زبان بگیریم، به تعبیری میتوان گفت فلسفه اسلامی وامدار زبان فارسی است.
بقیه کوشش فکری فارابی در بسط مقتضیات تفکیک وجود از ماهیت و روشن کردن معانی مختلف وجود و ماهیت است که البته مختص به فارابی هم نیست و این مساله در تابعان او مثل شیخالرئیس و شاگردانش هم کماکان ادامه پیدا میکند.
اشاره کردید که از آنرو فارابی را فیلسوف موسس گویند که وجودشناسی متمایز داشت و این وجودشناسی او برآمده از فهم زبانی او بود. از طرفی شبحی از تفکیک میان ماهیت و وجود در فلسفه ارسطو هست که البته محدود به منطق اوست و به حوزه متافیزیک راه نیافت. آیا میتوان گفت توفیق فارابی به تفکیک قاطع و متافیزیکی ماهیت و وجود ناشی از ظرفیت زبان فارسی بود و ازهمینرو تا پیش از آن در حوزههای دیگر فلسفی ممکن نشد؟ اساسا ظرفیتهای زبانی چه تاثیری در پیدا شدن نظامهای فلسفی داشتهاند و دارند؟
زبان خود بهطور مستقیم تفکر را ایجاد نمیکند. زبان محمل امکانات فکری ماست. امکانات را برای تفکر ما پیشروی ما میگذارد. این امکانات میتواند برای انسان متفکر، الهامبخش باشد و در تفکر او فعلیتهایی را خلق کند. در رابطه با فارابی نیز همین مساله وجود دارد. زبان علم در جهان اسلام، زبان عربی بوده و هست. با زبان عربی فهم اینکه چطور میشود هست بودن و هستی را به شکل کلمهای مستقل و اسم مصدر فهمید، دشوار است. در مقابل، زبانهای دیگری بودند ازجمله زبان یونانی که این مساله در آنها این شکل را نداشت. حتی در زبان یونانی هم خود زبان بهطور مستقیم این آموزه را به ارسطو و افلاطون و کس دیگری نمیرساند. گادامر در جملهای که شاید به آن توجه کافی نشده است، تاکید میکند پارمنیدس است که برای اولینبار از کلمه هستن یا هست بودن، اسم هستی را درست میکند. بزرگانی چون گادامر که به فرهنگ و ادبیات یونان باستان بهتر دسترسی دارند، فکر میکنند کلمه اسمی از هستن یا بودن از پارمنیدس آغاز شده است و برای اولینبار آنجا خلق و موضوع میشود. میبینیم در ارسطو این هستی به یک مفهوم یا اصطلاحی فلسفی تبدیل میشود. حال این اتفاق در زبان عربی به اینصورت است که شاید اگر فارابی میخواست صرفا مترجم فلسفه ارسطو و افلاطون و... باشد این مساله اهمیتی پیدا نمیکرد و کلمهای را که میشود ترجمه کرد، صرفا ترجمه میکرد. اما فارابی نمیخواهد این کار را بکند و به همین دلیل رساله الحروف را مینویسد چون برای او معنا و فکر مهم است و کار او تفسیر فلسفه یونان بود نه ترجمه به معنای مرسوم آن. او میخواهد فلسفه یونان را در افق فکری جهان اسلام، فهمپذیر و تفسیر کند و بدیهی است که بهخاطر این کار و برای این کار ناگزیر باید افق زبان عربی و افق فکری جهان اسلام را مدنظر و جدی بگیرد. در زبان عربی چنین امکانی حاصل نیست. چه باید کرد؟ فارابی احساس میکند که در زبان فارسی دری این امکان وجود دارد و میشود آن را به زبان عربی بسط داد و آن کار را انجام میدهد و به وجود این امکان در زبان فارسی تذکر میدهد و بعد جعل اصطلاح موجود یا وجود را انجام میدهد. این امکانی است که زبان در اختیار متفکر قرار میدهد.
تفکیکی که من به آن اشاره کردم، تفکیک بین ماهیت و وجود است که در فارابی به شکلی برای اولینبار مطرح میشود. فارابی این مساله را خیلی شرح نمیدهد ولی به هرحال مهم است و به نوعی تفکیک وجود از ماهیت تولد تفکر فلسفی جدیدی است که در فارابی روی میدهد: «اینکه موجود میتواند وجودی و ماهیتی داشته باشد و این وجود و ماهیت تفکیکی صرفا منطقی نیست و تفکیکی واقعی و به تعبیری متافیزیکی است. بعدها این آموزه به فلسفه مسیحی منتقل میشود.»
شما تمایز وجودشناختی در فلسفه فارابی را دال بر موسس بودن او دانستید. شبیه همین را در فلسفه ملاصدرا داریم. درحالیکه فارابی موجود بماهو موجود را موضوع فلسفه تعیین کرد، ملاصدرا میان حقیقت وجود و مفهوم آن تفکیک قائل شد و بنابراین موضوع فلسفه به وجود انتقال یافت. با توجه به اینکه مشهور است و حضرتعالی هم اشاره کردید که فلاسفه بعد از فارابی شاگردان و بسطدهندگان اصولی هستند که او تدوین کرده، آیا این ابتکار ملاصدرا را نمیتوان مبدا تاسیس یک نظام جدید فلسفی درنظر گرفت؟ درواقع پرسش این است که آیا این تمایز وجودشناختی بعد از فارابی در میان متفکران مسلمان نداریم؟ اگر نداریم مطلقا نداریم و اگر داریم، چرا آنها را موسس نخواندهایم؟
در اصل تفکیک متافیزیکی وجود از ماهیت، فرقی بین فیلسوفان بزرگ اسلامی وجود ندارد یعنی حتی ملاصدرا هم اصالت وجود خود و بعدها وحدت حقه حقیقیه وجود را مبتنیبر همین تفکیک میکند. یعنی اگر تفکیک وجود از ماهیت قابل تصور نباشد یا در طرح فکری ما جا نگیرد بقیه مواردی که ملاصدرا گفت قابل تصور نخواهد بود. خود تفکر یا وجودشناسی ملاصدرا اهمیتی ندارد؟ این حرفهای من به این معنی نیست که حرفهای دیگر فیلسوفان اهمیتی ندارد. به نظر میرسد که همه فیلسوفهای اسلامی و هم ابنسینا و هم شیخ اشراق و هم ملاصدرا و برخی دیگر آموختنیها و آموزههای مهمی در تفکر فلسفی دارند و ارزش بحث و گفتوگو درباره آنها وجود دارد. ملاصدرا در کشور ما و بعد از انقلاب اسلامی مورد اقبال خاصی قرار گرفت که باید این وضعیت را در مجال دیگری بررسی کرد. بههرحال در اصل وامداری فیلسوفان به فارابی در آموزه تفکیک ماهیت از وجود تفاوتی وجود ندارد و ملاصدرا به این معنا قطعا فیلسوف موسس به این معنی که دوره جدیدی از فلسفه با او آغاز شود، نیست. فلسفهها و فلسفه به کل جدیدی در تفکر ملاصدرا تاسیس نمیشود. به تعبیری که من از قول آیتالله سیدحسن مصطفوی شنیدهام، فلسفه ملاصدرا حاشیهای است بر فلسفه فارابی که من میتوانم بگویم فلسفه اسلامی حاشیهای است بر فلسفه فارابی. این به معنی کماهمیت بودن دیگر فلسفهها نیست ولی با ابتکارات فلسفی دیگر فیلسوفان، جریان فلسفه کاملا جدیدی در تاریخ تاسیس نمیشود. تمام فلسفههای ما، سینوی و مشایی و اشراقی و صدرایی تماما در یک عرصه فلسفی قرار دارند.