زهرا محسنیفر، پژوهشگر: درست مقارن با زمانی که هیروشیما و ناکازاکی با سوغات هستهای آمریکا به تلی از خاک تبدیل شده و مردم سرزمین آفتاب تابان، دوبار طلوع خورشید را به نظاره نشستند، خانواده یامامورا کمی آنطرفتر در شهر آشیا چشمشان به دیدار کونیکو روشن شد. دختری که نافش را در بحبوحه جنگجهانی بریدند، کودکی خود را در تراژدی جنگ و صلح گذراند. بزرگتر که شد، خدای ربالمشارق و المغارب پسری ایرانی را در مسیر زندگی این دختر شرقی قرار داد تا از ناخدایی بودیسم گسسته و به باخدایی اسدالله دلبسته شود. غارتگری عشق کار خود را کرده بود و دختر چشمبادامی بودایی، قاپ اسدالله بابایی تاجر ایرانی مسلمان معتقد را دزدیده بود. جوان ایرانی آموزگار که معلم دختر ژاپنی بود، یک سال آزگار دوید و پاشنه در خانه یامامورا را درآورد تا از پدر پدرسالار کونیکو بله را گرفت. تاجر ایرانی، اینبار با خدا به دادوستد برخاسته بود تا دختری غیرهمکیش را در زمره هدایتشدگان الهی قرار دهد و مزد آن را بعدا از خدای خود دریافت کند. دخترک از چرخه باطل نیروانا به شهادتین پناه آورد، لباس کیمونو را با حجاب اسلامی تاخت زد، کونیکو را در ژاپن جا گذاشت و با نام «سبا بابایی» به ایران آمد. خدا سیر نفس را برای او با سیر آفاق همراه کرده بود.
نام آقا روحالله که بر سر زبانها افتاد، محبتش پیش و بیش از آن در میان دلها افتاده بود. مهاجر سرزمین آفتاب، پناهنده سایهسار مهر خمینی کبیر شده بود. سبا که مقلد امام بود، سه فرزند را در گهواره بزرگ میکرد به این امید که روزی سرباز آقا روحالله شوند. بچهها را که به مدرسه فرستاد، مشق فارسی را همراه آنها آموخت و همکلاسی فرزندانش شد. انقلاب که شد، سلمان، بلقیس و محمد استخوان ترکانده بودند و بههمراه مادرشان اعلامیههای امام را پخش و در راهپیماییها شرکت میکردند. هنوز دو بهار از انقلاب ۵۷ نگذشته بود که سایه شوم جنگ تحمیلی بر سر کشور گسترده شد. پسران حاجیهخانم سبا بابایی که بچهمسجدی بودند، هوای جبهه به سرشان زد. سلمان رفت و مجروح برگشت و نوبت محمد شد. برادر کوچکتر کنکور را داد و با بدرقه مادر راهی فکه شد. خبر شهادتش در والفجر یک، پیش از خبر قبولی او در دانشگاه علموصنعت شهر را گرفت. محمد بابایی قبل از اینکه مهندس متالورژی شود، شهید ایدئولوژی شد تا درس عشق را در کربلای فکه پیش از قیل و قال مدرسه پاس کند. بدینترتیب کونیکو یامامورا تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس شد و حاجاسدالله بابایی مزد معاملهای که در آشیا با خدا کرده بود، در فکه گرفت تا ردای آبرومند و فاخر پدر شهید بر قامت تاجر پارچه بنشیند.
سبا پیشه آموزگاری را درپیش گرفت و معلم هنر و زبان انگلیسی دبیرستان دخترانه شد تا راه همسرش را رفته باشد. وقتی همای سعادت روی شانه او نشست که به دیدار امامخمینی دعوت شد. در دیدار دونفره، مقابل کوه ابهت و اقیانوس آرامش، مهر سکوت بر لب زده و تنها به پهنای صورت گریسته بود و امام با گفتن «ایدکم الله» او را بدرقه کرده بود. حاجیهخانم دلش به کیفیت این دیدار راضی نشد و با هر لطایفالحیلی که بود، بار دیگر در محضر آقا روحالله حاضر شد و اینبار ماجرای زندگی خود و فرزند شهیدش را سیر تا پیاز تعریف کرد و دعای خیر امام را برای خود خرید. بعدها آیتالله خامنهای در کسوت ریاستجمهوری به منزل آنها رفته و همسفره مادر شهید شده بود. قبلترها سباخانم مهریه پنج هزارتومانی خود را به مرحوم اسدالله بابایی بخشیده بود تا خرج فرش مسجد کند. این اواخر او لقب «مادر موزه صلح ایران» را به خود دید و زنی که از جنگ هیروشیما تا دفاع مقدس را زیسته بود، پیامبر صلح شد. او با قرآن انس داشت و عاشق سوره حجرات بود. حاجیهخانم سبا بابایی پس از عمری مجاهدت و مهاجرت الیالله جمعه دامن از خاک برچید و در آسمانها میهمان فرزند شهیدش شد. رضوان خدا بر او باد!