معین احمدیان دبیر گروه فرهنگ: سبا بابایی که با عنوان تنها مادر شهید ژاپنی دفاعمقدس مشهور شده است، ظهر روز جمعه دهم تیرماه درگذشت. روایت مهاجرت این مادر شهید از شهر ساحلی در کشور ژاپن تا سرزمین ایران شنیدنی است؛ اینکه چگونه به اسلام مشرف شد و چگونه فرزندش را راهی جبهه نبرد با رژیم بعثی عراق کرد.
چکهای از آفتاب
کونیکو یامامورا متولد شهر «اَشیا» در استان کیودوی ژاپن است. نام پدرش «چوجیرو یامامورا» و مادرش «آیی یامامورا». فرزند سوم خانواده بود و دو خواهر و یک برادر داشت. وقتی از دوران کودکیاش میگفت از مادربزرگش یاد میکرد: «در بسیاری از کشورهای دنیا نوهها به مادربزرگشان الفت زیادی دارند و من هم همینطور بودم، بیشتر اوقات زندگیام را با او میگذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام میداد سعی میکرد من را هم شرکت دهد تا بیاموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود که بودایی معتقدی هم بود و مراسم سنتی بودایی را همیشه بهجا میآورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی میشد که در آن یادبود مردگان را قرار میدادیم. او شروع به خواندن دعا میکرد و به من هم میگفت مانند او آداب دعا را بهجا آورم.»
یامامورا تحصیلات مقدماتی را در ژاپن میگذراند و بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسه، به دانشگاه رفت و دوسال در رشته ریاضیفیزیک به تحصیل مشغول شد؛ اما سرنوشت زندگی او با یک عشق ایرانی، به شکل دیگری رقم خورد. کونیکو در ۲۱سالگی در یک آموزشگاه زبانانگلیسی تحصیل میکرد و آنجا با مردی بهنام اسدالله بابایی آشنا شد که در آن زمان برای تجارت به ژاپن رفتوآمد داشت.
اولین روز کلاس حوالی ظهر و وسط درس، این تاجر ایرانی از جایش بلند شد، به گوشهای از کلاس رفت و پارچهای پهن کرد و شروع کرد به خم و راست شدن، درحالی که چیزهایی هم زمزمه میکرد. دیگر کسی به درس گوش نمیداد و همه با تعجب به او نگاه میکردند. فردای آن روز سوالپیچش کردند. او در جواب گفت: من یک ایرانی مسلمان هستم. دیروز اینجا نماز خواندم. نماز، عمل عبادی دین ما و یکجور شکرگزاری درمقابل خداوند است. مدتی که گذشت، آقای بابایی از طریق دوستش درخواست ازدواج با خانم یامامورا را مطرح کرد. پدر این خانم ژاپنی بهشدت مخالفت کرد. حدود یکسال طول کشید تا پدر راضی شد.
کونیکو یامامورا و اسدالله بابایی به شهر بندری کوبه در ژاپن رفتند و در مسجد آن شهر، بعد از تشرف خانم یامامورا به دین اسلام، ازدواج کردند. یکسال بعد، اولین پسرشان به دنیا آمد. بهیاد سلمانفارسی، اسمش را «سلمان» گذاشتند. سلمان 10ماهه بود که به ایران آمدند. یامامورا بعد از حضور در ایران با الهام از قرآنکریم، نام «سبا» را برای خودش انتخاب کرد.
حالا دیگر نام خانم یامامورا شده بود «سبا بابایی». سالی که ایران آمدند دخترش بلقیس را حامله بود. بعد از بلقیس، فرزند سومشان محمد به دنیا آمد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی، ابتدا سلمان که دانشجو بود به جبهه رفت و مجروح شد. محمد در 18سالگی به مادرش گفت: «امام پیام داده جوانان جبههها را پر کنند. من هم میخواهم بروم.» سبا بابایی هیچ مخالفتی نکرد. محمد یکبار به جبهه غرب رفت و موقع کنکور برگشت. کنکور را که داد، دوباره عزم رفتن کرد. سرانجام محمد بابایی در سال1362 در 19سالگی در عملیات والفجر یک در فکه به شهادت رسید. در آخرین نامهاش نوشته بود: «تصمیم گرفتهام تا آخرین قطره خونم در جبهه بمانم. تمام این سرزمین به خون شهدا آغشته است. من نمیتوانم اینجا را ترک کنم.» بعد از شهادتش که نتایج کنکور اعلام شد، خبردار شدند که در رشته مهندسی متالورژی دانشگاه علموصنعت قبول شده است.
سبا بابایی وقتی در بهشتزهرا به سنگ مزار درگذشتگان دقت کرد و دید روی آنها فقط نام پدرشان را نوشتهاند، به همسرش اعتراض کرد و گفت: «هر انسان، فرزند یک پدر و یک مادر است. چرا وقتی از دنیا میرود، فقط نام پدرش را روی سنگ مزارش مینویسند؟ پس سهم مادرش چه میشود؟ محمد، پسر من هم بود.» آقای بابایی وقتی سنگ مزار شهید را سفارش داد رویش نام مادر شهید را حک کرد.
چگونه شناختیمش
کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، یکی از اولین کانالهای شناخت ایرانیها از یگانه مادر شهید ژاپنی است. حمید حسام و مسعود امیرخانی، خاطرات خواندنی این بانوی شرقی را با دقتی مثالزدنی و با حفظ فصاحتی که خود او در بیان خاطراتش بهکار برده، به رشته تحریر درآوردهاند.
کونیکو در خاطراتش گفته هیچگاه تصور نمیکردم داستان زندگی من روزی بهصورت کتاب منتشر شود: «اگر در ژاپن و درکنار خانوادهام میماندم یک زندگی کاملا عادی را تجربه میکردم درحالیکه آشنایی من با یک مسلمان ایرانی مسیر زندگیام را تغییر داد و توسط او به دنیای جدید و ناشناختهای آمدم.» مسعود امیرخانی درباره این بخش از کتاب میگوید: «جنگ پدیده مخربی است و فکر نمیکنم هیچکس جنگ را دوست داشته باشد. راوی کتاب در کودکی و سن خیلی کم خاطراتی از جنگ جهانی دوم و همکاری ژاپن در آن دارد اما وقتی به ایران میآید و حوادث انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی را میبیند، نسبت به دفاع از سرزمین نگاهش تغییر میکند.»
امیرخانی درباره چگونگی تدوین و گردآوری خاطرات این کتاب گفته است: «حمید حسام، مرداد1393 با گروهی 9نفره از جانبازان شیمیایی برای شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما به ژاپن دعوت میشود و در این سفر با کونیکو یامامورا که در کسوت مترجم گروه را همراهی میکرد، آشنا میشود. درطول سفر ضمن شنیدن خاطراتی از زندگی خانم یامامورا، جرقه نوشتن زندگی او در ذهنش خطور میکند.» امیرخانی درباره روند جمعآوری خاطرات میگوید: «جلسات مداوم و پیوستهای با راوی داشتیم. تقریبا هر دوهفته یکبار به منزل ایشان میرفتیم و گفتوگو میکردیم. گفتوگوها از ابتدای زندگیاش شروع شد. برای اینکه روایتها تکمیل شود با اعضای خانوادهاش، دوستان همسرشان، نمازگزاران مسجد انصارالحسین(ع) و... گفتوگو کردیم. حاصل 52ساعت گفتوگوهای متعدد، کتابی شد که با عنوان «مهاجر سرزمین آفتاب » به چاپ رسید.»
مسعود امیرخانی درباره جذابیت داستان زندگی بانوی ژاپنی میگوید: «در زندگینامهنویسی و خاطرهنویسی، وقتی سوژهای انتخاب میشود، باید سیر خاطرات فرد از فرازونشیب خوبی برخوردار باشد تا مخاطب به خواندن کتاب ترغیب شود. به تعبیر دیگر، اگر زندگی یک فرد به اتفاقات و حوادث مختلفی گره خورده باشد، بهطور حتم خاطراتش از ظرفیت لازم برای پرداختن برخوردار است. در این کتاب خاطراتی را از کودکیونوجوانی راوی میخوانیم که در محیطی بزرگ شده که از نظر دین و فرهنگ و آداب و رسومی که دارند برای ما چندان شناختهشده نیست. او بعد از آمدن به ایران، آرامآرام با فرهنگ ایرانی و اسلامی آشنا میشود؛ زبانفارسی را همراه با فرزندانش میآموزد و کمکم به فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی میپردازد. پس از انقلاب، فرزندانش به عضویت بسیج مسجد محل درمیآیند و به جبهه اعزام میشوند و پسر کوچکش، محمد، در عملیات والفجر در منطقه فکه به شهادت میرسد. این خاطرات برای عدهای از خوانندگان میتواند جذاب و قابلتامل باشد.»
سبا بابایی هم درمورد نگارش خاطرات خود گفته بود: «پس از شهادت پسرم تاکنون چندین نفر پیشنهاد کردند داستان زندگیام را بنویسند اما موافقت نکردم تا اینکه در سفر به هیروشیما با آقای حسام همسفر شدم. ایشان پیشنهاد دادند خاطراتم را بنویسد و من فکر کردم که آغاز زندگیام تا بهامروز منحصربهفرد است و مثل و مانند نداشته است، پس به ایشان اعتماد کردم و انجام مصاحبهها و کار نوشتن کتاب شروع شد.»
«مهاجر سرزمین آفتاب» تاکنون به 6زبان مختلف ترجمه و ۱۳بار تجدید چاپ شده است. حمید حسام یکی دیگر از نویسندگان این اثر درباره استقبال ژاپنیها از این کتاب گفته است: «تقاضای ناشری در توکیو برای ترجمه این کتاب نشان میدهد درونمایههای مشترک انسانی زیبایی در بیان خاطرات این مادر شهید بوده که موجب انگیزه ناشران خارجی برای ترجمه آن شده است.»