محمد نسیمی، خبرنگار حاضر در افغانستان: چراغهای روی سقفش دلبری میکرد، کف جاده را مثل روز روشن کرده بود، از چند در بزرگ آهنی رد شد، به مقصد که رسید دورش حلقه زدند و با فریادهایی که از سر همت و تهیج غیرت بود بار 18چرخ را خالی کردند! «یاعلی... ماشاءالله... بدو پسر، زود خالیش میکنیم... کی خسته است؟... » و این فریادها سینه تاریک شب را میشکافت.
چشمهای امدادگران قرمز شده بود، خواب داشتند و خسته بودند، حق هم داشتند، صبح ساعت ۶ و نیم تا الان که ساعت نزدیک به ۴ صبح روز بعد است پلک روی هم نگذاشتهاند، اما روی کارشان حساس بودند و سرسری انجامش نمیدادند، همه اجناس باید با دقت و نظم در جای خود قرار میگرفت.
بازهم C130؛ این پرنده کار راهانداز نچسب؛ با ملخهایش وقتی میچرخد غوغا میکند، انگار میخواهد فریاد بزند که من را نیز با خود ببرید، مثل کودکی که فریاد میزند منم بازی! گرمای داخل این آتیشپاره پرهیاهو و تکانهایش کلافهکننده است... از فرودگاه تهران که برخاستیم چندین بار اجناس را چک کردیم، البته سحرگاه بچهها موقع بارگیری حسابی مراقب بودند که چینشها منظم باشد تا آسیبی به آنها نرسد.
در تمام مسیر بچهها راجع به چگونگی عملیات و طراحیهای مختلف و... حرف میزنند. به مقصد که رسیدیم از دیدن این میزان جمعیت متعجب شدیم. اما اصلا احساس غریبی نمیکنیم، پشتو صحبت میکنند و فارسی میفهمند...
هرکدامشان با لبخند و بلند کردن دست سعی میکردند پیام محبتآمیزی به ما مخابره کنند و با کلمات کوتاه «سلام، مهربانی، به خیر باشی و...» به استقبال ما آمدند.
امدادگران هلالاحمر چادرهای اسکان اضطراری و اقلام زیستی را بدون فوت وقت تخلیه کردند و آماده اعزام به کانون زلزله شدند. یک سرباز افغانستانی که در تخلیه اقلام بیشتر کمک کرده بود، میگفت: «من سالها ایران بودم، از ایران خاطرات خوبی دارم، دلم برای آن روزها و رفقای ایرانیام تنگ شده، به قول شما ایرانیها؛ شما که غریبه نیستید، با آمدن و دیدنتان دلمان باز شد وسط این مصیبت.»