روایتی از دیدار رهبر انقلاب و کارگزاران حج

نویسنده‌ای با کلی آه‌ و حسرت پستی نوشته بود که کاش من امسال دعوت می‌شدم که بروم حج و روایتش را بنویسم. وای که چقدر دلش حج‌رفتن می‌خواست.

  • ۱۴۰۱-۰۳-۱۹ - ۰۵:۱۳
  • 30
روایتی از دیدار رهبر انقلاب و کارگزاران حج

سوغاتی از انتهای خیابان فلسطین

سوغاتی از انتهای خیابان فلسطین

حبیبه آقایی‌پور، فرزند شهید منا، رحیم آقایی‌پور: نویسنده‌ای با کلی آه‌ و حسرت پستی نوشته بود که کاش من امسال دعوت می‌شدم که بروم حج و روایتش را بنویسم. وای که چقدر دلش حج‌رفتن می‌خواست.
بعد تمام کامنت‌هایش پر بود از «ما هم همین‌طور» و «آره واقعا» و «ای کاش» ... .
طاقتم تمام شد و برایشان نوشتم:
«من اما فقط به حج بعد از ظهور فکر می‌کنم. بعد از فاجعه‌‌ منایی که پدر را از ما گرفت.»
فردایش دخترکم توی حیاط داشت بازی می‌کرد و من نشسته بودم کنارش که گوشی‌ام زنگ خورد.
چند ثانیه متحیر به شماره نگاه کردم. شماره‌ تماس خیلی شبیه شماره‌ اتاق بابا بود توی وزارت خارجه!
قلبم با همه‌ توانش می‌تپید.
- بله!
- سلام‌علیکم از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت‌آقا مزاحم‌تون می‌شم. چهارشنبه جلسه‌ دیدار آقاست با کارگزاران حج، می‌خواستیم شمارو هم دعوت کنیم....
دیدار کارگزاران حج؟ من؟ حضرت‌آقا؟
درجا پذیرفتم، هرچند ترجیح می‌دادم به‌مناسبت دیگری آنجا می‌رفتم؛ مناسبتی که تکرار نامش هی دلم را مچاله نکند و نفسم را توی سینه حبس!
تلفن‌ را قطع کردم. قرارمان شد برای دو روز بعد ساعت ۹ صبح خیابان کشوردوست!
چهارشنبه صبح من ساعت هشت راه افتادم، توی راه بابا را با چند صلوات فرستادم پیش مادر که آمده بود خانه‌ ما برای نگه‌داشتن بچه‌ها. بعد به آخرین دیدار با حضرت‌آقا فکر کردم. وقتی مهدی چندماهه بود و من و همسرجان و مادر و کل خانواده رفته بودیم برای نماز پشت‌سرشان و یک ‌دیدار خصوصی کوتاه و اذان و اقامه‌ای که توی گوش مهدیِ ما خوانده بودند. پسرکی که چند روز دیگر ۶ سالش تمام می‌شد. بعد معذب شدم که دارم تنها می‌روم. بابا را صدا کردم که برگردد، گفتم مادر را ول کنید خودش بلد است نوه‌هایش را سرگرم کند. اصلا یادت هست بابا؟ تا وقتی دختر خانه بودم همه‌جا باهم می‌رفتیم، از دکتر و کلاس‌زبان و خرید لوازم شیرینی‌پزی گرفته تا هیات و تئاتر و جلسه‌های مهم. حالا اینجا هم بیایید با هم برویم. من آدم تنها رفتن نیستم...
ماشین نگه داشت. رسیدم به خیابان کشوردوست و چند قدم تا اولین گیت. خانمی آنجا ایستاده بود که خبرنگار ایکنا بود. سلام‌وعلیکی کردیم و اسم‌هایمان را گفتیم و بعد از کمی معطلی راه‌مان دادند داخل. تا گیت بعدی گپ زدیم و از قصه دعوت شدن‌مان گفتیم.
گیت بعدی لوازم‌‌مان را گرفتند و راهی‌مان کردند.
و گیت بعدش سنجش تب و اکسیژن خون بود و ماسک‌های جدیدی که دادند تا بزنیم و برویم داخل.
قبلش اما یک میز آبمیوه و کیک چیده بودند‌. من و دوست خبرنگارم ایستادیم به برداشتن آبمیوه‌ای که بیشتر به چشم‌ تبرکی نگاهش می‌کردیم و او همزمان از بابا پرسید و من از روزهای تلخ مفقودی گفتم، از روزهای آوار مصیبت، از اینکه هنوز هیچ جوابی برای سوال پسر ۶ ساله‌ام ندارم.
وقتی می‌پرسد: «بابانفسی چه‌ طوری شهید شده؟»
من از بابا می‌گفتم و او چشم‌هایش شیشه‌ای می‌شد.
حرف‌ها را خلاصه کردیم و از گیت آخر هم گذشتیم و رسیدیم به درهای حسینیه.
توی قاب در که ایستادم و چشمم به پرده‌ آبی بزرگ افتاد و آن عبارت «لبیک اللهم لبیک» زانوهایم سست شد. برگشتم.
من همه‌ این قریب به هفت سال را از هر نشانه‌ حجی فرار کرده بودم و حالا با خود بابا آمده بودم وسط مهم‌ترین جلسه‌ حج کشور!
نفس عمیقی کشیدم و دستمالی گرفتم و برگشتم داخل.
تمام حسینیه پر بود از صندلی‌هایی که با فاصله چیده بودند. فقط سه ردیف چهارتایی‌اش برای خانم‌ها بود. من ردیف سوم را انتخاب کردم‌؛ جایی‌که دیدم به حضرت‌آقا بهتر باشد‌. کنار صندلی آقایان بود. گفتم بابا شما هم اینجا بنشین کنارهم باشیم که خانم انتظامات صدایم کرد. اینجا رزرو است بیا جلو بشین! جلوی جلو. من نشستم و صندلی کنارم آخرین صندلی قسمت مردانه بود که می‌شد درست پشت ستون!
خنده‌ام گرفت. یقین کردم بابا آمده‌ اینجا و نشسته‌ کنارم.
چون همیشه وقتی از دیدارهای حضرت‌آقا می‌آمد و ما با کلی ذوق و شوق توی تلویزیون دنبالش می‌گشتیم، می‌خندید و اشاره می‌کرد که:
 من آنجا نشستم باباجان! دم ستون، زیر دوربین!
 ‏ ما حرص می‌خوردیم و نمی‌دانستیم که اینها از نشانه‌های عشق به گمنامی است....
سالن کم‌کم پر می‌شد از آدم‌ها. یک دختر کوچکِ احرام‌پوش هم آمد که از حاجی‌های امسال بود.
با چادر سفید کنار مادرش می‌چرخید و من را یک‌باره پرت کرد به خاطره‌ تنها حجی که رفته بودم؛ به آن عمره‌ شیرین. آن روزهایی که دخترک دبستانی بودم و همه‌ اعمالم را کنار شما انجام داده بودم بابا. یک عمره‌ای که تا مدت‌ها از دلتنگی‌اش اشک می‌ریختم.
 دخترک احرام‌پوش حواسش نبود که با تکان‌های چادر کوچکش، چطور خاطرات خوب فراموش‌شده‌ام را ذره‌ذره یادم می‌آورد.
مجری آمد پشت بلندگو. کمی صحبت کرد و بعدش مداح کمی مدیحه‌ امام‌رضا جان‌مان را خواند و باز مجری و
وای که سخت‌ترین اتفاق جلسه افتاد‌...
همه‌ سالن هم‌صدا با مجری تکرار کردند:
«لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیکَ، لَبَّیکَ لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ، إنَّ‌الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَکَ وَالْمُلکَ، لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ»
آه از این ذکر.... روضه بود؛ سنگین و نفسگیر. بغض گوشه گلویم زورش به من چربید و از چشم‌هایم سُر خورد. شما را حس می‌کردم بابا. صورت شادت را می‌دیدم که چقدر عاشق ذکر تلبیه بودی....
همه می‌خواندند لبیک.... و من دلم می‌خواست فرار کنم اما انگار دستم را محکم گرفته بودی که:
ببین! من هم این ذکر را عاشقانه می‌گفتم باباجان؛ با اخلاص تمام. اینقدر که خدا جواب لبیک‌هایم را داد؛ برد مرا تا آغوش خودش....
تلخ نشو دختر، تو هم بگو! تکرار کن این واژه‌های عسل‌مزه را...
«لَبَّیکَ الّلهُمَّ لَبَّیکَ، لَبَّیکَ لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ، إنَّ‌الْحَمْدَ وَ النِّعْمَةَ لَکَ وَالْمُلکَ، لاشَریکَ لَکَ لَبَّیکَ»
نفس عمیقی کشیدم و آرام‌آرام تکرار کردم و عجیب آنکه آرام شد آن حال خراب پر از تلاطمم.
گفتند حضرت‌آقا می‌خواهند وارد شوند. ایستادیم و به ذکر صلواتی آمدند. نور پاشیده شد همه‌جا....
قاری نشست که قرآن بخواند. آیات حج را خواند.
آیاتی که هزاربار عبدالباسط توی روزهای سوگواری توی خانه‌‌‌مان خوانده بود. قلبم تیر می‌کشید... .
بعد از قرآن دو نفر از مسئولان آمدند و از شرایط حج امسال و کارهای انجام‌شده گفتند و بعد خود حضرت‌آقا شروع کردند. تنها کسی که می‌شد حرف‌هایشان را باور کرد، تنها حامی روزهای سخت بعد از فاجعه‌ منا؛ حضرت پدر.
گفتند که آغاز دوباره‌ حج بشارت است‌ و تفسیر قرآنی حج را گفتند که پایه زندگی دنیایی انسان‌هاست. توی حج توقف دارد، حرکت دارد، همزیستی مسالمت‌آمیز دارد، تمرین پرهیز کردن دارد و الی‌الابد خدا حج را ستون و قیام زندگی آدم‌ها قرار داده.
حرف‌هایشان به ته قلب آدم نفوذ می‌کرد. یک‌باره خودم را دیدم که دارم غصه می‌خورم که حالا باید چه کار کنم که بروم حج!؟
من؟!
غصه‌ حج رفتن؟
بابا را دیدم که از بالای عینکش نگاهم می‌کند و می‌خندد.
آقا چند توصیه هم داشتند. آخری‌اش این بود که توی این سفر نروید دنبال خرید از بازارهای آنجا. به جایش برای عزیزان‌تان طواف کنید و نماز بخوانید و البته چیزی هم اگر خواستید بگیرید از همین جا بگیرید که هدیه دادن کار خوبی است.
می‌دانی بابا یاد حرف‌های شب‌آخرمان افتادم. به شمایی که با همه‌ گریزان بودن‌تان از خرید و بازار اما به شدت اهل سوغاتی گرفتن بودید.
ما گفتیم سوغاتی نمی‌خواهیم. چرا پول‌تان برود توی جیب سعودی‌ها! عوضش برایمان دعا کنید و وقتی برگشتید همین‌جا سوغات‌مان را می‌خریم.
و چمدان‌تان را که برایمان آوردند. تویش هیچ خریدی نبود جز یک بسته هل! قربان دست‌هایت که عطر هل‌ها برای آن بود.
رها کنم این خاطره‌ها را.
صحبت‌های حضرت‌آقا تمام شد. ایستادیم به صلوات. دخترکی که با لباس احرامش آواربرداری کرده بود از خاطرات گمشده‌ من از حج، رفت و چفیه‌ آقا را گرفت؛ نوش‌جانش... .
از در حسینیه آمدم بیرون.
سبک
رها
و عاشق!
خیابان کشوردوست را قدم می‌زدم و باورم نمی‌شد که زیر لب می‌خوانم؛
لبیک.... اللهم‌لبیک
خرده‌روایت‌های زندگی شهید آقایی‌پور را در پیج babanafasi@ بخوانید.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران