عاطفه جعفری، خبرنگارگروه فرهنگ: «وقتی که در کردستان با ایشان آشنا شدم، بعد از مدتی خیلی خودمانی از من خواستگاری کردند. من جا خوردم، یعنی فکر چنین برخورد و نظری را اصلا نداشتم. فقط پرسیدم: چرا من؟ ایشان گفتند: من برای ادامه راه «همراه» میخواهم و تو با حضورت در شرایط سخت کردستان نشان دادی میتوانی همراه من باشی. به همین سادگی زندگی ما شروع شد. کل مدت آشنایی و زندگی ما با هم، یکسال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبی هم بودند. تا لحظه آخر سر حرفشان ایستادند. حتی موقع شهادتشان هم ما با هم بودیم. خلف وعده نکردند. فقط خداوند میتواند قضاوت کند که آیا من هم همراه خوبی بودم یا نه؟ یادم هست وقتی سرپل ذهاب با هم بودیم به من گفتند: دیگر مثل کردستان نباشد که هرجایی خواستی سرت را پایین بیندازی و بروی. هرجا که صلاح بود با هم میرویم! یا حداقل با مشورت برو! اما چندبار که ایشان در منطقه مشغول عملیات بودند و من سرپل ذهاب بودم، دیدم خبری از ایشان نشد و من هم تاب ماندن نداشتم راه میافتادم و میرفتم مناطق جنگی و عکس میگرفتم. اما انصافا هر فرصتی بود دنبالم میآمدند...» این چند روز عکسهایش بسیار در فضای مجازی پیچیده است و همه از جسارتهایش میگویند و از شجاعتش. خبر درگذشت مریم کاظم زاده، خبرنگار و عکاس جنگ و همسر شهیداصغر وصالی در ۶۵ سالگی خیلیها را متاثر کرد، او اولین عکاس زن در دوران دفاع مقدس بود که در سال ۱۳۵۸ و هم زمان با آغاز درگیریهای پاوه از طرف روزنامه انقلاب اسلامی برای تهیه گزارش و مصاحبه با شهیدچمران به این منطقه فرستاده شد. در صفحه امروز از او گفتیم که ثبت کردن خاطرات بسیاری از چمران و یارانش را مدیون او هستیم.
آغاز راه خبرنگاری
متولد 1335 بود، نگاهش به زندگی متفاوت و بهدنبال دانستن بود، آنقدر که برای ادامه تحصیل راهی انگلستان شد. خودش در یکی از کتابهایش اینطور روایت کرده بود: «همینکه قدم به فرودگاه لندن گذاشتم دلم برای خانوادهام تنگ شد. اصرارهای پدر و مادرم باعث شده بود برای ادامه تحصیل به انگلستان سفر کنم. حس غریبی داشتم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحتی برای دلتنگی و خوشحالی از بابت داشتن خانوادهای که علیرغم داشتن تقیدات مذهبی، روشنفکر بودند و مثل اکثر دختران، مرا اسیر تفکرات جنسیتی و بیاحساس نکرده بودند. در زمانی که خیلی از دخترهای همسنوسال من در شیراز، از حق تحصیل محروم بودند، من به اصرار خانواده برای ادامه تحصیل، راهی فرنگ شده بودم.
برای مسلط شدن به زبان انگلیسی، باید دوسال در کلاسهای آموزش زبان شرکت میکردم. بعد از آن در هر رشتهای که میخواستم میتوانستم به ادامه تحصیل بپردازم. همان ابتدای ورودم به کالج، به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور درآمدم. جمعی گرم و صمیمی متشکل از مسلمانهای ایرانی و عرب و پاکستانی و هندی و... بودیم. همانجا بود که با مسائل انقلاب آشنایی پیدا کردم. نام امام خمینی برای من آشنا بود و دلیل آن به سالهای نهچندان دوری بازمیگشت که داییام برای دیدن ایشان به نجف رفته بود. بعد از بازگشت دایی، کل فامیل جمع شده بودند تا از حالوروز امام در تبعید جویا شوند. دایی هم با شور و حرارت درباره دیدارش با امام سخن میگفت. چندی بعد از طریق بچههای انجمن با خانم دباغ آشنا شدم. او زنی بسیار شجاع و نترس بود و نقش بسزایی در انقلابی شدن من داشت. دوبار همراه خانم دباغ از لندن برای دیدار امام به پاریس رفتم. جهانبینی من بعد از آشنایی با شخصیت حضرت امام، بهکلی تغییر کرد و بهشدت مجذوب ایشان شده بودم. دوسال از بودنم در انگلیس گذشته بود و کلاسهای زبان به اتمام رسیده بود. من رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم اما طولی نکشید که جریانات انقلاب در ایران به اوج خود رسید و امام به ایران برگشتند. من هم دیگر صلاح ندیدم که بیش از این در انگلیس بمانم و ۱۴ بهمن ۵۷ عازم ایران شدم. روزنامه انقلاب اسلامی تازه تاسیس شده بود و نیاز به عکاس و خبرنگار داشت. من هم بهدلیل علاقهای که داشتم، در انگلیس دوره عکاسی دیده بودم. بهعنوان عکاس و خبرنگار در این روزنامه مشغول به کار شدم.»
من خبرنگار پشتمیزنشین نیستم
«تیر ۵۷ در پاوه، غائلهای برپا شد. خیلی دوست داشتم من هم برای تهیه خبر به کردستان بروم. دوبار درخواست دادم اما قبول نکردند، به نظر آنها وضعیت کردستان برای حضور یک خبرنگار زن اصلا مناسب نبود، من هم دستبردار نبودم. چندبار دیگر هم درخواست دادم تا اینکه بالاخره با سفر من به کردستان موافقت شد. وارد مریوان که شدم غائله پاوه تمام شده بود. همانجا برای اولینبار فرمانده گروه دستمال سرخها، اصغر وصالی را دیدم. وقتی فهمید خبرنگارم با لحن تندی گفت: «چرا الان آمدی؟ برگرد بنشین پشت میزت و دروغهایت را بنویس. شما خبرنگارها همیشه وقتی آبها از آسیاب افتاد سروکلهتان پیدا میشود!» خیلی ناراحت شدم، اصلا توقع چنین برخوردی را نداشتم. به نظر خودم همینکه من کردستان را برای تهیه خبر انتخاب کرده بودم بهاندازه کافی برای یک زن تصمیم شجاعانهای بود اما از نظر اصغر وصالی خبرنگار، خبرنگار بود و زن و مرد نداشت و باید همهجا حاضر میبود. تصمیم گرفتم به او ثابت کنم که من از آن خبرنگارهای پشتمیزنشین نیستم. با اجازه شهیدچمران و با دستور او با گروه اصغر وصالی همراه شدم. عملیات سختی بود، دو شبانهروز پیادهروی در دل کوههای سر به فلک کشیده کردستان داشتیم، درحالیکه آب تمام شده بود. به چشمه که رسیدیم، علیرغم اینکه بسیار تشنه بودم، سعی کردم به خودم مسلط باشم. یکی از بچهها لیوان آبی به من تعارف کرد، من هم آب را به نفر دیگری تعارف کردم که این کار ما با اعتراض اصغر وصالی مواجه شد و گفت: «اینجا جای این کارها نیست، راه بیفتید تا شب نشده باید به پناهگاه برسیم.» در راه، ناگهان همه گروه موضع گرفتند. در کمین دشمن افتاده بودیم. من هم کنار صندوق مهمات رفتم و پناه گرفتم. خشابهای بچهها را پر میکردم. درگیری که شدید شد عبدالله نوری، کلتی را به من داد تا درصورت لزوم از خودم دفاع کنم. اصلا حس خوبی به اسلحه نداشتم اما آن را گرفتم. از قبل، نارنجک و گاز اشکآوری را به توصیه شهیدچمران در جیبم گذاشته بودم تا اگر جایی در کمین دشمن افتادم، اسیر نشوم. با خودم فکر کرده بودم که وقتی در موقعیتی گیر کردم که احتمال اسارت وجود داشت، اگر توانستم گاز اشکآور را بزنم و فرار کنم و اگر امکان فرار نبود، نارنجک را فعال کنم تا خودم و دشمن با هم کشته شویم. لحظات پراضطرابی بود. یکی از بچهها موقع گرفتن خشاب گفت، منصور شهید شد. انگار زمان برایم ایستاد، تا آن موقع پیکر هیچشهیدی را از نزدیک ندیده بودم، انگار غم سنگینی روی دلم نشست. منصور اوسطی را در همان یکی دو روزی که با گروه همراه بودم، کمابیش شناخته بودم، رزمنده خوشاخلاقی بود. ترسیدم از دیدن پیکرش نتوانم خودم را کنترل کنم و حالم بد شود. آن چند لحظهای که این فکرها از ذهنم عبور میکرد انگار هیچصدایی نمیشنیدم. به خودم که آمدم سروصداها کمتر شده بود. چند نفر دیگر از همراهان ما هم به شهادت رسیده بودند. درنهایت دشمن پا به فرار گذاشت. همه این اتفاقها را با سختی پشتسر گذاشتم و به اصغر وصالی ثابت کردم که من خبرنگار پشتمیزنشین نیستم. بعد از آن درگیریها به خانهای رسیدیم. برایمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کردیم به خوردن. نان و ماست و دوغ (با سبزی کوهی) و یک مرغ هم بود. شهید وصالی جز نان و ماست هیچچیز نخورد؛ آن هم به مقداری کم. هرچه بچهها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بیرون و گفت: گشتی میزنم و برمیگردم. بعدها از شهید وصالی پرسیدم که چرا آن شب شام نخوردید؟ گفت: کاش نمیدانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمیدانستم آن خانواده از گروهکها و منافقین بهواسطه مذهبی بودنشان چه ضربهها که تحمل نکردند! یاد ژاندارمها افتادم که همهچیز روستاییان را غارت کردند و... .»
همراه میخواهم
مریم کاظمزاده در خاطراتش بارها از بحثهایی گفته بود که با اصغر وصالی داشت، اما همین بحثها به یک وصال شیرین میرسد، کاظمزاده در گفتوگویی گفته بود: «وقتی در کردستان با ایشان آشنا شدم، بعد از مدتی خیلی خودمانی از من خواستگاری کردند. من جا خوردم. یعنی فکر چنین برخورد و نظری را اصلا نداشتم. فقط پرسیدم: چرا من؟ ایشان گفتند: من برای ادامه راه «همراه» میخواهم و تو با حضورت در شرایط سخت کردستان نشان دادی میتوانی همراه من باشی. به همین سادگی زندگی ما شروع شد. کل مدت آشنایی و زندگی ما با هم، یک سال هم کمتر شد. الحق که همراه خوبی هم بودند. تا لحظه آخر سر حرفشان ایستادند. حتی موقع شهادتشان هم ما با هم بودیم. خلفوعده نکردند. فقط خداوند میتواند قضاوت کند که آیا من هم همراه خوبی بودم یا نه؟ یادم است وقتی سرپل ذهاب با هم بودیم به من گفتند: دیگر مثل کردستان نباشد که هرجایی خواستی سرت را پایین بیندازی و بروی. هرجا که صلاح بود با هم میرویم! یا حداقل با مشورت برو! اما چندبار که ایشان در منطقه مشغول عملیات بودند و من سرپل ذهاب بودم، دیدم خبری از ایشان نشد و من هم تاب ماندن نداشتم راه میافتادم و میرفتم مناطق جنگی و عکس میگرفتم. اما انصافا هر فرصتی بود دنبالم میآمدند. اولینبار عملیات خمپارهانداز خبرم کرد. در 31 شهریور هم که جنگ شروع شد. من در دفتر روزنامه بودم. آمد خداحافظی. گفتم من هم میآیم. گفت: شرایط با کردستان فرق میکند، جنگ است! گفتم مگر کردستان جنگ و درگیری نبود. گفت: من شناختی از منطقه ندارم. حالا شرایط بد است. گفتم: مگر در کردستان شرایط خوب بود؟ باز با همان آرامش مخصوص به خودش سکوت کرد و سر تکان داد. من ـ حالا نمیدانم کار درستی کردم یا نه ـ گفتم: همین حالا از هم جدا میشویم. شما هرجا که خواستی برو، من هم به منطقه میروم. تعجب کرد. گفتم: همینکه گفتم. من میخواهم بروم. گفت: حالا برویم خانه. گفتم: در خانه هم اگر خانوادهام این حالت تو را ببینند مانع رفتن من میشوند. من میخواهم بروم. وقتی جدیت مرا دید، پذیرفت. به خانه رفتیم و در مقابل آنها گفت: زنم است و میخواهم با خودم ببرمش و همان شب من کولهپشتی را که برای خودم جهت رفتن به کردستان میبستم، برای دو نفر آماده کردم و بهطرف جنوب راه افتادیم.»
رفتنش سخت بود
همیشه میگفت بودن درکنار وصالی و همراه بودن با او برایم اولویت بود. مریم کاظمزاده سختترین روایت زندگیاش را روز شهادت اصغر وصالی میدانست و میگفت: «عاشورا بود. نزدیک ظهر. آن روز برای عملیات رفته بودند. از صبح التهاب عجیبی داشتم. خب سنگینی روز عاشورا را دلیلش میدانستم. در منطقه گیلانغرب بودیم. تیر به سرشان خورده بود و ظهر مجروح شده بودند. بعد از نماز مغرب و عشا به من خبر دادند. به بیمارستان اسلامآباد رفتم. و تا زمان شهادت بالای سرشان بودم. شب قبل خواب دیده بودم بستهای را که مال من بود و میگفتند امانت است، یک سید قدبلندی از من میگیرد. ابتدا مخالفت کردم، اما در آخر با بغض گفتم بگیرید بردارید، دیگر مال من نیست. خواب را فراموش کرده بودم. و درست بالای سر شهید وصالی خاطرم آمد. گفتههای خود وصالی را هم درمورد شکنجههایی که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالی میگفت وقتی آن روز بعد از شکنجههای ساواک به هوش آمدم خدا میداند چقدر اشک ریختم که چرا خداوند مرا لایق شهادت ندانسته است. همه اینها در ذهنم به حرکت درآمده بود. نفسم تنگ شد؛ هوا سنگین بود؛ شام غریبان بود. دیدم وصالی هم نمیتواند نفس بکشد. داد کشیدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعی دادند، آمپول زدند، آمبوبگ وصل کردند. هی روی سینهاش فشار دادند. قلبم گرفت. یاد روز عاشورا افتادم. ای صاحب این روز! خودت میدانی و چشمهایم را بستم... .»