محمدسعید عبداللهی، دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق: برای انسان معاصر، آگاهی از کرامت، قداست خود و هستی، روزبهروز بیشتر از پیشرو به فراموشی مینهد. آنچه برای انسان در دوران جدید اهمیت دارد کارکرد است. گواینکه آدمی در دوره جدید، خود و دیگران را ماشینهایی میبیند که به اندازه کارکرد و صرفه اجتماعی، اقتصادی، زیستی، سیاسی و... قیمت پیدا میکنند. چنین نگاهی به انسان و هستی، او را از معنایِ وجودی تهی و پیامدهای ویرانکنندهای برای آدمیان به بار میآورد. در چنین شرایطی انسان مدرن با خویش نیز بیگانه و به مرور مسیرش را در عالم گم میکند. انسانِ پس از دوره روشنگری درهمان حال که اعتقاد خود را نسبت به سویههای متافیزیکی و معنوی جهان از دست داده است، توان و قدرت بیشتری برای تخریب همنوعان و جهان پیرامون به چنگ آورده است.
گابریل مارسل1 فیلسوفِ مهم و یگانه قرن بیستم بهدرستی فقدانِ «وزن وجودی تجربه انسانی» را از پررنگترین عناصر بیقراری انسان جدید نام نهاده است. تعبیر دیگر مارسل «نیاز مبرم به هستی» است. بهعقیده او، آگاهی از کرامت و قداست هستی، روزبهروز در جهان معاصر رو به فراموشی مینهد. زمانی که امکان و استعداد عشقورزیدن، ستودن و امیدوار بودنِ انسان مدرن از بین برود، دیگر همان کارکرد و توانایی ابزاری خود را نیز از دست میدهد و به بیان دیگر نابود میشود. در چنین اوضاعی، جهان او، رازآلودگی خود را از دست میدهد و همهچیز در آن علی و معلولی میشود. زندگی در جهانی ابزاری و کارکردیشده، جریانی بیهدف را میپیماید. زمانیکه احساس کرامت و هدفداری از زندگی انسان دور شود همهچیز درنتیجه، بیاهمیت میشود. (سم کین، 1375، 24)
باری، انسان دوره مدرن بیقرار است. اما به نظر جنس بیقراری او با آن بیقراریای که در نظر بسیاری از فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم هست، تفاوت دارد. برای انسان مدرنی که با دین، مابعدالطبیعه و هنر فاصله گرفته است و راز هستی را کمکم فراموش کرده است، وفا، امید و عشق، جای خود را به اراده معطوف به قدرت میدهد. در این اوضاع، بیقراری معنایی دیگر دارد.
فیلمی که توضیح آن در ادامه میآید، تلاش دارد تا اندازهای، ما را به این مسائل توجه دهد و بگوید، ای انسان مدرن کافی است که از وجوه دیگر این جهان غافل شوی و غرق در برخی ویژگیهای ناپسند خود شوی، آنگاه به خود میآیی و میبینی که چگونه هیولای درونت میغرد و دیگر خبری از آن انسان پیشین نیست.
فیلم کوچه کابوس اثر تحسینشده سال ۲۰۲۱ است و مورد توجه بسیاری از منتقدان سینما قرار گرفته است. بردلی کوپر، کیت بلانشت، تونی کولت، ویلم دفو، ریچارد جنکینز، رونی مارا، ران پرلمن بخشی از بازیگران این فیلم هستند. دل تورو و کیم مورگان، نویسندگی فیلمنامه کوچه کابوس را برعهده داشتهاند. فیلمنامه گییرمو دلتورو و کیم مورگان تا اندازه زیادی به رمانی که از آن اقتباس شده وفادار است و به مختصات نوآرهای روانشناسانه با پایان غمآلود نیز نزدیک میشود. این فیلم براساس رمانی از ویلیام لیندسی گرشام در سال 1946 ساخته شده است. یکسال پس از انتشار رمان نیز فیلمی براساس همین داستان به کارگردانی ادموند گولدینگ ساخته شد، از اینرو دل تورو دومین نفری است که این داستان را دستمایه یک فیلم سینمایی قرار میدهد. فیلم کوچه کابوس را میتوان پژوهش و مطالعهای روانشناختی و جذاب و سینمایی در طبیعت انسان دانست.
کارناوالِ تاریکی
کوچه کابوس از آن دست فیلمها نیست که با تعلیق یا پایانی یکسره غیرقابل انتظار، مخاطب خود را غافلگیر و شوکه کند، جریان فیلم تا اندازهای قابلپیشبینی است، اما این فیلم مخاطب را با سفری عجیب در حالات و آنات انسانی همراه میسازد، سفری که در آن قرار است گریزی به ماهیت خیرهکننده بشر بیندازیم و از این رهگذر کمی به فکر فرو برویم و بیشتر از پیش به تامل در باب انسان وادار شویم. کوچه کابوس نشان میدهد کارگردان متفاوت و متفکر آن به همان اندازه که همواره انسانیت درون هیولاها را درک کرده است، هیولای درون انسانها را نیز درک میکند.
فیلم کوچه کابوس داستان مرد جوانی به نام استن کارلایل را با بازی درخشان و خیرهکننده بردلی کوپر روایت میکند. مخاطب در وهله اول به درستی او را نمیشناسد و کارگردان هم تعریف روشنی از شخصیت وی به ما ارائه نمیکند. استن سوار اتوبوسی شده و به سمت شهر حرکت میکند. شبهنگام، زمانی که از اتوبوس پیاده میشود، پا به سیرک و کارناوالی عجیب مینهد. چهره او سراسر حیرت است، مخاطب که هیچ از داستان زندگی او نمیداند نیز در این گنگبودن و حیرت، با او همراه است. یکی از نمایشهایی که استن با ورود خود به کارناوال میبیند، ماجرایی عجیب است که کل داستان فیلم و سخن کارگردان در آن نهفته است. استن شخص بسیار ژولیده و وحشیای را میبیند که در قفسی افتاده است، شخصی که دیگر نمیتوان نشانهای از انسانیت در او دید، باری، او بدل به یک هیولا شده است. مرد میانسالی که مسئولیت این بخش از نمایش کارناوال را به عهده دارد، به تفصیل ماجرای تبدیل آن انسان به یک هیولا را برای استن توضیح میدهد. کارناوالی که کارگردان با مهارت و تصویرپردازیهای عالی برای ما به تصویر میکشد بخش مهمی از وزن داستان را به دوش میکشد. دلتورو در کارگردانی، همان کاری را میکند که از او انتظار داریم. احاطه او بر تاریخ سینما و ویژگیهای بصری حیرتآور است، هنر بهرهگیریاش از تکنیک و ابزار دراختیارش برای انتقال حس، جادوی موسیقی و استفاده به بهترین شکل از آن، تصاویر تاریک متناسب با مضمون فیلم، همه اینها به او کمک کرده است کارناوالی عجیب را بیافریند؛ کارناوالی تاریک که در آن آدمها مشغول تفریح میشوند، میخندند، تعجب میکنند، بیآنکه اندکی متنبه شوند. در ادامه استن با پیرمردی دائمالخمر همراه و همداستان میشود که کار و مهارتش ذهنخوانی است. وی با شگردها، ترفندها و زیرکی و تمرین بسیاری که دارد ذهن مردمان را میخواند و آنها را شگفتزده میکند. استن با زیرکی و تلاش این مهارت را از او میآموزد. استن که اکنون مهارت ذهنخوانی را به خوبی فرا گرفته، برای اجرا در سالنهای بزرگ شهر از سیرک بیرون میزند. در این مسیر با خانم روانشناسی که کیت بلانشت نقش آن را بازی میکند، آشنا میشود. روانشناسی که بهمراتب خطرناکتر است اما استن که درگیر چرب و شیرین دنیا شده است، توجهی ندارد و پایانی عجیب و عبرتآموز برای خود رقم میزند.
هیولای انسانی
همانگونه که پیشتر بیان شد، این فیلم قرار است سرگذشت پرفراز و فرود استن کارلایل را برای ما روایت کند؛ مردی با گذشته مبهم و تاریک که همواره از آن میگریزد، در یک کارناوال، با هر تلاش و زحمتی راه و رسم حقهبازی را فرا میگیرد و آنچنان در دریای بیکرانه آن غرق میشود که به مرور، هیچ چیزی جلودار او نیست، حتی عشق به دختری پیشتر او را در کارناوال دیده بود و اکنون با او همراه است. باری، آز و طمع کاری با انسانیت او میکند که دیگر خویشتن قبلی خود را به یاد نمیآورد. کوچه کابوس اثری روانشناختی است که از سقوط انسان میگوید؛ از اینکه آدمیان در آنات مختلفشان چه نیتهای متفاوتی دارند و همانگونه صائب تبریزی میگوید:
حیران اطوار خودم سرگشته کار خودم/ هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمالها
آدمی برای لاابالی و بیتفاوتشدن به تمامی شئون انسانی نیاز به اتفاق عجیب و غریبی ندارد، کافی است اندکی از فطرت خود فاصله بگیرد و به ارزشهای خود پشت کند، در آن هنگام است که با سرعتی فوقتصور به ورطهای دیگر میافتد. انسان موجودی است که آمال و علایقش لحظه به لحظه میتواند تغییر کند. کارگردان مکزیکی به ما گوشزد میکند که فاصله عرش تا فرش آدمی بسیار اندک است. به ما نهیب میزند که اگر به خود نیایی و اندکی ترمز غفلت خود را نکشی و به خود ننگری، آنچنان درگیر هیولای نفست میشوی که دیگر کاری از کسی برای تو بر نمیآید. خطرناکترین پدیده و موجود پیرامون انسان چیزی جز هیولای خفته در درون او نیست؛ هیولایی که تنها نیاز به فرصت دارد، فقط کافی است که بیدارش کنی. آنگونه که مولانا میگوید:
نفست اژدرهاست او کی مرده است/ از غم و بیآلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او/ که بامر او همی رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند/ راه صد موسی و صد هارون زند
تا فسرده میبود آن اژدهات/ لقمه اویی چو او یابد نجات 2
انسان دوره مدرن، با اندک غفلتی به آسانی لقمه هیولای خویش میشود. هیولا یا به قول مولانا اژدرهای نفس را باید به زنجیر کشید و فسرده و خموش نگه داشت، هرچند در دوره جدید مهار آن دشوارتر شده است، اما نباید گذاشت آفتاب عراق بر آن بتابد و از فسردگی بیرون آید.
اژدها را دار در برف فراق/ هین مکش او را به خورشید عراق
دل تورو در این فیلم از عشق نیز حرفی به میان آورده است. عشقی که در وهله اول صادقانه و پاک به نظر میرسد اما زمانی که با خشم، نفرت و طمع همراه میشود، نرم نرمک رنگ میبازد. باری، گویی انسان مدرنی که درگیر هوا و هوسهای دنیوی میشود، در عشقورزی خود نیز ناکام میماند، او بهقدری به هیولای درونش باج داده است و دل در گرو مطامع خویش سپرده که یارای طی کردن مسیر یک عشق زمینی ندارد. عشقی مجازیای که بهرهای از حقیقت دارد و پلی است برای عشق غیرمجازی. همانگونه که در فیلم میبینیم، استن پس از مدتی و با ورود به شهر، کمکم نسبت به معشوق خود بیتفاوت میشود و حتی از عشق خود برای رسیدن بیشتر به اهداف شخصی استفاده میکند.
سفر به انتهای شب
شخصیت اصلی داستان فیلم پس از ورود به کارناوال در آن شب ظلمانی و دیدن آن انسان هیولاصفت، سفری را آغاز میکند که انتهای آن تاریکی است. او در مسیری گام برمیدارد که خود در ابتدا پایان سهمناکش را دیده است. لبان خندان و چشمان اشکبار استن در انتهای فیلم تاییدی از سوی او بر هیولاشدنش است. او در پایان مسیر تازه متوجه میشود که چگونه میشود چنین با سرعت جاده ظلمت را درنوردید. چهره ژولیده استن و سخنانش در پاسخ به آن صاحب سیرک، از درخشانترین سکانسهای سینمایی است که در عین جذاب بودن و تعلیق داشتن، تنبهآفرین است. آگاهیبخش است، چونان پتک بر سر مخاطب میآید، هشدار و نهیب کارگردان برای مخاطب دوره مدرن است. باری، فیلم کوچه کابوس اگر تنها همین تلنگر و آگاهیبخشی کوچک را به شکلی سینمایی برای مخاطب خود به ارمغان آورد، کافی است که آن را در زمره مهمترین ساختههای سینمایی به شمار آوریم. مارتین اسکورسیزی به درستی گفته است که کوچه کابوس قدرتی ویژه دارد و تمامی شخصیتهای آن حس عجیبی دارند، حس تهیشدن از معنویت و اینکه کوچه کابوس نیازی به تمجید ندارد، فیلم به خودی خود، سزاوار تعریف است.
پینوشتها:
۱- گابریل مارسل سال 1889 در پاریس به دنیا آمد. پدر مارسل که شخصیتی فرهنگی و مهم بود پس از مدتها از مذهب کاتولیک بیرون آمد و لاادری شد. او مادرش را نیز در چهارسالگی از دست داده بود. تجربههای تکاندهنده جنگ جهانی اول او را به این نتیجه رساند که فلسفه انتزاعی با خصلت تراژیک و سوگناک وجود انسان سازگار نیست. مارسل در ۱۹۲۹ به مذهب کاتولیک گروید اما این قضیه اساسا جهت فکری او را تغییر نداد، گرچه بر پایبندیاش به این عقیده افزود که فیلسوف باید منطق درونی ایمان و امید را مدنظر داشته باشد. مهمترین اثر مارسل کتاب «راز وجود» نام دارد که در آن فلسفه خود را «مذهب نوسقراطی» یا «مذهب سقراطی مسیحی» میخواند. از دیدگاه او موضوع فلسفه وجود است، اما وجود انسان نه وجود از آن جهت که وجود دارد. محوریترین اندیشه مارسل این است که وجود یک راز است و موضوعات دیگر پیرامون این عقیده قرار میگیرند.
۲- مثنوی، دفتر سوم، بخش ۳۷ - حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد.