میلاد جلیلزاده، خبرنگارگروه فرهنگ: با وجود اینکه فیلم آخر اصغر فرهادی متهم به سرقت ادبی شده بود، امسال او را در جایگاه یکی از اعضای هیاتداوران کن قرار دادند. این یک حمایت سیاسی علنی از کسی است که مطابق هر نگرش سیاسی و فکری، به یک رفتار نادرست متهم شده است. جشنوارهای که با پیام ویدئویی زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین شروع میشود و هیچ فیلمساز روسی را به صرف داشتن نژاد روس به دورهاش راه نمیدهد، ممکن است برای بعضیها هنوز نمادی از اولویتداشتن معیارهای هنری بر هر ایده سیاسی و نژادی باشد اما اکثر مخاطبان دیگر فهمیدهاند که با چه چیزی روبهرو هستند. فرهادی با وجود تمام این حواشی، داور کن شد؛ هرچند ورایتی میگوید قرار بوده رئیس هیاتداوران شود و بهخاطر این حواشی چنین نشده است. این هم حقیقت ندارد و آنها میخواهند گافی که درباره انتشار خبر محکومشدن فرهادی دادهاند، پوشش داده شود؛ چه اینکه رئیس هیاتداوران کن از مدتها پیش مشخص بود. راستی جالب است ببینیم که ورایتی خبر پرسشی که راجعبه کپیبودن فیلم اصغر فرهادی از او شده را چطور پوشش داده است: «فرهادی بهعنوان داور جشنواره کن، شرایط سختی دارد؛ چون ایران دو فیلم در رقابت دارد: «عنکبوت مقدس» از علی عباسی و «برادران لیلا» به کارگردانی سعید روستایی که هیچکدام از آنها مجوز اکران در ایران را تاکنون کسب نکردهاند.» عنکبوت مقدس که اساسا ایرانی نیست اما درمورد فیلم سعید روستایی، وقتی اجازه بدهید فیلمی قبل از نمایش در فجر و قبل از دریافت پروانه نمایش به فستیوالهای خارجی برود، آنها نخواهند گفت که بهبه؛ چه دولت و حکومت روادار و نرمخویی! چنین خواهند گفت که میبینیم. به هرحال ماجرای متهمشدن فرهادی به سرقت ایده یکی از هنرجویانش، دامچالهای است که او در آن افتاده و هرچه دستوپا میزند که بیرون بیاید، دیوارههای چاله بیشتر فرو میریزند. بد نیست به همین بهانه یادی کنیم از اینکه خود اصغر فرهادی از کجا آمد و به اینجا رسید. آیا اگر همین برخوردی که امروز با فرهادی شده را کسانی که دیروز در جایگاهها و موقعیتهای برتر قرار داشتند، با او میکردند، اساسا امروز اصغر فرهادی به جایی رسیده بود که میلیونها تومان برای کارگاهی پنج جلسهای پول بگیرد تا هنرجویانش بگردند و برایش سوژهیابی کنند؟
به یاد بیاورید که از کجا آمدهاید
دوران اوج کار ابراهیم حاتمیکیاست. «مهاجر» و «دیدهبان» او از کلاسیکهای سینمایی دفاعمقدس شدهاند و «از کرخه تا راین»، «بوی پیراهن یوسف» و «آژانس شیشهای» فیلمهایی هستند که هرکدامشان بهتنهایی برای پیوند زدن نام یک کارگردان به تاریخ سینما کافی به نظر میرسند. طیف روشنفکر جامعه ایران هم به «روبانقرمز» علاقهمند است و آنها که اعتراضهای تندوتیز سیاسی را میپسندند، با «موج مرده» سر کیف میآیند. حاتمیکیا سر صحنه سریال «خاکسرخ» در خوزستان است. دارد روزنامه میخواند. خبری در یک ستون فرعی روزنامه گردش چشمهایش را متوقف میکند. یک خانواده جنگزده خوزستانی برای فرار از مشکلاتشان یک هواپیمای مسافربری را دزدیدهاند تا به این ترتیب مهاجرت کنند. عجب ایدهای! بلافاصله آن بخش از روزنامه را میبرد و در جیبش میگذارد و قبل از اینکه به سرصحنه برگردد، تصمیمش را درباره آن گرفته است. این ایده قرار است تبدیل به فیلمنامه شود. از آن طرف در تهران یک جوان تئاتری هست که چند سالی میشود پایش به تلویزیون هم باز شده. سناریوی سریالهای شبانه و عامهپسند را مینویسد و اخیرا چند تاییشان را هم کارگردانی کرده. کمی هم بازی میکند که اصلا خوب نیست و گاهی میخواند که شاید بدک نباشد. حاتمیکیا تصمیم میگیرد فیلمنامه را با همکاری همین جوان تئاتری بنویسد. این جوان ورودش به عرصه حرفهای تئاتر را با یک اثر دفاعمقدسی به نام «مار و پله» آغاز کرده بود و حالا ورودش به سینمای حرفهای هم با یک فیلمنامه در همین ژانر، البته مرتبط با تبعات پس از جنگ رقم میخورد. سالها بعد چنین زمزمهای میپیچد که این جوان کارهایی از این دست را نه از سر عقیده، بلکه با منفعتسنجی انجام داده بود. او بعدها با اشارهای مبهم که دایره وسیعی از افراد یک طیف فکری خاص را شامل میشد، به آنها گفت که از همه شما بیزارم. لابد از اول بیزار بوده اما آنها را پله میدیده و خودش میخواست که به جایگاه مار برسد! ماجرای تئاتر «ماروپله» این بود که دختری جنگزده در یک زیرزمین ویرانشده گیر افتاده است و توان حرکت ندارد. مردی که به مار تشبیه میشود، از آن بیرون برایش مایحتاج میآورد و هر خبر دروغی که بخواهد را به او میدهد تا سوءاستفاده کند. او حتی دو فیلم اولش را از زاویه دید و از چشمانداز طبقات فرودست روایت کرد؛ اما از یکجایی به بعد، مسیر را عوض کرد و بعدها گفت که مثلا فیلم اولش را اصلا دوست ندارد. آن فرودستان از آن به بعد هم در فیلمهایش همیشه حضور داشتند؛ درحالی که کاملا مشخص بود کارگردان بدون اینکه الان جرات گفتنش را داشته باشد، از آنها بیزار است. نیازمندی، این افراد را به جان شخصیتهای اصلی فیلم میانداخت که قصه از چشمانداز همدلانهای با آنها روایت میشد و مخاطب باید مرتب حرص میخورد که اه! چطور میشود از شر اینها خلاص شد؟ این نویسنده جوان تئاتری، خودش از همان طبقه آمده بود. به هرحال فیلمنامهنویس تئاتری جوانی که با «ارتفاع پست» حاتمیکیا وارد سینمای حرفهای میشود، سالها بعد به فیلمسازی جشنوارهای و مشهور تبدیل خواهد شد. او خیلی تلاش میکند که گذشتهاش و اینکه از کجا آمده و از چه پلههایی بالا رفته است، فراموش شود و حتی اپوزیسیون نظام سیاسی ایران به نظر برسد.
میانبرهای کاذب گاهی به قهقرا میروند
اصغر فرهادی تا بهحال چندین فیلم ساخته که حتی یک فریم از آنها کم نشدهاند. این اواخر، اول فیلمهایش را به جشنوارههای خارجی میفرستاد، اخبار جایزهگرفتنش از تلویزیون ایران پخش میشد و تازه بعد باید در ایران به نمایش درمیآمد که مشخص است حتی حذف یک نما از آن چه جنجالی به پا میکرد. دولتی هم سرکار بود که با او همسو بود و میتوانست اکران داخلی را برایش مهندسی کند. از آنسو اتفاقا همان حاتمیکیایی که یکبار سیمرغ را روی زمین گذاشت و تیربار را روشن کرد و گفت که «من فیلمساز وابسته به نظامم»، بارها در ممیزی به مشکل خورده و یک فیلمش هنوز در محاق توقیف مانده است. حتی رسول ملاقلیپور که در آن هشت سال جنگ، یک دستش تفنگ بود و در دست دیگر دوربین و حتی گلوله خورده بود و با بدبختی بدن زخمیاش را به عقب کشیده بودند، چنان به مشکل ممیزی میخورد که یکبار کار به دعوا و ردوبدل شدن الفاظ خارج از عرف کشید. خیلی مثالهای دیگر میشود زد. در طیف سینماگران روشنفکر هم صابون ممیزی به تن همه خورده بود الا اصغر فرهادی. این آدم اما سر تا پایش ژست اپوزیسیون بود. فرمول جشنوارههای خارجی را بلد بود و میدانست چطور هم از همه داخلیها راحتتر کار کند و هم در آن سوی آب نماد روشنفکر مهجور و مظلومی باشد که در جامعه خود قدر ندیده و فرنگیها قدرش را میدانند. سالها از ماجرای «ارتفاع پست» و ورود آن جوان تئاتری، آن فیلمنامهنویس تلویزیون به سینمای حرفهای گذشته است. او حالا برنده دو اسکار، دو خرس نقرهای و طلایی از برلیناله و یک نخل طلای نویسندگی از کن است. میخواهد فیلم جدیدی بسازد. مثل حاتمیکیا در سال ۷۹ که میدانست قصد دارد چهجور فیلمی بسازد و در چه فضاهایی حرف بزند، او هم این را میداند؛ اما آن خبر روزنامه که محمل اصلی برای بیان دراماتیک حرفهایش باشد را پیدا نکرده است. شاید خوب نگشته و شاید اصلا نگشته است. او طی این سالها یاد گرفته که برای هرکاری ممکن است میانبرهای راحتتری وجود داشته باشند. حتی در تکنیکهای فیلمسازی، اگر استفاده از موزیک و بهاصطلاح ملودیک کردن فیلم را خوب بلد نبودی، میتوانی کلا موزیک نگذاری و همین را بهعنوان یک ژست آوانگارد بفروشی. اگر اهل تکنیکهای بصری نبودی و نمیدانستی چطور از لنز و فیلتر استفاده کنی، میتوانی دوربین را روی دست ببری و همین میشود یک جنبه بصری از رئالیسم سینمایی. اگر فقط گرهافکنی بلد بودی و در چیزهای دیگر قصهپردازی ضعف داشتی، تا انتها گره بزن و بعد رهایش کن تا نامش را بگذارند پایان باز. در مواجهه با فستیوالهای خارجی هم لازم نیست تمام همت خودت را روی کیفیت کار بگذاری. فرمولهایی هست که میتوانند بهمثابه میانبر عمل کنند. یافتن سوژهای که محمل دراماتیک حرفهای تو بهعنوان فیلمساز باشد هم راههای میانبری دارد. لازم نیست در پسکوچههای ایران، یعنی جایی که قرار است فیلمت در آن روایت شود پرسه بزنی و حتی لازم نیست اخبار رسانهها را رصد کنی یا با خبرنگاران به شور بنشینی. همین اواخر حاتمیکیا برای نوشتن «بادیگارد» از محمد قوچانی گرفته تا کامران نجفزاده، با خیلی از خبرنگاران داخلی نشست شور کرد؛ اما تو بهتر است تا میتوانی برای رسانههای داخلی دمدست نباشی که کلاس کارت بالاتر برود و درعوض، میتوانی از یک روش دیگر استفاده کنی که با توجه به جایگاهت و نامی که برآوردهای، برای تو کاملا در دسترس است.
هم پول بده، هم مجانی برایمان سوژهیابی کن
مراسم رونمایی و اکران فیلم قهرمان در هفتادوچهارمین دوره جشنواره کن درحال برگزاری بود که در این بین، هنرجویان فیلمسازی خانه بینالملل بامداد متعلق به اصغر فرهادی و همسرش پریسا بختآور، در اتفاقی عجیب، از فرد دیگری بهعنوان عامل موفقیت فیلم قهرمان در جشنواره کن تشکر کردند. این اتفاق توجه فضای مجازی را شدیدا به خود جلب کرد. فردی که شاگردان فرهادی بهعنوان صاحب اصلی قهرمان از او تقدیر میکردند، یکی از همکلاسیهایشان در آن موسسه بهنام آزاده مسیحزاده بود. ماجرا از این قرار بود که آزاده مسیحزاده، یکی از هنرجویان سابق اصغر فرهادی در موسسه کارنامه، چند سال پیش مستندی در شیراز ساخته بود با عنوان «دوسر برد، دوسر باخت» و این مستند همان داستان زندگی شخصیت اصلی قصه فیلم اصغر فرهادی را روایت میکرد. حتی آزاده مسیحزاده با این فیلم تقدیرنامه هشتمین جشنواره فیلم کوتاه شیراز را هم دریافت کرد. این ماجرا حتی همان سال به پرسشی از فرهادی در نشست خبری جشنواره کن هم منجر شد. نقطه شروع را مسیحزاده در گفتوگویی با پوریا ذوالفقاری از اینجا روایت میکند که: «سال ۹۳ آقای فرهادی در موسسه کارنامه ورکشاپ فیلمسازی گذاشت. طبیعتا بسیاری ثبتنام کرده بودند. از بین آنها 18نفر انتخاب شدند. جلسه اول آقای فرهادی سر کلاس آمدند و گفتند در این دوره باید مستند بسازید. یادم هست بچهها تعجب کرده بودند. چون اصلا با این تصور نیامده بودیم که مستند بسازیم. ولی احتمالا بچهها هم مثل من با خودشان گفتهاند کلاس اصغر فرهادی است و شاید او میخواهد با این روش به ما فیلمسازی یا فیلمنامهنویسی را یاد بدهد.» هیچکس نمیدانست چرا فرهادی چنین درخواست عجیبی از هنرجویانش کرده است. واقعا چرا آنها باید دنبال یافتن سوژه مستند میرفتند؟ فرهادی میخواست که این هنرجویان را به خط کند تا بدون تعارف، مفت و مجانی بروند و برایش ایده قصهای که میخواهد بسازد را پیدا کنند. البته راستش همین هم نبود و اصغر فرهادی بابت به خطکردن منتخبی از داوطلبان شرکت در کلاسهایش، برای تبدیل کردنشان به کارگران بیمواجب سوژهیابی، از آنها مبلغ بسیار بالایی هم دریافت کرده بود. خود مسیحزاده مبلغ را چنین عنوان میکند: «سهمیلیون و ششصدهزار تومان برای پنج جلسه» دقت کنیم که این مبلغ فقط برای پنج جلسه در سال ۱۳۹۳ پرداخت شده است و با احتساب تورم این سالها ارزش آن به چند برابر میرسد. بالاخره یکی از سوژهها به مذاق فرهادی خوش میآید و بعد از مدتی سراغ ساخت آن میرود. همان ماجرای فیلم قهرمان که حالا کپی بودنش از مستند «دو سر برد، دو سر باخت» جنجالی شده است. حالا اصغر فرهادی در نشست خبری هیاتداوران جشنواره فیلم کن، به پرسشی درخصوص سرقت ایده فیلمش از مستند هنرجوی سابقش چنین پاسخ میگوید: «کاری که من در فیلم «قهرمان» انجام دادم به کارگاهی که به آن اشاره کردم مربوط نیست و براساس یک رویداد جاری بود. این مستند و فیلم من صرفا براساس اتفاقی هستند که دو سال قبل از برگزاری کارگاه اتفاق افتاده است و وقتی رویدادی رخ میدهد و توسط مطبوعات کشف میشود، آنگاه به اطلاعات عمومی تبدیل میشود و میتوانید کاری را که دوست دارید، انجام دهید. میتوانید داستانی بنویسید یا فیلمی درباره آن رویداد بسازید بدون اینکه یکی کپی دیگری باشد.» اما برگردیم به مصاحبه خانم مسیحزاده و این بخش را بازخوانی کنیم که میگفت: «نکته اینجاست که این خبر در آن زمان، همان سال ۱۳۹۱، اصلا بازتابی در رسانههای سراسری کشور نداشت. گزارش دودقیقهای آن هم یک مرتبه از شبکه استانی فارس پخش شده بود و روزنامه خبر شیراز هم درباره آن نوشته بود. من وقتی در پی شکری به کوچهای که خانهاش آنجا بود رسیدم، زنگ چند همسایه را زدم و پرسیدم این آقای شکری که پول پیدا کرده و پس داده کجاست؟ اصلا در جریان نبودند. حتی همسایه طبقه بالاییاش از جریان پیدا کردن پول مطلع نبود. خوشبختانه از این جستوجو تصویربرداری هم کردهام و راشهایش موجود است. در خود شیراز شهرتی نداشت و اتفاقا خیلی از این بابت ناراحت بود. وقتی روزنامهای که خبرش را کار کرده بود به من نشان داد، همینطور در مقام مصاحبه پرسیدم روزنامهها را چرا نگه داشتهای؟ گفت که اینها افتخارات من است. هرجا کاری داشته باشم با اینها خودم را معرفی میکنم. در مستندم این تکه روزنامه هست. از روزنامههای سراسری فقط روزنامه جامجم این خبر را کار کرده بود که اگر آن مبنای نوشتن فیلمنامه آقای فرهادی قرار گرفته بود، اصلا قهرمان فیلم دیگری میشد. بسیاری از جزئیاتی که در فیلم من و در قهرمان هست، در آن خبر نیست.»
قاعده ذکر منبع را نمیتوانید یکشبه عوض کنید آقای داور!
«وقتی خبری توسط مطبوعات منتشر میشود شما میتوانید با توجه به آن رویداد داستان بنویسید یا فیلم بسازید. «قهرمان» تنها یکی از تفسیرها از این رویداد است.» نخیر آقای فرهادی! مساله کاملا واضح و روشن است. شما میخواستید فیلمنامهای درباره یک قهرمان تصادفی بسازید که مردم او را ناگهان بالا میبرند و ناگهان پایین میکشند؛ اما فقط میدانستید که چنین حرفی را میخواهید بزنید و داستانی که چنین حرفی را بیان کند، به ذهنتان نمیرسید. میخواستید چنین قضاوتی درباره جامعه ایران بکنید حال آنکه لااقل به اندازه یافتن یک ایده دراماتیک برای بیان همین قضاوت، درگیر این جامعه نبودید. کاری که شما کردید این بود که در یک کارگاه فیلمسازی از همه هنرجویان خواستید ایدهای با این مضمون پیدا کنند و در میانشان همان که مناسبترین مورد برای کار خودتان بود را انتخاب کردید. این هنرجویان نهتنها به کارگران بیمزد و مواجب شما برای سوژهیابی تبدیل شده بودند، بلکه حتی برای این کار پول هم پرداخت کردند. این البته از مصائب دوران جدید در سینمای ماست که کارگاههای دولتی مثل انجمن سینمای جوان نیمهتعطیل شدهاند و جایش را کارگاههای گرانقیمت خصوصی، تحت تدریس چهرههای مشهور گرفتهاند؛ طبقاتیشدن ساحت هنر و البته در حق همان طبقه فرادست هم چندان لطف نمیشود و این کلاسها توهمفروشی میکنند. میگویند پول بدهید و در کلاس فلان فیلمساز و بازیگر مشهور شرکت کنید تا رستگار شوید. اما نه خود این مشاهیر لزوما شاگرد مشاهیر قبلی بودهاند و نه هیچکدام از کسانی که چنین هزینههایی کردند، موفق شدند موقعیتها را با پول بخرند. آزاده مسیحزاده یکی از هنرجویان این کلاسها که اتفاقا ایدهاش توسط حضرت استاد انتخاب شد، یکی از همانهاست که شاید بهواسطه قربانی شدنش، لااقل از بقیه موفقتر بود و کمی مشهور شد. اما بله آقای فرهادی! کار شما چیزی نیست جز استثمار. میگویید این ایده و خبر عمومی است و هرکسی میتواند مستقلا سراغش برود؟ ایده «ارتفاع پست» هم همین بود و با اینکه حاتمیکیا خودش آن را یافته بود، نام شما را بهعنوان فیلمنامهنویس در پروژه درج کرد و سکوی پرتابتان در سینما شد. هرکسی به راحتی میفهمد که شما از چه راهی به آن خبر که در شیراز رخ داده بود، دست پیدا کردید. میگویید خبر عمومی است و همه حق یکسانی در استفاده از آن را دارند؟ عجیب است آقای فرهادی! اگر اینطور باشد، خبرگزاریهایی که یک خبر را از روی هم کپی میکنند هم میتوانند بگویند ما حق داریم منبع اصلی را ذکر نکنیم. مثلا قطاری از ریل خارج شده یا ساختمانی فرو ریخته که همه میدانند. بله همه میدانند اما مهم است که چه کسی اولینبار در رسانه این خبر را داد. منبع خبر مهم است. بعدیها اگر توضیح تکمیلی قابلتوجهی اضافه کردند، از آنجا به بعد را به نام خودشان درج میکنند و بخشهای قبلی همچنان باید به منبع اولیه ارجاع داده شود. حتی اگر کسی خبری را از یک رسانه خارجی ترجمه کرده، بعدیها نمیتوانند مستقلا به آن رسانه خارجی رجوع کنند و مجددا خبر را ترجمه کنند و به نام خودشان بیاورند. مثلا «فرهیختگان» مینویسد «صداوسیما به نقل از خبرگزاری دولت عراق گزارش میدهد...» و اگر ما با دیدن خبر صداوسیما، سراغ منبع اصلی آن یعنی خبرگزاری دولت عراق برویم و مجددا خبر را با پس و پیش کردن چند عبارت ترجمه کنیم، این کار توجیه نمیشود و هنوز اسمش دزدی است.
در این رابطه بیشتر بخوانید:
آن که گفت: نه (لینک)