ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه: اینکه هیچچیز سرجای خودش نیست را همه میدانیم و برای آن هم تا صبح مورد و مثال و مصداق داریم و میتوانیم ردیف کنیم. مثلا همین پیک موتوری که لیسانس حقوق داشت و زیر پل حافظ، جلوی علاءالدین لای دود و غبار این چند روز، روز و شب را پشتسر میگذارد و امروز هم قسمت من شد تا ترمینال شرق، ترک موتورش بنشینم و درددلهایش را بعد از یک سکوت نسبتا طولانی، از چهارراه کالج تا میدان امام حسین(ع) بشنوم. این هیچچیز سرجایش نیست چون تمامی ندارد، مدام جاری و ساری بود، حتی داخل ترمینال و وقتی متصدی صدور بلیت سفر هم تحصیلات عالیه غیرمرتبط با مهر و موم فاکتور سفر داشت و... 405 دوستداشتنی ولی لکنته این شرکت، که حسابی زهوارش دررفته بود و از همان لحظه استارت تا موقع پیاده شدن در بهشهر، دود به حلق ما داد و یحتمل اگزوز مشکلی داشت و صدای گوشخراشش، فرصت استراحت در مسیر را هم گرفته بود، سه مسافر داشت که هرکدام هم داستان خودشان را داشتند، داستانهایی که اگر قصد روایتشان را داشته باشم، روزنامه رمان و یک صفحه به چند صفحه تبدیل میشود، فاکتور میگیرم و حتی از بحث و جدل برای عقب یا جلوی ماشین نشستن بین مسافران هم میگذرم. با این اوصاف اما نمیتوانم از راننده بگذرم، ماجرای کلید اسرارطورانهای داشت. اولش خوب بود، خصوصا آن وقتی که پشت تلفن قول خرید فلان وسیله را به دخترش داد و البته آن را حواله کرد به بعد از پولدار شدن و چقدر هم که دلم من سوخت، اما در ادامه، چشمههایی از خود و سبک زندگیاش رو کرد که عجیب از تصورات اولیه دورم کرد. وقتی متوجه مکالمه من با یکی از دوستانم در تهران شد که قرار است برای ولادت امام حسن(ع)، جشن کوچکی برای نیازمندان با کمک مردم بگیریم، پای مشکلاتش را وسط کشید و آه و ناله که ندارم و نمیتوانم دیه پرداخت کنم، از شما کاری برمیآید؟ پرسیدم دیه چرا؟ که گفت حادثهای عارض شده، در جریان یک درگیری، بندهخدایی را ناکار کرده و حالا باید دیهاش را بپردازد، چرا نمیدهد؟ حقیقتش من فکر میکردم از سر فقر و نداری و فشار زندگی، منتها میگفت اگر این پول را از جیب خودش بدهد، آن فلانی که ناکار شده، فکر میکند من کم آوردم و... ! عجیبتر آنجایی بود که تلفن همراهش زنگ خورد و با آن یک نفر پشت خط که صدای نخراشیدهاش حتی صدای بلند اگزوز خراب 405 لکنته آقا را پشتسر گذاشت، قرار میز قمارشان را میگذاشتند و جوش میزان پولی را که قرار بود وسط میز قمارشان بگذارند، میزد. این لابهلا بدتر هم این بود که آن دختر طفل معصوم، چندباری زنگ زد و هربار، تمام مسیر را برعکس روایت میکرد، یعنی رفتن بهسمت بهشهر را برای خانواده برگشتن از بهشهر میگفت که مبادا برنامه عیشو نوششان به هم بخورد و اهل و عیال بفهمند.
القصه اینکه کیس جالبی بود برای مثل او نشدن، به نظرم او هم سر جای خودش، یعنی پدر بودن و مرد خانواده بودن نبود. سعی میکردم به همهچیز توجه کنم الا صحبتها و رفتارهای راننده، منتها چیز جذابی برای توجه کردن نبود، بقیه هم یا خلافشان سنگینتر از آقا بود، یا آنقدر گیر و گرفت داشتند که دلت میخواست همان لحظه در ماشین را باز کنی و تمام. بوی دود هم که رویای رهایی از گردوغبار و آلودگی هوای تهران را به دود کشید. یک گوشی بود که شارژ باتریاش را لازم داشتم و من و منظره بیرون که جذابیتهایش یکهزارم جایی که میرفتم هم نبود، برای همین گاهی مجبور بودم قید چرخ الکی درگوشی را بزنم و راننده هم که انگار آینه وسط را روی من تنظیم کرده بود، سریع شکار میکرد و همان خواسته بیشرمانهاش را تکرار میکرد. لاکردار جوری عجز و لابه میکرد که انگار همانموقع، همان دقیقه، از فرط بدبختی و بینوایی نفسش بند میآید و من منجی زندگیاش هستم. تابهحال اینقدر منتظر رسیدن نبودم، خصوصا وقتی نمیدانستم شب را کجا میگذرانم و فردا دقیقا چه اتفاقاتی خواهد افتاد. اما خب مثل همیشه اینطور مواقع، زمان هم خاصیت پنیر پیتزا پیدا میکند و تا دلتان بخواهد کشیده میشود، طوری که انگار پایانی برای زمان نیست!
نمیدانم چه شد، اصلا کی اتفاق افتاد، که از صدای اووووو راننده خودم را جمعوجور کردم و فهمیدم که بله، خوابم برده بود و راننده هم با دیدن صحنه تصادفی در مسیر، تعجبش را اینطور به جان ما انداخت. خیلی نزدیک بودیم و هوا هم حسابی تاریک شده بود و من هم با تاریک شدن هوا، رنگ از امیدواریهایم برای پیدا کردن جایی برای گذراندن شب میپرید. لابهلای نقد سیاستهای کشور در ترویج شعائر دینی در ماه رمضان (روایت خودم از الفاظ رکیک راننده) نمیدانم در آن تاریکی چه چیزی دید که یاد تالاب میانکاله افتاد و به بهانه آن هم دوباره همان الفاظ را تکرار کرد و همهچیز را به جای نامعلومی حواله داد. من هم که حالا سوژه مشترکی برای گفتوگو با او را داشتم، سریع چشمانم را بستم و حالت خواب به خود گرفتم که این اشتباه را نکنم و با چنین موجودی، همکلامی نکنم. نیت رسیدن به مقصد بود، با تمام حواشی و بو و دود و سروصداهایش، که حاصل شد. بالاخره هیچچیز سر جایش نیست دیگر، این بندهخدا با این ماشین، نهتنها پدر، که راننده بودنش هم سر جایش نبود.
بالاخره رسیدیم، دور یکی از میادین شهر، در ماشین را بازکردم، بهمحض پیادهشدن، دود دنبه روی منقل کبابی کنار میدان، تمام آن دود و آلودگی طول سفر را شست و من هم که افطار را در جاده چشمبسته بودم برای فرار از سخنرانی آقای راننده، دلی از عزا درآوردم و بعد پیگیر جای خواب شدم. شنبه، بعد از تعطیلات عید، حتما کار سختی نبود پیدا کردن یک سوئیت کوچک برای استراحت چندساعته یک نفر، منتها این هم سخت شده بود. چون اینهایی که تابلوی ویلا و سوئیت دستشان گرفته بودند هم سرجایشان نبودند. قیمتها را طوری اول هفتهای و در بیمسافری بالا برده بودند انگار قرار بود بخشی از خانه را با خودم به تهران بیاورم! با کمی گشتوگذار و پرسوجو و نتگردی، بالاخره یکجایی پیدا شد، ساختمانی که فقط اسمش را هتل گذاشته بودند، آنقدر همهچیز سوررئال بود که ترجیح میدهم از وصف وضعیت عبور کنم چون نظیرش را میشود فقط در رمانهای روسی پیدا کرد، بوی نم عجیب تا صبح یادآور دود 405 دوستداشتنی ولی لکنته آقای راننده بود!
صبح علیالطلوع، هوای بارانی، از آن بارانهایی که موقع باریدنش دنبال هیچ سقف و سرپناهی نیستی و دلت میخواهد تا جایی که توانی در پا هست، قدم بزنی و قدم بزنی، اما خب چند قدم آنطرفتر، ماشینی بود و از قضا هممسیر بودیم؛ مقصد حسینآباد، در چندکیلومتری تالاب میانکاله. قول که روایت این راننده را نمینویسم، اما پیشنهاد میکنم یک نفر، از نویسندههای خوب و قهار، وقتی بگذارد و روایت رانندهها را جمع کند، البته اگر خواندن حرفهایشان به اندازه شنیدنش جذاب و عجیب باشد. نزدیکیهای ریل در ورودی روستای حسینآباد پیاده شدم، یکی از روستاییها که شب قبل برنامه امروزم را با او هماهنگ کرده بودم، با موتور به استقبال آمد و باهم راه افتادیم. موتورسواری همیشه لذتبخش بود، فکرش را بکنید اینبار به جای خطویژه اتوبوس تهران و خیابانهای شلوغ پایتخت، در یک دشت وسیع در چندکیلومتری میانکاله، در یک هوای بینظیر و پر از اکسیژن و تازگی، از کنار گلههای گوسفند عبور کنی و با پستی و بلندیهای دشت، مدام بالا و پایین بروی و واقعا چه لذتی از این بالاتر! جلوتر میرفتیم و به رسم محلیها، به شناس و ناشناس سلام میکردیم و از راه دور، به چوپانان خداقوتی میگفتیم و آنها هم با روی گشاده دستی تکان میدادند و با مهربانی خستگی از تنت درمیبردند.
بهت میگم وایسا!
دشت وسیع بود، تا به آن محدوده 90 هکتاری که قرار است پتروشیمی به جانش بیفتد برسیم، طول کشید. خود آن محدوده هم که گفتم، 90 هکتار بود و از این سر تا آن سرش را چشم جوان ایرانی حتما نمیدید. نزدیک کانتینرها و کانکسها شدیم و بعد خط ایجادشده با چالههای ردیفی (حدود 10 ردیف) را گرفتیم و محدوده را رصد کردیم. کارگران مشغول کار بودند. خیلی جدی و خیلی سریع! ردیف اول چالهها را با بتن پر میکردند که پایه فنسها را بکارند و جوشکاری کنند. این مرحله با جدیت و سرعت دنبال میشد. ردیفهای بعدی هم که خیر سرشان درختکاری بود، چه درختی؟ درخت اکالیپتوس که به اذعان فعالان محیطزیست و کارشناسان، گونه مهاجمی برای این منطقه است و اصلا جایش اینجا نیست، گوشی دستم بود و این فاجعه را یکی درمیان از صفحه گوشی و بعد هم خارج از آن تماشا و ثبت و ضبط میکردم. کار خودم را میکردم و لابهلای صدای لودر و دستگاه جوش و کامیون و بیل و کلنگ، دنبال صدای پرندگان و گوسفندان بودم که یکدفعه صدای نخراشیدهای شنیدم: «وایسا ببینم». برگشتم و دیدم که نگهبانان همین مجموعه بودند که وقتی من را درحال فیلمبرداری دیدند، حساس شدند و میخواستند مثلا به وظایفشان عمل کنند. ما هم بیاعتنا گذشتیم تا اول یک گزارش مقدماتی به تهران بفرستیم و بگوییم خبری که از صبح پخش شده که جلوی احداث پتروشیمی در میانکاله را گرفتند، واقعی نیست و عملیات عمرانی با سرعت و شدت درحال انجام است. مواجهه ما با کارگران و نگهبانان و مسئولان، باشد برای نوبه دوم.
منطقه استراتژیک دامداری
خوب که فاصله گرفتیم و به قول معروف آدمها در آن دشت وسیع تبدیل به نقطه شدند، کناری ایستادم و فیلم اول را ضبط کرده و به تهران فرستادم و احتمالا خیلیها هم دیدند. تمام این بالا و پایینها برای محیطزیست بود، محیطزیست چه کسانی یا چه موجوداتی؟ طبعا همه، اما بعضی بیشتر. مثلا آن چوپان و آن دام، در اولویت این حفظ محیطزیست بودند. بیش از 60 چوپان در دو روستای منطقه، لَلهمرز و حسینآباد از ایندست برای چرای گوسفندانشان بهره میبردند و جمعا حدود 11 هزار راس دام داشتند. عدد بزرگی است که نشان از استراتژیک بودن این منطقه در تامین گوشت موردنیاز بخشی از مردم کشور دارد. همان حوالی کشاورزی و ماهیگیری هم جریان داشت و خیلیها هم از این مسیر ارتزاق میکردند. اما همه این روزها چشمشان به یک سمت بود و آن هم محدوده 90 هکتاری پروژه پتروشیمی میانکاله! با چوپانان گفتوگو میکردم، همهشان حیرتزده بودند که مگر چه قدرت یا نهاد و سازمانی پشت این پروژه ایستاده که اینطور بیمحابا هم جلوی مردم و هم جلوی سازمان محیطزیست ایستاده است؟ ما چه گناهی کردیم که چوپانیم و سالهای سال، قانونی و با مجوز در این دشت درحال چرای دامهای خود هستیم؟ پدران و پدربزرگان و اجداد ما هم از همین مسیر با همین کار و در همین دشت دامداری میکردند و نان سر سفره زن و بچه خود میبردند. اینجا که جای پتروشیمی زدن نیست. این دشت و این مرتع برای دامداری و گردشگری و لذت مردم است و ما هم نانی را سر سفره میبریم. نمیدانیم یکدفعه اینها از کجا پیدایشان شد که به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند.
توهم اشتغالزایی 70 هزارتایی
یک نکته عجیب دیگری که خیلیها را بیخیال مطالبهگری علیه این پروژه کرده بود و خیلی بالاتریها هم گولش را خوردند، توهم ایجاد شغل آن هم به تعداد 70 هزار نفر بود. با یک جستوجوی ساده میتوان فهمید که تعدادکل نیروی کار شاغل در صنعت پتروشیمی کشور چیزی حدود 50 هزار نفر است، چطور در یک پروژه پتروشیمی 70 هزار نفر سر کار میروند، باید از آنهایی که سر کار رفتند، پرسید. سوای این، همین را هم همان چوپانان منطقه باور نکردند و میگفتند گیرم اصلا این ادعا درست باشد، اما چه فایدهای برای ما دارد. اگر قرار بود نیروی محلی را از بیکاری نجات دهند و به کار بگیرند، مگر اینجا کم پروژه افتتاح و ایجاد کردند؟ چند نفر از مردم محلی منطقه در نیروگاه نکا، در بندر امیرآباد مشغول کار هستند؟ در آن پروژهها چند نفر از ما را مشغول کردید که ما حالا امیدوار این یکی باشیم؟ سوای این، پتروشیمی نیروی متخصص میخواهد، ما مگر سواد این کار را داریم و مگر شما در آینده به نیروی بیسواد چنین شغلی را پیشنهاد میکنید؟ نمیخواهیم و میدانیم از این خبرها هم نیست. حتی چشممان آب نمیخورد اینجا کسی پتروشیمی راه بیندازد. همین مقداری پایینتر، پروژه گلخانه 60 هکتاری مگر استارت نخورد؟ چه شد؟ جز چند تکه آهن و یک سقف بیدیوار سوله چیزی هست؟ نه، اما همین را مالک با پشیزی صاحب شد و حالا متری یک میلیون تومان برای فروش گذاشته است. حس میکنیم عاقبت همین پتروشیمی هم چیزی شبیه سایر پروژههای رهاشده منطقه باشد و بیشتر با یک زمینخواری مواجه باشیم. جالبتر اینکه چرا صاحبان این مجموعه، زمینهای نزدیک به جاده ترانزیت را انتخاب نکردند و به گوشه دشت رفتند؟ جز اینکه میخواهند در آینده به همین بهانه جاده نداشتن و... باقی دشت را هم صاحب شوند؟
به محض اطلاع از تعطیلی پروژه، پیمانکار گازش را گرفت
یک نکته جالبتوجه دیگر در ارتباط با پتروشیمی میانکاله، سرعت و وسعت فعالیتهای پیمانکاری بود که وظیفه کاشت نهالها و فنسکشی دور زمین را داشت. ما یکشنبه به منطقه رسیدیم و متوجه شدیم حجم فعالیتها در روزهای قبل به نسبت آن روز که تا عصر آنجا بودیم، تقریبا یکپنجم بود. فهم چرایی موضوع هم معادله سادهای دارد. شرکت پتروشیمی، برای فنسکشی و ساخت سازهها و درختکاری و... با یک شرکت پیمانکاری قرارداد بسته و این شرکت هم به میزان کاری که میکند، مزد میگیرد. بهمحض شنیدن زمزمههای امکان تعطیلی پروژه و توقف آن، پیمانکار برای سود و دریافتی بیشتر سرعت کار را بالاتر میبرد. اینها را یکی از کارگران میگفت که البته از حرف زدن، ترس زیادی داشت. راستی گفتم کارگران، در پاراگراف قبلی یادم رفت بگویم، مسئولان این پروژه حتی در همین کارهای ساده و عمرانی هم سراغ مردم روستاهای اطراف نرفتند و از خارج از محدوده کارگر آوردند، آنوقت میخواستند با وعده شغل محلیها را اغوا کنند، عجب! تعداد کامیونها بیشتر، لودر و ماشینآلات سنگین اضافهتر و شدت تخریب و کاشت نهال و فنسکشی بالاتر رفته بود و محلیها نگرانتر از همیشه، چشم به این منطقه دوخته بودند. ما نزدیکتر رفتیم برای گفتوگو با مسئولان پروژه و آنهایی که آنجا کت تنشان بود. منتها نمیدانیم چرا، جز چند جمله کوتاه که البته یکی از آنها خیلی مهم بود، حرفی نزدند و با فعالان محیطزیست هم درگیر شدند. البته در این درگیری حق را به هیچکدام از طرفین نمیدهم، چون هر دو مقصر بودند و نیازی به شانتاژ نیست.
فرقی نمیکند اینها یا قبلیها، بههرحال توپ در زمین دولت است
آن جمله مهمی که یکی از مسئولان پروژه، حاضر در منطقه گفت، در جواب این سوال من بود که آیا مجوز زیستمحیطی برای احداث پتروشیمی در این منطقه دارید که او پاسخ داد، بله و پرسیدم خب علت مخالفت جدی سازمان حفاظت محیطزیست چیست؟ گفت ما ادوار قبل مجوز را گرفتیم! این گره اصلی ماجراست. ببینید، علی سلاجقه، رئیس سازمان حفاظت محیطزیست و معاون رئیسجمهور قاطعانه خبر از مخالفت این سازمان با اجرای پتروشیمی در این منطقه داد و حتما اخبار و جزئیات پیرامون آن را هم دیده و شنیدهاید. مسئولان پروژه اما ادعا میکنند که مجوز دارند و این مجوز را هم ادوار گذشته و از دولتهای قبلی گرفتهاند، فعالان محیطزیستی هم ادعا میکنند مجوز موجود است اما نه در این نقطه بلکه مجوز برای بندر امیرآباد است! حالا اینکه چه کسی راست میگوید و واقعیت ماجرا چیست، فعلا میتوان فقط به حرف سلاجقه اعتماد کرد که پردیسان، فیالحال با این پروژه مخالفت دارد و شنیده میشود که دستور به توقف آن هم داده است. اما خب با همه این تفاسیر، توپ در زمین دولت است و باید فیالفور برای میانکاله تصمیمگیری کند. هر روز تعلل در توقف فعالیتها در این منطقه، خسارات جبرانناپذیری به طبیعت و اکوسیستم آنجا میزند و با این سرعتی هم که پیمانکار گرفته، حجم این تخریبها، بیشتر و بیشتر میشود. مردم منطقه نگرانتر از همیشه هستند و این نگرانی هم مدام درحال بیشتر شدن است. تا الان که من اینها را مینویسم، همچنان اخباری مبنیبر جلوگیری از روند ساختوسازها در منطقه شنیده میشود، اما از آنجایی که دیگر حنای این اخبار رنگ باخته، تا وقتی محلیها برچیدهشدن همه متعلقات ایجاد پتروشیمی را جشن نگیرند، باورکردنی نیست.