در ستایش بانو «فاطمه تقی‌زاده» مادر شهید «ابراهیم قائمی» که قریب به 40سال گمنام بود
حالا قریب به 40سال بعد از آن مکالمه تلفنی، فاطمه‌خانم و ابراهیم دوباره کنار هم نشسته‌اند. فاطمه‌خانم پیر شده اما ابراهیم همچنان 17ساله‌ است. جمعیت زیادی این لحظه را به تماشا ایستاده‌اند و منتظرند بی‌تابی بعد از 40سال دلتنگی یک مادر را ببینند، اما هرچه بیشتر می‌گذرد، آرامش فاطمه‌خانم بیشتر می‌شود. به کفایت مادری‌اش گریه می‌کند اما گلایه هرگز!
  • ۱۴۰۰-۱۲-۱۹ - ۰۴:۰۰
  • 00
در ستایش بانو «فاطمه تقی‌زاده» مادر شهید «ابراهیم قائمی» که قریب به 40سال گمنام بود
و مادر «ابراهیم» زنی سخت جگرآور بود...
و مادر «ابراهیم» زنی سخت جگرآور بود...

مطهره سلیمانی‌میرشکاری، خبرنگار:  اپیزود اول؛ نیشابور روستای سیس‌آباد، کارخانه نخ‌ریسی (تیرماه 1361)
فاطمه‌خانم با یک‌دست چادررنگی گل ریزش را چسبیده و با دست دیگر تلفن کارگاه نخ‌ریسی که همسرش علی‌اکبر کارگر آن است را محکم به گوشش چسبانده و حواس پنج‌گانه‌اش جمع مکالمه کوتاهی است که هرآن ممکن است قطع شود. تلخی بغض صدای زن با ته‌لهجه شیرین خراسانی‌اش ترکیب می‌شود و از تنها پسرش «ابراهیم»، که آن طرف خط گوش به تلفن چسبانده، می‌خواهد چند روزی به مرخصی بیاید و کمی از دلتنگی فاطمه‌خانم -که تمام هفده سال گذشته را بی‌وقفه برای او مادری کرده بود- بکاهد.

تمام چیزی که فاطمه‌خانم از آن مکالمه تلفنی عایدش می‌شود این است که ابراهیم دلتنگی‌اش را جایی در جبهه چال کرده و 10 روز مرخصی‌اش را به امید شرکت در عملیات رمضان نادیده گرفته است و این یعنی تاریخ دیدار بعدی فاطمه‌خانم و ابراهیم 17ساله‌اش را فقط خدا می‌داند و بس.

  اپیزود دوم: نیشابور، منزل علی‌اکبر قائمی، (آذرماه 1400)

39سال از آن مکالمه تلفنی بین فاطمه‌خانم و ابراهیم گذشته است. جمعیتــــی کوچـــــک از مسئولان شهرستان که آشناترین آنها مسئول بنیاد شهید شهر است، میهمان خانه فاطمه‌خانم و علی‌اکبر قائمی شده‌اند تا خبری خوشایند به آنها بدهند؛ خبری که این خانه و اهالی‌اش قریب به 40سال منتظر شنیدن آن بودند. خبری که گوش و چشم فاطمه‌خانم و همسرش را به همه اخبار تشییع شهدای گمنام حساس کرده بود و هربار یک جوانه امید در جانِ دل‌شان سبز شده بود.

دوری و دلتنگی فاطمه‌خانم و اولین فرزندش در آستانه 40سالگی است و 40سالگی در آیین ما یعنی بلوغ.

یکی از میان جمع می‌گوید: «مادر، الحمدلله پسرتان پیدا شده است.» اهالی خانه، آنهایی که حامل خبر خوش هستند و حتی دوربین‌ها همه چشم شده‌اند تا لحظه رسیدن آن خبر خوش به گوش فاطمه‌خانم را ببینند.
فاطمه‌خانم که انگار هزاربار این لحظه را در ذهنش زندگی کرده است، نباید خیلی از شنیدن این خبر شوکه شود، اما مرزی بین واقعیت و خیال است که فقط فاطمه‌خانم آن لحظه، آن مرز ظریف و عمیق را درک می‌کند.
 بعد لشکر کوچکی از اشک شوق به چشمانش هجوم می‌آورد و از این لحظه یک ققنوس زیبا از خاکستر دوری و دلتنگی‌اش برمی‌خیزد. بزرگ می‌شود، مثل مادر وهب نصرانی؛ انگار دلتنگی 40ساله‌اش را جایی گوشه ذهنش گم می‌کند که آرام و شمرده از بزرگی‌های پسر 17ساله‌اش می‌گوید.

از اینکه به اقتضای مادربودن، دلش رضا نبوده اولین پسرش را بفرستد مقابل تیر و تفنگ و خودش کیلومترها دورتر در سرحدات نیشابور بی‌خبر منتظر بماند، اما هیچ‌وقت اعتراضی نکرده است. از اینکه ابراهیم یک‌سال دیگر تا هجده‌سالگی و زمان سربازی‌اش داشته و اگر این یک‌سال را صبر می‌کرد، شاید چرخ روزگار طور دیگری می‌چرخید، اما آنچه خدا برای فرزندش خواسته را به دیده منت پذیرفته بود. از اینکه ابراهیم می‌گفت اگر تا 18سالگی منتظر بمانم «عصر خمینی تمام می‌‌شود» و درمیان تمام جملاتش همین یک نقل‌قول از ابراهیم را با حساسیت ویژه‌ای ادا می‌کند؛ انگار که نویسنده‌ای بخواهد نقل‌قول کسی را در گیومه جای دهد.

فاطمه‌خانم که حالا انگار خوشحال‌ترین آدم روی زمین است، یک جمله در میان، از آنهایی که خبر خوشایند پیداشدن ابراهیمش را آورده‌اند تشکر می‌کند و نوه‌اش را که هم قد و بالای ابراهیم 40 سال پیش خودش است به آنها نشان می‌دهد، بعد با بغض کوتاهی که کمی صدایش را می‌لرزاند می‌گوید نامش را «محمدابراهیم» گذاشتیم؛ خدا برای خانواده‌اش نگاه دارد.

    اپیزود سوم، تهران، دانشگاه علامه‌طباطبایی (آذرماه 1400)

روز دانشجو است و میدان میانی دانشگاه علامه‌طباطبایی پوشیده از جمعیت است. روی در و دیوار دانشگاه جابه‌جا تابلوهایی با عنوان «وصال ابراهیم» آویخته شده است.  بوی و دود اسفند در هوا پخش است؛ بساط چای و پذیرایی پهن است و گوش به هرطرف که بچرخانی، صدای مداحی و روضه‌خوانی می‌رسد و فضای محرم‌های دانشگاه را تداعی می‌کند.

از قرار معلوم یکی از دو شهید گمنامی که از 10سال پیش ساکن مقبره‌الشهدای دانشگاه است، همان ابراهیم 17ساله قصه ماست و حالا همه جمع شده‌اند تا شاهد وصال او پس از هجران 40ساله با پدر و مادر پیرش باشند.

لحظه وصال را در بلندگو اعلام می‌کنند و جمعیت به احترام فاطمه‌خانم و همسرش می‌ایستند. از میان جمعیت راهی باز می‌شود و زنی سالخورده روی ویلچر با پیرمردی و یکی، دو همراه دیگر خود را به مقبره‌الشهدا می‌رسانند. چند قدم مانده به ابراهیم، یکی، دو نفر زیر بال و پر آنها را می‌گیرند؛ شاید می‌ترسند پیرمرد و پیرزن لحظه آخر تعادل‌شان را از دست بدهند اما بیشتر به این می‌ماند که بال‌و‌پرشان را بسته‌ باشند تا دم آخر از شوق پرواز نکنند.

حالا قریب به 40سال بعد از آن مکالمه تلفنی، فاطمه‌خانم و ابراهیم دوباره کنار هم نشسته‌اند. فاطمه‌خانم پیر شده اما ابراهیم همچنان 17ساله‌ است. جمعیت زیادی این لحظه را به تماشا ایستاده‌اند و منتظرند بی‌تابی بعد از 40سال دلتنگی یک مادر را ببینند، اما هرچه بیشتر می‌گذرد، آرامش فاطمه‌خانم بیشتر می‌شود. به کفایت مادری‌اش گریه می‌کند اما گلایه هرگز!

بلند می‌گوید ابراهیم را برای خدا داده؛ منزل نو را به پسرش تبریک می‌گوید و از او می‌خواهد سلام مادر پیرش را به حضرت امام(ره) برساند.
موسیقی متن فضا همچنان صدای مداحی است و میثم مطیعی با صدای رسا می‌خواند: «رسیده شهیدی دوباره، پس از بی‌نشانی و دوری/ سوی مادری که همه عمر، نشسته به پای صبوری
 پس از سالیانی که بوده، پی یک خبر از شهیدش/ فقط استخوان و پلاکی، رسیده ز سرو رشید»

من اما فقط یک لحظه از تاریخ بیهقی، با دور تند توی ذهنم مرور می‌شود؛ آنجا که در ذکر بردار‌کردن حسنک وزیر می‌گوید: «...و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید، جزعی نکرد چنان‌که زنان کنند بلکه بگریست به درد چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت، بزرگا مردا که این پسرم بود... .»
زیر لب زمزمه می‌کنم:
«و مادر «ابراهیم» زنی سخت جگرآور بود...»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰