روایتی از مادران شهدای جاویدالاثر
جنگ که تمام شد مادران زیادی چشم‌به‌راه برگشتن فرزندان‌شان بودند، تعدادی از آنها اسرای جنگی بودند که بالاخره برگشتند، در این میان مادرانی هستند که با گذشت بیش از سه‌دهه از پایان جنگ همچنان چشم‌به‌راه فرزندان‌شان هستند. این مادران در آن روزها در میان اسرای جنگی دنبال‌شان می‌گشتند و هروقت خبر می‌رسید آزاده‌ها رسیده‌اند، می‌رفتند تا شاید جگر‌گوشه‌شان را بین آزاده‌ها پیدا کنند.
  • ۱۴۰۰-۱۲-۱۹ - ۰۱:۱۵
  • 00
روایتی از مادران شهدای جاویدالاثر
چشم‌های منتظر به پیچ جاده
چشم‌های منتظر به پیچ جاده

زهرا طیبی، خبرنگار: وقتی مادر می‌شوند، دیگر آرامش برایشان معنایی ندارد. خوشی‌شان حال خوب فرزندشان است و دردشان ناراحتی‌‌شان. مادرها همیشه نگرانند و بی‌قرار. میان تمام مادرانی که روی زمینند و قلب‌شان برای فرزندان‌شان می‌تپد، هستند مادرانی که جنس بی‌قراری‌شان فرق می‌کند و سال‌هاست که ادامه دارد. قدیمی‌ها وقتی می‌خواستند برای کسی دعای خیر کنند می‌گفتند داغ فرزند نبینی. جنگ که تمام شد مادران زیادی چشم‌به‌راه برگشتن فرزندان‌شان بودند، تعدادی از آنها اسرای جنگی بودند که بالاخره برگشتند، در این میان مادرانی هستند که با گذشت بیش از سه‌دهه از پایان جنگ همچنان چشم‌به‌راه فرزندان‌شان هستند. این مادران در آن روزها در میان اسرای جنگی دنبال‌شان می‌گشتند و هروقت خبر می‌رسید آزاده‌ها رسیده‌اند، می‌رفتند تا شاید جگر‌گوشه‌شان را بین آزاده‌ها پیدا کنند. می‌گشتند، نمی‌توانستند یک‌جا بنشینند. خودشان می‌گفتند می‌دویدیم. می‌دویدند تا پیدا کنند فرزندشان را. از دوستان‌شان می‌پرسیدند. بعضی از این مادران دل‌هایشان طاقت نمی‌آورد. به مناطقی می‌رفتند که از قول همرزمانش، آخرین‌بار فرزندش را آنجا دیده بودند. گاهی هم که ناامید می‌شدند می‌نشستند و با عکس پسرشان درد دل می‌کردند و بی‌قراری. جنگ برای خیلی‌ها تمام‌شده است، اما برای مادرانی که هنوز منتظر رسیدن یک خبر از فرزندشان هستند ادامه دارد.

گمنام 61

شهید بهروز صبوری 17سال و 20 روز داشت که به جبهه جنگ رفت. به مادرش قول داده بود 40 روز بعد بازگردد... .
بهروز صبوری در سال 61 در عملیات مسلم‌ابن‌عقیل در منطقه سومار به شهادت می‌رسد و به‌دلیل شرایط عملیات همرزمانش نمی‌توانند پیکرش را برگردانند.  مادرش اما بی‌قراری عجیبی داشت، اگر بخواهیم یک تصویر برای توصیف حال و روز مادران شهدای مفقودالاثر نشان بدهیم، مادر شهید صبوری به‌خوبی نمایانگر این بی‌قراری‌هاست.  خودش می‌گوید: «پدرش راضی نبود که بهروز به جنگ برود، اما من دلم نیامد که نه بگویم. گفت می‌روم و 40 روز دیگر برمی‌گردم، 40 روزش شد 31 سال. همین 40 روزش را هم نمی‌توانستم تحمل کنم چه برسد به 283 بار طی کردن 40 روز که هر‌لحظه‌اش به‌اندازه یک‌سال می‌گذشت. راست می‌گویند وقتی منتظری، مفهوم زمان برایت متفاوت می‌شود. هر بار که می‌دانستم شهید گمنام آورده‌اند با شتاب و امید می‌رفتم، عکسش را هم می‌بردم تا شاید نشانی از او پیدا کنم، 31 سال همین‌طوری دنبالش دویدم. می‌گویم دویدم، چون برای دیدنش و نوازش صورتش و حتی استخوان‌هایش هم عجله داشتم. عاشق که باشی برای دیدن عشقت اصلا نمی‌توانی راه بروی و ناخودآگاه می‌دوی. آنقدر می‌دوی تا بالاخره برسی به آنکه دلت می‌خواهدش.»  و 31 سال کارش همین بود، تابلوی عکس پسرش را برمی‌داشت، چادرش را سر می‌کرد و در میان تابوت‌های شهدای گمنامی که تشییع می‌شدند دنبال گمنام 61 خودش می‌گشت. گهگاهی که خسته می‌شد عکس پسرش را نگاه می‌کرد، دست می‌کشید روی عکسش، انگار که روی صورت جوانش را نوازش می‌کند و بی‌صدا گریه می‌کرد. جنس گریه‌اش هم با گریه‌های دیگران فرق می‌کرد. اصلا جنس اشک‌های مادران منتظر با اشک‌های دیگران متفاوت است. بی‌قراری‌اش شهره شهر شده بود. همه او را به مادری می‌شناختند که دنبال گمنام 61 می‌گشت. می‌گفت خودش نامه نوشته بوده که من سالمم و در منطقه سومار هستم. آنقدر در سومار می‌رفت و می‌آمد تا شاید نشانی از بهروزش پیدا کند. سومار را از خانه‌اش بهتر می‌شناخت. انگار سومار شده بود خانه امیدش. عاقبت در 8 اسفند سال92 است که خبر آوردند گمنام 61 را پیدا کرده‌اند. پیدایش کرده‌اند و در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در میان شهدای گمنام دانشگاه دفنش کرده‌اند. حالا دیگر مادر نفس راحتی می‌کشد. راحت که نه، کم‌قرارتر از قبل. دلش هنوز هوای بهروزش را می‌کند. حواسش فقط به پسرش هم نیست. او نگران مادران دیگر است. می‌گوید هنوز در اطرافم زیادند مادرانی که چشم‌انتظارند و من جنس غم آنها را می‌شناسم و حتی از روی آنها خجالت می‌کشم.

اسم ماهی را جلوی من نیاورید

محسن جاویدی، از شهدای غواص عملیات کربلای4 سال 65 است. متولد 19 مهر سال 45 که در 4 دی 65 در اروند به شهادت می‌رسد. بعد از لو رفتن عملیات کربلای4 و گرفتار شدن غواصان در اروند، مادران زیادی منتظر رسیدن خبری از فرزندان‌شان بودند. مادر شهید جاویدی از روزی که فهمیده بود پسرش شهید شده یک‌دقیقه آرام نگرفت، می‌رفت و می‌آمد تا شاید نشانی از پسرش پیدا کند. خانه قدیمی کاهگلی‌ مادر در روستای خیرآباد شهرستان فسا، بعد از رفتن محسن همان شکلی مانده است، مادر دست به وسایل پسرش نزده، اتاق محسن را هم همان شکلی نگه داشته، تنها دلخوشی‌اش همین یادگاری‌هایی است که از پسرش برایش مانده است. هر از گاهی که دلش برای پسرش تنگ می‌شود، به اتاقش می‌رود می‌نشیند با عکسش درددل می‌کند، لباس‌هایش را بو می‌کند، گوشه چشمانش‌تر می‌شود، آهی می‌کشد و با دلی شکسته می‌گوید مدام دنبالش می‌گشتم. به من گفتند اینقدر دنبالش نگرد، حسن را ماهی خورده است. این حرف را که می‌گفت، گویی دوباره دلش را آتش زده باشند، بغض سنگینی می‌کند و می‌گوید اگر ماهی طلا هم بشود من لب به آن نمی‌زنم. ماهی بچه من را بخورد و من گوشت ماهی بخورم؟ این را می‌گوید سکوت سنگینی می‌کند و با دو دستش اشک‌هایش را پاک می‌کند. می‌گفت حتی اسم ماهی را هم جلوی من نیاورید. محسن قرار بود داماد شود، برایش لباس دامادی گرفته بودند و رخت و وسایل عروسی، خبر شهادتش که آمد، مادر همه را رد کرد و رفت و لبخند روی لب‌هایش خشک شد تا الان. حالا فقط کارش گریه بود و بی‌قراری. حسرت نبودنش برایش کهنه نشده بود که آرام بگیرد، هنوز تازه است، هنوز هم وقتی از محسن می‌گوید، بغض می‌کند و به زمین خیره می‌شود و آه می‌کشد، شاید بی‌خبری برای برخی خوش‌خبری باشد، اما مثل روز روشن است که بی‌خبری برای مادران شهدا بدترین خبر است. شاید برخی بگویند که این مادران دیگر عادت کرده‌اند و خو گرفته‌اند به این فراق. اما مگر کسی به درد کشیدن عادت می‌کند، به‌خصوص اگر مادر باشد و چشم‌به‌راه فرزند... .

مادر احمد

همه مادران چشم‌انتظار فرزندان‌شان، بعد از گذشت این چند سال دیگر می‌دانند که پسرشان شهید شده است، فقط نام و نشانی از او ندارند. بی‌بی‌معصومه اما مادری است که بعد از گذشت 30‌و‌چند‌ سال، هنوز نمی‌داند، فرزندش زنده است یا نه. گاهی امیدوار می‌شود و گاهی ناامید.  داستان احمد متوسلیان را همه می‌دانند. او در 14 تیر سال 61 به همراه سه نفر دیگر از همراهانش برای رفتن به سفارت ایران در لبنان در مسیر طرابلس به بیروت به دست نیروهای حزب فالانژ لبنان به اسارت در‌می‌آید. از سال 61 تا امروز، همه ایران منتظر رسیدن خبری از حاج‌احمد هستند و هرچند وقت یک‌بار خبرهایی پخش می‌شود که زنده است یا شهید، این خبرها بیشتر از همه مادر را اذیت می‌کند و راهی بیمارستان.  دختر بی‌بی‌معصومه تعریف می‌کند: «یزدی‌ها می‌گویند یک مادر اگر یک بند انگشت از بچه‌اش را پیدا کند و زیر خاک دفن کند، خاکی که روی آن می‌ریزد، آتش مشکلات مادر و غم او را سرد می‌کند. اما مادر ما چیزی هم نداشته که با آن آرام بگیرد.» 39 سال، هرروزش به بی‌خبری و بی‌قراری گذشته، یک روز می‌آمدند و می‌گفتند که احمد زنده است و برمی‌گردد. مادر هم امیدوار می‌شد و لحظه‌شماری می‌کرد تا احمدش برگردد. حالا روز دیگری می‌آمدند و می‌گفتند که شهید شده است، باز امید مادر به یاس تبدیل می‌شد و تا می‌آمد بپذیرد که احمد شهید شده است، باز اخبار دیگری پخش می‌شد. دیگر توانی هم برایش باقی نمانده است و این روزها که از او می‌پرسند احمد زنده است یا نه؟ بغض می‌کند و می‌گوید نمی‌دانم شاید شهید شده باشد.  در سال 95 که خبر آمد مادر حاج‌احمد در بیمارستان بستری شده است، دخترش فریده متوسلیان می‌گفت: «درست قبل از اینکه این حادثه برای مادر اتفاق بیفتد و مریض شود، یک نفری با ایشان تماس گرفت و گفت ما مدارکی داریم که نشان می‌دهد این بچه‌ها زنده هستند. من تلفن را گرفتم و گفتم این‌طوری مادر را چشم‌انتظار نگذارید، مریض می‌شود.»  بی‌بی‌معصومه، هنوز هم چشم‌انتظار است. شاید دیگر نه برای زنده برگشتن احمدش بلکه برای پیدا شدن نام و نشانی از او تا دلش را آرام کند و مرهمی بگذارد روی زخم چندین‌ساله دلش.

بعد از 36 سال

فرامرز بهروان از جبهه به مرخصی آمده بود، پایش ترکش خورده بود. وقتی مادر پرسید که پایت چه شده است، گفته بود با شیشه بریده است. دوستانش به مادرش گفته بودند که پایش ترکش خورده است. مادر تعریف می‌کرد، فقط 18سالش بود، اما همیشه مجروح برمی‌گشت. دیگر پدرش کلافه شده بود. وقتی دوباره می‌خواست به جبهه برود پدرش ناراحت می‌شود و می‌گوید اگر این بار بروی و شهید بشوی دنبال جنازه‌ات نمی‌گردم. پدر هربار که مادر این روایت را بازگو می‌کرد گریه می‌کرد. خوب خاطرش بود. اما از ته دلش نگفته بود، راست نمی‌گفت پدر بود، حاضر بود برای بچه‌اش تا هرکجا که می‌گویند برود. فرامرز هم گفته بود جنازه‌ام بر‌نمی‌گردد که بخواهید دنبالش بگردید؛ برنگشت. راست گفته بود. 36‌سال روی حرفش ماند و برنگشت. از روز 25 اسفند سال 63 که در عملیات بدر شهید شد، مادر چشم‌به‌راهش بود. مانع رفتنش نمی‌شد، اما هیچ‌وقت خداحافظی نمی‌کرد. دلش برای جگر‌گوشه‌اش تنگ می‌شد و دلخور بود که می‌رود. بعد از 36سال، درد نبودش برایش مثل همان روز اولی است که خبر دادند نمی‌آید. این را خودش می‌گفت. بعد از آن روز هر وقت که خبر می‌رسید شهیدی آورده‌اند، فشارش بالا می‌رفت و مریض می‌شد. از خانه اما تکان نمی‌خورد که شاید خبری از پسرش برایش بیاورند. می‌گفت پای قولت ماندی که ماندی؟ شد 36‌سال. بالاخره اما برگشت 21 مهر 99 بود که خبر بازگشتش را به مادرش دادند. قلبش کمی آرام شد، اما هنوز هم وقتی به آنجا می‌رسید که از روزهای انتظار 36‌ساله بگوید درد عمیقی در چهره‌اش می‌نشست و فقط آه می‌کشید.

خانه بی‌بی‌فاطمه

در خانه‌اش را باز می‌گذاشت، چند باری به خانه‌اش دزد زده بود، همسایه‌ها می‌گفتند وقتی خانه نیست حداقل در خانه را ببندد. اما او چشم‌به‌راه است. از عملیات مرصاد تا الان در خانه‌اش را نبسته بود تا شاید روزی خبری برایش بیاورند. خانه‌اش در محله مهرآباد دیگر خیلی قدیمی شده است، بارها فرزندانش گفته بودند خانه را بفروش، اما می‌گفت پسرم از من نشانی ندارد. اما اینجا را خوب می‌شناسد. هنوز هم بعد از این همه سال که گفتند مادر، پسرت دیگر نمی‌آید، باور نکرده و هنوز منتظر است. دو روز مانده بود که سربازی‌اش تمام شود، به خانه آمده بود. بی‌بی‌فاطمه، فکر کرد که دیگر حسینش برگشته، اما نیامده بود که بماند، به مادر گفته بود می‌رود تسویه‌حساب می‌کند و برمی‌گردد. مادر هم که فکر می‌کرد جنگ دیگر تمام شده، خیالش راحت بود که حسین بر‌می‌گردد. اما آمدنش زیاد طول کشید. دو روز شد چند سال. رفت و نیامد و مادر هنوز به امید رسیدنش در خانه را باز گذاشته است و می‌گوید چیزی در قلبش به او می‌گوید که حسینش بالاخره بر‌می‌گردد، باور ندارد که حسین دیگر نمی‌آید. هرروز می‌رود بیرون خانه می‌نشیند و به کوچه خیره می‌شود و تصور می‌کند اگر پسرش برگردد حالا چه شکلی است؟ چه لباسی برتن دارد؟ مادر اما هنوز شمایل روزی که با لباس سبزرنگ و ساکش آمده بود را در خاطر دارد و پسرش در رویایش هم همین لباس را پوشیده است. بی‌بی‌فاطمه با خودش عهد کرده تا حسینش برنگردد، از این خانه تکان نخورد. می‌گوید یا حسینم برمی‌گردد، یا من می‌میرم و می‌روم پیش حسین. یعنی می‌رسد روزی که دل بی بی فاطمه به آن مزار یادبود بهشت رضا (ع)  آرام بگیرد؟ همانی که بالایش اسم شهید نوشته شده: «شهید حسین مولوی قلعه‌نو».

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰