سیدمهدی موسویتبار، خبرنگارگروه فرهنگ: پس از پایان مصاحبه درخواست ماشین اینترنتی میدهم. با وجود اینکه روی صفحه اپلیکیشن نوشته ساینای سفید 4 دقیقه دیگر میرسد اما پنج دقیقه از آن زمان هم گذشته است. مادر شهیدی که برای مصاحبه به خانهاش رفتهام با مهربانی نگاهم میکند: «انتظار سخته پسرم؟ اینکه پنج دقیقه است... تازه منتظر ماشینی.» نیازی نیست که بگوید حالا متوجه حس و حال من میشوی. راست میگوید اصلا این انتظار کجا و چشم به راهی30 ساله آن مادر برای دیدن کجا. لبخندی تحویلش میدهم که بخش بیشترش را شرمندگی تشکیل داده است.
یاد حرفهای چند دقیقه قبلمان میافتم، جایی که مادر شهید از مفهوم انتظار گفت و انگار که پای حرفهای یک فیلسوف نشسته باشم: «وقتی مادر باشی، حتی اگه بچههات پیشت باشن، زمان یه معنی دیگه داره... چه برسه به اینکه نباشن، چه برسه به اینکه پسر دسته گلت، 30 سال ازت دور باشه.» این مصاحبهها که سوال کردن و وسط حرفهای مصاحبهشونده پریدن نمیخواهد، دلم میخواهد ادامه بدهد؛ «محمد که میرفت مدرسه، یه وقتایی دیر میومد خونه، با دوستاش میرفت فوتبال. تا برسه خونه طول میکشید... اونوقتا فکر میکردم چقدر دیر میاد خونه، فکر نمیکردم یه زمانی اصلا نیاد...»
هنوز بغض میکند، هنوز داغ دلش تازه است. حس متناقضی دارد؛ داغی که ته تهش امید هم دارد، چشم به راهی هم دارد. بغضش را جمعوجور میکند. نگاهی به سقف سفید اتاق کوچکش میکند. «الحمدلله» میگوید. سهبار تکرار میکند؛ هر بار با تمام وجود، هر بار با اعتقاد کامل. ردی از شِکوه در آن نیست اما میگوید خوشحال است. متعجب نگاهش میکنم. چند لحظه میگذرد. هنوز نتوانستهام رنگ تعجب را از روی صورتم پاک کنم. سکوت و صورت شگفتزدهام را که میبیند ادامه میدهد: «شمردنش هم سخت است مادرجان... من سواد ندارم اما بههم گفتن چقدر میشه؛ نزدیک 11هزار روز.» بزرگی عدد، درجه تعجبم را به نقطه جوش میرساند. قبلش گفته بود از زمانی که پسرش را از زیر قرآن رد کرده تا الان هر روز میرود امامزاده صالح و سوره واقعه میخواند و با یاد محمدش حرف میزند و برمیگردد. بهجز سه روز که بیمار بوده و برف سنگین نگذاشته، همه این 11 هزار روز همین کار را کرده است. امامزاده صالح، آخرین جایی بوده که با محمدش رفته است.
قرار عاشقانهشان بوده با محمد. قرار عاشقانهشان است همچنان. عشق اصلا همین است. از تعریف کلاسیکش تا الان همین را گفتن درباره مفهوم عاشقی. عاشق امید دارد. «من نمیفهمم اینی که میگن مفقودالاثر. محمد من گم نشده، هست، نهفقط تو امامزاده صالح، نهفقط تو قاب عکسی که گذاشتم رو طاقچه.» معنی مفقودالاثر را در ذهنم مرور میکنم؛ «اثر گمشده» یا «اثری که نیست». اینها که تناقض دارند با هم. اصلا جور در نمیآیند. پای عاشقی محمد و مادرش یا درستترش مادر و محمدش که حتما تناقض دارند. وقتی اینها با هم امامزاده صالح میروند. وقتی امید آخرین چیزی است که از دل حرفهای مادر بیرون میآید دیگر «گم شده» و «نیست» و «نبود» اصلا معنایی ندارد.
ماشین هنوز نرسیده است اما خجالت میکشم به ساعتم نگاه کنم. اینکه اسمش تاخیر نیست. این حال من که اسمش انتظار نمیشود. «ساعت مادرا فرق میکنه، کُند میگذره، وقتی بچههاش پیشش باشن نگران رفتنشونن و وقتی نیستن منتظر اومدنشون هستن... نگران ماشین هم نباش پسرم، الان میاد.» میگویم دیگر مهم نیست. هر وقت که آمد میروم. دروغ نگفتم، اغراق نکردم. دیگر برایم مهم نبود.
تلفنم زنگ میخورد؛ راننده خبر میدهد که رسیده است. دلم هوای امامزاده صالح را کرده است. خداحافظی میکنم. به آن مادر میگویم که به امامزاده صالح میروم. «خدا به همراهت میگوید» و بعد با نگاهی که سرشار از امید و عشق است میگوید: «به محمد منم سلام برسون» میرود و کیسه ارزن را میآورد. «این را به محمد بده و بگو شب دیر نکنه، دلم براش تنگ شده... .» مسیر کوچه پسکوچههای خیابان وحدت اسلامی تا تجریش، فرصت مناسبی است که به حرفهای آن مادر «نشانپیدا» که بهجای واژه مفقودالاثر انتخابش کردم فکر کنم. انتظار هم انگار جنسیت دارد، نسبت دارد، سنوسال دارد. مهمترینش یا بدترینش یا دردناکترش انگار انتظار مادر است. هرچه بیشتر طول بکشد داغش هم بیشتر است. به مادری فکر میکنم که همزمان هم اندوهناک است و هم امیدوار. به محمدش فکر کردم که حتما حواسش از آن بالا به مادرش است. به ثانیههایی که حتما دلشان میخواهد بهخاطر دل آن مادر سریعتر برود و به خاکی میاندیشم که میخواهد دستهایش را از دل زمین بیرون بیاورد و دستکم استخوانهای پسر را تحویل مادرش بدهد. به زمینی که با نوای مادر همراهی میکند و لالایی میخواند برای پسری که از دوری مادرش خوابش نمیبرد.
به تجریش که میرسم پسری کنار مادرش نشسته و از ته دل می خندند. کیسه ارزن را خالی میکنم برای کبوترهایی که نگاهشان به حال خوش آن مادر و پسر است.