نگاهی به «ماشو در مه» از نشر سوره مهر
«ماشو در مه» نوشته فرهاد حسن‌زاده از نشر سوره مهر قصه‌ای است از تفکر نوجوانان قبل از انقلاب. نوجوانانی که پابرهنه روی لوله‌های نفت و ثروت کشور در ظهر داغ جنوب با سودای گنج و پول فراوان می‌دویدند اما ناگهان در توفان انقلاب قرار گرفتند که آنها را به سمت‌وسویی دیگر هدایت کرد.
  • ۱۴۰۰-۱۲-۰۳ - ۰۲:۳۳
  • 00
نگاهی به «ماشو در مه» از نشر سوره مهر
داستان نوجوانانِ قبل از انقلاب

مهدیه جاهد: ماشاءالله پسرک جنوبی که در داستان او را به‌اختصار ماشو صدا می‌کنند نوجوانی‌ است که خانواده و برادرش را اتفاقی درگیر کرده و برایش سوال‌های ذهنی متعدد ساخته است.  او که برای آزادی برادرش از زندان ساواک و خوشحالی دل مادرش به سقاخانه‌ کوچک شهرشان می‌رود تا شمعی روشن و نذر کند، با ماجرای عجیب دوستش کاظم روبه‌رو می‌شود و وارد جریانی سری از یافتن یک گنج می‌شود.

در راه دوست دیگرشان سیا هم به آنها ملحق می‌شود و این سه نوجوان به سودای پیدا کردن گنج سر از راز مهمی درمی‌آورند.

آنها به‌دنبال ساک سیاهی هستند که چند فراری از ماموران ساواک، آن را در لای لوله‌های نفت مخفی کرده‌اند و شایعه به گوش کاظم که سر پرسودایی هم دارد رسیده که در آن گنجی قیمتی نهفته است.

آنها در فرازونشیب‌های داستان به این گنج دست می‌یایند اما ناگهان خود را در دل اتفاق‌های انقلاب می‌یابند. «ماشو در مه» نوشته فرهاد حسن‌زاده از نشر سوره مهر قصه‌ای است از تفکر نوجوانان قبل از انقلاب. نوجوانانی که پابرهنه روی لوله‌های نفت و ثروت کشور در ظهر داغ جنوب با سودای گنج و پول فراوان می‌دویدند اما ناگهان در توفان انقلاب قرار گرفتند که آنها را به سمت‌وسویی دیگر هدایت کرد.

«کشور ما خیلی ثروت داره. از آب و خاک و کشاورزی بگیر تا معدن طلا و مس و آهن و مهم‌تر از همه نفت. همه اینا ثروته، گنجه. ولی چیزی‌شون به مو و شما می‌رسه؟ بچه‌های اون کله‌گنده‌ها حالا توی استخرها و باغ‌ها و ویلاها دارن کیف می‌کنن. اون‌وقت شما بی‌خبر از همه‌جا عشقتون اینه تو ایی گرما خیابونا رو متر کنین و تیسه بزنین و بازم دست از سرتون بر ندارن... .» نوجوانی که حتی نمی‌داند ساواک کجاست با هزاران سوال در حاشیه‌ اتفاقات و دگرگونی‌ها چشم می‌دوزد به رفتار و اعمال افراد. شخصیت‌هایی همچون حبیب دوست برادرش حجت و کتابدار کتابخانه که به آنها پناه می‌دهد و با صبر و اطلاعات زیاد و دانش راه را برایشان روشن می‌کند و به‌قول خودش آنها را از خواب خرگوشی بیدار می‌کند و افرادی مثل آن خانم منشی که در جلد زیبا و بزک‌کرده به‌دنبال آدم‌فروشی و نفع شخصی و آزار و اذیت دیگرانند.  روال قصه خطی است؛ اما اوج و فرودهای به‌موقع، روانی در خواندن و قلم سبک و بدون پیچیدگی نویسنده، از آن یک رمان شیرین ساخته است.  داستانی که با بی‌آلایشی و پاکی یک نوجوان شروع می‌شود و طی چند اتفاق از او نوجوانی آگاه می‌سازد.  فضای رمان با اینکه خیلی توصیفی نیست اما بازهم حال‌وهوای جنوب و شرجی و دریا را می‌توان تجسم کرد و گاهی شیرینی لهجه و اصطلاحات به‌کار رفته در داستان را حس کرد.

طراحی جلد متناسب با فضای داستان است و همچنین در لابه‌لای فصول مختلف عکس نقاشی‌شده از موضوع اصلی فصل را دارد که به جذابیت و تصور فضای داستان کمک زیادی می‌کند.  فرهاد حسن‌زاده، نویسنده خوش‌قلم کودک‌ونوجوان این کتاب را در سال73 نوشته است. حسن‌زاده که خودش هم متولد آبادان است فضاسازی و شخصیت‌پردازی‌اش در داستان به گرمی مردم و حال‌وهوای آبادان است. از حسن‌زاده 86عنوان کتاب چاپ‌شده که تعدادی از آنها به زبان‌های مختلف ازجمله انگلیسی، چینی، مالایی، عربی، ترکی استامبولی و کردی ترجمه شده است. همچنین براساس بعضی از کتاب‌های او فیلم انیمیشن و آی‌بوک نیز تهیه شده است. همچنین ماشو در مه در بخش جوایز تقدیر شده کتاب سال ایران در سال75 است.  حسن‌زاده در گفت‌وگویی درباره ماشو در مه چنین گفته است: «ماشو در مه اولین و البته قدیمی‌ترین رمان من محسوب می‌شود. معتقدم هر کتاب همچون بلیت ارزان‌قیمتی است که مخاطب را به سفری می‌برد. انگار نویسنده دست مخاطب را می‌گیرد و به دنیای داستان خود می‌برد. بخشی از داستان ماشو درمه واقعی است. در زمان کودکی، صدای انفجاری از طرف لوله‌های نفت شنیدم که ابتدا فکر کردم صدای انفجار لوله‌های نفت یا گاز باشد اما بعدا متوجه شدیم که یک نفر انقلابی که از عراق به ایران فرار کرده بود با نارنجکی که در دست داشته این انفجار را به وجود آورده است.»

کتاب در 86صفحه و ژانر نوجوان است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم: «سقاخانه یک طبق سبز آهنی بود، پشت به خیابان، رو به پیاده‌رو که وسطش یک بشکه آب بود و دو طرف بشکه جایی برای روشن کردن شمع. یک صندوق کوچک هم داشت برای صدقه. ایستادم جلوی سقاخانه و صورتم را چسباندم به میله‌ها. دیدن شمع‌هایی قد و نیم‌قد یک‌جور غم به دلم می‌ریخت. انگار همه آرزوهای آدم جمع‌شده بود توی آن قفس سبز آهنی.»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰