نگاهی به کتاب «آخرین شب در خرمشهر» از نشر سوره مهر
اسب جنگی یکی از انبوه فیلم‌هایی است که درباره جنگ جهانی اول ساخته ‌شده و شهرت زیادی دارد؛ فیلمی از استیون اسپیلبرگ که نامزدی جایزه اسکار را هم در کارنامه دارد. اگر آن را دیده باشید صحنه حمله به مواضع آلمان و کنده شدن از کانال‌های جنگی، خاطر مبارک هست. در چنین موقعیتی سربازها با دستور فرمانده باید از جا بکنند و با سرعت به‌طرف مقابل بدوند. درواقع مستقیم تبدیل به شکاری نزدیک و کم‌سرعت شوند.
  • ۱۴۰۰-۱۱-۲۴ - ۰۱:۰۸
  • 00
نگاهی به کتاب «آخرین شب در خرمشهر» از نشر سوره مهر
میدان جنگ یا میدان اعدام

اسب جنگی یکی از انبوه فیلم‌هایی است که درباره جنگ جهانی اول ساخته ‌شده و شهرت زیادی دارد؛ فیلمی از استیون اسپیلبرگ که نامزدی جایزه اسکار را هم در کارنامه دارد. اگر آن را دیده باشید صحنه حمله به مواضع آلمان و کنده شدن از کانال‌های جنگی، خاطر مبارک هست اما اگر ندیده‌اید چنین صحنه‌ای را تصور کنید؛ یک دشت وسیع باران‌خورده، پر از گل‌ولای با انبوه سیم‌خاردار و مواد منفجره عمل‌نکرده و زمین گسترده‌ای پر از گودال‌های بزرگ؛ گودال‌هایی که از انفجار توپ‌های جنگی به‌جا مانده‌اند و چند جنازه را در خود جای داده‌اند. دوطرف این جهنم مرگ، کانال‌های جنگی است. تونل‌های روباز با ارتفاعی حدودی قد انسان، یک‌طرف آلمانی‌ها و طرف دیگر نیروهای انگلیسی که به جبهه‌های جنگ فرانسه آمده‌اند. کانال‌های دوطرف فاصله‌شان بیش از چند متر نیست و اگر کلاه‌خودشان را سر چوب بگذارند و کمی بالا بیاورند، آبکش تحویل می‌گیرند.

 در چنین موقعیتی سربازها با دستور فرمانده باید از جا بکنند و با سرعت به‌طرف مقابل بدوند. درواقع مستقیم تبدیل به شکاری نزدیک و کم‌سرعت شوند. همین صحنه از فیلم مورد نظرم بود. همینجا که سربازان باید جان‌شان را کف دست بگیرند و کاملا طبیعی است نوجوانی بترسد، پایش بلرزد و به‌جای دویدن سمت دشمن، ترجیح بدهد سُر بخورد توی کانال خودی ولی سزای گوش دادن به طبیعت انسانی، مرگ است. فرمانده از میان سربازان چندنفری را بیرون می‌کشد و آنها مامور می‌شوند آماده‌ شلیک، پشت دوستان‌شان بایستند تا اگر کسی هوس عقب‌نشینی و فرار به سرش زد به‌جای گلوله دشمن با شلیک همسنگرش از پا بیفتد.

 صحنه عجیبی است و اگر فیلم‌های بیشتری درباره جنگ جهانی اول، دوم دیده باشید احتمالا برای شما تبدیل به یک شمایل تکراری شده است. شمایل تکراری است ولی برای ما که جنگ هشت‌ساله خودمان را دیده‌ایم، تجربه جنگ‌های دیگر غریب است. عجیب است که سربازی اگر پشت به دشمن کرد همانجا تیر بخورد و سزای کارش را ببیند. تعجب می‌کنیم اگر سربازانی به جرم عقب‌نشینی اعدام شوند.

تصور غالب ما همان نوجوان حدود 14، 15 ساله‌ای است که برای رفتن به خط مقدم التماس می‌کند،‌ وقتی فرمانده اجازه نمی‌دهد زیرصندلی قطار و اتوبوس پنهان می‌شود و هر طور شده خودش را می‌اندازد وسط گلوله و خمپاره.

کمتر به این فکر کرده‌ایم که در جبهه مقابل این نوجوانان و جوانان چه خبر است. در طرف دیگر همین جنگ، یک فرمانده عالی‌رتبه بعد از سال‌ها آموزش و مشق نظامی وقتی با هجوم ناگهانی و سقوط مواضعش روبه‌رو می‌شود، ترس از عقب‌نشینی و دادگاه نظامی بیشتر از انفجار توپ و خمپاره ته دلش را خالی می‌کند. «کامل جابر» بارها در خاطرات کوتاهش از ترس نیروها می‌گوید؛ ترس از عقب‌نشینی و اعدام و سربازان و فرماندهانی که جرات عقب‌نشینی ندارند.

«فرمانده تیپ با قرارگاه اصلی لشکر یازده تماس گرفت و به آنها گفت: روحیه سربازان بسیار ضعیف شده، چون آنها شاهد فرار نیروهای دو تیپ 9 و دو هستند.

فرمانده لشکر در جواب گفت: «دستور را اطاعت کن و بهانه نیاور.» سرهنگ با دلی لرزان به حرکت ادامه داد تا اینکه یک گلوله به زندگی او خاتمه داد. ستوان فیصل عبدالغنی در این مورد می‌گوید: «وقتی سرهنگ تیر خورد نزدیک او بودم. او در آخرین لحظه زندگی خود گفت: لعنت به شما.»

سربازها از کشته شدن فرمانده گردان خوشحال شدند؛ چون می‌توانستند فرار کنند و به نیروهای تیپ مرزی بپیوندند.»

«آخرین شب در خرمشهر» خاطرات سرهنگ عراقی، کامل جابر است و با ترجمه فاتن سبزپوش، یک کتاب کوچک و جمع‌وجور به‌حساب می‌آید که مجموع صفحاتش به 100 برگ نمی‌رسد ولی در همین چند صفحه بارها به خاطراتی شبیه به این برمی‌خوریم؛ ترسی که فرمانده و سرباز نمی‌شناسد و همه را با خود درگیر می‌کند. یکی از همین فرماندهان عراقی برای نجات جانش ترجیح می‌دهد خود را ناقص کند.

در بخشی از این کتاب برای درک بهتر این نگرانی و حال‌و‌هوایی که به آن اشاره شد، می‌خوانید: «سرهنگ احمد زیدان از نظامیان حیله‌گر به‌شمار می‌رفت، او سلطه‌گری و رهبری را بسیار دوست می‌داشت؛ برای همین با اینکه از نظر نظامی درجه پایینی داشت توانست فرماندهی خرمشهر را به‌دست آورد،‌ او بسیار دروغگو بود. غالبا اعلام می‌کرد مشغول کارهای بزرگ و مهم است؛ درحالی‌که بسیار ترسو بود. تیپ ما در آتش نیروهای اسلامی می‌سوخت. از سرهنگ پرسیدم کجا می‌رویم؟

گفت: عراق!

گفتم در این صورت کلک‌مان کنده است؛ چون سرنوشت تمام کسانی که عقب‌نشینی کرده‌اند، معلوم است.

ما پشت سر سرهنگ می‌دویدیم به این خیال که او راه را می‌شناسد. پشت سر ما گروهی به‌سمت عراق می‌دویدند، ناگهان یک موشک به‌سوی ما پرتاب شد و ما را پراکنده کرد. دیگر نتوانستم یاران خود را پیدا کنم؛ چون هریک به‌سویی فرار کرده بود. سرهنگ احمد زیدان را صدا کردیم؛ اما جوابی نشنیدیم؛ چون او می‌خواست به‌تنهایی فرار کند و خود را نجات دهد.

ناگاه از دور صدای انفجار شنیدیم؛ صدای وحشتناکی بود که به دنبال آن شعله‌های فروزان آتش به آسمان زبانه کشید. وقتی نزدیک شدیم دیدیم سرهنگ به زمین افتاده و خون از پایش جاری ست. گفت: خواهش می‌کنم مرا نجات دهید.

دلم می‌خواست هرچه گلوله دارم به‌سوی او شلیک کنم، چون چهره سه سرباز ایرانی که اعدام کرد، از برابر دیدگانم محو نمی‌شد. سربازها سعی کردند سرهنگ را بیرون بکشند اما گلوله‌ها مانع می‌شد. ما به فرار ادامه دادیم. آنطور که شنیدم سرهنگ سه‌ساعت در آن وضع وخیم به سر برد. تا اینکه چند سرباز او را بیرون کشیدند؛ درحالی‌که از شدت جراحت از حال رفته بود. بعدها فهمیدم سرهنگ این کار را عمدا کرده تا از دایره اعدام نجات یابد.»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰