• تقویم روزنامه فرهیختگان ۱۴۰۰-۱۱-۱۸ - ۰۰:۵۲
  • نظرات روزنامه فرهیختگان۰
  • 2
  • 0
روایت شهره پیرانی از روز شهادت داریوش رضایی‌نژاد

یک‌ ساعت بعد از ترور

داریوش رضایی‌نژاد جوان 35 ساله و دانشجوی دکتری مهندسی برق دانشگاه صنعتی خواجه‌نصیرالدین طوسی بود که در یکم مرداد ۱۳۹۰ مقابل چشمان فرزند و همسرش به شهادت رسید.

داریوش رضایی‌نژاد جوان 35 ساله و دانشجوی دکتری مهندسی برق دانشگاه صنعتی خواجه‌نصیرالدین طوسی بود که در یکم مرداد ۱۳۹۰ مقابل چشمان فرزند و همسرش به شهادت رسید. آنچه می‌خوانید یادداشت شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد است که بعد از 10سال از این حادثه بی‌هیچ کم‌وکاستی منتشر می‌شود. این روایت دقیقا از نیم‌ساعت بعد از شهادت شهید رضایی‌نژاد شروع می‌شود تا شرح فراق این همسر شهید. به‌بهانه رونمایی از فیلم سینمایی «هناس» در جشنواره این روایت را به یاد مظلومیت شهدای هسته‌ای و خانواده‌های صبورشان بازخوانی می‌کنیم:

«آمبولانس بعد از نیم‌ساعت می‌رسد به کوچه شهید خادم‌رضاییان خیابان بنی‌هاشم. داریوش را روی برانکارد سوار آمبولانس می‌کنند. من می‌خواهم با داریوش سوار شوم. تکنسین جلوی من را می‌گیرد. می‌گویم همسرش هستم. می‌گوید نه نمی‌شود. یکی از همسایگان به مانتوی سوراخ‌شده من و خونی که از زخمم جاری شده اشاره می‌کند. می‌گوید خودش هم زخمی است. اجازه سوارشدن می‌دهند. آرمیتا را گذاشته‌ام به امان خدا. به آرش زنگ زده‌ام خودش را برساند. حتما پیدایش می‌کند. بالای سر داریوش می‌نشینم. تکنسین پیراهن داریوش را باز می‌کند. زیرپوش را بالا می‌زند (شاید هم پاره یا قیچی) به سمت چپ قفسه سینه داریوش نگاه می‌کند.

رد نگاهش را دنبال می‌کنم. جای گلوله را می‌بینم. نگاهم به تکنسین می‌افتد. به همکارش نگاه می‌کند سری تکان می‌دهد، معنی سر تکان دادنش را می‌فهمم ولی نمی‌خواهم باور کنم. آشفته می‌پرسم خطرناک است؟ استیصال من باعث می‌شود سریع بگوید نه‌نه چیزی نیست.

نمی‌دانم برای چه کاری از من می‌خواهد دستان داریوش را بگیرم. دستانش یخ زده‌اند. نمی‌خواهم باور کنم، دوست دارم دروغ بشنوم. هیچ‌وقت در زندگی‌ام اندازه این لحظات سخت، دوست نداشته‌ام دروغ بشنوم.
می‌رسیم بیمارستان رسالت. داریوش را می‌برند اتاق سی‌پی‌آر. مانده‌ام پشت در. خانمی آمده از من سوال می‌پرسد برای درج در پرونده لازم است. تذکرات داریوش را به یاد می‌آورم.

در‌عین آشفتگی به سوالاتش پاسخ نمی‌دهم. می‌ترسم موارد امنیتی از زبانم خارج شود که نباید. عصبانی و قاطع پاسخ می‌دهم: پاسخی نمی‌دهم. به عالم و آدم شک دارم در آن لحظات. چیزی برای از دست‌دادن ندارم. اتفاقی که نباید افتاده‌ است. همکارم که احترام زیادی برایش قائلم زنگ می‌زند. یک ساعت پیش همدیگر را دیده‌ایم. خیلی قبولش دارم. می‌پرسد می‌توانید صحبت کنید؟ با قاطعیت به او هم می‌گویم خیر. تلفن را قطع می‌کنم.

عموشهاب، برادر داریوش (بعد از تولد آرمیتا برادرهای همسرم را عمو صدا می‌زنم)، زنگ زده. دادیار رامسر است. می‌دانم به او زنگ نزده‌ام. شک می‌کنم. صدایش صدای خودش است ولی می‌تواند او نباشد. می‌گوید عمو کجایید؟ می‌گویم شما؟ می‌گوید شهابم. می‌گویم باور نمی‌کنم. می‌گوید حالت خوب است؟ می‌گویم هفته قبل کجا بودیم؟ می‌گوید آبدانان. می‌گویم برای چه کاری؟ می‌گوید عقد نجمه. چند تا نشانه دیگر هم می‌دهد تا باور کنم خودش است.

یک‌باره بغضم می‌ترکد. می‌گویم عمو داریوش تیر خورده، دعا کن زنده بماند. گوشی را قطع می‌کند. بعد از آرش دومین نفر از خانواده‌مان در آشفتگی من شریک می‌شود.

مرا به قسمت اورژانس بیمارستان رسالت راهنمایی می‌کنند. پرده را می‌کشند. هیچ‌کس را در قسمت اورژانس نمی‌بینم. به نسبت بیمارستان خلوت است. نمی‌دانم، شاید هم کل دنیا برایم سیاه شده بود در آن لحظات که کسی را نمی‌بینم. اصرار می‌کنند که زخمم را معاینه کنند، اجازه نمی‌دهم. می‌گویم فقط داریوش را نجات بدهید من مهم نیستم. از منطق دور شده‌ام ولی خودم هم نمی‌فهمم. نشسته‌ام روی تخت اورژانس؛ پر از اضطراب. پرده کنار می‌رود. آرش می‌آید. می‌گوید رفته دم در خانه‌مان آنجا گفته‌اند ما را آورده‌اند اینجا.

آرمیتا را یکی از همسایگان برده خانه‌اش. دلم آشوب است. نمی‌توانم بی‌صدا گریه کنم. پرستار و خانم دکتری وارد می‌شوند. روبه‌رویم می‌ایستند. چند سوال می‌پرسند. از سوالات می‌گذرم. می‌پرسم همسرم زنده می‌ماند؟ خانم دکتر خیره نگاهم می‌کند. در عمق چشمانش حقیقتی تلخ برایم نمودار می‌شود. سرش را با تاسف تکان می‌دهد. دنیا در آن لحظه برایم تمام می‌شود. همان‌طور که روی تخت نشسته‌ام آرش بغلم می‌کند. با تمام توان فریاد می‌کشیم. صدای من از آرش اما بلندتر است. بی‌هدف از تخت پایین می‌آیم.

پاهایم سست است. آرش دستم را گرفته. وارد راهروی بیمارستان می‌شوم. می‌خواهم بروم سمت اتاق سی‌پی‌آر. چند نفر از سمت در بیمارستان را می‌بینم که سمت ما می‌آیند. می‌شناسم‌شان. جلوتر از همه مهندس فخری‌زاده است. نزدیک که می‌شوند اول از همه او می‌پرسد چطور است؟ می‌گویم تمام کرد. دیگر توان ایستادن ندارم.

همان‌جا وسط راهرو نقش زمین می‌شوم. با مکافات بلندم می‌کنند. راهنمایی می‌کنند اتاق روبه‌روی اتاق سی‌پی‌آر. صدای گریه‌هایم بلندتر می‌شود. وسط گریه مرتب گله می‌کنم چرا از داریوش محافظت نکردید؟ زخمم هنوز خونریزی دارد ولی دردی حس نمی‌کنم بس که تمام وجودم پر از درد گران‌تری است.

اصرار دارند خودم بروم اتاق‌عمل. مهندس فخری‌زاده بیشتر از همه اصرار می‌کند. قانعم می‌کنند. اتاق عمل سرپایی (به نظرم) انتهای راهرو سمت چپ طبقه همکف بیمارستان است. شاید هر زمانی غیر این موقعیت وارد اتاق عمل می‌شدم از ترس قالب تهی می‌کردم. اما الان چه اتفاقی میمون‌تر از مرگ برای من؟ زخمم را می‌بینند.

دکتر چندبار تکرار می‌کند چه شانسی آورده. اگر گلوله وارد می‌شد حتما به قلبش اصابت می‌کرد. من اما با خودم می‌گویم کاش... آمپول بی‌حسی می‌زنند. می‌فهمم دارند بخیه می‌زنند. دیگر منطقی نیستم. مرتب می‌گویم همسرم یک پژوهشگر بود... صدای فریاد و گریه‌ای را می‌شنوم از بیرون همان اتاق. صدای برادر داریوش است که تازه رسیده بیمارستان. سومین نفر از خانواده‌هایمان آشفته می‌شود.

از اتاق عمل دوباره به اتاق روبه‌روی سی‌پی‌آر هدایت می‌شوم. آرش و برادر همسرم هم هستند. مهندس فخری‌زاده و... همان‌جا هستند هنوز. برادر داریوش وسط گریه و زاری‌هایمان از من می‌پرسد عمو به نظرت برای اولین نفر به پدرت اطلاع بدهم تا او به پدر و مادرم اطلاع بدهد؟ می‌گویم عمو بگو. چاره چیست؟ بالاخره باید خانواده‌ها در جریان قرار بگیرند. خبری که ویران‌کننده‌ است.

می‌توانم پیش‌بینی کنم واکنش‌ دو خانواده چیست. داریوش بدون هیچ تردیدی عزیزترین فرزند خانواده خودش و «داماد عزیز» پدر و مادرم است که دست‌کمی از فرزند برایشان ندارد.

کمی فضا تنش‌آمیز است در اتاق روبه‌روی سی‌پی‌آر. نمی‌دانم چطور هدایت می‌شویم به اتاق سی‌پی‌آر. می‌خواهند پیکر داریوش را منتقل کنند. داریوش را از روی تختی که کفش برزنتی و گود است به برانکارد منتقل می‌کنند.

کف برزنتی تخت مالامال از خون داریوش است. من و برادر همسرم دست‌مان را در خون داریوش می‌غلتانیم. یک‌باره از خود بی‌خود می‌شوم. صورتم را با خون داریوش می‌شورم. زار می‌زنم، فریاد می‌کشم. قابل‌ترحم‌ترین آدم روی زمینم آن لحظه؛ نهایت استیصال، نهایت ناباوری را دارم می‌گذرانم. یک‌ساعت قبلش کنارم بوده، داشتیم حرف می‌زدیم الان پیکر غرقه در خونش را باید در آغوش بکشم.

من و برادر همسرم همراه پیکر داریوش سوار آمبولانس می‌شویم. نمی‌دانم کجا قرار است برویم. صدای گریه‌های من دارد بلندتر می‌شود. کل بدنم می‌لرزد. وسط راه توی آمبولانس یک‌باره متوجه می‌شوم آقای «م» یکی از کارمندهای حفاظت اداره همراه‌مان است.

آنجا که وسط بی‌تابی‌های فزاینده‌ من گفت: «خانم پیرانی نگران نباشید من هستم!» کمتر پیش می‌آید حاضرجواب باشم. ولی یک‌باره گریه‌ام قطع می‌شود با غضب همراه قاطعیت می‌گویم: «آن موقع که باید کجا بودید؟ چرا نبودید؟» سکوت می‌کند. حرفی برای گفتن ندارد.

این اولین واکنش دور از خویشتن‌داری من است. لحظات و روزهای بعد این عدم خویشتن‌داری بیشتر و بیشتر شد.

آمبولانس متوقف می‌شود. پیاده می‌شویم. می‌بینم دم در بخش اورژانس بیمارستان شهید چمران هستیم. ما را آورده‌اند اینجا. هیچ‌وقت بدون داریوش اینجا نیامده‌ام. حتی این‌بار. اما برای اولین‌بار فردای آن روز بدون داریوش از در بیمارستان شهید چمران خارج می‌شوم.

تا شب کل اقوام و دوستان که از حادثه خبردار شده‌اند می‌آیند بیمارستان... حالا در آشفتگی ما کل شهر و استان و کشور به‌تدریج سهیم می‌شوند.
راستی آرمیتا کجاست؟ بچه‌ام را می‌خواهم... .

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰

یادداشتهای روزنامه فرهیختگانیادداشت

سهم طبقۀ متوسط از صنعت سریال‌سازی؛

«افعی تهران» از چه کسی انتقام گرفت؟

فرصتی برای تجدید ظهور «خوبی مردم ایران»؛

مفهوم ملت را زنده کردند

فیلم پرحاشیه «بیبدن» با قصه‌‌ای به‌اندازه از ایده‌ای مهم دفاع کرد؛

سینمای اجتماعی زنده است

درباره فیلم «بی‌بدن»؛

قصه‌گویی شرافتمندانه درباره قصاص

مصطفی قاسمیان، خبرنگار:

یک درامدی خوب و تماشاگرپسند

اهل ملت عشق باش؛

عشق و دیگر هیچ...

آقای کارگردان! چه داری می‌کنی با خودت؟!

آنتی ‌کانسپچوآل آرت ترک و کُرک و پَر ریخته حسن فتحی

مریم فضائلی، خبرنگار:

چشم‌هایمان گناه داشتند!

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ:

رویاهای شخصی‌ات را نفروش!

سریال پرطرفدار «حشاشین» چه می‌گوید؛

علیه شیعه یا علیه اخوان؟

راضیه مهرابی‌کوشکی، عضو هیات‌‌علمی پژوهشکده مطالعات فناوری:

فیلم «اوپنهایمر» به مثابه یک متن سیاستی

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ:

از شما بعید بود آقای جیرانی

ایمان‌ عظیمی، خبرنگار:

دیکته نانوشته غلط ندارد

درباره هزینه‌ای که می‌شد صرف «هفت سر اژدها» نشود؛

چرخ را از نو اختراع نکنیم

فرزاد حسنی بعد از سال‌ها، به قاب تلویزیون آمد؛

بازگشت امیدوارکننده

در نقد بهره کشی «علی ضیا» از شهرت؛

از موج ابتذال پیاده شو

محمد زعیم‌زاده، سردبیر فرهیختگان:

در عصر پساواقعیت به احمد خطر حرجی نیست اما...

سیامک خاجی، دبیر گروه ورزش:

برای خداحافظی زود بود آقای جملات قصار!

محمدرضا ولی‌زاده، فرهیختگان آنلاین:

عجایب آماری دیدم در این دشت!

محمدامین نوروزی، مستندساز:

از این طرف که منم راه کاروان باز است...

فاطمه دیندار، خبرنگار:

برای درخشش سیمرغ‌های بلورین

محمد زعیم‌زاده، سردبیر؛

کدام سینما؟کدام نقد؟

حامد عسکری، شاعر و نویسنده:

فیلم دیدن با چشم‌های تار...

چهل و دومین جشنواره فیلم فجر؛

چند نقد بر فیلم سینمایی «آپاراتچی»

«صبحانه با زرافه‌ها»؛

یک وس اندرسون ایرانی تمام‌عیار

ویژه‌نامه جشنواره فیلم فجر؛

«صبحانه با زرافه‌ها»؛ معنازدایی از جهان

«صبحانه با زرافه‌‌ها»؛

تهش هیچی نیست، پس لذت ببر!

درباره فیلم جدید سروش صحت؛

قرار صبحانه با خودمان

هومن جعفری، خبرنگار:

مردی که سازش نمی‌کرد

در روزگار بی‌مایگی حضور قاف غنیمتی است؛

برای «قاف» و عمو اکبر

تولد قاف به میزبانی اکبر نبوی با همکاری «فرهیختگان»؛

«قاف» نمی‌خواهد متکلم‌ وحده باشد

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار گروه فرهنگ؛

هنوزم نقش بازی می کنی آقای فرخ نژاد؟

خبرهای روزنامه فرهیختگانآخرین اخبار