«ملاقات خصوصی» یک فیلم اول غافلگیرکننده است که از لحاظ تکنیکی، بدون خودنمایی‌های بیرون‌زده فرمی، بهترین تناسب‌ها را بین تمام اجزای خود برقرار کرده و همه‌چیز را به‌اندازه جلو می‌برد. فیلمی که تمرینی نیست و نشان می‌دهد کارگردان آن قبل از ساختن اولین اثر بلندش، تمرین‌هایش را کرده و به لحاظ نگاه سینمایی پخته شده است.
  • ۱۴۰۰-۱۱-۱۶ - ۰۱:۴۰
  • 20
من از آن روز که در بند توام، آزادم
میلاد جلیل زادهخبرنگار

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگارگروه فرهنگ: در زمانه‌ای هستیم که روایت یک داستان عاشقانه از سخت‌ترین کارهاست. مخاطب هم غافلگیری می‌خواهد و هم عمق و غنا و پیچیدگی؛ اما از طرفی هر داستان عاشقانه‌ای یک تعلیق دووجهی ساده دارد که کشش اصلی‌اش را تشکیل می‌دهد؛ اینکه عاشق و معشوق به هم می‌رسند یا نه و اگر کنار هم هستند، رابطه‌شان دوام می‌آورد یا نمی‌آورد. اگر به هم برسند و با هم بمانند، می‌شود کلیشه پایان خوش و اگر به هم نرسند و با هم نمانند، می‌شود کلیشه تراژیک یا یکی از همان کلیشه‌های پوچ‌گرایی. جالب اینجاست که در بیان مسائل اجتماعی هم ما به همین دشواری برخورد کرده‌ایم. اگر بعد از بیان هر معضل و مشکلی در اجتماع، نویسنده قصه به شکلی معجزه‌آسا مشکلات را حل کند، به کلیشه پایان خوش خواهد رسید و اگر به هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش رحم نکند و تلخ‌ترین روایت را ارائه بدهد، باز هم راحت‌ترین کار را انجام داده و به ارائه کلیشه‌های سیاه‌نما متهم است. شاید بخش عمده‌ای از این مشکل، غیر از ضعف‌های تکنیکی، به جهان‌بینی فیلمسازان و قصه‌گوهای ما برمی‌گردد. عده‌ای که اهل کار سفارشی باشند، سراغ کلیشه‌های پایان‌ خوش می‌روند و عده‌ای دیگر که ممکن است آنها هم اهل سفارش پذیرفتن باشند منتها نه از نهادهای داخلی، سراغ کلیشه‌های تلخ بروند. خیلی دشوار است که هم مشکلات را نشان بدهید، هم فاصله‌ها را و هم در سوی دیگر راه‌حل و امید بگذارید؛ طوری‌که باورپذیر باشد و به توهم خوش‌بینانه نماند. «ملاقات خصوصی» یک فیلم اول غافلگیرکننده است که از لحاظ تکنیکی، بدون خودنمایی‌های بیرون‌زده فرمی، بهترین تناسب‌ها را بین تمام اجزای خود برقرار کرده و همه‌چیز را به‌اندازه جلو می‌برد. فیلمی که تمرینی نیست و نشان می‌دهد کارگردان آن قبل از ساختن اولین اثر بلندش، تمرین‌هایش را کرده و به لحاظ نگاه سینمایی پخته شده است. اینکه یک کار اولی، نه سوتی‌های تکنیکی بدهد و نه در خودنمایی‌های تکنیکی زیاده‌روی کند، نکته قابل‌تحسینی است اما آنچه ملاقات خصوصی را جالب‌توجه و حتی غافلگیرکننده کرده، چیزی فراتر از اینهاست؛ شیار باریکی که امید شمس توانست بین سقوط در ویل ناامیدی و امید متوهمانه پیدا کند و از روزنه آن ادامه زندگی را برقرار نگه دارد. همین است که ملاقات خصوصی را فیلم جانانه‌ای می‌کند. آدم‌های قصه از این بدبخت‌تر نمی‌توانستند باشند و در موقعیتی پیچیده‌تر از این ممکن نبود که گیر بیفتند اما بدون اینکه قصه‌نویس بیاید و با پیچش جادویی قلمش، سد مشکلات آنها را ناگهان فرو بریزد، خودشان راه‌حل باورپذیری پیدا می‌کنند تا در دل تمام این مشکلات، به زندگی ادامه دهند. این فیلم هم یک مساله اجتماعی را طرح کرده و هم داستانی عاشقانه را پیش می‌برد. مساله اجتماعی فیلم باعث برخورد دو کاراکتر زن و مرد قصه با هم می‌شود. این مساله اجتماعی با بزهکاری و خودخواهی پیوند عمیقی خورده است اما عشقی که لااقل از یک‌سو، در ابتدا فریب بود و برای پیش‌بردن یک بزه استخدام می‌شد، کم‌کم بر چیزهای دیگر غلبه می‌کند و با نیروی فراوان خود مساله اجتماعی را هم تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. مساله اجتماعی را چطور می‌توان حل کرد؛ به‌خصوص وقتی آن‌قدر پیچیده شده باشد که به جز معجزه، چیزی نمی‌تواند در سد مستحکم آن روزنه‌ای ایجاد کند. هنوز در زمین معجزه‌هایی از دوران پیوندش با آسمان باقی مانده و گاهی می‌توان با متصل شدن به آنها راه خلاصی پیدا کرد. عشق هنوز می‌تواند ناممکن‌ها را ممکن کند و این قضیه اگر درست جا بیفتد، دیگر راوی یک قصه را به توهم‌بافی متهم نخواهد کرد و همان نقطه‌ای است که می‌تواند برای هر اثر هنری یک راه گریز از کلیشه دوگانه پایان خوش و پایان تلخ باشد. این دوگانه بن‌بستی است که قصه‌گویان سینمای ایران را در خود گیر انداخته و مشکل‌ساز شده است و حالا این فیلمساز توانسته دو نوع روایت اجتماعی و عاشقانه را که هر دو از این‌جهت به‌شدت مشکل‌ساز هستند طوری با هم ترکیب کند که مشکل هردو حل شود. راستش این است که فیلمی جز این و فضایی به غیر از آنچه امید شمس نشان داد و البته نمونه‌های دیگرش را هم امسال از جوانانی دیگر دیدیم، به هیچ‌وجه مناسب احوال جامعه امروز ایران نیست. نه فقط به این دلیل که ما هر دو کلیشه تلخ و شیرین یا توهم و تباهی را فوت آب شده‌ایم و دیگر برایمان جذابیتی ندارد بلکه حال و احوال جامعه هم این را اقتضا می‌کند. مردم دیگر نه آنقدر کم درد و مصیبت داشته‌اند که دچار توهمات و رویاهای ناممکن شوند و چنین چیزهایی را باور کنند و نه آن‌قدر برای خود فرصت و در خود طاقت می‌بینند که بخواهند با باور به فلاکت و نابودی یا عقب‌نشینی در برابرش سرگرم شوند. فیلم یک گرداب سهمگین را به ما نشان می‌دهد که شرایط بد اجتماعی و آسیب‌های ناگهانی از یک‌سو و طمع و بی‌شکیبی خود انسان‌ها یا به‌عبارتی همان قربانیان از سوی دیگر پدیدش آورده‌اند؛ گرداب بزهکاری که هرکس مچ پا را در آن فرو کند، تا پیشانی در آن خواهد رفت. ورزشکاری که به سبب از دست‌دادن موقعیت سالم و نرمال برای فعالیت‌هایش، دچار این بلا می‌شود، زنی که می‌خواهد از محله‌ای ناجور در حومه شهر فرار کند و محل زندگی بهتری داشته باشد، پدر یک خانواده که ورشکست شده و ناچار می‌شود با پسرش در کار خلاف همدست شود و معلمی که از روی طمع یک دزدی ساده کرده و حالا مدت‌هاست تصمیم گرفته برای جبران آن تن به خلاف‌های دیگر بدهد. همه این افراد مقداری خودشان مقصرند و مقداری هم شرایط آنها را به‌سمت این تصمیم‌های ویران‌کننده سوق می‌دهد. چرخه هولناک آنها افراد دیگر را که هرکدام نقطه ضعف‌های دیگری دارند هم به درون خودش می‌کشد اما ناگهان یکی از این افراد که ناخواسته وارد گردونه شده، با تصمیم پاکدلانه‌اش که خارج از متر و معیارهای چنین گردونه هولناکی است، تنها فراری این گردونه را به خود می‌آورد و منجر به یک عمل قهرمانانه می‌شود. جالب اینجاست که این درام به‌قدری در عمق فرو رفته که در آن حتی تسلیم شدن، به‌عنوان قهرمانانه‌ترین عمل جا می‌افتد و پذیرفته می‌شود. همین‌جاست که فیلم می‌تواند غیر از کلیشه‌شکنی در بیان مسائل اجتماعی، راهی برای فرار از کلیشه‌های نخ‌نمای رسیدن یا نرسیدن در داستان‌های عاشقانه هم پیدا کند. این فقط به تکنیک مربوط نیست و از جهان‌بینی فیلمساز هم منبعث می‌شود. او نخواسته زندگی پایان پیدا کند، هرچند وجود دردها را منکر نیست.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰