علیرضا گرایی، خبرنگار: ماجرا از یک تغییر سیاست آغاز شد. قدرت متمرکز و سرسپرده مرکزی بهجای قدرتهای پراکنده برای نیل به اهداف استعماری انگلیس. حالا دیگر تاریخ انقضای قاجار تمام شده بود و انگلیس نیاز داشت بهجای شیخ خزعلهایی که گوشه و کنار کشور دولت مرکزی را بهنفع انگلیس تضعیف میکردند، یک دیکتاتور مقتدر در ایران داشته باشد تا هم از تصاحب نفت ایران مطمئن شود و هم سپری بسازد مقابل روسیه برای حفظ هندوستان!
تغییرات بهسرعت بهوقوع پیوست و کودتای ۱۲۹۹ کار را یکسره کرد اما از آنجاییکه نباید ردپای انگلستان مشخص باشد، بین این کودتا تا تاجگذاری دیکتاتور باید فاصله میافتاد؛ فاصلهای بهاندازه سردار سپهی و بعد نخستوزیری و بعد سلطنت!
اما در همین حدفاصل عوامل مزاحم باید از میان برداشته میشدند!
وضعیت قدرتهای موجود در ایران را طور دیگری بررسی کنیم. در تاریخ ایران مخصوصا در قرنهای اخیر، سلسلههای پادشاهی اتصال به اقوام مخصوصا عشایر ایران داشتند. اقوامی که گاهی به نیت به قدرت رسیدن و گاهی دفاع از تمامیتارضی ایران قیام میکردند و انتقال قدرت از سلسلهای به سلسله دیگر را رقم میزدند.
این فرآیند از آنجا که متصل به یک بدنه مردمی بود، خود را بینیاز از وابستگی کامل به نیروهای خارجی میدید و از اینرو بهطور صددرصدی تضمینکننده منافع استعمارگران نبود.
روی کارآمدن رضاخان میرپنج این روند را تغییر داد. شخصی بدون پشتوانه مردمی و اتصال به اقوام ایرانی، با وابستگی کامل به انگلستان درحال طی فرآیند به سلطنت رسیدن بود، درحالیکه حتی نامخانوادگی او نیز عاریتی بود و نشان از سلسلههای پیش از خود نداشت.
در همین وضعیت بود که اتاق فکر استعمار برای تضمین سلطنت رضاخان، اندیشه حذف تمام قدرتهایی را که میتوانستند علیه پهلوی قیام کنند، مطرح کرد و صفحهای تلخ از تاریخ ایران رقم خورد.
صحبت از تمام این جنایت البته مثنوی هفتادمن است اما چند نمونه از اتفاقات آن سالهای سیاه را مرور کنیم.
از آذربایجان و اردبیل و گیلان تا مازندران و خراسان، از کردستان و لرستان تا کرمانشاه و فارس و خوزستان و بلوچستان همگی سیاهی آن سالها را به چشم دیدند. رضاخان که عزم به نابودی عشایر کرده بود، برای هرکدام از این مناطق جلادی خشنتر از خود مامور کرد تا بدون هیچ ترحمی بهاصطلاح کار را برای او دربیاورند.
از احمد امیراحمدی ملقب به «قصاب لرستان» تا سلطان عباس نیکبخت در ایل قشقایی و یاوراکرم و حاجیخان ارمنی در ایلات بویراحمد و ممسنی، همگی قصابانی بودند که مردم این مناطق هیچگاه آنها را فراموش نخواهند کرد.
محمد بهمنبیگی در کتاب عرف و عادت در عشایر فارس درخصوص آن فجایع مینویسد:
«دولت رضاشاه با برگزیدن ماموران رشوهخوار و مردمآزار و ایجاد حکومت ستمگر نظامی درمیان ایلات چیزی نگذشت که انزجار مطلق افراد ساده و بدوی ایل را نسبت به خود جلب کرد. تجاوز، تعدی و فشار و ظلم ماموران دولت بهخصوص در زمان حکومت سروانی به نام عباسخان نیکبخت به اوج رسید، تا آنجا که این افسر ناشایسته و خائن تولهسگهای خود را برای آنکه بعدها زبان بفهمند با شیرزنهای نجیب ایلات میپرورید.»
ویلیام داگلاس آمریکایی هم درمورد این فجایع در خاطرات خویش از ایل قشقایی مینویسد: «در دوران سلطنت رضاشاه سروانی به نام عباسخان نیکبخت بود که در این منطقه خدمت میکرد. او تعدادی تولهسگ اصیل داشت که برحسب تصادف مادر آنها مرده بود. سروان هر روز صبح سربازانی را به ده میفرستاد تا بهزور مقدار دو لیتر شیر مادر برای تولهسگهای او جمع کنند و گفتنی است جنابسروان شیرگاو یا بز را برای تغذیه تولهسگهای خود قبول نمیکرد و دستور داده بود که سربازان فقط شیر مادر جمعآوری کنند. سربازان هم در اجرای دستور سروان نظارت کامل میکردند که فریب زنهای قشقایی را نخورند. به این ترتیب بود که سگهای سروان ماههای متوالی شیر مادران بچههای لرها را میخوردند... .»
اما از همه بدتر جنایات امیراحمدی بود
امیراحمدی در یک سخنرانی درمورد برنامهاش برای سرکوب لرها میگوید: «این مرتبه بهطوری قوای الوار را درهم خواهد شکست که بعدها قدرت جزئی حرکت نماند!»
ویلیام داگلاس در خاطراتش درمورد امیر احمدی از زبان پیرمردی لُر که از قتلعام قصاب امیراحمدی، جان به در برده، چنین مینویسد: «ما صد نفر بودیم که در 20 کلبه کوچک و چادر زندگی میکردیم، هزارها رأس بز و گوسفند و هزار رأس گاو و گوساله و قاطر و دهها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلکالافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلااستثنا کشته شدند. خوانین ما را دار زدند.
در این شرایط نشسته بودیم که از دور گردوخاک زیادی را مشاهده کردیم. عدهای از سوارهنظام ارتش بودند که چهارنعل بهطرف کلبههای ما میآمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود. وقتیکه به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتلعام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده و شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشهوکنار بازی میکردند. سربازان به هر بچهای که میرسیدند، او را میگرفتند و لوله هفتتیر خود را در شقیقه او میگذاشتند، ماشه را میکشیدند و مغز او را متلاشی میکردند. زنها جیغ میکشیدند و از چادرها به بیرون میدویدند. زن من در گوشهای خزیده بود و از ترس مثل بید میلرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یکمرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، زنم را درکنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن و بچه دیگر، روی زمین افتاده بود. همه اینها در اثر اصابت گلولههای سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلولهای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال اینکه من مردهام، مرا رها کرده بودند. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بیحرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکردهاند. من از گوشه چشم و از زیر پلکهای نیمهباز آنها را دید میزدم. شما قطعا آنچه را که من دیدم باور نمیکنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه میگویم حقیقت دارد.
سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود، جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند. من فورا متوجه شدم درحال تدارک چه جنایت فجیعی است. او دستور داد یک طاوه آهنی بزرگ آماده کنند و آن را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمزرنگ بشود، آنگاه دستور داد یکی از جوانان لُر را بیاورند. دو نفر سرباز دستهای جوان را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد، سپس با اشاره سرهنگ، سرباز جلاد با شمشیر سر جوان را قطع کرد. هنگامیکه سر از بدن جدا شد و به کناری افتاد، سرهنگ فریاد کشید: «بدو... بدو» و همزمان یکی از افراد طاوه سرخشده را روی گردن بریده چسباند. جسد بیسر از جا بلند شد و یکی، دو قدم دوید و بعد افتاد. سرهنگ مثل اینکه از این عمل شنیع خود رضایت حاصل نکرده باشد، فریاد کشید: آن جوان بلندقد را بیاورید. فکر میکنیم که او بهتر از اینها بدود. خلاصه آن بیچاره را هم آوردند و اینبار با دقت بیشتری سر او را بریدند و طاوه آهنی را روی گردن بریده محکوم قرار دادند، بهطوریکه اینبار جسد بیسر توانست یکی،دو قدم بیشتر بدود، خلاصه این عمل سبعانه ادامه پیدا کرد تا اینکه یکبار سرهنگ خودش شخصا در این عمل شنیع شرکت کرد و اینبار خود مسئولیت گذاشتن طاوه آهنی تفته را روی گردن محکوم قبول کرد ولی چون او بهموقع نتوانست طاوه را روی گردن بریده قرار دهد، لذا وقتی جلاد سر محکوم را از تن جدا کرد خون از گردن محکوم درحدود یکمتر فواره زد و سر و روی او و همه اطرافیان را خونی کرد.
پس از اینکه چند نفری از جوانان با این وضع فجیع کشته شدند، فکر تازهای در مغز دیوانه سرهنگ خطور کرد تا بر سر مسافت دویدن اجساد بیسر شرطبندی کنند و بر سر تعداد قدمهایی که اجساد میتوانند بدوند بردوباخت راه بیندازند. خلاصه این جنایت بارها تکرار شد تا آنجا که بالاخره اجساد و سرهای همه محکومان هرکدام یکطرف روی زمین تلنبار شد.»
کشواد سیاهپور در نبرد نابرابر درمورد آن سالها مینویسد:
«در ایل بویراحمد، یکی از نظامیان به نام «یاور اکرم» که مدت اندکی حضور داشت، اسبی داشت که معتاد خوردن «جوجهکباب» بود و در هر نقطهای که این مامور نظامی اقامت میگزید، مردم محل موظف به تهیه خوراک اسب او بودند. این نظامی مغرور که با میهماننوازی بویراحمدیها روبهرو شده بود و اسبش نیز با جوجهکباب تیمار میشد، بیشرمی را به اوج رسانیده، با دیده بد به ضعیفهها نگاه میکرد. «میرغلام» سید جنگجویی از سادات بویراحمد که در یک آبادی ناظر این برخوردها بود با چند گلوله به زندگی سرگرد پایان داد. ردپای این جلادان بین تمام اقوام و عشایر بود و رضاخان هیچ منطقهای را از قلم انداخته بود.»
مثلا درمورد ایلات ممسنی در کتاب بویراحمد در گذرگاه تاریخ آمده:
«نظامی دیگر، حاجیخان ارمنی، مامور حوزه ایلات ممسنی نیز ستمگرانه به هرکاری دست میزد و از تعدی و تجاوز و هتکحیثیت مردم منطقه فروگذار نبود. سرانجام، پس از آنکه آوازه مظالم و مفاسد وی، همهگیر شد؛ میرغلام، همان جنگجوی مشهور در حوزه ممسنی راه بر او بست و وی را به قتل رسانید. بنابر مشهور، میرغلام، آلت تناسلی وی را برید و جهت عبرت سایرین، بر درختی آویزان کرد.»
در آذربایجان و خوزستان و گیلان و... وضع به همین صورت بود. سالهای ابتدایی دهه ۱۳۰۰، اقوام ایرانی سیاهترین دوره خود را سپری کردند و جنایات رضاخان و جلادان او تا سالها بهصورت لالایی در گوش کودکان اقوام زمزمه میشد.
به همین دلیل بود که شهریور ۱۳۲۰، با حمله متفقین به ایران، اقوام و عشایر که همیشه یک بازوی مهم دفاع از ایران بودند نهتنها مقاومتی نکردند بلکه از اشغال ایران و اخراج رضاشاه خرسند بودند.
البته بعد از به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی اوضاع تفاوت چندانی نکرد. او که در سالهای ابتدای قدرت خانهای عشایر را از زندان آزاد کرد و ظاهرا روی خوش نشان داد، سال ۱۳۴۰ به بهانه مخالفت با اصلاحات ارضی به عشایر حمله هوایی کرد و بدتر از پدرش آنها را قتلعام کرد. عشایری که به رهبری بهمن قشقایی و حبیباللهخان شهبازی میرفت هویت ازدسترفتهشان را باز پس بگیرند، دوباره مورد غضب پهلوی قرار گرفتند و به دست ناوگان هوایی پهلوی قلعوقمع شدند!
البته نقل جنایات پهلوی در حق اقوام بسیار طولانی است اما سعی شد در این چند سطر بهبهانه ایام خروج پهلوی دوم از ایران، بخشی از آن اتفاقات تلخ را مرور کنیم.