صادق امامی، روزنامهنگار: وسایلش را جمع میکند. مقصدش تهران است. خانه دخترعمویش در کرج میشود محل اسکانش. صبح فردایش از خانه بیرون میزند. شاید این دومینباری است که از شهری با 3هزار نفر جمعیت به شهری آمده که بیش از ۸ میلیون نفر در آن زندگی میکنند. برای آنکه خانه دخترعمویش را گم نکند، «نشانه» میگذارد. درخت سر کوچه؛ درختی که صبح، هست و شب، نه. چند ساعت بعد، شهرداری با ارهبرقی به جان درخت میافتد و آن را قطع میکند. شب، هرچه میگردد، درخت نشانه را نمییابد تا خانه را پیدا کند. ناچار به دخترعمویش زنگ میزند تا او همسرش را بفرستد پیاش. انگار درخت وسیلهای است تا در همان بدو حرکت، به او بفهماند عاقبت نشانههایی که دوام ندارد، همین میشود؛ هم نشانهگذار را گم میکند و هم عمر نشانه را کوتاه. این میتوانست بزرگترین درس زندگی «مهرشاد سهیلی» باشد، اما نبود و نشد. وگرنه این ماجرا را درقالب یک داستان «طنز» در دیماه1400 برای من تعریف نمیکرد. دلم راضی به نوشتن درباره مهرشاد سهیلی نمیشود. چرخی در اینترنت میزنم. هرچه بیشتر میخوانم، سوالات بیشتری جلوی پایم سبز میشوند و کنجکاوترم میکنند. گزارش کاری را که در سایت پارسینه در مهر1400 بهصورت ویدئویی ارائه داده کامل میبینم. یک حساب سرانگشتی میکنم. هزینه کارهای انجامشدهاش، حدود 60 یا 70میلیارد تومانی میشود. برای او و قرارگاه جهادیاش رقم بسیار زیادی است. دادهها را ذخیره میکنم ولی همچنان تصمیم به نوشتن نگرفتهام. حتی شمارهاش را هم پیدا میکنم اما برای نوشتن پر از شک و تردیدم. کار را به استخاره واگذار میکنم. اولینباری است که برای نوشتن این کار را میکنم. جواب، آیه52 سوره حجر1 میآید و میگوید «اضطراب»م بیمورد است.
آغاز با انتشارات زانا
شنبه 11دی تصمیم به رفتن میگیرم اما بلیتی برای روز یکشنبه پیدا نمیشود. ناچار بلیت اولین پرواز روز دوشنبه 13دیماه به مقصد ایلام را میگیرم. پرواز برای ساعت 6:25 صبح است. ساعت 3ونیم بیدار میشوم. وسایلم را جمع میکنم و با تاکسی به فرودگاه میروم. کمی گرسنهام اما با قیمتهای فرودگاه، جرات نمیکنم چیزی بخرم. شکمم را حواله میدهم به صبحانه هواپیما. تا چندماه قبل، شرکتهای هواپیمایی به بهانه کرونا، از پذیرایی خودداری میکردند اما حالا که همه ظرفیت هواپیما را مسافر میزنند و فوتیهای کرونا به زیر 40نفر رسیده است، احتمالا صبحانه میدهند. سوار هواپیما میشوم و روی صندلیام مینشینم. نیمساعت بعد، صدای چرخی را که بهسمتم میآید میشنوم. مسافر کناردستیام، با همان چشمهای بسته، میزش را باز میکند. من منتظرتر از او، چشم به دست میهماندارم که 3پک صبحانه تقدیممان کند. روی چرخ اما چیزی جز آبمعدنیهای کوچک نیست. میهماندار بیتوجه به بهت من و مرثیهای که در شکمم به راه افتاده، سه آبمعدنی کوچک میدهد و از ما عبور میکند. شروع تراژیکی رقم میخورد.
از پلههای هواپیما پیاده نشده، گوشه سمت راست باند در نزدیکی سالن فرودگاه، چند درجهدار سپاه پاسداران ایستادهاند. یکیشان سرتیپ دو است و بقیه افراد درجه پایینتری دارند. احتمالا در پرواز مقام بلندپایهای حضور دارد. فرصت بررسی ندارم. در سالن فرودگاه، کمتر از 15سرباز تشریفات با سازودهل روی صندلی، خودشان را خسته رها کردهاند. چند دقیقهای در سالن میمانم اما خبری از آن مقامی که برایش این مراسم را تدارک دیدهاند، نیست. بیخیال از سالن خارج میشوم. چندقدمی از سالن فرودگاه فاصله نگرفتهام، صدای نواختن سرود ایران را میشنوم. یاد سفر سیدابراهیم رئیسی به استان اردبیل میافتم که بهعنوان خبرنگار همراهش بودم. در آن سفر نه خبری از پهنکردن فرش قرمز پیشپای رئیسجمهور بود و نه تشریفات اینچنینی.
برنامهریزی کرده بودم که حتما در سفر به ایلام، سری به «انتشارات زانا» بزنم. زانا انتشارات متعلق به «ظاهر سارایی» است که سال98 اولین کتاب مهرشاد سهیلی را با نام «ستارهای از غرب» منتشر کرده است. شماره دفتر انتشارات را از اینترنت پیدا کرده بودم اما دیدار حضوری را موثرتر از تماس تلفنی میدانستم.
یکی از اپلیکیشنهای تاکسی اینترنتی را روی موبایل باز میکنم. مبدأ را فرودگاه و مقصد را خیابان عاشورای سوم میزنم. مسافت نسبتا طولانیای است اما کرایهاش 10هزار و 500تومان میشود. باورم نمیشود. برای همین مسیر در تهران حداقل باید 40هزار تومانی پیاده شوم. پیش از ساعت9 صبح به انتشارات میرسم. وارد کوچه میشوم. انتظار دارم یک تابلوی بزرگ ببینم اما اثری از تابلوی بزرگ نیست. مشغول چرخزدن هستم که یک تابلوی کوچک بهطول30 و عرض15 سانتیمتر روی دیوار میبینم. روی تابلو نوشته شده «انتشارات زانا» و یک شماره موبایل هم زیر آن درج شده است. فورا به شماره همراه زنگ میزنم. بدون اینکه بداند من ایلام هستم، سلاموعلیک میکنم:
- شما کتابی چاپ کردید و من دنبالش میگردم. خواستم ببینم داریدش یا نه؟
- خب کدام کتاب؟ اسمش چیه؟
- ستارهای از غرب. درباره آقای سهیلی است. هرچه در تهران گشتم نتوانستم پیدایش کنم.
کمی مکث میکند:
- والا این کتاب را ما چاپ نکردیم! ما مجوزش را گرفتیم ولی چاپش نکردیم. نمیدانم چه کسی چاپ کرده است.
- در رسانهها و خبرها آمده است که انتشارات شما اون رو چاپ کرده.
مکث دوبارهای میکند. بهنظر نمیرسد این مکث از تردید برای گفتن یا نگفتن باشد:
- آنهایی که پشت قضیه بودند آدمهای خیلی شفافی نبودند. نمیدانم چه میکردند. خیلی کارشان سروسامان نداشت.
همین جملهاش نشان میدهد از گفتن حقیقت بدش نمیآید. برای اینکه بیشتر بتوانم گفتوگو کنم، میگویم: «من تصویر رونمایی از کتاب را هم دیدهام.» منتظر همین حرف بود: «والا یکنفر تلفنی تماس گرفت و تمام کارهایش را انجام دادیم منتها خیلی شفاف نبود و اصلا معلوم نبود کیا بودند و کیا هستند و چیکار کردند. ما هم خیلی باخبر نیستیم از کارشان. ما رسما بهعنوان انتشارات، کتاب را چاپ نکردیم. اینکه خودشان از روی فایلی که بهشان دادیم چاپ کردند یا خیر را نمیدانم.»
کمی از صحبتمان که میگذرد، میگویم: «من برای پیگیری موضوع به ایلام آمدهام و الان جلوی دفترتان هستم.» چند ثانیه بعد، در دفتر انتشارات باز میشود و مردی میانسال جلوی در ظاهر میشود. تعارف میکند. وارد ساختمان میشوم. ساختمان انتشارات، بسیار قدیمی است. حدود 10پلهای را بالا میرویم تا به دفترش برسیم. دفتر، یک اتاق تقریبا خالی است. یک میز و یک کامپیوتر یکطرف است و یک مبل 3نفره قدیمی هم روبهرویش. همه انتشارات آقای سارایی، شاعر شناختهشده کردی، همین است.
اجازه فیلمبرداری میگیرم اما رضایت نمیدهد: «من از آقای سهیلی جز دردسر چیزی ندیدم. به همین خاطر فیلم نگیرید، بهتر است.» اما 50دقیقه وقت میگذارد تا تمام ماجرا را برایم تعریف کند.
داستان یک کتاب عجیب
پاییز سال98، فردی بهنام بهشتی به انتشارات زانا زنگ میزند و سفارش چاپ کتاب درمورد نوجوانی را میدهد که کمتر از 15سال دارد. سارایی پشت تلفن میپرسد که مهرشاد سهیلی کیست؟ پاسخ میشنود: «ایشان [مهرشاد] با آیتاللهمصباح در ارتباط است و کار جهادی میکند.» سارایی، کار را به نعمتالله داودیان یکی از دوستان شاعر و ویراستارش، سفارش میدهد: «معمولا آقای داودیان اینجور کارها را برای ما انجام میدهد.»
تمام فرآیند برای چاپ کتاب بهصورت مجازی و از طریق واتساپ دنبال میشود اما گاهی بهشتی برای پیگیری میزان پیشرفت کار با انتشارات تماس میگیرد. مشخص نیست بهشتی چگونه گفتوگو میکرده که سارایی آن را گفتوگوهای «پرتنش» میخواند: «بهشتی خیلی آدم بیادبی بود. میگفت در قم آخوند است. معلوم نبود راست میگفت یا دروغ. روابط پرتنشی با ما داشت. هر باری که تماس داشتیم دعوا میشد. با اینکه پول مولف را نداده بود، میگفتم خدایا کی این کار تمام میشود، ما راحت شویم؟»
یکبار از یک چاپخانه در اصفهان با انتشارات زانا تماس میگیرند: «گفت فلانی این آقای بهشتی که شما برایش کتاب چاپ کردی حقوحساب ما را نداده و خیلی هم آدم بیادبی بوده. احتمالا سر خیلیها را کلاه گذاشته است.»
متن کتاب بعد از چندماه تنظیم میشود و انتشارات زانا، فیپا [فهرستنویسی کتاب پیش از چاپ] و شابک [سیستم برای شمارهگذاری کتابها در سطح بینالمللی] و مجوز کتاب را میگیرد. بعد از نهاییشدن متن کتاب، بهشتی با انتشارات تماس میگیرد و میگوید که فعلا قصد چاپ کتاب را ندارند: «درنهایت گفت که فایل کتاب را میخواهیم. من فایل را دادم اما فیپا را بهشان ندادم تا نتواند کتاب را چاپ کند. گفتم اگر میخواهی کتاب را چاپ کنی، حتما باید زیرنظر ما باشد.»
سارایی میگوید: «حالا خبرش در رفته که کتاب در تیراژ دوهزار نسخه چاپ شده است. چاپ کتاب باید زیرنظر ما باشد و ما اعلام وصولش را بگیریم. در غیر این صورت، چاپ آن غیرقانونی است.»
در میان توضیحات مدیر انتشارات زانا، تمام حواسم به تصویری است که از رونمایی کتاب در بهمن سال98 دیدهام؛ تصویر نخستین جرقه درباره اینکه این نوجوان کیست که یکی از بزرگترین علمای قم حاضر میشود کتاب زندگی او را رونمایی کند؟ اگر انتشارات زانا کتاب را چاپ نکرده باشد، چه کسی آن را بدون فیپا و بهصورت غیرقانونی چاپ کرده و سهیلی توانسته آن را به مراسم رونمایی برساند؟
- احتمال دارد کتاب را جای دیگری چاپ کرده باشند؟
- نه نمیتوانند. به احتمال زیاد چاپ نشده.
- پس چطور برای آن مراسم رونمایی گرفتهاند؟
- یا چاپ نشده یا دیجیتال چاپ شده است. این کار جز بدنامی و رسوایی چیزی برای ما نداشت.
سارایی وقتی به انتشاراتش در مرکز ایلام نگاه میکند که در آن حتی «یک مبل درست و حسابی ندارد» ولی نوجوانی با یکچهارم سن او «در مملکت گرد و خاک میکند» از خودش این سوال را میپرسد که «چه کسانی پشت این قضیه هستند؟» او بخشی از پاسخ را از کلام بهشتی و سهیلی برداشت کرده است: «خودش را خیلی منتسب میکرد به دفتر آقای مصباح. از این طریق بیشتر مانور میداد.» البته بعدها مشخص شد که این انتساب دروغین و با هدف پیشبرد امور چاپ بوده است.
جمعبندیاش این است که سهیلی «به آدمای کلهگنده هم وصل بود.» میگوید: «من که یک چهره فرهنگی شناختهشده در ایلام هستم اگر بخواهم بروم استانداری، باید 2روز قبل وقت بگیرم ولی این آقا با تمام مراجع ارتباط دارد و دربارهاش حرف میزنند. پسر آیتالله [ش] درباره این آقا مصاحبه و اظهارنظر کرده است. به هر حال معلوم است یک روابطی دارد.» اینها را میگوید اما بازهم قانع نمیشود که ارتباطات سهیلی محدود به قم باشد: «نمیدانم اینها چطور در جامعه ما رشد میکنند؟ من اول مشکوک شدم که چطور با این سن کم اینقدر نفوذ دارد؟ اینها مارهایی هستند که در آستین مملکت پرورش یافتهاند و بهنظرم حامیانی هم دارند و از یکجاهایی پشتیبانی میشوند.» میگوید: «نمیدانم واقعا چه کسانی حامیاش هستند؟ نمیشود در مملکت اینطور کار کرد و پشتیبان نداشت.»
نمیدانم بین او، سهیلی و بهشتی چه گذشته که در کمتر از یکساعت گفتوگو 3بار میگوید: «از این کتاب جز دردسر ندیدم.» با یک خنده تلخ میگوید: «الانم دارم معروف میشوم.» پشتبندش به حالت سوالی از من میپرسد: «الان کسی ببیند میگوید اینها [انتشارات زانا] هم بخشی از مافیا هستند و یکچیزی گیرشان آمده است. مگه نه؟» بدون تعارف میگویم: «قطعا این را میگویند.» دو دقیقهای سکوت بینمان حاکم میشود. دلش آرام نمیگیرد که جواب قطعا من را نگوید: «اینها خودشان زرنگند و بزرگنمایی میکنند و کسی هم پشتشان است. الان شهردار انتخاب میشود، بلافاصله برایش [پیام] تبریک میفرستد. آخر شهردار به تو چه ربطی دارد؟ [اینها] راه نفوذ را پیدا کنند، میروند.»
خون دل آقای شاعر
پیشنهاد میکند که با نعمتالله داودیان، نویسنده کتاب هم گفتوگویی داشته باشم. میگوید «داودیان دلش از دست بهشتی خون است.» داودیان میتوانست بهترین گزینه برای شناخت دقیقتر از مهرشاد سهیلی باشد. از چند روز قبل بهدنبال یافتن شمارهاش بودم اما درنهایت از طریق یکی از دوستان ایلامیام، شماره «سروش» پسرش را پیدا کردم. از انتشارات زانا خارج میشوم و بلافاصله به سروش زنگ میزنم و شرح ماجرایی را که دنبال میکنم، برایش میگویم. آدرسی در حوالی میدان معلم را میدهد. دوباره تاکسی اینترنتی میگیرم. اینبار 6هزار و 500تومان کرایهام میشود. با این ارقام شاید 2دهه پیش در تهران میشد چنین مسیری را رفت.
در میدان معلم پیاده میشوم. به سروش زنگ میزنم. قرار میشود بیاید دنبالم. چند دقیقه بعد، مرد حدودا 60سالهای با صورتی تراشیده و سبیلهایی تقریبا پرپشت جوگندمی که دود سیگار کمی حناییرنگشان کرده، مقابلم سبز میشود. میشناسمش. نعمتالله داودیان است. یک پالتو روی دوشش انداخته و یک سیگار هم در دستش دارد. صدایش پخته و کمی خشدار است. سلام و احوالپرسی میکنیم و با هم همراه میشویم تا به خانهاش برویم. من به اتاق کارش میروم.
روی زمین مینشینم و او هم. چند دقیقهای از تمام آن چیزی که یافتهام برایش میگویم. از اطلاعاتم تعجب میکند. او بهطور حتم اطلاعاتی از مهرشاد سهیلی دارد که کمتر کسی به آنها دست یافته است. داودیان شاعر، محقق و ویراستار ایلامی، حدود 50جلد کتاب را ویراستاری کرده است اما «ستارهای از غرب»، متفاوت از بقیه کارهایش بوده است. او نویسنده کتاب است اما هیچگاه مهرشاد سهیلی یا بهشتی را ندیده است: «از سهیلی هم فقط یک عکس دیدم؛ عکسی که قرار بود پشت جلد کتاب زده شود.» برای نوشتن کتاب، با مهرشاد سهیلی مصاحبه میکند اما مصاحبه آنطور نیست که داودیان بتواند کتابش کند: «من دیدم زندگیاش هیچ کشوقوس جالبی ندارد؛ دوستان متفاوتی هم ندارد و گویا در زمان دانشآموزی یک رفیق داشته که آنهم بعدا نداشته است. آدمی است که بهتنهایی فعالیتهایی انجام داده.» داودیان، اطلاعات دوران کودکی، نوجوانی و کارهایی که مهرشاد انجام داده را گردآوری میکند. در این بین مهرشاد شمارهتلفنهایی را هم به نویسنده داده است: «برای من جالب بود که شماره تلفن دفتر آیات عظام را میداد. گفتم اینها چیه؟ میگفت شما زنگ بزن و درباره من پرسوجو کن. گفتم با خودشان [مراجع] حرف بزنم؟ گفت اینها مدیر دفتر، فرزند و... دارند.» داودیان به یکی دو تا از شمارهها زنگ میزند؛ یکی حجت الاسلام «س.م. ش» فرزند یکی از علما و دیگری حجتالاسلام وحید قنبریراد رئیس دفتر آیتالله حسینیزنجانی: «من با یکی، دو نفر صحبت کردم و اینها چیزهای خوبی درموردش میگفتند. اینکه بچه فعالی است و به فقرا کمک میکند ولی حقیقتا من ندیدم کاری و خدمتی بکند.»
حق الزحمهای که پرداخت نمیشود
توافق اولیهشان برای حقالزحمه مولف، 3میلیون تومان بوده اما پس از اصرار سهیلی که ما همشهری هستیم و تخفیف بده، داودیان یکمیلیون تومان تخفیف میدهد. از این مرحله بهبعد بهشتی کار را پیگیری میکند: «بهشتی هر دفعه که چیزی میخواست جملاتش تحکمی بود: این کار را بکنید و این را انجام دهید.» او هیچگاه بهشتی را ندیده و احتمال میدهد او وجود خارجی نداشته باشد: «بهنظرم اصلا معمم نبود چون در کلامش اصطلاحات عربی مثل «علیایحال» یا «معذلک» بود اما معنی آن را نمیدانست. یکبار ازش پرسیدم این چیه داری میگی، معنیاش را بلد نبود. من تعجب کردم کسی که طلبه باشد این را بلد نباشد.»
پژوهش که تمام میشود، داودیان پیگیر حق و حقوقش میشود. در اینجاست که زبان تحکم بهشتی، تغییر میکند و خواهشی میشود. از حقالزحمه 2میلیون تومانی داودیان، سهیلی و بهشتی تنها 700هزار تومان پرداخت میکنند: «من شدیدا ناراحت شدم از کاری که انجام دادم. بهشتی گفت «حلال کنید ما هم داریم به فقرا کمک میکنیم.» من گفتم حلال نمیکنم چون شما دارید حق زن و بچهام را میخورید. من 3ماه است روی کتاب کار کردم. اگر کار دیگری انجام میدادم سر هرماه یکتومان گیرم میآمد.»
داودیان دختر بزرگی دارد که او هم در فعالیتهای خیرخواهانه مشارکت دارد. او با فعالیتهای خیرخواهانه بیگانه نیست اما میگوید: «حقیقتا ندیدم [از طرف سهیلی] بهجایی کمک شود. وقتی دیدم حق خودم را نمیدهند، شک کردم. به بهشتی گفتم وقتی شما حق من را نمیدهی، چطور به دیگران کمک میکنی؟ باورتان نمیشود واقعا همان 700تومان را هم نمیدادند. اونرو هم زورکی دادند.»
حوالی ساعت 10 صبح در میانه گفتوگویمان، داودیان برای چند دقیقهای از اتاق بیرون میرود. من کمی فرصت میکنم در اتاق ساده ولی زیبایش چشم بچرخانم. اتاق تقریبا 12 متری یک پنجره بزرگ قدیمی رو به حیاط دارد. جلوی پنجره میز کار و کامپیوتر را گذاشته تا شاید اگر حین نوشتن، چشمهایش خسته شدند یا دلش گرفت، سر از مانیتور بکشد و برای دقایقی سرگرم درختهای زیبای داخل حیاط شود. یک بخاری برقی کنار میز هم هست تا سرمای اتاق را که از لای درزهای پنجره به داخل میخزند، بکشد. گوشه اتاق، چند کمد کتابخانه است. کمدهایی که تقریبا یک ضلع کامل اتاق را احاطه کردهاند. بین کتابها، «منِ او» رضا امیرخانی را که در اولین ردیف چیده شده است، راحت میبینم. حداقل هزار کتابی در کتابخانه جا خوش کردهاند. این همان اتاق رویایی است که دلم میخواهد من هم داشته باشم.
علاوهبر دو لیوان چای، یک سینی صبحانه هم برایم میآورد. نان، کره و پنیر محلی و یک کاسه کوچک ارده. من از فرودگاه مستقیم به دفتر انتشارات زانا رفته بودم و از آنجا هم بلافاصله به منزل مولف کتاب. بنا داشتم پس از این مصاحبهها و قبل از رفتن به سمت «موسیان»، صبحانه بخورم اما خداوند رزق صبحانه را خودش رساند.
حالا که شکمم سیر شده است گفتوگو را ادامه میدهیم، بهتر و با حواس جمعتر:
شما از پدر و مادرش چیزی نمیدانید؟ آنها با شما ارتباط نداشتند؟
نه. هیچکس ارتباط نداشت.
شما خبر رونمایی را شنیدید؟
در هر رونمایی باید خود نویسنده باشد و من تعجبم از این بود.
میپرسد سیگار میکشی؟ با ابراز تاسف میگویم نه.
-دودش آزارت نمیدهد؟
- نه؛ راحت باشید.
سیگار همدم بسیاری از نویسندگان و روزنامهنگاران بزرگ و صاحبنام بوده است اما من از آن بهرهای نبردم احتمالا به دلیل خصومتم با سیگار، هیچگاه روزنامهنگار خوبی نشوم.
بهشتی که داودیان او را «جهنمی» میخواند، در بهمن 1398 چند هفته بعد از آخرین مصاحبه برای نگارش کتاب، با او تماس میگیرد و میگوید برای رونمایی از کتاب حتما باید «بروشور» باشد. پاسخ میشنود که «مگر میشود رونمایی باشد و نویسنده نباشد؟» بهشتی میگوید «حالا یک کاری میکنیم» ولی هیچکاری نکردند: «نمیدانم اصلا کجا و چطور کار کردند که آیتالله مصباح هم برای رونمایی آمدند. واقعا عجیب است.»
داودیان به جز تصویر 15 سالگی سهیلی که قرار بوده در کتاب چاپ شود، هیچ تصویری از او ندیده تا اینکه یک شب تلویزیون را روشن میکند و نوجوانی را میبیند که عنوان «جوانترین فرمانده کشور» را یدک میکشد. بیشتر که دقت میکند میبیند که کتاب ستارهای از غرب همراهش است: « آنجا هم اسمی از من نیاورد.»
دو سال بعد، با مطرح شدن سهیلی در شبکههای اجتماعی، خبرنگاری با نعمتالله داودیان تماس میگیرد و او هم میگوید که حقالزحمهاش را پرداخت نکردهاند. بعد از این مصاحبه، مهرشاد سهیلی با داودیان تماس میگیرد و میگوید که «میخواهیم حقالزحمهات را بدهیم.» اما آن را هم نمیدهند.
داودیان از همان اخباری که در فضای مجازی دیده، مطمئن است که سهیلی با خیلی از بزرگان مراوده دارد و حرفش هم نفوذ داشته است: «اینها گفتند با موسسههای قم ارتباط دارند. ارتباط شدیدی با آیات عظام دارند و همین باعث میشود امتیازاتی بگیرند.» آخرین جمله داودیان، همان نقطهای است که دغدغه اصلی من است: «ای کاش شما دنبال این بروید که این پولها از کجا میآید و کجا میرود.»
داودیان میخواهد مرا تا ترمینال برساند اما مخالفت میکنم. در هوای سرد زمستانی ایلام چند قدمی پیادهروی میکنم تا به خیابان اصلی برسم. سوار یک تاکسی میشوم. راننده جوان، تلافی همه تاکسیهای اینترنتی ایلام را یکجا در میآورد و تا ترمینال 10 هزار تومان میگیرد. در ترمینال سوار یک تاکسی بین شهری به مقصد دهلران میشوم. کرایه تاکسی تا دهلران نفری 90 هزار تومان است. در طول مسیر دو ساعت و خردهای به جای لذت بردن از طبیعت زمستانی ایلام، تمام حواسم درگیر بخشهایی از کتاب «ستارهای از غرب» مهرشاد سهیلی است که خواندهام.
«مهرشاد سهیلی، 26 اردیبهشت سال 1383 در دزفول به دنیا آمد. پدر و مادرش سواد دارند؛ پدرش دامدار و کشاورز و مادرش خانهدار است. مادرش تیرانداز فوقالعادهای بوده و میتوانسته یک نشانه کوچک را از فاصله دور تا برد موثر سلاح، مخصوصا کلاشینکف، مورد اصابت قرار دهد.
هر چه بزرگتر میشود، گرایش بیشتری به روحانیت پیدا میکند و علاقهمند میشود ملبس به لباس روحانیت شود. در موسیان به مسجد میرفته و با همه روحانیون و معممین نیز آشنا بوده و محو کلام آنها میشده. بچه زرنگی نبوده و در درس ریاضی ضعیف بوده اما واکنش متفاوتی در مدرسه داشته است.
با همسنوسالان خودش خیلی ارتباط نداشته و بیشتر با آدمهای بزرگتر در ارتباط بوده است. دوران راهنمایی تصمیم میگیرد وارد کارهای فرهنگی شود. نمیتوانسته فقرا را نادیده بگیرد. علم و دانش را دوست داشت اما ریاضیاش کماکان مشکل داشت و تلاشش در حد نمره قبولی کفایت میکرد.
با کمک آقای احسانیان مدیر مدرسه، روحانی به مدرسه دعوت میکرد. میخواست روحانی شود اما خانواده مخالفت میکنند و میگویند کار فرهنگی کن. وارد حوزه شد و امتحان ورودی را در «سرابله» داده است و دوره تحصیلیاش را در ایلام گذرانده است.
یکی از ایرادهایش این است که انتقادپذیر نبوده است. این عدمانتقادپذیری ناشی از «غرور»ش بوده است. با این حال گفته که مدتی است دارد کمکم غرورش را تضعیف میکند.
اهل شوخی نیست. صدای خوبی دارد و تعزیهخوانی کرده است. به خبرنگاری هم علاقهمند بوده است. میخواست خبرنگار و تعزیهخوان حرفهای شود.»
هر چه به دهلران نزدیکتر میشویم، هوا گرمتر میشود. مجبور میشوم کاپشنم را از تنم دربیاورم. با راننده کمی درباره مهرشاد سهیلی صحبت میکنم. مرد جوانی که همراه همسر یا خواهرش عقب نشسته است، کنجکاو میشود تا بداند این سهیلی کیست. مرد از عشایر کرمانشاه است که در این فصل سال با ایلش به دهلران کوچ کرده است. بدون اینکه با من همکلام شود، با زبان کردی از راننده میپرسد که این مهرشاد «کُر» (پسر) کیه؟ جوابش را میدهم که فکر کنم «محمدرضا» باشد. در کتابش به نظرم اینطور نوشته شده بود. تلفنش را در میآورد و با یکی دو نفر تماس میگیرد و بعد به راننده میگوید: «مهرشاد کُر «مَجیلَه» (مجید) میشه.» من میگویم اسم پدرش همانی بود که گفتم. بعد از برگشت از سفر، یکی از دوستانی که درباره مهرشاد تحقیق کرده بود، میگفت که او به دلایل نامعلوم نام پدرش را مخفی میکند و به درستی نمیگوید.
موسیان خلوت و آرام
در یکی از میدانهای دهلران، از تاکسی پیاده میشوم. هوا آنقدری گرم است که ناچار میشوم کاپشنی را که درآورده بودم در کولهپشتیام بگذارم. با یک تاکسی خطی به موسیان میروم. از راننده میخواهم که مرا نزدیک خانه مهرشاد سهیلی پیاده کند.
ماشین سر یک خیابان عریض متوقف میشود. اینجا همه خیابانها عریض هستند. هیچ جنبندهای در خیابان نیست. این یک نگرانیام است و نگرانی بزرگتر، نیازم به دستشویی است. هر طور حساب میکنم رویم نمیشود زنگ یک خانه را بزنم و بگویم دستشویی دارم. با خودم میگویم همین اول کار به سراغ خانه مهرشاد بروم اما کمی تامل میکنم. در موسیان اکثر خانهها یک طبقهای هستند و در زمینی به مساحت 300 تا 400 مترمربع ساخته شدهاند. یک خانه تقریبا متفاوت از تمام خانههای اطراف، توجهم را جلب میکند. یک پارچه «یا فاطمه زهرا» روی دیوارش زدهاند. در دو طرف در ورودی خانه دوربین کار گذاشتهاند. علتش را نمیدانم چون از خیلیها شنیدهام که دهلران و موسیان دزد ندارد.
چند10 متر جلوتر مردی را میبینم که از یک پراید پیاده میشود و در آن را میبندد. آدرس خانه مهرشاد را میپرسم، میگوید «سوار شو میرسانمت.» کنار پراید به صورت دوبله، یک پژوی پرشیا پارک شده. عرض خیابان آنقدری است که 3تا ماشین هم به سادگی میتوانند عبور کنند. سوار ماشین میشوم. نزدیک خانهشان پیادهام میکند. خانه مهرشاد سهیلی را نشانم میدهد. همان خانه متفاوت دوربیندار است. خانه را که یاد میگیرم، چرخی در شهر میزنم تا شاید کسی را برای گفتوگو پیدا کنم. همه شهر تعطیل است. همینطور پیادهروی عریض را میگیرم و جلو میروم. برخلاف تهران و خیلی جاهای دیگر، اینجا درختان سرسبزند و گیاهان از زمین سربرآوردهاند. من در بهترین فصل سال وارد موسیان شدهام. در تابستان این منطقه گرمایی تا 60 درجه سانتیگراد را هم ثبت کرده است.
در شهر تنها در یک اداره باز است، مرکز بهداشت موسیان. به سمت در ورودیاش میروم. زنی با لباس محلی و یک کیسه قرص در حال خروج است. خداخدا میکنم یک مرد داخل مرکز بهداشت باشد اما نیست. خانمی جلوی در است. میگویم از تهران آمدهام و نیاز به سرویس بهداشتی دارم. خدا را شکر اجازه ورود میدهد. هنوز نماز نخواندهام و اگر در همین محل نمازم را نخوانم، قطعا قضا میشود. حین خارج شدن از سالن، مردی را میبینم که وارد یک اتاق میشود. سراغش میروم. لاغراندام است با موهای لخت و جوگندمی. میگویم «جایی هست 2 رکعت نماز بخوانم؟» تعارف میکند وارد اتاق نگهبانی شوم و نماز بخوانم. نمازم را که میخوانم، میگویم برای چه کاری آمدهام.
یک نسکافه برایم باز میکند و میریزد داخل یک استکان. برای خودش هم باز میکند. بخشی از نسکافه خودش را هم برای من میریزد تا نسکافهام غلیظتر شود. شکر هم کنار سینی میگذارد.
اتاقش حدود 30 متری میشود. یک گوشه کمدهای فلزی پرسنل است و گوشه دیگر یک تخت بیمارستانی. وسط اتاق هم یک هیتر برقی گذاشته است. اسمش محمد است و حدود 15 سالی به نظر از من بزرگتر است. از خلوتی شهر میپرسم؛ میگوید صبح تا ظهر مردم در خیابان هستند ولی عصر دیگر شهر خلوت میشود. تلفنش زنگ میخورد. جواب میدهد و میگوید میهمان دارد و دستش گیر است. بعد از قطع کردن تلفن، رو به من میکند و از یک شکاف و دودستگی در شهر میگوید: «این طرف شهر یک قوم هستند و آن طرف یک قوم دیگر. با هم کمی زاویه دارند. یک طرف شاید بدیاش را بگویند و آن طرف خوبیاش را. باید طوری صحبت کنی که مردم راستش را بگویند.»
روایت همسن و سالان از مهرشاد
از اداره بهداشت بیرون میزنم. به پارکی میروم که مزار 2 شهید گمنام در آن قرار دارد. بعد از خواندن فاتحه، 3 نوجوان را در یک آلاچیق بتنی میبینم. میروم سراغشان. میپرسم مهرشاد سهیلی را میشناسید؟ میشناسند. از کارها و خدماتش میپرسم. یکیشان که صورت سبزهای دارد و یک سال از مهرشاد بزرگتر است میگوید «سپاهی است.» چشمهایم میخواهد از حدقه بیرون بزند. میپرسم:
- سپاهی است؟ سنش که نمیرسد. الان 16 یا 17 سالش است.
- این با پارتی رفت بالا وگرنه من خودم سپاهی هستم. چرا من نرفتم؟
حالا منظورش از سپاهی را میفهمم. اینجا به «بسیجی» میگویند «سپاهی»، میپرسم منظورت همان بسیجی است؟ میگوید آره.
یکی که قد بلند و صورت سفیدی دارد، از مهرشاد یک سال کوچکتر است، میگوید: «بچه کوچیکهای بود. سوسول بود.»
دیگری که 2 سال کوچکتر و از آن یکی که صورت سبزهایداشت، هم سبزهتر است، ادامه حرف را میگیرد «قبلا ما میزدیمش.» میپرسم چطور سال 96 توانست با میرسلیم دیدار کند؟ نوجوانی که یک سال کوچکتر است، میگوید: «میدانی! هر آخوندی که موسیان میآمد این میرفت و میگفت من را با یکی دیگر آشنا کن. خودش پیگیری میکرد.»
همسنوسالان مهرشاد هم متعجب هستند که او چطور پلههای ترقی را طی کرده است: «من موندم این چطور رفته بالا.» میگویم در تهران تصور ما این بود که احتمالا پدرش مقام بلندپایهای است و او تدارک این دیدارها و برنامهها را میبیند. این احتمال را رد میکنند و میگویند پدرش کشاورز است.
بچهها یکی از دوستان سابق مهرشاد را که مشغول زدن پارچه سیاه عزاداری است، نشانم میدهند. با فرشید هم صحبت میکنم اما او اصلا تمایل به حرف زدن ندارد. بخشی از گزارش کار ارائه شده توسط سهیلی در دیدار با مسئولان را میگویم و میپرسم:
پخت 2 میلیون غذا به نظرت درست است؟
خدا شاهده خبر ندارم. منم شنیدم.
تو منطقه شما به فقرا کمک شده؟
شنیدیم ولی ندیدیم.
کسی هست دیده باشد؟
بپرسی سمت منطقه خودشان بیشتر دیدهاند. خانهشان نزدیک جهاد کشاورزی است. از آن منطقه بپرسی بیشتر برایت میگویند.
دیدار کوتاه و عجیب
هوا که کمکم تاریک میشود، صدای اذان در شهر میپیچد. به سمت مسجد جامع شهر میروم. نماز را به جماعت میخوانیم. انتظار داشتم مهرشاد را در مسجد ببینم ولی نمیبینم. براساس خبری که از مهاجرتش به قم برای تحصیل خواندهام، احتمال میدهم در قم باشد. بعد از نماز، از مسجد بیرون میروم. دو جوان در حال رفتن به سمت میدان هستند. یکیشان موتور دستش است و آن را هل میدهد. جوانی که موتور را حمل میکند، موهای حنایی رنگ لختی دارد. نفر دیگر قد کوتاهتری دارد و تپل است. از خدمات سهیلی در موسیان میپرسم؟ جوان مو حنایی رنگ میگوید: «من بچه اینجا نیستم؛ بچه خوزستان هستم.»
در همین حین یک پراید با 2 سرنشین کنارم توقف میکند.
- حاجی میشه بیای سوار شی؟
-برای چی؟
-هیچی خیره انشاءالله.
-نه نمیتوانم سوار شم؛ ببخشید.
- ما بچههای سپاه هستیم. کارِت داریم.
- کارتتون رو نشون بدید.
خم میشوم تا بندهای کفشم را محکم کنم و اگر لازم شد، فرار کنم.
یکیشان میگوید «ما از بچههای سپاهیم.» اطرافیان را نشان میدهد و میگوید: «از اینها بپرس.» همان جوان مو حنایی رنگ که میگفت بچه موسیان نیست و از خوزستان آمده، راننده را میشناسد و اسمش را هم میگوید و تایید میکند از سپاه است. با تایید او، سوار خودرو میشوم. میپرسند «از کجا آمدی؟» پاسخ میدهم «روزنامه فرهیختگان.» مدارکم را میبیند. یکیشان میپرسد «چه میخواهی؟» میگویم «میخواهم بدانم چقدر گزارش کار آقای سهیلی درست است.»
-سهیلی در جریان است که شما آمدید؟
- نه.
-باید بدونه یا ندونه؟
- نیاز نیست فعلا چیزی بداند.
بعد از این توضیحات، راننده میگوید «اینجا منطقه مرزی است و با شهرهای دیگر فرق میکند. ما فقط میخواستیم ببینیم شما واقعا خبرنگارید و از تهران آمدید یا نه. این دیدار هم در همین مقطع قطع میشود و نه شما چیزی میگویید و نه ما.»
میهمان حاج جبار
من را جلوی مسجد پیاده میکنند. صدای یک موتور از پشت سر میآید. موتور به من که میرسد، خاموش میشود. راکب موتور انگار که دنبال من بوده. به او هم میگویم برای چه آمدهام. میگوید «بیا ببرمت پیش آدم امین. برویم هم شام میخوری و هم چیزی میپرسی.» از موتور پیاده میشود و آن را هل میدهد و همراهیاش میکنم. هادی دیناروند جانشین دسته بسیج مسجد است. خودش و پدرش برای نماز، مسجد بودند. وقتی دیدند نماز دومم را شکسته خواندم، فهمیدند غریب هستم. بعد از نماز، دنبال من بودند تا مرا به خانهشان ببرند چون موسیان، هتل و مسافرخانهای ندارد که یک غریبه بخواهد در آن اسکان پیدا کند. تا برسیم خانه، هادی از وضعیت ایل و طائفهای موسیان میگوید: «من جانشین دسته هستم و میگویم اگر مهرشاد و ایلش نباشند، مرز نا امن است. سهیلی درست است جوان است اما یک ایل پشتش است. طائفهاش که سرگچی است قدرت دارند.» نزدیک خانهشان که میرسیم، جملهای میگوید که اولش نمیفهمم در مدح مهرشاد است یا در نقدش: «سهیلی از همه لحاظ خطرناک است.» جمله را ادامه میدهد تا منظورش را بفهمم «یعنی توان دارد.»
تقریبا دقیقه 70 بازی پرسپولیس و تراکتور است که وارد خانهشان میشوم. حاججبار دیناروند، پدر هادی برای خوشامد جلوی در میآید. مثل عربها، اینجا یک اتاق برای میهمان دارند. دو پشتی میگذارند پشت سرم. تلویزیون روشن است و یکی از اعضای خانواده با جدیت بازی پرسپولیس را که یک گل پیش افتاده دنبال میکند. همان زمانی که «سامان نریمان جهان» زمین بازی را با عصبانیت ترک میکند، برای من هم چایی میآورند. حاججبار سر سخن را باز میکند: «اینجا منطقه مرزی است و وقتی که غریبه میآید، چون همه با هم آشنا هستند، میفهمند.» حاجی که به نظر بین 60 تا 70 سال دارد، عمری را در جنگ گذرانده و به بچههای مردم درس داده است. تمام فرزندانش هم یا دکترند یا فوقلیسانس دارند. یک برادر هم داشت که شهید شد. عکسهایش را به من نشان میدهد، میگوید: «درباره مهرشاد هر سوالی داری بپرس؛ من آنچه خدایی هست را میگویم.» از جزئیات کارهای مهرشاد خبر ندارد ولی میداند که «بچه فعالی است» و به همین دلیل ممکن است «جوانان اینجا کمی حسودی کنند.»
- میدانید که کتاب دارد؟
- خودش؟ نه والا نمیدانیم.
بحث که به کتاب میرسد، پیگیر بهشتی میشوم تا بدانم چنین آدمی وجود خارجی دارد؟ میگوید: «یک بهشتی داشتیم که الان هم رفته قم. قبلا شهرتش چیز دیگری بود؛ کردش بهشتی.»
حاججبار نه، ولی پسرش هادی خیلی تلاش میکند ابهامات درباره مهرشاد را بهنحوی توجیه کند: «همین مهرشاد بگوید آدم جمع شود، تمام ایل جمع میشوند برایش.» حاجی که به زبان عربی هم مسلط است و اخبار را عمدتا از رسانههای عربی مقاومت بهوسیله دیش ماهوارهای دنبال میکند که در حیاط گذاشته، چند باری به من میگوید: «قاضی همیشه لب پرتگاه جهنم است.» تا با احتیاط درباره مهرشاد بنویسم.
حاججبار، همسر و خانوادهاش به بهترین نحو از من پذیرایی و اصرار میکنند که شب را در خانهشان بمانم اما میگویم باید کمی بیشتر تحقیق کنم. خانواده میهماننوازی هستند. حوالی ساعت 10 شب خداحافظی میکنم و در باران نرمی که میبارد، یکی از خیابانها را میگیرم و بهسمت مسجد میروم. از یک مرد میانسال که در خیابان ایستاده، آدرس مسجد را میپرسم. میپرسد کجا میخواهی بروی؟ میگویم همان مسجد جامع را بگویی کفایت میکند. اصرار میکند که «تو غریبی بیا خانه ما امشب.» در موسیان از بچه کوچک تا پیرمرد دنیادیده اگر در شهر غریب ببینند، بیتوجه از کنارش رد نمیشوند و او را میهمان خانهشان میکنند.
ماجرای 10 میلیون قرص نان
بهسمت مسجد جامع میروم. ساعت حوالی 11 شب به منزل یکی از کسانی میروم که با او گفتوگو کرده بودم. شب را آنجا میمانم. سهشنبه صبح زود بیدار میشوم و اول به بانک ملی دور میدان شهرداری میروم تا کمی پول بردارم. دور میدان چند پیرمرد نشستهاند که بهرسم عربها چفیه دور سرشان پیچیدهاند. در موسیان مردها که سنشان از 60 یا 65 رد میشود، چنین چفیهای را دور سرشان میبندند.
دور میدان کمی آنطرفتر از نانوایی، درست در ضلع مقابل شهرداری موسیان، یک وانت سبزی فروشی توقف کرده و پیرمردی چفیه بر سر کنار سبزیفروش ایستاده است.
- شما مهرشاد سهیلی را میشناسید؟
- بله.
- میخوام بدانم چیکار کرده؟
- کار خیر کرده ولی داده به فامیلای خودش... دیگه نمیدانم.
هر کاری را که سهیلی بهعنوان گزارش کار اعلام کرده میگویم، پیرمرد تایید میکند اما کنارش میگوید: «داده به فامیلای خودش.»
سبزیفروش که به نظر کمی منصفتر است، میگوید: «من اون روز دیدم که غذا داد.»
سهیلی مهرماه در گزارش ویدئویی که سایت پارسینه آن را منتشر کرد از «توزیع 10 میلیون قرص نان در ماه رمضان» خبر داده بود. او یک ماه قبل از این گزارش ویدئویی، شهریورماه 1400 در دیدار با بختیاری، رئیس کمیته امداد امام خمینی(ره) از پخت و توزیع 10 میلیون قرص نان گرم «قبـل، حین ماه مبـارک رمضـان و محرم» در میـان نیازمنـدان خبر داده بود. از پیرمرد میپرسم سهیلی گفته 10 میلیون نان توزیع کرده. نانوایی را نشانم میدهد: «از این نانوا پرسیدی؟ برو بپرس.»
سراغ نانوایی میروم. یک جوان مشغول پخت نان است.
- سلامعلیکم، خسته نباشی.
- قربانت عزیزجان.
- من یه سوال دارم. آقای سهیلی را میشناسید؛ مهرشاد.
با کمی مکث میگوید: «آره». ادامه میدهم: «خودش گفته 10 میلیون نان پخت کرده. تا حالا سفارشی به شما برای پخت نان دادهاند؟»
- نه والا.
- یعنی نشده پول بدهند نان توزیع کنید؟
- نداشتیم.
میپرسم: «اصلا نظری دربارهشان دارید؟» معنادار میگوید: «نمیدانم.» حالا دیگر منظور آنهایی را که در موسیان اینطور پاسخ میدهند، خوب میفهمم.
پیرمرد پیشنهاد خوبی داد که با نانواها صحبت کنم. عزم یافتن نانوایی دیگری را میکنم، سراغ دومین نانوایی میروم. برخلاف نانوای اول، نانوای دوم راحت حرف میزند: «ما که چند نانوا هستیم، ندیدیم یکبار بگوید یک نان نذری بده دست مردم. چند باری هم آمد برنج و روغن آورد و بار زد برد طرفای اندیمشک و شوش.»
یک دفتر نشانم میدهد که اسامی افراد و تاریخ را در آن نوشته: «شاید سهمیلیون نان قرضی دادم به بندههای خدا. [مهرشاد] هنوز نیامده بگوید کی نان قرضی برده تا پولش را بدهم. من قول شرف میدهم و حاضرم دست روی قرآن بگذارم که همچین چیزی [پخت 10 میلیون قرص نان] نبوده و نیست.» دفتر را میگیرم و نگاه میکنم. یکی 300 هزار تومان بدهکار است؛ دیگری 100 هزار تومان و دیگری 50 هزار تومان. تاریخها نشان میدهد با واریز یارانهها، حجم بدهی کمتر میشود اما هیچگاه به صفر نمیرسد.
مرد نانوا از پیرزن سیده بیوهای میگوید که همیشه نان قرضی میبرد: «ما به زن سیده به زبان خودمان میگوییم «عَلوِیه» یعنی زن سیده. به خدا میآید نان قرضی میبرد. الان دیگر فکر کنم سروکلهاش پیدا شود.» چند دقیقه بعد پیرزن میآید. فقط پیرزن نیست. مرد میانسالی هم میآید نان قرضی بگیرد. کیسه نان دستش است. مرا که میبیند، خجالت میکشد و میرود.
نانوا یک پیرزن را نشانم میدهد تا از او هم سوال کنم. پیرزن بیسرپرست است: «به سیدالشهدا بهش رو انداختم که بیسرپرستم کمکم کن.» خمیر نان را نشان میدهد و حرفش را ادامه میدهد: «به این نعمت خدا، هنوز مرغی ازش ندیدم. کلا یک کیسه برنج به من دادهاند آنهم خیلی وقت پیش.»
سهیلی تقریبا در تمام دیدارهایی که داشته ازجمله در دیدار با رئیس کمیته امداد امام خمینی(ره) گفته که «قـرارگاه حضـرت مهـدی(عج) در عرصـه معیشـت اقدام به تهیـه و توزیـع دومیلیون غـذای گرم، یک میلیون بسـته معیشـتی و سـبد غذایـی کرده است.» بر همین اساس از نانوای موسیانی میپرسم که مهرشاد میگوید که دومیلیون غذا توزیع کرده. با طعنه جواب میدهد: «راست میگوید، باهاش خانه خریده.» پیرزن مرا پسرم خطاب میکند: «پسرم با یک میلیون همه فقرای موسیان را میتوان غذا داد. شما اگه غذا دیدی، هرچه خواستی به این مادرت بگو.» مرد نانوا میگوید: «بیا ببرمت در هر خانه که خواستی در بزنیم. شما فقط بهعنوان رفیق بیا ببین دروغ میگویم یا راست. ما اینجا آدم سرطانی داریم که گفتیم ولی بهش کمک نمیکند.» میگوید: «شایعه درست شده که سهیلی چند خانه خریده که هر کدامش یکمیلیارد و خردهای ارزش دارد. از کجا آورده خریده؟» این نفر دومی است که درباره خرید خانه میگوید. پیش از او نیز فردی بهنقل از یکی از مقامات انتظامی مدعی بود سهیلی چهار منزل خریداری کرده است.
بعد از نانوایی، با آقایی بهصورت تلفنی گفتوگو میکنم. او سالهاست به محرومان و معلولان در موسیان و روستاهای اطرافش کمک میکند. اصلیترین نگرانیاش افشای نامش بود: «خواهش میکنم راز من را پیش خودتان نگه دارید. اگر مهرشاد بفهمد من چیزی گفتم، از اینجا بیرونم میکند.» با تعجب میپرسم مگر میشود؟ پاسخ میدهد: «ببین این آقا خیلی آدم دارد آن بالا. ممکن است زیرآبم را بزنند و کارم را از دست بدهم.»
از او هم درباره توزیع نان و غذای گرم سوال میکنم که میگوید: «من فقط در فضای مجازی عکس دیدم که چندنفر داشتند غذا پخش میکردند.» او اطلاعات قابلتوجهی را در اختیارم قرار میدهد اما بهدلیل نگرانی از افشا شدن نامش، از انتشار آن خودداری میکنم.
گفتوگو با مهرشاد
میانه صحبتهایمان هستیم که در واتساپ پیامی دریافت میکنم. اولین پیام را شب گذشته در ساعت 1 دقیقه بامداد دریافت کردم. آنقدر خسته بودم که نخواهم به پیام ناشناس «سلام و ادب» آن ساعت پاسخ بدهم. ساعت 7:20 صبح پاسخش را دادم. یک ساعت بعد «احوال شریف برادر؟ خدا قوت، خوب هستید الحمدلله؟» مینویسد. به این شکل از پیام دادنها که خودشان را معرفی نمیکنند و گامبهگام مخاطب را درگیر میکنند، حس خوبی ندارم و مشکوکم. به همین خاطر مینویسم: «شماره شما را ندارم و به همین خاطر نمیتونم ارادتم را خدمتتون نشون بدم.» ساعت 9:30 مینویسد: «خدا حفظت کند، بلوطی هستم [از] قرارگاه حضرت مهدی.» اولین سوالم این است که از کجا شماره مرا پیدا کرده است؟ من به هیچکسی شماره همراهم را نداده بودم. پیام میدهم:
- این شماره شخصی من بوده. شما از کجا بهدست آوردینش؟
- واقعیت امر اینکه دیشب یکی از عزیزان با من تماس گرفتند و فرمودند یک شخص از فرهیختگان مطلب جمعآوری میکنه.
جواب درستی نمیدهد که شمارهام را از کجا پیدا کرده است. میپرسد: «موقعیت شما کجاست و اینکه نظرتون چیه آقا مهرشاد رو هم ببینیم؟» میگویم: «من تو شهر درحال چرخ زدن هستم. نظرم کاملا مثبت است برای گفتوگو با آقای سهیلی.»
قرارمان میدان شهرداری موسیان میشود. مجید بلوطی، رئیس سابق شورای شهر موسیان چند دقیقه بعد از من میرسد. سوار ماشینش میشوم. او چنددقیقهای صحبت میکند. تمام حرفش در دو چیز خلاصه میشود: «اول اینکه مهرشاد اشتباه دارد اما کار درست هم کم نکرده است؛ بعدشم اینکه در موسیان دودستگی حاکم است و برخی حرفهایی که در موسیان درباره مهرشاد شنیدهام، عمدتا ناشی از اختلافات قومی است.» برخلاف او در موسیان خیلی دودستگی مشهود نبود. من با مردانی همصحبت شدم که خودشان با وجود اینکه از قوم و قبیله مهرشاد سهیلی نبودند اما تایید میکردند که با چشمشان بعضی کارهای او را دیدهاند، البته نه در کمیتی که مهرشاد آن را برای دیگران اعلام میکند.
روز دوشنبه هرچه گشتم، اثری از دفتر قرارگاه جهادی حضرت مهدی(عج) در موسیان پیدا نکردم. از مردم هم میپرسیدم، میگفتند هرچه هست در منزل پدریاش است. حالا من در مقابل منزل پدریاش هستم؛ همان منزل متفاوتی که دو دوربین حفاظتی هم دارد. وارد خانه میشوم و مثل تمام منازل موسیان، خانه حیاط بزرگی دارد. در ورودی خانه که باز میشود، با یک در «اِلشکل» اداری روبهرو میشوم. در سمت راست برای یک اتاق مجزاست. وارد اتاق میشوم، چند صندلی اداری کنار هم ردیف شدهاند، از همان صندلیهایی که در دفاتر مراجع هم نمونهاش هستند. در سمت چپ اتاق، کمی آنطرفتر از ورودی عکس دیدار مهرشاد سهیلی با آیتالله نوریهمدانی در مهر 1400 را روی تخته شاسی چسبانده و به دیوار زدهاند. در میانه اتاق پرده آبی نصب کردهاند. در این سوی پرده، مبلمان اداری است و در آن سوی پرده، مبلمان معمولی که در هر خانهای یافت میشود. من به آن سوی پرده که مبلمان عادی دارد میروم و مینشینم. خبری از مهرشاد سهیلی نیست. طبیعتا من میهمان او هستم و حتی اگر نخواهد به آداب میهماننوازی قوم و ایلش وفادار باشد، حداقل شرط میهماننوازی حضورش در اتاق است. در اتاق که نمیبینمش، بخشی از گفتههایش که در کتابش آمده، جلوی چشمم رژه میروند؛ آنجا که از بلند شدن مراجع پیش پایش حال عجیبی پیدا میکند: «وقتی مراجع تقلید من را تحسین میکردند حسوحال خوبی داشت. وارد دفتر و خانهشان میشوی و میبینی یک پیرمرد با سن زیاد به احترام شما بلند میشود، حال عجیبی پیدا میکنید.» احتمال میدهم دلیل اینکه در اتاق حضور ندارد هم این است که من هم جلوی پایش بلند شوم تا او شاید «حال عجیبی» پیدا کند. در انتهای اتاق، یعنی در امتداد همان دیواری که عکس سهیلی با آیتالله نوریهمدانی نصب شده، مسیر ورودی به بخشی است که خانواده سهیلی در آن زندگی میکنند. بین این اتاق و سایر بخشهای خانه، دولایه پرده کشیده شده است. تا قبل از اینکه مهرشاد وارد اتاق شود، بلوطی از وضعیت کشاورزی در موسیان میگوید. او درحالحاضر دانشجوی دکتری عمران است ولی بهواسطه اینکه پدرش حدود 40 هکتاری زمین کشاورزی دارد، در حوزه کشاورزی هم فعال است. کمی از تصمیمات اشتباه دولت در حوزه کشاورزی میگوید: «ارز چهار هزار و 200 تومانی را از ذرت برداشتند. دولت موقع کشت ذرت، قیمت تضمینی آن را سه هزار و 500 تومان تعیین کرد. الان که میخواهند ارز دولتی را بردارند، دلالها ذرت را با افتش، هفت هزار و 800 میخرند. در مجموع پنجهزار تومانی بابت هر کیلو گیر کشاورز میآید. با این وضعیت مطمئن باش گوشت خیلی گران میشود.» از گندم هم میگوید: «دولت گندم را از کیلویی پنجهزار تومان به هفتهزار و 500 تومان رسانده است. شما مطمئن باش دلال از 5/7 گرانتر میخرد، چون وقتی جو کیلویی 11 یا 12 تومان میشود، دامدار به جای جو، گندم میخرد و جلوی گاو و گوسفند میریزد.» در میانه گفتوگو با بلوطی، مهرشاد از همان بخشی که با دو پرده، دو بخش خانه را مجزا کردهاند، وارد میشود. بلند میشوم و احوالپرسی میکنم اما بیتوجه به حضورش، از بلوطی میپرسم موسیان گذرگاه مرزی ندارد؟ میگوید: «سال 82 آقای عادلآذر نماینده بودند و پیگیری کردند و گذرگاه مرزی تایید شد اما هیچکاری نشد.» بعد از پایان کلامش، رو به مهرشاد میکنم که سمت راست من روی یکی از مبلهای یکنفره نشسته است. اول بحث درباره چگونگی مطلع شدنش از آمدنم به موسیان میگوید: «تقریبا دیشب منزل بودیم یکی از آقایان زنگ زدند و گفتند کسی آمده و درباره شما تحقیق میکند. دیدیم تماسها بیشتر شد گفتند خیلی این آدم را که دارد آمار میگیرد، نمیشناسیم. گفتند چیزی ارائه نداده است. الان که من کنار شما نشستم، بچهها امنیتیها را در جریان گذاشتند و مشخص شد شما از فرهیختگان هستید. خودم با ایلام صحبت کردم. گفتم اگر از فرهیختگان است و خبرنگار است قدمش روی چشم.»
پوشه آبی رنگ
همان ابتدا میپرسد: «کلا برداشت خود شما چیست؟» جواب میدهم: «من حرفهایی شنیدم و آمدم از شما درباره آن بپرسم.» میخواهد نظر خودم را بداند: «حالا مردم نه. برداشت کلی شما چیست؟» پاسخ میدهم: «برداشت من به گفتههای شما ربط دارد. من به جمعبندی خاصی نرسیدهام ولی مسائل مالی برایم مهم است. دومیلیون غذای نذری و پخت 10 میلیون قرص نان رقم کمینیست.» بین 10 میلیون قرص نان و یکمیلیون قرص نان کمی شک میکنم. از خودش میپرسم یک میلیون قرص نان بود یا 10 میلیون؟ میگوید: «یک میلیون.» تعجب میکنم که چطور پس من در محاسباتم که قیمت نان را بهطور متوسط هزار تومان در نظر گرفتم، به عدد 10 میلیارد تومان رسیدم؟ اگر سهیلی یک میلیون نان توزیع کرده، باید یکمیلیارد هزینه کرده باشد. بعد از بازگشت به تهران که دوباره مصاحبهها و ویدئویش را نگاه میکنم متوجه میشوم همان 10 میلیون قرص نان درست بوده است. تعجب میکنم چگونه او که در هر دیداری به 10 میلیون اشاره کرده، حالا از پخت یکمیلیون قرص نان میگوید؟!
اینها را که میگویم از یکی از دوستانش میخواهد که برود پوشه آبیرنگی را بیاورد. تا پوشه آبی رنگ برسد، ویس رکوردر را کنار دستش میگذارم. کمی از فعالیتهایش میگوید که از سال 90 در مراسم تعزیهخوانی شرکت کرده و تعزیهخوان بوده تا اینکه یک روز «معاون سیاسی فرماندار آمدند مسجد. اگر اشتباه نکنم سال 97 بود. گفتند خوب است شما یک موسسه با نام حضرت مهدی(عج) تاسیس کنید. از آن روز به بعد کارمان شروع شد. از همان روزِ پیشنهاد ثبت گروه، تهبرگهای هزار تا پنجهزار تومانی دارم که از مردم برای کار فرهنگی پول جمع میکردیم.»
پیگیریهایش در فرمانداری نتیجه نمیدهد و موسسه ثبت نمیشود: «سال 97 در اتاق خودم مثل همیشه داشتم کار میکردم. دیدم تلویزیون داره صحبتهای رهبر انقلاب درباره آتش به اختیار را پخش میکند. من تا الان ندیده بودم تلویزیون به بیانات آقا با صراحت بپردازد! جشنواره آتش به اختیار قرار بود برگزار شود. گفتم خوب است ما هم شرکت کنیم. عکسهای تعزیه و فیلمها را آماده کردیم و فرستادیم برای جشنواره. به ما زنگ زدند که بیایید برنامههایتان را به نمایش بگذارید. خیلی خوشحال شدم. زنگ زدم به آقای کریمیتبار، نماینده ولیفقیه در استان ایلام و گفتم مبلغی اختصاص دهید که ما به تهران برویم.»
نماینده ولیفقیه در استان برای این سفر 300 هزار تومان اختصاص داده بود. در جشنواره برخی مقامات سپاه ازجمله سردار نقدی و سردار ذوالقدر هم حضور داشتند: «آنجا بود که به خودمان آمدیم و گفتیم ما هم میتوانیم پیشرفت کنیم.»
تشکیل قرارگاه
این نخستینباری است که مهرشاد میتواند فعالیتهای مربوط به «تعزیهخوانی»اش را به نمایش بگذارد. زمستان سال 98، دومین دوره جشنواره آتشبهاختیار در تهران برگزار میشود. به یک ماجرا که از نظر خودش طنز است، اشاره میکند: «سال دوم غرفه نداشتیم. بهعنوان روابطعمومی برای ترویج آتشبهاختیار رفتیم. صبح از خانه دخترعمویم در کرج به تهران و بسیج شهرداری میرفتم. خیلی آشنا نبودم و سواد شهررفتن نداشتم. سر کوچه[دخترعمویم] درختی بود. من نه تابلو خواندم، نه چیزی. همان درخت را انتخاب کردم تا «نشانی باشد برای برگشت». برنامه تا 10 شب طول کشید و گفتند دیروقت است، با اسنپ برو. هرچه گشتیم خیابان [خانه دخترعمویم] را پیدا نکردیم. با هزار مکافات پیاده شدم و زنگ زدم دخترعمویم. شوهرش را دنبالم فرستاد. دیدیم شهرداری درخت را بریده و ما کلی آواره شدهایم.» در دومین جشنواره آتشبهاختیار، سردار یزدی، فرمانده سپاه تهران نیز به محل جشنواره سری میزند:«آقای سالک، رئیس بسیج شهرداری تهران هم بودند. آقای نقیب که قبلا معاون فرهنگی بسیج شهرداری و دبیر جشنواره هم بود و الان معاون فرهنگی متروی تهران است، نیز حضور داشت. اینها، من را به سردار نشان دادند که بچه ایلام است و ظرفیت دارد و میشود ازش استفاده کرد. آقای یزدی گفت جایزهای پیش من دارد که آن را هم ندادند. آنجا گفتند خوب است فعالیتت را در قالب گروه جهادی بیاوری. من هم خوشحال شدم و رفتم سراغ بسیج سازندگی تهران. آنجا بود که گفتم ما میخواهیم گروه جهادی تشکیل دهیم و کارمان هم شروع شد.» گروه جهادی تحتعنوان «قرارگاه جهادی حضرت مهدی(عج)» تشکیل میشود. همزمان با تشکیل این قرارگاه، ویروس کرونا وارد کشور میشود. نهادهای حمایتی توزیع کمکهای مومنانه و بستههای غذایی و ماسک و ملزومات بهداشتی را در دستورکار قرار میدهند. قرارگاه حضرت مهدی نیز از این کمکها بهرهمند میشود: «یادم است بعد از تشکیل گروه جهادی رفتیم پیش سردار زهرایی، رئیس بسیج سازندگی. گفت شنیدیم خیلی گروه فعالی هستید و کار میکنید. گفتم بله. ظرفیت خوبی ایجاد شده و داریم کار میکنیم. گفت 5 میلیون بهتان میدهم برای اردو استفاده کنید. گفتم میدانید جریان چیست؟ ما نیاز نداریم و بدهید به گروه دیگر. این مثال را زدم که بگویم ما هیچ اعتبار دولتی نداشتیم و تمام سازوکارهای ما بر پایه نذورات مردمی بود.»
سوالاتم را برای بخش آخر گذاشتهام اما گاهی لازم میشود وارد بحث شوم تا ابهاماتم رفع شود.
- مجوز شما برای تهران است؟
- شما بروید در اطلس جهادی که برای گروههای جهادی است، آنجا مشخص است. کارت بانکی و... داریم.
مهرشاد سهیلی یکی از کارهای مفیدش را استفاده از ظرفیت گروههای جهادی دیگر میداند: «الان از همه استانها نیرو داریم. شما فرمودید یک میلیون قرص نان. این را که قرارگاه نداده، گفتیم از فعالیتهای این قرارگاه میتوان به یک میلیون قرص نان اشاره کرد. یکموقع شما خودتان نان میخرید و یکموقع ظرفیتش را ایجاد میکنید. 30 یا 40درصد برنامههای ما برپایه ظرفیتی است که ایجاد کردیم. [یعنی] هیچ پولی به حساب ما نیامده است. ما خَیِر را بردیم فلانجا و گفتیم شما این کار را انجام بده و گزارشش را به ما بده.»
کمک میلیاردی همراه اول
جمعآوری کمکهای مردمی از شهر موسیان با جمعیت حدود 3 هزار نفر، نمیتواند هزینه ایدههای بلندپروازانه سهیلی را بدهد. او به فکر تامین منابع مالی از راههای دیگر میافتد: «از پرواز سیستان و بلوچستان بهسمت هتل محل اقامتم میرفتم. نمیدانم چطور شد تاکسی از ونک گذر کرد و چشمم به برج همراه اول افتاد. آقای بای که طلبه است و یک گروه جهادی در گلستان دارد، همراه من بود. گفتم این همراه اول چطور میتواند به ما کمک بکند؟ با خود فکر کردم که میشود برای ما به مردم پیامک بزند و اگر اینطور شود، غوغا میکنیم. هیچی به بای نگفتم. به یکی از بچهها پیغام دادم که شماره اخوان مدیر همراه اول را میخواهم. عضو گروه مجازی خبرنگاران هم بودم. سرچ کردم، شمارهای بود که دیدم یکطرفه است. پیام دادم. گفت اشتباه است و این شمارهاش است. با خود گفتم اخوان که تلفن با پیش شماره 0918 را جواب نمیدهد. با تلفن هتل زنگ زدم. شانس ما جواب داد. گفتم ما یک گروه جهادی هستیم و به شما ارادت داریم و میخواهیم شما را زیارت کنیم. گفت من فرصت ندارم. اگر موضوعی هست، مکتوب بفرستید. من خیلی سمج هستم. خیلی پیگیری کردم و گفت یک ساعت دیگر برج باشید. به جلسه رفتم و ماجرا را گفتم. اخوان گفت من چه کار میتوانم بکنم؟ [گفتم] خواسته ما در حد پیامک است و هیچ انتظاری نداریم. گفت در بحث ماسک میتوانیم کمک کنیم. یک یا دو میلیون یا بیشتر ماسک دادند. تنها کار همراه اول برای ما ارسال پیامک بود.»
اصلیترین منابع مالی قرارگاه مهرشاد سهیلی را همین پیامکها تامین میکنند. سهیلی میپرسد: «بعد از این ارسال پیامک چه اتفاقی افتاد؟» بدون اینکه منتظر بماند، ادامه میدهد: «همراه اول در اعیاد و مناسبتهای مختلف، پیامک ارسال میکرد. یادم میآید که هر سری که پیامک ارسال میشد، حدود 200 میلیون تومان پول به حساب ما مینشست. جمع مبالغی که به حساب ما پول آمد، یک میلیارد و 600 و خردهای میلیون تومان در این 2 سال بود. مازاد هم یک میلیاردتومان هم روی حساب گروه جهادی. درمجموع شاید 3 میلیاردتومان بود.»
ماسکهایی که همراه اول به گروه سهیلی اهدا میکند، بسیار بیشتر از نیاز موسیان و استان ایلام است و به همین دلیل او تشخیص میدهد ماسکها به استان سیستان و بلوچستان اهدا شود: «به بلوطی گفتم نظرت چیست؟ ماسکها را ببریم زاهدان و یکی دو وعده غذای گرم هم بدهیم؟ گفت اشکالی ندارد. یک پویش برگزار کنیم. یادم هست 80 و خردهای میلیون هم هزینه کردیم برای سیستان.»
قرارگاه مشکوک میشود
تلاش برای اخذ مجوز فعالیت قرارگاه در بهمن و اسفند سال 98 انجام میشود. سهیلی میگوید در سال 99 یعنی نخستین سال فعالیت قرارگاه، فعالیتهای قرارگاه سروصدا به پا کرد: «کار ادامه داشت تا یک روز گفتند ظاهرا برنامه شما نامشخص است و اعتباراتتان زیاد است. آن روز شاید 600 میلیون تومان پول داشتیم. همه اینها را سند دارم. هنوز هیچ دستگاهی از ما چیزی نخواسته است. حساب گروه جهادی را بستند. حدود 300 میلیون در حساب گروه است و حساب مسدود شد. ما قانع نشدیم و کسی طرف ما نشد که برای چه گروه را بستند.» با تعجب میپرسم: «بدون اعلام بستند؟» میگوید: «بله. زمستان 99 حساب را مسدود کردند. یکی دوبار نامه زدم به بسیج و پیگیری کردم. میگفتند اجازه بدهید تامل کنیم. ما آنجا [بسیج]کسی را نداشتیم که بهمان کمک کند. من کلش را حسادت میدیدم. چون نتوانستند توجیه کنند. یکموقع است میگویند شما اینجا تخلف کردید و وظیفهتان هست جواب بدهید ولی یکموقع میگویند آقا شما در حدی نیستی با فلانی دیدار کنی. مگر دیدار جرم است؟ مگر ضد انقلابیم؟ مگر توهین کردیم؟» علامتهای تعجب و سوال بیشتر و بیشتر در ذهنم شکل میگیرد.
-یعنی بهخاطر دیدار با مراجع حساب شما را بستند؟
- یکی از بهانههایشان این بود. چیزهایی میگفتند که خندهدار بود.
-حساب را نهادهای امنیتی مسدود کردهاند؟
- نه نهادهای امنیتی نمیتوانند. چیزی که متوجه شدم این است که در بسیج سازندگی همه گروههای جهادی ذیل یک حساب قرار دارند. صاحب حساب بسیج سازندگی است و هر لحظه اراده کند، میتواند حساب را مسدود کند.
هرچند دیدار با مراجع و شخصیتهای سیاسی پیش از تشکیل قرارگاه جهادی حضرت مهدی(عج) در دستورکار سهیلی بوده و او با برخی مراجع دیدار داشته است اما اکنون میگوید پس از دیدار با مراجع تلفنش را کنترل کردهاند: «بحث مراجع اتفاق افتاد. من به دیدار شخصیتها میرفتم. بخشی از آن علاقه بود و بخشی هم کاری و بهشان گزارش عملکرد میدادم. با تحسین مقامات سیاسی و لشکری و کشوری به قول خودمان حال میکردیم. خیلی این موبایل ما کنترل شد و رفتوآمدها مورد کنترل قرار گرفت تا اینکه بفهمند کسی دارد من را راهنمایی میکند. من با این موبایل ارتباطها و هماهنگیها را خودم انجام میدادم. یکی از خصوصیاتی که من دارم، ارتباط قوی است و راحت میتوانم ارتباط برقرار کنم. ما موکب اربعین داشتیم. دیدم کمک مردمی در بحث غذا کفاف نمیکند. زنگ زدم به دیجیکالا و گفتم میخواهم با آقای محمدی صحبت کنم. گفتند وقت ندارد. آنموقع من رابط حرم حضرت معصومه(س) در ایلام بودم. توجیهش کردم و کمتر از 5 دقیقه مدیرعامل به من زنگ زد. گفتم ما داریم کار جهادی میکنیم. این برای قبل گروه جهادی است. برای موکب کمک میخواهیم. یادم هست 15 میلیون تومان کمک کرد. از خیلی از شرکتها مثل عالیس مشارکت میگرفتیم. قبل از تشکیل گروه جهادی، اطلاعات خانوادهها را میگرفتیم و ثبت میکردیم. معرفی میکردیم به موسسه دانشگاه شریف خدمت آقای خبیری.»
ارتباط با قم و دفتر مراجع، سهیلی را بهسمت تحصیل علوم دینی مشتاق میکند: «یک سال رفتم حوزه. دیدم اذیتکننده است و با روحیاتم نمیسازد. آنجا گفتند یا تحصیل یا کار جهادی؟ گفتم کار جهادی و از حوزه آمدم بیرون. در همان دوران، با مراجع ارتباط میگرفتیم و میرفتیم سراغ آنها.»
خرید خانه و خودرو با پول خیریه
تیرماه 1400 سهیلی با مشایعت حجتالاسلام وحید قنبریراد، رئیس دفتر آیتالله حسینیزنجانی به دیدار آیتالله حسینیزنجانی و نماینده ولیفقیه در زنجان میرود. پس از این دیدارها، سهیلی به تهران بازمیگردد: «رسیدم تهران، آقای بلوطی در هتل منتظر من بودند. ساعت 12 شب بود. دیدم چند پیام در واتساپ دارد میآید. آن زمان اصلا نمیدانستم توئیتر چیست. با خود گفتم [حتما] مثل همیشه تخریب میکنند. دیدم نه خیلی دارند میزنند. همان اوایل بحث تخریب من آغاز شد. یکدفعه فوران کرد و توئیت میزدند که آقا این دزد و کلاهبردار است. واقعا بستر یا فضایی نبود که به اینها پاسخ دهیم و شرایط هم خوب نبود. گفتم گزارشهایمان را در قالب فضای مجازی روی کانال بگذارید و سعی کنید جواب ندهید تا فرصت مناسب شود. آن را هم پشتسر گذاشتیم ولی دیدیم ادامه دارد. یکروز همراه اول گفت ما دیگر نمیتوانیم همکاری کنیم و یک روز فلان ارگان گفت ما نمیتوانیم همکاری کنیم. خیلی محدود شدیم.»
سعی میکنم کمتر وارد کلامش بشوم تا روندی را که میخواهد آن را تشریح کند، از یاد نبرد. او از خستگی خانواده بهدلیل ترددهای زیادی که به خانه برای کارهای قرارگاه شده، میگوید و چاره کار را خرید یک خانه میداند: «یک محلی را در دهلران خریداری کردیم. یک خانه بود که تمام اسنادش هم موجود است. 530 یا 580 میلیون تومان. خانه را تجهیز کردیم و جلسات را بردیم آنجا.»
من هم در حد شایعه درباره این خانه شنیده بودم اما به نظر از اینطرف و آنطرف چیزهایی به گوش سهیلی رسیده که میگوید «ما [آنجا] رفتیم شبنشینی؟ اصلا اینطور نبود. توجیه داشتیم برای این کار. [خانه] به اسم آقای بلوطی بود.» علاوهبر خانه، سهیلی یک خودرو هم خریداری میکند: «هر سری 300 یا 400 کرایه میدادیم. [گفتم] این ماشین را خریداری کنیم و اینجا هم قید کنیم که از اموال مردم(!) است و از اموال قرارگاه نیست. چون ما پولی از قرارگاه نداریم و پول خیرین و مردم است.» توجیه عجیبی است. سهیلی با نام قرارگاه جهادی حضرت مهدی توانسته همراه اول را مجاب به ارسال پیامک برای کمک به قرارگاه بکند و از این طریق بیش از چند میلیاردتومان کمک مردمی به دست آورده اما منزل و خودرویی را که با این پول خریداری شده به بهانه اینکه این پول مردم است، به نام یکی از نزدیکانش میزند!
در تمام مدت گفتوگو، تلاش میکنم از زمان دقیق اتفاقات مطلع شوم. زمانها را که کنار هم میگذارم، خیلی درست درنمیآید و یک به همریختگی عجیبی در آنها میبینم. درست مثل گزارشهایی که میدهد؛ درست مثل رقمهایی که تحتعنوان کمکهای مردمی جمعآوری کرده است. یکی از این به همریختگیها در ماجرای کنار گذاشتن قرارگاه جهادی حضرت مهدی(عج) است: «در بهار سال 1400 سردار یزدی، فرمانده سپاه تهران به موسیان آمد. چندوقت بعد فارس گزارشی زد که با بزرگان عکس بگیرید و مشهور شوید. توئیتها همچنان ادامه داشت ولی من نمیخواندم مطالب را. حجمش بالا بود. بعد مطلب فارس، زنگ زدم سردار یزدی. گفتم چند سال است داریم کار جهادی میکنیم؟ گفت یکی دو سال؛ ولی من در جزئیات کارتان نیستم. راست هم میگفت در جریان جزئیات کار نبود. گفتم الان فارس ما را زده است. فارس دل سپاه است. 4 روز دیگه میگویند 4 میلیاردتومان اختلاس کرده است. گفت چه کنیم؟ گفتم اگر این مطلب را [فارس] پاک کرد که به کارم ادامه میدهم وگرنه استعفا میکنم. گفت لینک را بفرست، پیگیری میکنم. فرستادم ولی بعد یک هفته خبری نشد. به بلوطی گفتم قرارگاه را کنار بگذاریم. استعفا نوشتم و به بسیج سازندگی نامه نوشتم که هیچگونه فعالیتی در این گروه جهادی نخواهم داشت.»
یکی از ابهامات جدی، در این نقطه شکل میگیرد. گزارش فارس متعلق به 19 مهر 1400 است. سهیلی آنطور که گفته یک هفته بعد یعنی 26 مهرماه استعفایش را نوشته است و به فعالیتهایش در قرارگاه حضرت مهدی(عج) پایان داده اما ته مانده خبرهایی که از او در وبگاه خبرگزاریها باقی مانده و هنوز پاک نشده، نشان میدهد سهیلی قبل از اینکه گزارش فارس منتشر شود، فعالیتهایش را به موسسه امام صادق(ع) منتقل کرده است. خبرگزاری شبستان در 14 مهرماه 1400 در گزارشی از آغاز بهکار نخستین پویش مهرانه با هدف کمک به دانشآموزان مناطق محروم کشور خبر داده است. در این خبر سمت مهرشاد سهیلی «مسئول موسسه امام صادق(ع)» درج شده و شمارهحسابی نیز که برای کمک ارائه شده، به نام موسسه امام صادق(ع) است. این نشان میدهد، ریشه مساله را باید در جای دیگری یافت. به نظر میرسد این افتراق بیش از آنکه به یک گزارش مربوط باشد، به دستوری که از بسیج سازندگی به سهیلی داده شده و پس از آن حساب او مسدود شده است، بازمیگردد: «ماشین و خانه را بعد از 2 یا 3 ماه، بسیج گفت بفروشید؛ چه کسی گفته بخرید؟ گفتند بفروشید و ما فروختیم.»
-دلیلشان برای فروش چه بود؟
-توجیه نشدم من.
-چی گفتند؟
جوابی نمیدهد.
موسسه امام صادق و ابهاماتش
سهیلی مشخص نیست چه زمانی در قم به سازمان تبلیغات اسلامی مراجعه کرده است تا مجوز موسسه امام صادق(ع) را بهعنوان بازوی فرهنگی قرارگاه اخذ کند اما تصویری که از مجوز فعالیت در صفحه اینستاگرام به نام اوست، نشان میدهد که آن را در اواخر اردیبهشتماه 1400 گرفته است: «با حجتالاسلام شعبانزاده صحبت کردم. گفتم ما یک گروه هستیم و میخواهیم کار جهادی بکنیم. گفت بله ما اطلاعاتی از شما داریم، خوب است موسسه تشکیل دهید و کار کنید. مجوزهایش هست و موسسه امام صادق(ع) فعالیت خود را شروع کرد. گروه جهادی حضرت مهدی به اسم من بود. موسسه امام صادق چون سامانهای بود و سن من برای مسئولیت این موسسه پایین بود، آقای مهدی طالبی را که از بچههای قم بودند، مسئول گذاشتم تا مجوز بگیریم. دوست نداشتم قوانین را زیر پا بگذاریم. در قالب موسسه برنامهها و کارهای فرهنگی ادامه داشت.»
مجوز ابتدایی موسسه امام صادق به نام حجتالاسلام وحید قنبریراد صادر شده است. در این مجوز اجازه داده شده است موسسه امام صادق در حوزه تخصصی «مهدویت» و در شهر «قم» فعالیت کند. در تعهدنامهای هم که سهیلی آن را امضا کرده، متعهد شده که فعالیت کانون «در محدوده زمانی و مکانی اعلامشده اعتبار» دارد. اما آنطور که از شواهد امر پیداست، نه موسسه در حوزه تخصصی خود فعالیت میکند و نه محدوده مکانی آن شهر قم است. سهیلی به همین دلیل برای استفاده از بخشی از مبالغی که به شیوههای مختلف به دست آورده، آن را به حساب شخصیاش واریز میکند: «یک حساب داشتیم برای گروه جهادی و یک حساب داشتیم برای موسسه امام صادق. الان یک سال است تقریبا در امام صادق کار میکنیم. حساب حضرت مهدی جمع شد. حساب امام صادق چون قم بود، نمیشد بیاییم اینجا. مجبور بودیم از امام صادق به حساب شخصی خودم واریز کنیم. درمجموع در آن حساب گروه جهادی و امام صادق [هرکدام] یک میلیارد و خردهای بود. در حساب امام صادق یک میلیارد و خردهای بوده و حساب شخصی من هم یک میلیارد و خردهای بوده است.» اعداد و ارقامی که در حساب موسسه و شخصیاش است، خیرهکننده است. اینکه چگونه توانسته پول کمکهای مردمی را به حساب شخصیاش واریز کند و هیچ ارگان نظارتی نیز این موضوع را پیگیری نکرده، برایم جالب است:
-حساب شما چطوری است؟ از کجا است؟
- [پول] هم از حساب گروه جهادی میآمد، هم از خیرین.
- موسسه امام صادق هم یک میلیارد و خردهای کمک جمع کرده؟
-بله! همهاش کمک مردمی بوده.
سهیلی در انتخابات ریاستجمهوری هم تحرکاتی داشت و اخباری از او منتشر شد که بهعنوان رئیس ستاد جوانان انتخاب شده؛ اخباری که خیلی زود تکذیب شد. او البته در همین حین یک نشست خبری نیز با حضور چندین خبرنگار برگزار کرد اما خیلی نتوانست نقش موثری ایفا کند و به همان نشست و پیام تبریک به آقای رئیسی اکتفا کرد. سهیلی درباره انتخابات ریاستجمهوری 1400 هم حرفهایی دارد: «در انتخابات برای آقای رئیسی کار کردم. من به آقای صولت مرتضوی بارها گفتم که ما اگر داریم تلاش میکنیم؛ چون اصلح ایشان [رئیسی] است. من تا الان آقای رئیسی را ندیدم. شاید او، من را بشناسد ولی من او را نمیشناسم؛ نمیشناسم از این بابت که مجالستی نداشتم.»
خودش معتقد است که یکشبه رشد نکرده و «استخوان»ش در این مسیر خرد شده است: «این اواخر گفتند بیایید مستند بسازیم. مستندی که در آن با مادرم هم صحبت میکنند. به من گفتند مصاحبه کن.»
-مستند از شما ساختند؟
-بله. فرزند موسیان. [...] منتشر کرد.
-خودشان اقدام کردند یا شما؟
-بچههای روابطعمومی ما ساختند.
-کار تولید با شما بود؟
-بله. توزیع را دادیم به آنها. گفتیم کلی کار کردیم و الان دارند الکی ما را میسوزانند. همزمان با آن حواشی در فضای مجازی این کار شکل گرفت.
میپرسم: «بابت انتشار این مطلب هزینهای دادید؟ چون اینجور خبرها پولی است.» میگوید: «آمار روابطعمومی درباره هزینهها را دارم. آقای [...]که الان مجری یک برنامه تلویزیونی هستند، مشاور رسانهای بودند و مشاوره میدادند. این [مستند] مشارکتی بود. اگر 2 میلیون بود، یک تومانش را ما میدادیم. هیچ هزینهای بالای 2 میلیون تومان [برای کار رسانهای] ندادم. زیر یک میلیون تومان بوده است. بالاخره باید به مردم گزارش میدادیم و باید میرفتیم در رسانهها.»
-پس حداکثر 2 میلیون تومان دادید؟
-نه 2 تومان ندادیم. در کل، [...] یا سایر رسانهها مفتی خبر نمیروند. برای [انتشار خبر] هر پویش، [...] 5/1میلیون تومان میگیرد. ما روی شخص کار نکردیم. واقعا اینطور نبوده که روی شخص مهرشاد سهیلی کار کرده باشیم! یادم هست برای مهرشاد سهیلی یک یا دوبار بود، آن هم بالای یک میلیون نبوده ولی برای کارهای جهادی بیشتر از2 میلیون ندادهایم.»
رونمایی از کتاب غیرقانونی
فقط از تعجب شاخ درنمیآورم وقتی میگوید روی شخص سهیلی کار نکردهایم. این را که میگوید، میپرسم: «چرا شما سراغ انتشار کتاب رفتید؟» میگوید: «سال دوم جشنواره آتشبهاختیار قرار بود در سال 98 برگزار شود. یادم هست قبل جشنواره با افراد شاخص جشنواره مشورت کردم و گفتم میخواهم بیایم. گفتم نظرتان چیست؟ گفتند اگر بشود فعالیتهایتان را در قالب یک کتاب تهیه کنید که به بازدیدکنندهها بدهیم تا بدانند یک نوجوان موسیانی کار جهادی میکند. من نمیدانستم چطور میشود. پیگیری کردم و به بچهها گفتم اگر کتابی باشد میتواند تاثیرگذار باشد. کتاب نوشتند. خودم راغب نبودم و اگر پیگیری کنید، نگذاشتم خیلی چاپ شود.»
سهیلی نمیداند که من از جزئیات انتشار کتاب اطلاع دارم. همینطور ادامه میدهد: «کتاب بهمن 98 رونمایی شد. آقای مصباح فکر کنم کتاب را خوانده بودند چون قبل از رونمایی کتاب را فرستادم، بعد از 3 روز زنگ زدند و وقت را مشخص کردند و گفتند فلان ساعت اینجا باشید. من هم به رفقا گفتم. کتاب در جشنواره ارائه شد. حتی نگذاشتم خیلی درج پیدا کند. اگر روزی بخواهند فشار بیاورند، اسم افرادی که من را راهنمایی کردند که این کار انجام شود، میگویم. این کتاب مجوزدار است. از نظرم کتاب به دل آدم نمینشیند ولی در رأس آنها کتاب دیگری به نام «فرزند موسیان» نوشته شده و تمام داستانها دارد تدوین میشود. آن را هنوز نخواندهام. بخشی را خلاصهوار خواندم. اسمی از من نیست ولی داستان فعالیتهای ما را نوشتهاند. کتاب شیرینی است.»
-کتاب شما را چاپ کردند؟
-بله.
-خودتان چاپ کردید؟
-بله. بچههای ما چاپ کردند.
نمیخواهم بگویم که با مدیر انتشارات زانا صحبت کردم. میگویم: «یک رسانهای زده بود که انتشارات زانا گفته اصلا کتاب را چاپ نکردم و از طریق ما چاپ نشده است.» موبایلش را درمیآورد: «من با آقای سارایی تماس میگیرم و میزنم روی آیفون.»
زنگ میزند به سارایی. زنگ اول، نه؛ دوم، نه؛ زنگ سوم نزده، سارایی جواب میدهد. عرض ادب و ارادتی میکند: «سهیلی هستم از موسیان. بیا موسیان سری به ما بزن. آقای سارایی ما در جلسهای هستیم داریم جمعبندی میکنیم به نقل از شما شیطنت کردند و گفتند زانا گفته این کتاب را ما چاپ نکردیم.» فاصله ما به اندازهای نزدیک است که صدای سارایی را بشنوم:
-خب نکردیم دیگه.
-این کتاب را انتشارات شما بحث مجوز و فیپایش را انجام داده؟
-ببینید مجوزهاش درست است یعنی از نظر مجوز درست است، منتها کتاب باید از مجرای ما چاپ شود. کجا ما چاپ کردیم که زدید انتشارات زانا منتشر کرده است؟ ما برای چاپ باید اعلام وصول کتاب را بگیریم.
بحث کمی بالا میگیرد. سهیلی برای اینکه من هم بشنوم، صدای سارایی را روی بلندگو میگذارد: «آقای سارایی ببینید شما کارای مجوز را انجام دادید. بحث چاپ کتاب را که من میگویم شما روز اول 20 نسخه برای رونمایی به بچههای ما تحویل دادید.» سارایی در پاسخ میگوید: «این برای چاپ نبوده است. فقط 20 نسخه دادیم که نگاه کنید از نظر طرح جلد و این بهمنزله چاپ کتاب نیست. آنچیزی که دست شماست، فیپا ندارد.»
به سارایی میگوید: «آن کتاب اصلا جایی انتشار پیدا نکرد.» سارایی کمی عصبانی است. این را از تند صحبت کردنش میتوان فهمید: «ببینید، من میخواهم از شما سوال کنم ما کجا چاپ کردیم؟» اینقدر عصبانی است که من را هم لو میدهد: «دیروز یک نفر از «فرهیختگان» آمد ایلام. 50 دقیقه اینجا بود و دنبال مساله بودند. یک نفر هم از اصفهان تماس گرفت، گفت سر مسائل چاپی باهاش مساله داشتیم یک شماره تلفن به من بدهید.»
به روی خودش نمیآورد اما مشخص است حسابی یکهخورده. به سارایی میگوید: «ما در کل جمعبندی کنیم.» سارایی اجازه نمیدهد و وارد کلامش میشود و از بهشتی میگوید. سهیلی هم پاسخ میدهد: «آقای برادری که کارمان را پیگیری کردند، هیچکاری را بدونهماهنگی با من انجام ندادهاند. روز اول کسی که نویسنده را معرفی کرد، شما بودید. به شما گفتند کتاب میخواهد رونمایی شود تعدادی چاپ دیجیتال کردید.» سارایی این موضوع را رد میکند: «آن کتابها بهخاطر این بوده که نگاه کنید. آن کتابهایی که به شما داده شده، فیپا ندارد. بدون فیپا چگونه چاپ میشود؟ اینکه این کتاب را ما چاپ کرده باشیم، یک دروغ بزرگ است. من به بهشتی هم گفتم شما حق ندارید بدونهماهنگی کتاب را چاپ کنید.» مطمئنم اگر کارد به مدیر انتشارات زانا بزنند، خونش درنمیآید. اینقدر عصبانی است که اینبار حاضر به کوتاه آمدن دربرابر سهیلی نمیشود.
-آقای سارایی شما کلا 20 نسخه دادید.
-اون پیشپرینت بوده برای اینکه نگاه کنید.
عصبانیت سارایی را که میبیند، ادامه دادن بحث در حضور مرا خیلی درست نمیداند. خداحافظی میکند. بلوطی که تجربه بیشتری دارد و آنطور که به من گفته گاهی از خودسریهای سهیلی گلایه دارد، برای رفع و رجوع کردن ماجرا وارد میشود: «این چیز بزرگی هم نیست که بخواهیم روی آن مانور بدهیم.» این جمله را یکبار دیگر وقتی که سهیلی داشت درباره جزئیات حسابها توضیح میداد هم گفت ولی سهیلی متوجه نشد که منظور او چیست.
سهیلی باز تاکید میکند که «کتاب مجوز داشته» و بلوطی هم میگوید: «در تیراژ کم یعنی 20 تا منتشر شد.» فرآیند جالبی شکل گرفته است. سهیلی معتقد است که سال دوم جشنواره به او که عملا غرفهای نداشته پیشنهاد میدهند که کتابی درباره خودش و اقداماتش چاپ کند. آخرین مصاحبه کتاب در 18 دیماه انجام میشود. مشخص نیست چه زمانی نگارش کتاب به پایان میرسد اما او از انتشارات حدود 20 نسخه تحویل میگیرد. انتشارات هم برای اینکه سهیلی و بهشتی نتوانند کتاب را خودشان منتشر کنند، در نسخههایی که تحویلشان میدهد، اطلاعات کتاب همچون فیپا را درج نمیکند. سهیلی کتاب را که فاقد فیپاست و عملا نسخه غیرقانونی تلقی میشود از مسیری نامعلوم تحویل دفتر آیتالله مصباحیزدی میدهد تا برای این کتاب رونمایی بگیرند. احتمال این وجود دارد در این فرآیند، قنبریراد و فرزند آیتالله [ش] نیز نقش ایفا کرده باشند. به هر روی سهیلی و تیمی که این پروژه را پیش میبردند، میتوانند برای یک کتابچه غیرقانونی مراسم رونمایی برگزار کنند و خبر آن را به رسانهها بدهند. نکته جالب اینجاست که در یک خبر آنها از تیراژ دوهزار نسخهای کتاب توسط انتشارات زانا خبر دادهاند و در خبر دیگر اما نوشتهاند که این کتاب «با نویسندگی نعمتالله داودیان و خبرگزاری ایرنا جمعآوری و چاپ شده است.» اگر از 20 جلد کتاب یک یا دو نسخهاش در مراسم رونمایی تقدیم دفتر موسسه امامخمینی(ره) و یک یا دو نسخه هم آرشیو شخصی مهرشاد سهیلی باشد، در بهترین حالت 16 نسخه کتاب به جشنواره آتش به اختیار رسیده است. این در تعارض با هدفی است که سهیلی برای انتشار کتابش داشته است.
نمیخواهم از موضوع کتاب غافل شوم. بهنظرم تمرکز بر کتاب، واقعیت خیلی چیزهای دیگر را هم مشخص میکند.
- با نویسنده کتاب شما صحبت کردم. خیلی گله داشت از باب حقالتالیف. میگفت بهجای دومیلیون به او 700 دادهاند.
- خب!
- حرفش درست است یا نه؟
- من در جریان نیستم.
- اتفاقا گفتند بعد از مصاحبهاش، با او تماس داشتید که میخواهیم پولت را بدهیم.
- من زنگ زدم؟
-بله.
- آقای سارایی یا نویسنده؟
-آقای داودیان نویسنده کتاب.
-نمیدانم. نمیدانم.
از ابهامات نویسنده و ناشر درباره بهشتی هم میپرسم که او کیست و واقعا از دفتر آقای مصباح هستند؟ میگوید: «نه، نه؛ همچین چیزی نیست. من صوتهایشان را میتوانم بگیرم. ایشان طلبه و از بچههای خود ماست. یه مدتی کارهای مرا پیگیری میکرد. جسارت را من از ایشان یاد گرفتم.» من بحث را دنبال میکنم: «نویسنده و ناشر از ایشان بسیار ناراحت بودند. آقای نویسنده هم بهش گفته بود یکمیلیون و 300 حق مرا ندادید و حلال نمیکنم.» این را که میگویم به بلوطی ماموریت میدهد: «عجب! آقای بلوطی این موضوع را پیگیری کنید.»
بعد از موضوع کتاب، به مساله دیدار با مراجع عظام تقلید هم میرسم. تصاویر دیدارهای سهیلی با مراجع تقلید، این سوال را در ذهنم میدواند که چرا «مجید غلامی» که در قم زندگی میکند، نمیتواند دیدار مراجع برود یا اساسا چرا مراجع او را به حضور دعوت نمیکنند؟ ششم آذر سال 96، در حوالی شهرک شیخ نجار حلب، یک انفجار مجید عسگری جمکرانی را شهید و سعید محلوجی را زخمی کرد. موج انفجار، سهم مجید غلامی شد. آنقدر داد میزد که صدایش را از فاصله 30 متری شنیدم و با دوربین دویدم تا به محل صدا برسم. سوار یک تویوتا بود و دونفر از دوستانش دوطرفش نشسته بودند. مجید داد میزد: «آی سرم داره میترکه» و موهایش را میکشید، چون کشتیگیر بود و بدن ورزیدهای داشت، نمیتوانستند کنترلش کنند. سال 98 که کرونا آمد، نمیدانم که چه شد مجید افتاد در کار ضدعفونی و بعدش هم کمک به فقرا و نیازمندان. در زمستان دنبال بخاری بود و تابستان دنبال کولر. دوسالی از کرونا میگذرد اما مجید هنوز هم درتلاش برای کمک به فقراست. اینکه چطور مجید مدافع حرم با دوسال فعالیت بیوقفه، دیده نمیشود، حتی یک رسانه هم به او و فعالیتهایش نمیپردازد.
از سهیلی درباره دیدارش با مراجع میپرسم: «اومدم نامه نوشتم برای مراجع با موسسه و هیاتی که داشتیم. آیتالله سعیدی، گرامی، شبیریزنجانی و حسینیبوشهری قبول کردند. رفتیم قم آقای مکارم دفترش خیلی گیروگور دارد. یادمه روضه شهادت امام جعفرصادق(ع) بود- این را برای اولینبار میگویم- روی یک تکه کاغذ نوشتم که ما از مناطق محروم آمدهایم و هیات تعزیهخوانی داریم و میخواهیم با شما صحبت کنیم. مطلب را خواند، بلند شد که برود، مرا نشان داد و گفت این را همراه من بیاورید. رفتیم در اتاقی و صحبت کردیم و گفت چه خبر از شهرتان؟ این نکته را یادم نمیرود. گفت پسرم نوجوانی خیلی از گرم و سردها را نچشیدی. این راهی که شروع کردی سنگ بهت پرتاب میکنند. نوجوان همسن تو زیادند که دارند کار میکنند. اینکه شما از ایلام آمدی خیلی حرف است. بلند گفت گوش به این حرفها هم نده. از این کارها دلسرد نشو و کارت را محکم ادامه بده. گفتم از امامجمعه دلسردیم. گفتند گوش نده اینها میگذرد.» این اظهارات نشان میدهد که در گام نخست، سهیلی با استفاده از موضوع تغزیهخوانی و هیات برخی از این دیدارها را هماهنگ کرده است. او در نامهنگاریهایش از کلیدواژه «مناطق محروم» هم به بهترین نحو استفاده کرده و احتمالا همین نیز باعثشده بسیاری از علما حاضر به پذیرش او شوند.
سهیلی گزارشهای تقریبا یکنواخت اما با دامنه ارقام متفاوتی دارد. او در جایی از توزیع یکمیلیون بسته معیشتی و در جای دیگر از توزیع سهمیلیون میگوید، در گفتوگو با من کل مبلغی که به قرارگاه و موسسه کمک شده را سهمیلیارد میخواند و در جای دیگر آن را پنجمیلیارد و حتی 6 میلیارد تومان عنوان میکند. قبلتر در گزارشهایش از تهیه جهیزیه برای زوجهای جوان هم میگفت اما چندوقتی است این بخش از گزارشهایش حذف شده و به جای آن از تعمیر ۵۰هزار خانه محرومان سخن گفته است. این اعداد و ارقام برایم قابلقبول نیستند و صراحتا هم میپرسم: «شما چگونه دومیلیون غذا توزیع کردید؟ اگر قیمت تمامشده هر غذا 15 هزار تومان باشد، دومیلیون غذا رقمی بالغ بر 30 میلیارد تومان اعتبار نیاز دارد.» از این عدد دفاع میکند: «ما با مدیرعامل شرکتهای موادغذایی ارتباط داریم. در مجموع میگویم با یکسری از برندهای معروف تلویزیون ارتباط داریم. با شرکتهای بیمهای ارتباط داریم. با مسئولیت اجتماعی برخی ارگانها ارتباط داریم. مازاد بر آن با خیرین ارتباط داریم.»
- این دومیلیون غذا برای بازه یکساله است؟
- برای کل فعالیت ما بوده است، یعنی کل کار ما از روز آغاز فعالیت.
- آن یکمیلیون نانی که گفتید توزیعش برای ماه رمضان بوده است؟
- نه، ما کارهایی که انجام میدادیم در اعیاد و مناسبتهای مختلف به فلان نانوا پول میدادیم که نان پخت کند و رایگان بدهد به مردم. این یکبار هم نبوده و ما در دوسال کلی نان دادهایم، خیلی از اینها پول ما نبوده. خَیِر زنگ زده گفتیم مردم نان میخواهند. پولش را بده و آمارش را به ما بده.»
- شما این اعداد و ارقام را غیرطبیعی نمیدانید؟
- نه، ما رابط داریم.
-رابطها برای گروههای جهادی دیگری هستند؟
-نه، نیروی مختص ما هستند و کارهای مرا در استانها انجام میدهند و وظیفهشان ارتباطگیری است. با خیلی از گروههای جهادی ارتباط دارم. بخشیشان نیروهای خودم هستند. گروه ما شناخته شده است و بارها رفتهایم تلویزیون.
سهیلی در سفری که سالجاری به استان زنجان داشته، بازدیدی از دفتر خبرگزاری فارس در این استان نیز داشته است. او در فارس گفته که «قرارگاه حضرت مهدی(عج) از سال ۱۳۹۸ با رویکرد کمک به محرومان در ۳۱ استان فعالیت میکند.» سهیلی در همین بازدید از فعالیت «یک هزار و ۵۰۰ نیرو در این قرارگاه» سخن گفته و ادعا کرده است که «بیش از نیمی از این افراد در تهران فعالیت دارند و با استانها ارتباطگیری میکنند.» کسانی که در حوزه فعالیتهای جهادی و خیریه مشغولند، بهخوبی میدانند که تا چه اندازه این عدد میتواند با واقعیت فاصله داشته باشد.
- شما با موسسات دیگر همکاری دارید؟
- با برخی داریم. آنها هم از ظرفیت ما استفاده میکنند و به ما نامه میزنند. نگو چرا به قرارگاه ما به موسیان زنگ میزنند. قرارگاه ما جلوه تهران را دارد و در تهران ثبت شده است.
یکی از موسساتی که سهیلی در گفتوگو به آن اشاره کرده «خیریه فردای سبز شریف» وابسته به دانشگاه صنعتی شریف است. در سایت این موسسه تعداد کمکهای صورت گرفته و میزان کمکهای دریافتشده بهراحتی در دسترس مخاطبان است. با آقای خبیری که سهیلی به نام او اشاره کرده و در کتابش نیز از موسسه او یاد کرده است، تماس میگیرم.
- سهیلی در کتابش به موسسه شما اشاره کرده است. آیا شما با مجموعه ایشان همکاری داشتید؟
- مدتی همکاری میکردیم بنابر دلایلی قطع همکاری کردیم.
- چه مدتی همکاری میکردید؟
-قریب به یکسال. عید قربان 98 شروع شد و در مهر 99 به پایان رسید.
- امکان دارد علت قطع همکاری را بدانم؟
- خیر.
- شخصی است؟
- شخصی که نیست ولی کاری است. ما یکسال در زمینههای بستههای ارزاق، لباس گرم برای کودکان، هزینههای درمان و خرید بخاری همکاری کردیم. خیریه هم اصول خاص خودش را دارد؛ بعد از مدتی همکاریمان قطع شده است.
فعالیتهای رسانهای سهیلی، از همه فعالیتهایش پرحاشیهتر است. چند روزی به صورت خاص روی اخبار منتشر شده از او متمرکز بودهام. اگر چه برخی از همان رسانههایی که اخبار سهیلی را پوشش میدادند، بعد از حاشیههای پیشآمده، تمام اخبار مربوط به او را از بین بردهاند اما همچنان در سایتهای دیگر میتوان رد این اخبار را دنبال کرد. اینکه انتصاب مشاور سهیلی چقدر اهمیت دارد که یک خبرگزاری آن را پوشش میدهد را میتوان به هر چیزی نسبت داد اما اینکه چگونه یک سایت نسبتا مهم، 6 روز بعد از فوت آیتالله مصباح یعنی در روز 18 دیماه 1399، خبر دیدار مهرشاد سهیلی با ایشان را منتشر میکند، چیزی جز رپورتاژ آگهی نیست. این حرف من نیست و دقیقا سخنی است که سهیلی میگوید.
- آیتالله مصباح 12 دیماه فوت کردند. 18 دی 99 یعنی 6 روز بعد از درگذشت ایشان، سایت [... ] خبر دیدار شما را منتشر کرده است.
-خبر را بیاورید ببینم.
باورشان نمیشود و به همین دلیل بلوطی میگوید: «با عقل جور درنمیآید که بعد از فوت خبرش را بزنند.»
-آقای سهیلی نظر خودتان چیست؟
-نمی دانم باید پیگیری کنم.
شما فکر میکنید یک خبرنگار ارادت قلبی دارد نسبت به شما که 6 روز بعد از درگذشت چنین خبری را بزند؟
نه این نمیتواند ارادت باشد. میتوان گفت رپورتاژ است.
همان سایت که اخبارش را منتشر کرده، نشانش میدهم و میگویم: «میتوانید در این خبرها بگویید کدامش رپورتاژ است؟ اینها را میتوانید بگویید؟» میگوید: «این را واقعا نمیدانم.»
سهیلی در گفتوگویش صراحتا از پرداخت هزینه برای انتشار اخبار مربوط به فعالیتش سخن گفته است اما به جز خودش، سردبیر سایت قم نیوز یکی از سایتهایی که اخبار سهیلی را منتشر کرده است، ماجرا را به خوبی تشریح کرده است: «رپورتاژ داده به سایت، ما رپورتاژ میگیریم و میزنیم.» او البته گفته که در سایتش مطالب اینچنینی را با برچسب «رپورتاژ» مشخص کرده است. در سایت قم نیوز، در مجموع 21 خبر به این شکل برچسبگذاری شده است. از این بین 16 خبر متعلق به مهرشاد سهیلی است. نکته جالب این است که از این 16 خبر رپورتاژی 5 خبر محدود به بازه 19 تا 20 فروردین ماه 1400 است. جریان توزیع پول توسط سهیلی در رسانهها برای بسیاری از کسانی که با او کموبیش آشنا هستند، عادی است. یکی از خبرنگارانی که در انتخابات ریاستجمهوری در ستاد آقای رئیسی فعال بود، برایم تعریف میکرد که «سهیلی میگفت تو رسانه ارتباط دارم. مطلبی بهش دادم و گفتم اون رو بزن تو رسانهها. فرداش حدود 50 تا کانال تلگرامی اون متن را منتشر کرده بودند. پیگیر شدیم که چگونه این اتفاق افتاده، گفتند پول داده و ما هم زدیم.»
الگوی گوبلزی
میگویند «ژوزف گوبلز»، وزیر تبلیغات دولت نازی هیتلر گفته که «دروغ هر قدر بزرگتر باشد، باور آن برای تودههای مردم راحتتر است.» به نظر میرسد سهیلی در تبلیغات خود از تکنیک «دروغ بزرگ» گوبلز استفاده میکند. او با استفاده از این تکنیک و با بهرهمندی از تمام حفرههایی که در سیستم وجود دارد، توانست مجوز فعالیت را از بسیج سازندگی تهران اخذ کند؛ با مراجع دیدار کند؛ همراه اول را بهعنوان اصلیترین بنگاه تولید سرمایه تعریف کند و از این طریق، در رسانهها پولپاشی کند. او از تمام این حفرهها، نهایت سوءاستفاده را برده است. یکی از شیوههای سهیلی برای چهره شدن، راه انداختن پویشهای متفاوت و بدون حاصل بوده است. او یا خودش صاحب یک پویش بوده است یا حداقل دبیری پویشهای سطح ملی و فراملی را برعهده داشته است. در همین پویشها او از الگوی رسانهای گوبلزیاش غافل نبوده است. قرارگاه او در اسفند 98 پویشی با عنوان «در خانه بمانیم» با محوریت زیارت عاشورا ایجاد کرد. در این پویش مردم برای رفع بلا از کشور دعای توسل، دعای ندبه و زیارت عاشورا قرائت میکردند. پس از تعطیلات نوروز در 16 فروردینماه، سهیلی اعلام کرده که ۱۳ هزار و ۱۵۴ نفر در این پویش شرکت کردند. با این حال او در 24 فروردینماه یعنی 8 روز بعد، گفته است: «صبح امروز حضور مردم در این پویش فرهنگی از سقف یک میلیون عبور کرده است. این درحالی است که سایتهای دریافت آثار مردم دچار اختلال شده است.» اینکه چگونه در بازه تعطیلات و فرصت مردم برای خواندن زیارت عاشورا 13 هزار نفر در پویش شرکت میکنند و در یک بازه 8 روزه این رقم به یک میلیون میرسد، خود جای سوال دارد که البته در بین ابهامات سهیلی این خیلی به چشم نمیآید. البته در این پویش قرار بوده که 20 کمکهزینه کربلای معلی و صدها جایزه نقدی هم به برگزیدگان پرداخت شود اما از سرنوشت قرعهکشی خبری نیست. او در تیر 99، دبیر «جشنواره خلوت انس» میشود که در ایران و کشورهای اسلامی آغاز شده اما از نتایج آنها هم خبری در دست نیست. تازهترین جشنوارهای که سهیلی آن را در دست گرفته است و از طریق آن توانسته با حجتالاسلام قرائتی، آیتالله نوریهمدانی و آیتالله جوادیآملی دیدار کند، «جشنواره شهید علی لندی» است. طراح این جشنواره موسسه امام صادق(ع) یعنی موسسه مهرشاد بوده اما او که از حساسیتها آگاه بوده، نخستین خبر را به نقل از روابطعمومی ادارهکل سازمان تبلیغات اسلامی استان قم به رسانهها میفرستد و پس از آن زمام امور را در دست میگیرد. درحال حاضر تمام این پروژه در اختیار مهرشاد سهیلی و تیم اوست. او البته حجتالاسلام شعبانزاده، مدیرکل سازمان تبلیغات اسلامی قم را بهعنوان رئیس شورای سیاستگذاری جشنواره معرفی کرده اما مدیریت جشنواره را در اختیار دارد. به احتمال بسیار قوی، مراجعی که در این برنامه شرکت کردهاند اطلاعی از قضایای پشت پرده آن نداشتند و سهیلی در این زمینه نیز توانسته به خوبی از ظرفیت سازمان تبلیغات اسلامی برای خودش استفاده کند. این جشنواره مثل تقریبا پویشهای سهیلی، «مجازی» است و افراد آثارشان را در قالب عکس، فیلم، شعر و مقاله در سایت ثبت میکنند. سهیلی خودش استقبال از این جشنواره را بینظیر میخواند: «چنین جشنوارهای در این برهه از زمان بینظیر است. بچهها آنتن تلویزیونی رفتند. مراجع و آقای قرائتی پیام دادند. دیدارهای لشکری و کشوری داشتیم و ادامه هم دارد.» اگر چه سهیلی در درس نبوغ خاصی نداشته و ندارد و درحال حاضر مشخص نیست او ترک تحصیل کرده یا خیر اما بهطور حتم او دارای نبوغی است که توانسته حفرههای موجود در بخشهای مختلف را شناسایی کند و خودش را تبدیل به یک چهره کند. درخواست مادر و پدر مهرشاد برای اینکه او را مثل برادر خودم بدانم، مدتی من را مشغول کرده بود اما دستور سهیلی به بلوطی برای تهیه بلیت هواپیما برای من و خانوادهام به مشهد مقدس و اقامت 3 روزهام در این شهر، نشان داد که باید او را نقد کرد. او در 17 سالگی به خوبی آموخته چگونه انسانها را بخرد و با خود همراه کند. کاری که در موسیان به خوبی آن را انجام داده است. سهیلی یک نمونه بود تا نهادها و مجموعههایی که او را به این نقطه رساندهاند، کمی هوشیارتر شوند. شاید دهها و صدها سهیلی دیگر روزی چنین سودایی را در سر بپرورانند. تا پیش از شکلگیری دهها و صدها سهیلی، حفرهها را بپوشانید.
پینوشت
1- هنگامىکه بر او وارد شدند و سلامکردند؛ [ابراهیم] گفت: «ما از شما بیمناکیم!»