به مناسبت دومین سالگرد شهادت حاج‌قاسم سلیمانی، زوایای کمترگفته‌شده از زندگی پیش از انقلاب او را بازخوانی کردیم
عموما شناخت مردم از فرمانده جبهه مقاومت به سال‌های پایانی زندگی او و مبارزه با داعش و تکفیری‌ها محدود و کمتر از زوایای پنهان زندگی وی خصوصا پیش از انقلاب و در دوران جوانی خاصه نحوه آشنایی وی با نهضت امام‌خمینی(ره) و مبارزه با شاه گفته شده است.
  • ۱۴۰۰-۱۰-۱۴ - ۰۰:۴۰
  • 00
به مناسبت دومین سالگرد شهادت حاج‌قاسم سلیمانی، زوایای کمترگفته‌شده از زندگی پیش از انقلاب او را بازخوانی کردیم
حاج‌قاسم به روایت حاج‌قاسم
حاج‌قاسم به روایت حاج‌قاسم

محسن تاجیک، روزنامه‌نگار: دوسال از شهادت حاج‌قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس می‌گذرد. عموما شناخت مردم از فرمانده جبهه مقاومت به سال‌های پایانی زندگی او و مبارزه با داعش و تکفیری‌ها محدود و کمتر از زوایای پنهان زندگی وی خصوصا پیش از انقلاب و در دوران جوانی خاصه نحوه آشنایی وی با نهضت امام‌خمینی(ره) و مبارزه با شاه گفته شده است. در ادامه به نقل از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» (زندگینامه خودنوشت سردار سلیمانی) این بخش از زندگی ایشان را روایت می‌کنیم؛ سال‌هایی که وی به‌عنوان یک نوجوان از یک روستا در کرمان برای کار به شهر می‌آید و به‌مرور در مسیر نهضت امام‌خمینی(ره) قرار می‌گیرد.

   دربه‌در دنبال کار

سه روز بود از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می‌زدم. بعضی درها که یادم می‌رفت، چندبار سوال می‌کردم. رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی‌یکی سوال کردم. اول قبول می‌کردند. بعد از یک ساعت رد می‌کردند. به آخر خیابان رسیدم. از پله‌های یک ساختمان بالا رفتم. بوی غذا آنچنان پیچیده بود که عن‌قریب بود بیفتم. سینی‌های غذا روی دست یک مرد میانسال، تندتند جابه‌جا می‌شد. مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد، محو تماشای پول‌ها بودم و شامه‌ام مست از بوی غذا. مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سوال کرد: «چه‌کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» آن‌قدر زار بودم که خودم هم گریه‌ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم» «فامیلیت؟» «سلیمانی». «مگه درس نمی‌خونی؟» «چرا آقا؛ ولی می‌خوام کار هم بکنم.» مرد صدا زد: «محمد!» مرد میانسالی آمد. گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین‌بار بود می‌دیدم. بعدا فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می‌گویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.» طبع عشایری‌ام و مناعت‌طبع پدر و مادرم اجازه نمی‌داد این‌جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی‌که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعدا فهمیدم حاج‌محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. حاج‌محمد گفت: «می‌تونی کار کنی و همین‌جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می‌دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می‌کنم.» برق از چشمانم پرید.

اولین‌باری که علیه شاه مطلب شنیدم

اولین‌‌باری که کلمه‌ای علیه شاه شنیدم، در سال ۵۳ (۱۸سالگی) بود. در سالن غذاخوری با علی یزدان‌پناه (پسر حاج‌محمد) مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان ۵۳ بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد (محمدرضا پهلوی) نوشته شده بود، می‌خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما می‌دونید همه این فسادها زیر سر همین خانواده است؟» ناراحت شدم و گفتم: «کدوم فسادها؟» على از لختی زن‌ها و مراکز فساد حرف زد. حرف‌های او مرا ساکت کرد. آن‌وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این حرف مثل پتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم. به حاج‌محمد ایمان داشتم. مرد متدینی بود. پیش او رفتم و حرف‌های پسرش را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی‌اش. با شدت گفت: «هیس! هیس!» من ترسیدم. نگاه کردم. کسی آنجا نبود. متعجب شدم. حاج‌محمد سعی کرد با محبت بیشتر به من، حرف‌های علی را فراموش کنم. روز بعد، حاجی دوباره من را صدا کرد و سوال کرد: «به کسی چیزی نگفته‌ای که!» گفتم: «نه.» 10تومان انعام به من داد. گفتم: «اما می‌خواهم بدونم علی راست میگه؟ شاه پشت سر همه این فسادهاست؟» حاج‌محمد نگاهی به اطراف خود کرد. گفت: «بابا، یک‌وقت جایی چیزی نگی‌ها! ساواک پدرت‌رو درمیاره.» من با غرور گفتم: «ساواک کیه؟!» دوباره فریاد «هیس‌هیس» حاج‌محمد بلند شد. فهمیدم از حاج‌محمد چیزی نمی‌توانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم. او بی‌پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیرقابل باور بود. ‌از زن شاه، خواهران شاه. گفته‌های علی همه افکار مرا دستخوش دوگانگی فوق‌العاده‌ای کرد. مدت‌ها بود به این فکر بودم. شبی با احمد [هم‌ولایتی حاج‌قاسم که با وی برای کار به شهر آمده بود] مشغول صحبت بودیم. بهرام فرجی که پدرش پسردایی پدرم بود، آنجا بود. دیدم بهرام هم حرف‌های شبیه حرف‌های علی یزدان‌پناه می‌زند؛ اما نه از فساد شاه، بلکه از ظلم شاه که: مردم را می‌گیرند، زندانی می‌کنند و می‌کشند. شاه اجازه نمی‌دهد روضه امام‌حسین(ع) خوانده شود. من که از کودکی با روضه امام‌حسین(ع) رشد کرده بودم، با صدای بلند گفتم: «غلط می‌کنه!» با این کلمه، رنگ بهرام مثل گچ سفید شد. با دستپاچگی گفت: «می‌خوای بگیرنمون؟»

خرابکاری در مراسم گاردن‌پارتی شاه

تابستان سال ۵۵ گاردن‌پارتی (جشن‌های خیابانی و برنامه‌ریزی‌شده شاه) را به کرمان آوردند. آن‌روز همه خواننده‌ها و رقاصه‌های معروف (آقاسی، حمیرا، هایده، آزیتا) آمده بودند در یک زمین باز، در انتهای خیابان ابوحامد که در آن زمان به خیابان صمصام معروف بود. خیمه بسیار عظیمی برپا کرده بودند. مردم برای تماشا به آنجا می‌رفتند و خواننده‌ها و رقاصه‌ها برای آنها اجرای برنامه می‌کردند. با دوستم فتحعلی که اهل جواران بود و علی یزدان‌پناه، تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم. شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه‌ها در محل گاردن‌پارتی بودند، ۱۵۰ کرمک (سوپاپ داخل تایر) چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر نمودیم و بی‌سروصدا فرار کردیم. در دوران نوجوانی، این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می‌دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم. البته هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتم. فقط از زبان حاج‌محمد بارها اسم ساواک و خوف از ساواک را شنیده و حس می‌کردم. اما از هیچی نمی‌ترسیدم.

اولین درگیری با نیروهای شهربانی

محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس [شهربانی] را تجربه کردم. روز عاشورا بود. برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هردوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه می‌کردیم. آن‌طرف خیابان، درمقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده‌رو درحال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده‌رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته‌ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به‌سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به‌سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن‌قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌وگو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به‌سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دوساعت همه‌جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به‌سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.

تا حالا نام «خمینی» رو شنیده‌ای؟

اوایل سال ۵۶ برای اولین‌بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به‌دنبال باشگاه ورزشی می‌گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند. یک جوان خوش‌تیپی که آقاسیدجواد صدایش می‌کردند، تعارفم کرد... اساسا ورزش تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهم‌ترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدنم به مفاسد اخلاقی بود، به‌رغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصا ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی و دینی دارد... روز بعد، ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این‌بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا می‌زدند، آمده بود. سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشه‌ای بردند... سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد: «تا حالا نام دکترعلی شریعتی‌رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید، برخلاف حاج‌محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضدشاهه.» دیگر کلمه «ضدشاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهرا احساس انعطاف در من کرد. این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هردو به هم نگاه کردند. از پیگیری سوال خود صرف‌نظر کردند. دوباره سوال کردند: «تا حالا اصلا نام خمینی‌رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به‌نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار دادند. عکس یک مرد روحانی میانسال که عینک برچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت‌الله العظمی سیدروح‌الله خمینی». از من سوال کرد: «می‌خوای این عکس رو به تو بدم؟» به‌سرعت جواب دادم: «بله، می‌خوام.» حسن، دوست سیدجواد گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک تو رو دستگیر می‌کنه.» عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم... رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ درحالی‌که عکس سیاه‌وسفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم.

نام «خمینی» مثل خالکوبی در عمق وجود من حک شد

اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهینامه می‌دادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو. اتفاقا گواهینامه‌ات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش‌های رکیک کردند. من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آنقدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی ‌و رانندگی در یک مکان و درمقابل هتلی بود که در آن، سابق کار می‌کردم، آنها من را به خوبی می‌شناختند؛ من را به نام «شاگرد حاج‌محمد» می‌شناختند. یکی از درجه‌دارها به حاج‌محمد و حاجی‌کارنما که لوازم یدکی‌فروشی داشت و مرا به خوبی می‌شناخت، خبر داد. از داخل اتاق صدای حاج‌محمد و حاجی‌کارنما را می‌شنیدم که به افسر آگاهی می‌گفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلا این چیزها رو نمی‌دونه!» و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه!» با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه من را تحویل ساواک بدهند، از آگاهی خارج کردند. با بدنی کاملا له‌شده، دست‌هایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. من را به هتل نزد حاج‌محمد بردند. شربت آوردند. کمی حالم بهتر شد. حاج‌محمد من را بوسید. من را با کلمه «پسرم» صدا کرد. خیلی درگوشی به من گفت: «اگه بار دیگه گیر اینها بیفتی، به تو رحم نخواهند کرد.» سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک‌خوردن و شکنجه فرو ریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد و انگار مثل خالکوبی‌هایی بود که در دوران بچگی، با برگ پونه، خال کوچکی پشت دست‌های خود می‌کوبیدم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰