دکتر مصباحالهدی باقری حامد کیانی: مُحَمَّدٌ رَسُولُاللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَىالْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَاللَّهِ وَ رِضْوَانًا سِیمَاهُمْ فِیوُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِکَ مَثَلُهُمْ فِیالتَّوْرَاةِ وَ مَثَلُهُمْ فِیالْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُالْکُفَّارَ وَعَدَاللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُواالصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِیمًا (فتح/29)
محمد(ص) فرستاده خداست؛ و کسانی که با او هستند در برابر کفار سرسخت و شدید و در میان خود مهربانند؛ پیوسته آنها را درحال رکوع و سجود میبینی، درحالی که همواره فضل خدا و رضای او را میطلبند؛ نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمایان است؛ این توصیف آنان در تورات و توصیف آنان در انجیل است، همانند زراعتی که جوانههای خود را خارج ساخته، بعد به تقویت آن پرداخته تا محکم شده و بر پای خود ایستاده است و بهقدری نمو و رشد کرده که زارعان را به شگفتی وامیدارد؛ این برای آن است که کافران را به خشم آورد. (ولی) کسانی از آنها را که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام دادهاند، خداوند وعده آمرزش و اجر عظیمی داده است. (قرآنکریم با ترجمه آیتاللهالعظمی مکارمشیرازی)
مقدمه
«حاجقاسم سلیمانی»؛ اسمی که حالا دیگر جزء ماندگارترین اسمها و یادهاست بهطوری که حتی رهبر عزیز انقلاب نیز، در چند سخنرانی مهم خود در این پنج ماه، یاد او را گرامی و زنده نگه داشتند. «حاجقاسم»، فراتر از یک رزمنده مومن جهادی بود که پرونده حیات دنیاییاش به بهترین شکل ممکن و با شهادت توسط اشقیالاشقیای عالم، آن هم نه در میدان مبارزه که در پستوی تاریکیهای دژخیمان خدا و دین رقم خورد. درحقیقت، عمری پیوسته بهدنبال شهادت- به معنای اتم و دقیق کلمه- میگشت. در این راه، هرچه از ایثارگری و فداکاری سراغ داریم را بدون هیچ منت و دریغی خرج کرد. روز و شب نشناخت. خود را با خدا میدانست و از دشمن هیچ ترس و واهمهای نداشت. با این همه، نامطمئن حرکت نمیکرد. همه دقت را به کار میگرفت تا به احدیالحسنیین برسد.
شاید، فقط شهادت حاجقاسم، آن هم با این کیفیت نبود که یاد ایشان را اینقدر در دلها تازه و باطراوت کرده است، بلکه مسیر پرفرازونشیب حاجقاسم در طول زندگی، بر این توجه و اعتنا موثر بوده است. حاجقاسم مثل بسیاری از سرداران سپاه اسلام، از میان توده مردم آن هم از قشر مستضعف آن برخاست و تمام اهتمامش بر این بود که این خاستگاه را همواره موردعنایت و رعایت قرار دهد. هیچگاه خود را از آن دور نکرد و دور ندید. هیچگاه از آن به ضعف و ناتوانی یاد نکرد. هیچگاه آن را استخفاف نکرد. هیچگاه از آن فاصله نگرفت و تبری نجست. هرچه بزرگتر شد و بالاتر آمد و بیشتر به چشم آمد، بیشتر خود را متعلق آنجا دید. به هر راهکار و سازکاری که میدانست و میتوانست، دائم محروم و مستضعف را موردتوجه قرار میداد، آن هم نه توجه ترحمانگیز یا صرف تفقدآمیز بلکه توجهی از جنس نگاه به ولینعمت. بهعبارت دقیقتر، او برای رفعتکلیف سرسری و نشان و نمای ظاهری، آنها را مورد تفقد قرار نمیداد، بلکه این امر را یک تکلیف واجب برای خود قلمداد میکرد که باید به نحو احسن و باکیفیت مطلوب صورت پذیرد.
پس با شخصیتی روبهرو هستیم که با همه بزرگی و علوش، خود را نه بزرگ دید و نه عالی. این شخصیت چگونه با مواظبت و مراقبت، از خود محافظت کرده است؟ چگونه در لابهلای تقویم روزگار که میتوانست با تفاخر و تکبر (آنهم بهجا)، خود را برتر و بالاتر ببیند، اینگونه نشد؟ چگونه و با اینکه در گوشهای و کنجی مشغول ذکر و عبادت صرف نبود ولی حرفهایی از جنس اولیاءالله داشت؟ چگونه و با این همه غرورآفرینی و حماسههای برجسته و درخشان جنگی و کسب پیروزیهای بزرگ و درسآموز، بازهم تکان نخورد و همان «قاسم سلیمانی» خودمان ماند؟ چگونه و با چه فرمولی از خود به جای یک خط و جریان، یک مکتب به جای گذارد که باید برای فهم هسته مرکزی و عناصر اصلیاش راههای مختلفی پیش گرفت تا شاید به نشانه و آیهای دست یافت؟
برای «قاسم سلیمانی» شدن، باید ابتدا بفهمیم حاجقاسم در چه محیطی متولد شد و با چه زمینههایی رشد کرد و شخصیت یافت. بدینمنظور در نوشته پیشرو، سعی کردهایم 26 گزاره کلیدی را که میتوان از آنها بهعنوان مهمترین عناصر زمینهساز بروز و ظهور چنین شخصیت مبارک و مجاهدی نام برد را طراحی کنیم و شکل دهیم. غور در این 26 گزاره و خاصه جمع آنها و همافزاییشان، میتواند گوشهای از همه آنچه سالها بعد در قامت حاجقاسم سلیمانی و شهادت پرفیض او و مکتب جهادی او دیدیم و ستایش کردیم را به ما نشان دهد.
این نوشته میخواهد به ما یادآور شود که اگر از همه ظرفیتهای اطرافمان به قدر وسعمان بهره بگیریم، آنچه حاصل میآید، بسیار رشکبرانگیز و والامرتبه است. ناگفته پیداست، همه نقصهای موجود چه در نویسندگان این نوشته و چه در منابع و چه در شکلدهی جملات، حتما در درکی جامع از زمینههای ظهور آن شخصیت والامقام موثر است، ولی با این همه، میتواند نشانههای خوبی در اختیار طالبان و تشنگان مکتب و مرام حاجقاسم قرار دهد. بعونالله العلیالاعلی.
پدر اگر حسنی باشد و مادر اگر فاطمی آنگاه پسر قاسم بنالحسنی میشود
برای هر رسیدنی، هم خواستن لازم است، هم فهمیدن خوب، هم دیدن و شناختن مسیر و البته حرکت و عزیمت. اگر در هر موقفی، ضعف و سستی باشد، مقصدمان رسیدنی نیست. اینها همه اکتسابی است و باید برایش تلاش کرد تا به مقصود برسی.
حال اگر همه این فرآیند به رگ و ریشه و اصل و نسب طاهر و پاکیزه پیوند بخورد، نورعلینور شده و نتیجه ضریب میگیرد. معلوم است کسی که از اصلاب شامخه و ارحام مطهره به دنیا میآید، زمینه مساعدی دارد برای حرکت جهادی در مسیری نورانی. حرکتی که خود نشانگری است دقیق و نشان از تبار نیکوی صاحب خود دارد. چنانکه مولا علی(ع) نیز در این باره فرمودهاند: «حُسنُالأَخلاقِ بُرهانُ کَرَمِالأَعراق»1؛ «اخلاق پسندیده نشاندهنده پاکى و اصالت ریشه خانوادگى است.»
نسل حیدری پر از شجاعت حماسی است؛ پس نسل حسنی باید هم قاسمپرور باشد و عبدالله بیافریند؛ نسلی که از همان خردی، بزرگی میکند. اما و اما، نسل حسنی، فاطمی نیز هست. نسل فاطمی شیربچه تربیت میکند، پر از نجابت و حیا و پر از سخاوت و رضا و شاید بالاترین و والاترین علم و کتابش، ولایت علی(ع) است که آن را هم با رگ و پی و هم با دل و جان صیانت و حراست میکند.
قاسم اگر قاسم شد، چون میدانست حسنی و فاطمی «بودن»، اگر به نسب است اما حسنی و فاطمی «ماندن» نیازمند تجلی است؛ تجلی نور سیره فاطمه(س) و حسن(ع) در لحظهلحظه افکار و رفتارِ قاسم. قاسم برای قاسمشدن نیازمند خوی قاسمی، پدری حسنی و مادری فاطمی بود که داشت، پس خودش نیز قاسم بنالحسنی شد.
سردارِ دلش مادر بود که سردار دلها شد از مادرش فاطمه زهرا(س) تا مادرش فاطمه سلیمانی
برای مادر و محبتش، هیچ قصهای واگویه حقیقت نیست و فقط میتوان ذهن را در حول و حوش مدار آن قرار داد. همینطور است در قصه عشق به مادر که آن هم از جنس شیفتگیهایی است که به زحمت بتوان برای آن معادل و مترادفی یافت. حرارت این عشق وقتی گُر میگیرد و میسوزاند که بتوانی ساحات یک عشق ناب و خالص را درک کنی.
آنان که مسیر عشقورزی به مادر را از مبدأ درست و حقیقیاش که همانا امابیها بود درک کنند، خیلی سلیس و راحت، حریم حرمت حضرت مادر را میفهمند و بر دستان مادریاش بوسه فخر و تعظیم مینشانند. مادرشناس که باشی، در مخاطرهانگیزترین و پرواهمهترین لحظات هم، نفس و دعای «مادر» را گرهگشایی بیبدیل میدانی و از یادش، آرام جان مییابی. چنین که شد، آنگاه این «خاکساری» در دل آن «سرداری» فرومینشیند و تو را در نظرها و منظرها و دلها و جانها در صدر مینشاند، پس سردار دلها میشوی...
پینه دست پدر، هزار واحد درس حرمتشناسی است
هیچ دنیایی به اندازه کشاورزی و زراعت، پرثمر و محصول نیست. وقتی حرکت میکنی، عرق میریزی، دست و پایت را برای روزی به سختی میکشانی، زیر آفتاب داغ، جسمت را میسوزانی، درخت تشنه را آب میدهی، بیل به دستت میگیری و هوای تنفس برای ریشهها باز میکنی و هزار جد و جهد دیگر، آنگاه جسمت تراش میخورد، بار میآید، حال میآید و این شاید بهترین حال باشد برای پرواز، سبکبار و سبکبال.
با یک نگاه توحیدی، این زحمت مستوفی، جهت مییابد و قبله را پیدا میکند. دستان خسته و پاهای افتاده، خود به جنبوجوش افتاده و راهگشایی میکنند. آنگاه که میبینی پدر در زراعت اشتراکیاش، برای پاسداشت برکت رزقش، بیشتر از دیگران میکارد و کمتر بر میدارد، تو میآموزی که ریشه آسمانی رزق، مهمتر از طول و عرض مادی آن است. آنگاه وقتی پای سفره این دستان پینهبسته مینشینی که با همه سختی و مرارت، به اندک روزی قانعند و آن را زیاده از زحمت و تلاش میدانند، تو یاد میگیری قانع باشی و شاکر. هر که این دو را در خود داشت و زنده نگه داشت، حرمتشناس میگردد. میفهمد هرچه دارد همه از اوست و زیاده از اوست. قدردانی در درونش یک بازی و تماشای کودکانه نیست، یک فهم درست از فلسفه حیات و کیفیت حرکت است.
آبرو که باشد، بزرگی و بلندنظری نوبرانه میدهد
اگر حرمت آبروی مومن همسنگ یا بالاتر از حرمت خانه خداست، پس آبرومندان عالم، که حفظآبرو میکنند، دشت خوبی صید میکنند. وقتی آبرو داری، هیچچیز کم نداری و شاید همهچیز داری و زیاد هم داری. آبرو، بزرگی و بزرگمنشی میآورد. چشم حسرت را میخشکاند و سینه عزت را میگشاید. آبرو، بلندنظری میآورد. بر هرچه میبیند، چشم میبندد تا چشمش عادتزده تماشاهای مرسوم نشود. از اینکه بگذرد، تماشاگه راز میشود.
آبروداران عالم، همیشه راضیاند به رضایش و تسلیمند به امرش. این رضایت و تسلیم، آنها را به کمتر، نه راضی میکند نه تسلیم. کسانی که به کم راضی نمیشوند، بزرگی میکنند بر عالم و کسانی که تسلیمشدنی نیستند، نگاهشان بلند است. بلندتر از آنکه در این معرکههای روزمره خود را اسیر و گرفتار ببینند. جالب این است که سکه رایج همه دادوستدهای دنیاییشان نیز، همان بزرگی و بلندنظری است. پای آبرو که در میان بیاید، قرارشان بیقرار میشود. همه همتشان را خرج میکنند تا به ثروت بیانتها دست یابند؛ چرا که میدانند آبرومندان عالم، اغنیا و بزرگان دو عالمند.
ما به همت، سرخرویی را به دست آوردهایم خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
«لقمه»ای که از زمین پاک به دست میآوری «قبله» را درست نشان میدهد
هرچقدر مسیر حرکت ساده و بدونسنگ و سنگلاخ باشد، رسیدن به مقصد آسانتر و روانتر خواهد بود. بنابراین هرچقدر رزق شبههناک، ما را در پیچهای حرکت درگیر و بعضا زمینگیر میکند اما لقمه حلال کاملا تسهیلگر حرکت است. یعنی نهتنها مانع نیست که حتی پیشبرنده است. بهترین لقمه حلال از رستنیهای روی زمین حاصل میشود آنگاه که برایش زحمت بکشی و جان بکنی. آنگاه خالص برایت نفس و دم میشود برای خداییشدن و راه خدا را رفتن.
لقمه حلال، جلال و جمال میآفریند و بالی است برای پرواز به سوی کمال. وزر و وبال جاده را میزداید و گِل وجود آدمی را به سفالی زیبا و قیمتی بدل میسازد. لقمه حلال قبلهنمایی است که گام به گام «رهنمایی» و «رهبری» میکند؛ چه موسایی را در کوه طور و چه سلیمانی را در وادی مور... و چه بزرگانی که سوار بر مرکب راهوار نان حلال پدر به معراج رفتند و به مطلوب رسیدند...
پشت کوهها شهری است بالا که میروی افق بلندتری پیدا میکنی2
شهر و افقش بیکران است. تازگیهای زندگی کنار کوه، انسان را محو یک بلندی چشمنواز میکند. دوست دارد آن را بپیماید، دوست دارد آن را درنوردد. دوست دارد بر پیچیدگیها و پرتگاههای آن غلبه کند، حتی وقتی که کوه ناآرام است؛ سرما و برف دارد و فتحش، دشوار مینماید. وقتی که همه این عظمت را پشتسر میگذاری و به بالای آن دست مییابی، افقهایی برایت نمایان میشود که هیچ بیننده زمینی توان درک این بلندی و بلندا را ندارد. افقهای بلند، انسان را دوربین میکند و در معرکههای پیچدرپیچ راه، خود را اسیر و عبید نمیکند. افقهای بلند، به انسان بلندی فکر و اندیشه میدهد. در دل کوههایی که «باهمند و تنهایند» دیگر خبری از احساس غربت و تنهاییِ انسان بریده از نیستان نیست. آنجا همهاش کلاس درس آفرینش است؛ حتی آن صدایی که در دل کوهستان طنینانداز میشود، به گوش دل، خود پژواک حیات است که ندای بیداری سر میدهد و خواب دلکش غفلت را پریشان میسازد. تصور کنید پشت این کوه بلند، شهر و زندگی هم باشد، حالا لذت این کشف چندبرابر میشود. حالا با چیزی رودررویی که قبلا تصویر و تصوری از آن نداشتی. شهر پشت کوه، تفاوتها و تمایزهای شعبی و قبیلهای را رو میکند و انسان را در مواجهه با آن، به یک جستوجوگر کامل تبدیل میکند.
آسمان که به زمین نزدیک میشود قدرت خدا در چشمت است. آسمان روستا نزدیکتر است
هرچه یکدستی بناها و ساختمانها بیشتر باشد و ارتفاع کمتری را از زمین اشغال کرده باشند، گستره آسمان پهنتر و زمین نزدیکتر به آن دیده میشود. آنگاه که شبهنگام از روی بام، دراز کشیده آسمان را دید میزنی، خردهروشنیها و ذرههای چشمنواز آسمان در چشمت آشیانه میکند و بزرگی و عظمت خلقت در ذهنت، هجی میشود. در روستاها، این نزدیکی بیشتر است. احساس میکنی آسمان تو را دربر گرفته و برایت مادری میکند و تو در آغوش مادر، زیباییهای صورتش را مرور میکنی. قدرت خدا هیچگاه ترسآور نیست، بلکه حکمتآفرین است و انسان را در عظمت اقیانوس خلقت غرق تأمل میکند. انسان روستانشین آسمانیتر است؛ دلش آسمانیتر است، فکرش آسمانیتر است و راهش آسمانیتر، و آسمانیتر از دیگر زمینیها هم آسمانی میشود، تا آنجا که ستاره راهنمای آسمانِ همه زمینیها میگردد...
هوای پاک، دلها را صاف و رقیق میکند و حال خوب میبخشد
وقتی میخواهی اکسیژن خالص تنفس کنی، باید از هر دود و دمی به دور باشی. کنار دشتها و سبزهها و درختها، در دل روستاها و در میان مردمی که صافی و پاکی بدهوبستان هرروزهشان است، همهچیزش طبیعی و دستباف و دستساز است. این ناب بودن، دلها را هم از هرچه ماشینی و مصنوعی است، دور میکند. وقتی رقیق میشوی، بر هرچه ناپاکی است، احساس درد و تعب عارضت میشود. حس خصم و جنگ داری با هرچه این رقت و ظرافت بیشتر را از تو میگیرد. حالت خوب میشود وقتی رقت قلبت پاسداری میشود. هوای پاکی که در آن استنشاق میکنی، حال دلت را خوب، فضای دلت را آبی و آسمان چشمت را بارانی میکند. اصلا خودش تبدیل به منبع حیاتبخش اکسیژن میشود و مردمان به اطمینان حضورش، نفسی از همنفسی، چاق میکنند؛ گویی در مسیری بینهایت پرطراوت و در هوایی بیاندازه بهاری مشغول جولان و حیراناند...
عشق تو نهال حیرت آمد / وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کآخر/ هم بر سر حال حیرت آمد
هر چه دیوارها کوتاهتر باشد، دلها نزدیکتر است
از قدیم هرجا که برج و قلعه و بارو درست میکردند، به بلندیشان مینازیدند و بر مردمان فخر میفروختند. اکنون برجها همین بوی تعفن تفاخر و تمایز را میپراکنند، آنهم فقط بهخاطر مشتی سنگ و آهن و بتن که با آن قد کشیدهاند. شهرها با برجهایشان تفاخر میفروشند و بیگانگی میخرند. دیوارهای بلند حاکی از حاشاهای بلندند. «نه»ها، «نخواستن»ها، «نشدن»ها، «با هم نبودن»ها، «دوست نداشتن»ها، «به فکر هم نبودنها» و هزاران «نه» دیگر.
اما به روستا که میرسی، حتی دریغ از یک دیوار قدکشیده. دیوارهای روستا کوتاه است. میبینی هر آنچه هست؛ بیکموکاست. چیزی برای پنهانکاری نیست. همه انگار مثل همند و ترس ندارند که بخواهند دیوار بلند کنند و خود را از بقیه بپوشانند. دیوارهای کوتاه، بذر دوستی میکارند، گل محبت پرورش میدهند، نهال راستی مینشانند و میوه درستی و درستکاری را ثمر میدهند. دیوارهای کوتاه عین کف دست، روشن و صاف و آشکارند، بیغلوغش، بیکموکاست، بیزیاد و گزاف. دیوارهای بلند، محبتها را انتقال نمیدهند، راه همدلی را میبندند و همیاری را عقیم میسازند. دیوارهای کوتاه یعنی امنیت، اطمینان و اعتماد که محصولش آرامش است. دیوارهای کوتاه، دلهای روستانشینان را نسبتبه هم گرم و صمیمی میکنند، درس گرهگشایی میدهند و سرکشی از احوال یکدیگر را در نهاد آنان نهادینه میسازند.
میهمان برایشان همیشه عزیز و نجیب است خواه حبیب باشد، خواه غریب
وقتی به آنها میرسی، طوری تو را میشناسند و تحویل میگیرند، گویی رفیق گرمابه و گلستان سالهای دور و نزدیکشانی. تو را آنقدر ورانداز میکنند که تو اصلا غربتی را حس نکنی و با آنها راحت باشی و دمخور. هرجا به آنها میرسی، آنجا وطنت میشود، انگار نه انگار که تازهای و غریبه. بعضی وقتها با خودت میگویی نکند اشتباه گرفتهاند. اما برای آنها میهمان همیشه عزیز است؛ خواه دوستی قدیمی باشد و خواه غریبهای ناآشنا. تازه در نسبت روستا و کوهستان، غریبهها حبیبترند. آنها را بیشتر تحویل میگیرند. شاید این فرصت بار دیگر برایشان پیش نیاید. از بهترینها برایشان میآورند. بهترین استقبال و پیشواز، بهترین بدرقه، بهترین پذیرایی و ضیافت. آنها با تمام وجود معنای «ضیافت» را میفهمند و بر منزلت «میهمان» واقفند... آنها قدر این فرصت را خوب میدانند.
بزرگترها، مرشدی میکنند تا کوچکترها، بزرگی بیاموزند
مادرها چه بخواهند و چه نخواهند مادر هستند و غریزی مادری میکنند. اما پدرها اگر پدری کردن ندانند، بچهها یتیم تربیت میشوند. رکن بابایی کردن برای بچهها، اگر بهجای ضرورت، زینت شود و موکول به فرصت و حال و حوصله شود، بچهها خلئی پدرزاد در زندگیشان پدیدار میشود که بعدها نیز نمیتوان آن را شایسته و باکفایت، ترمیم و تعمیر کرد. پدری که میداند وجودش در حیات خانواده، رکن است و راه رشد و صواب را یاد گرفته، پیموده و یاد میدهد، بچههایش «آقا» و «خانم» میشوند و آقایی و خانمی میکنند.
اگر مسیر رشد از درون خانه با نفس و ارشاد پدر آغاز شود، بچهها دائم و همهجا بهدنبال نفس و رشد میگردند. آن را طلب میکنند. بدون آن گمشدهای دارند که اگر نیابندش، آشفته و دگرگونند. نشان و نشانی این طلب در جایجای زندگیشان میدرخشد و برق میزند. انگار جاده ابریشم است؛ عتیقه و قیمتی، پررمزوراز، پررهاورد و خوشعاقبت.
با دست خالی ولی طلب کافی و همت عالی پای در جاده استرشاد میگذاری و با دست پر و سوغاتی فراوان، میراثی از خیر و فضل و غنا و رضا و تسلیم و فنا برجای میگذاری. هر پدری که چنین مسیری را پیشروی فرزندانش قرار دهد، بیبدیلترین ثروت و سرمایه عالمین را نصیبشان کرده که خود کوثری است ثمین.
ایل هم هجرت دارد و هم جهاد
ایلاتی هم جهادی است و هم مهاجر3
زندگی ایلی، تعلق را معلق میکند، چه خوب...
زندگی ایلی، ذاتیاش فصل است، چه خوب...
زندگی ایلی، دوستیاش نابِ ناب است، چه خوب...
زندگی ایلی، پر از همیاری است، چه خوب...
زندگی ایلی، پر از صبر و استقامت است، چه خوب...
زندگی ایلی، آرام ندارد ولی پر از مرام است، چه خوب...
زندگی ایلی، با تفنگ و تیر و خشاب معنا میگیرد، چه خوب...
زندگی ایلی، عادت به سختی است، چه خوب...
زندگی ایلی، پر از مبارزه است، چه خوب...
زندگی ایلی، هم سفر پا دارد، هم سفر دل، چه خوب...
زندگی ایلی یک قاب رنگارنگ است، چه خوب...
زندگی ایلی، گلیم و گبه پرگره و محکم است، چه خوب...
زندگی ایلی، پر از صخره و سختی است، چه خوب...
زندگی ایلی، تمرین واقعی فرداست، چه خوب...
زندگی ایلی، پر از جهاد و مهاجرت است، چه خوب...
انسان ایلنشین که از نسل مردانی سلحشور بوده در فرهنگ ایلی- آنهم ایلی با سابقه درخشان ایثار و مقاومت- رشد یافته، خود نمودار سختیطلبی، سختینترسی، سختیپیمایی و سختیپروری است و در او نه راحتطلبی و عافیتخواهی میبینی و نه ترس و جبن و کسلی. به دل خطر میرود و با خطر بازی میکند، بسان شعبدهبازی که خود بهاختیار، کار خود را سخت میکند، با این تفاوت که اینان ره حقیقت میروند و نه فسانه.
هروقت از «نداری» شروع میکنی تازه «داری» را آرامآرام حس میکنی؛ حسی از شکر4
«نداری»، قصه فقر است و فقر در آیین ما جز فخر نیست. که فرمودهاند: «الفقر فخری»5. وقتی «نداری»، پس برای هر داشتنی، قدمی و قلمی میزنی، آجری روی آجری مینشانی، دستی به زمینی میرسانی، نهالی به جوانی مینشانی و سری به سامانی میرسانی. آنگاه، «داشتن»هایت شیرین میشود مثل عسل مصفی. هر «داشتنی» برای خود قصهای دارد؛ گنجی است که از رنجی پدید آمده. حس «داری» از پس همت و تلاش و مشقت، حس شکر است نسبتبه توفیقی که بهدست آوردهای. «نداری»، اگر ما را به عجز درآرد، به کفر میرساند و اگر به کار برآید، به شکر. شکر داشتن، داراییها را بینهایت میکند و خضوع شکرگزاری را بر پیشانیها داغ میگرداند. بزرگان دانا و آشنا بهراه، از «نداری» آغاز شدند تا پس از زدودن سنگهای خارا، خودشان دارا شدند و نامشان مانا و به اتفاق آرا، ممنوعالخروج قلبها شدند و جهانآرا.
خشتخشت یک بنا را که روی هم میگذاری، تازه میفهمی ساختن چه صبری میخواهد6
روزگار، ما را از کار گِل و گُل، به کار میز و صندلی کشانده است. دست که کار میکند، ساختن را چشم سر میبیند، ولی وقتی همهچیز در ساحت فکر و نظر میگذرد، دیدن «ساختن»ها و «ساخته شدن»ها چشم دیگری میخواهد.
وقتی بنایی میسازی که هر روزش به خشتی و ردیفی و دیواری و سقفی ختم میشود، میبینی «ساختن» را، مرارت «ساختن» را و طول و عرض کار و زمان را. میبینی که چقدر مادر گیتی باید صبر کند تا میوهای شیرین دهد، تا نانی مرغوب برشته شود و تا آبی گرم شود. این صبر یادگرفتنی است و وقتی آن را مشق میکنی، خوب در حافظه دل و عقلت جای میگیرد. ساختن یکشبه نیست. ساختن، سوختن میخواهد. صبر بیتالغزل عاشقی است. عاشق صبور است؛ صبر بر بلا، تحمل جفا و شکیبایی بر خنجر خوردن از قفا. عاشق عجول نیست و میداند که بنای عمارت عشق، امری زمانبر است که راحتگریز است و مرارتافزا. عاشقی میدان جنگی است که پیش از آن هرچقدر بیشتر عرق جبین ریخته باشی، در آن به میزان کمتری خون از دست میدهی. البته هر خونی بهجز خون دل؛ که خون دل خوردن، اقتضای عاشقی است و رزق محتوم عشاق. در این میدان، رجزخوان زیاد است؛ اما رجز توخالی عاشق خام بیتجربه کجا و نعره مردانه عاشق پخته بنّا کجا؛ عاشقی که از کودکی در دیار غربت مشق عشق کرده و دیوار وظیفهشناسی را با ملات عاشقی خشتبهخشت چیده و سرمای شبهای ظلمانی را به امید صبح گرهگشایی به جان خریده است.
بنّا با تراز و شاقولش بنّا میشود مگر نه هرکسی بلد است آجر روی آجر بگذارد
همیشه هر وسیلهای که ساخته یا تولید میشود، با معیارهایی اندازه یا مطابقت داده میشود تا حداقلی از درجه کیفی موردنظر را دارا باشد. هرقدر ازنظر کیفی بهتر باشد، محصول بهتری میشود و تضمین بالاتری برای استفاده و مصرف دارد و البته موجب تقویت نشان محصول و شرکت میشود. در برخی مشاغل و مواضع، این اطمینان باید در اعلیدرجه باشد، چون کمتر از آن، خسارتهای غیرقابلجبران بهبار میآورد.
کسی که بنایی میکند و دیوار و سقف میسازد تا جانهایی در کنار و زیر آن راحت زندگی کنند و بیاسایند، باید مطمئن باشد که این ساختمان، آرام جان است. برای همین هر ردیفی که بالا میآید، هم ازجهت استواری و هم ازجهت استقامت آن را میزان میکند. ترازو و شاقول این مهم را به سرانجام میرسانند، اما کسی که کار را سرسری میگیرد و فقط دوست دارد پایانش را ببیند، بیشتر از آنکه بسازد، خراب میکند و بیشتر از آنکه آرامش را بگیرد، اعتماد را میدزدد. بنّا فقط خانه نمیسازد، آسایش و آرامش و اعتماد را بنا میکند، اگر و فقط اگر ترازش تراز باشد و شاقولش بهساز. پس اگر دیدی خانهای به نیکویی بنا شده، بدان که هم معمارش در حد تراز است و هم ترازش درخور معماری... .
مزد آن گرفت جان برادر که کارگری کرد7
کار، جوهره مرد است. یعنی بیکاری، بیعاری میآورد و کار، آری. آری به کارگری، آری به سختکوشی، آری به همت بلند، آری به عرقریزان، آری به جانکندن، آری به جوش داشتن و همه اینها میشود آری به رزق حلال. آنکه کارگری میکند، همه هویتهای دهانپرکن «من» و «مایی» را زیر تازیانههای عزتنفس و بزرگی روح تربیت میکند و «من» تراشخورده را از «من»های حبابی و جعلی درمیآورد و «من» تعالیخواه را در جای بندگی و عبودیت مینشاند.
مزد واقعی، آنگاه به جان مینشیند که کار کنی با همت و بیمنت. دست تعدی و تجاوز نگشایی و پای تباهی و فساد را ببری. منتظر نباشی که کارسازی بیاید؛ باید هم کارسازی کنی، هم کارگشایی تا برایت گشایشها انجام شود. مومنین با کیاست میدانند زرنگی در کار و کارگری، عرق ریختن بیشتر است، و جوش و جلای بیشتر. جوش و جلای بیشتر این نیست که کاری نکنی و مزدی بستانی. آنچه در کفت مینشیند کار با عرق و تعصب است و آنچه برایت نمیماند، ادای کار درآوردن. کار جوهره مرد است و مرد بیکار بیمار است. حتی اگر همه ثروت عالم، داراییاش باشد.
شرف مرد نه صرفا به کار کردن، که به درست کار کردن اوست. به در وقت درست کار کردن اوست. مردی که کارش را با عقل و دل، درست بشناسد و به آن به چشم مأموریت از جانب محبوب بنگرد، کارش کارستان میشود و کارساز؛ دلنواز میشود و مکتبساز. و موجبات سربلندیاش میشود در نزد خدای بیانباز...
خون به جای عرق افشاندهام از جبهه سعی
تا کف خون مرا مشک خُتن ساختهاند
هزار راه نرفته، یکی شود شاید به نفس پیر دیری...
حکمتآموزی از سرد و گرمچشیدگان روزگار، کارها را بر مداری آسانتر، سامان میدهد. اینکه بلد باشی با پیران طریق، به گفتوگو بنشینی، زبان حرف بلد باشی و گوش نصیحت و وعظ باشی، هزار راه نرفتهات، به لطف تجربه عمر گرانبهای ایشان، اندک شود بهطوریکه خود میتوانی راه درستتر را بیابی و تخمین بزنی.
بدانیم که در فروبستگیهای روزگار، گرهگشاییها، هم به لطف کسوت سن و سال رخ مینماید، هم به مدد نفس طیب و طاهر. و باز هم بدانیم که دل به دل پیران روزگار دادن، هنری والا میخواهد تا از این مجالست و همنشینی میوههای شیرین و رسیده نصیب شود. صبر فراوان از این کشته ناب، سرمایه عمر را افزون کند و به آن جلای جاودانگی بخشد:
دی پیر میفروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هرچه باد باد
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تختسلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
در هِی و نی چوپان، چه درسها نهفته و چه استعدادها شکفته
اینکه روزگار خردی را به شبانی مشغول باشی و با زبان بستهها همدم، ناگفته هزاران درس نهفته در خود دارد. همین که بدانی، در معاشرت با دم فروبستهها، تربیت و تمشیت نهفته. همین که بدانی، هی و پی کردن بلدی میخواهد و هر که نداند بیشتر از آنکه رام کند، سبب رم میشود. همین که بدانی، داغ دلی دارد نی، که میسوزد و میسوزاند. همین که بدانی عصای دست چوپان، عصای تنبیه است که رعیت را از رهزن آگاه کند. همین که بدانی مسیر معرفت بزرگان از این شاهراه میگذرد. همین که بدانی در خلوت و سکوت، رزق حکمت و خلقت توزیع میشود. همین که بدانی راعی، مرتع و رعیت همه از یک ریشهاند... چوپانی مسیر پختگی است...
مکتب محبت، مکتبی مکتبساز8
هیچ قاعدهای در عالم تعاون و همیاری که منجر به تعالی جمعی میشود از «حریص علیکم»9 بالاتر و برتر نیست. حریص علیکم یعنی من میسوزم تا شما ساخته شوید. یعنی من بیشتر از شما، شما را میخواهم. یعنی من و شما، با هم سعادت را تجربه کنیم. شاید اگر همه قواعد حقوق بشری معاصر در قاعده «حریص علیکم» خلاصه شود، بشر رنگ تجاوز و تعدی و زیادهخواهی را نخواهد دید. آیین رحمتبخش پیامبر اعظم(ص)، دایر مدار محبت تمام برای رسیدن به عاقبت خیر و سعادت مطلق است. کسانی که در این مکتب، مشق میکنند، به همه عالم رحمتگونه نگاه میکنند، حتی آنجا که با دشمن، «اشداء»اند. درحقیقت محبت، چشمه رحمت، و رحمت، مادر سعادت و خیر و فضیلتجویی در عالم است، و هر مکتب دیگری اگر بخواهد طریقت رشد جمعی را پیشه کند، وامدار این نگاه و مرام است. محبت، مکتبی انسانساز است؛ انسانهایی که خود، گاه آغازگر حرکتهایی میشوند که اثراتش مرزهای زمان را درمینوردد و در تاریخ ماندگار میشود. چه بسیار نامآورانی که جذابیتِ مکتب محبت، ایشان را در میدان عاشقی آورده و ثابتقدم ساخته است.
قدر چرتکهها را بدانیم ماشینحسابها همیشه درست کار نمیکنند
زندگی در فلسفه اشراقی، با محبت و انس جان میگیرد. در مسیر بندگی و خلوص حرکت میکند و با همت و جدیت و همیاری (= قاعده تسخیر)، مدیریت میشود؛ اما در دوردستها این سیر با تغییر مبدأ و اصول بازتعریف شده است، که نقطهثقل آن عقل حسابگر است و همهچیز با آن معنا و آزمون میشود. لذا رقابت، خمیرمایه حرکت است و البته «ناکجاآبادها» و «ترکستانها»، مقصد.
مدنیتهای امروزی، نقطه شروع را حسابگری خاماندیش انسان اقتصادی میداند. یعنی از همان اول، شیفت معنایی پیدا کرده و شیفتگی انحرافی را در درون خود نهادینه و ماندگار مینماید. اما سنت کاهگلیمان، همچنان بر مدار محبت و انس کار میکند. دوست داشتن را اصل میداند و برای پاگیر کردن این اصل، آن را در مسیر بندگی بیشتر، جهت میدهد. ازاینرو، دیگر نیاز به جمع و ضربهای سنگین و بیشمار نیست، بلکه میتوان با به جریان انداختن محبت ناب، دلها را بهسمت قبله حقیقی عالم، جهت داد. پس، هرچیز که از آن بوی انس و نزدیکی میآید، معطر و مقبول است و از هرچه بوی قهر و جبر میآید، بری است، مگر آنکه در پشت قهر و جبر هم، محبتی ناب و نوری حقیقی نهفته باشد. محبتی که راز بقای انسانیت انسان است و رمز تحول او، و عامل توکل اوست و تغزل او، و افزاینده تحمل اوست و تخیل او. محبتی که از جنس افلاک است و پروردگار آن را ارزانی کسانی میدارد که عمر خود را، از کودکی تا بزرگسالی، خرج «دوستان مرد مرد» کرده باشند.
همه ماشینهای حساب و کتاب امروزی، از برنامهنویسی برای جریان اینگونه محبت در عالم، عاجزند و هرچه آن را قیمت و عدد میدهند، باز هم متغیرها و محدودیتهایی لحاظنشده و شاید هم درکنشده، بیرون از برنامه میماند.
انقلابی که باشی، دائم در انقلابی
انقلابی بودن یک نقطه نیست، حتی یک پارهخط هم نیست، یک فضا و گستره است چندبعدی و چندساحتی. باید دانست که آدم «انقلابی»، دائم در انقلاب درون است، تا بتواند به انقلاب بیرون کمک کند. بسیاری از افراد در انقلاب درونی خودشان جا زده و عقب ماندهاند؛ لذا انقلاب بیرونی و انقلابیگری برایشان مفهومی متصلب، بینظم، پرآشوب، آشفته و غیرمنسجم معنا میدهد. ولی آنها که خود را دائم در تحول بهسمت تعالی دانسته و همواره خود را مورد سوال و بازپرسی قرار میدهند، تلاش دارند که بهتر شوند و بهتر سازند. هرکس که انقلاب را در خود متوقف کند، خود را در جایی از زمان ساکن و ثابت کرده، درحالیکه زمانه با سرعت به گردش و حرکت خود ادامه میدهد و آنها نه بازماندگان گذشت زمانه که واماندگان درون خود هستند. انقلابی که باشی، خودت را در هیچ گذشتهای تعریف نمیکنی و جا نمیگذاری. انقلابی اصل و ریشه را از منبع میگیرد و دائم در مدار آن اصل، خود را تعریف و بازتعریف میکند و برای خود در هر عصری، نقش و نمایی میآفریند.
انقلاب خمینی هم آرمانِ «ساختن» آورد و هم آرمانِ «سوختن»
وقتی به وابستگی و اسارت نه میگویی، باید برای استقلال و آزادی تلاش کنی. نمیتوانی «لا اله» را بگویی ولی به «الا الله» نرسی. جایی از کار نقص دارد وقتی به نفی مطلق میرسی و از ایجاب و ایجاد خبری نیست. استقلال و آزادی آن دم که از یک شعار و ایده فردی، تبدیل به یک شعور و خواست جمعی شد، حرکت ایجاد کرد. یعنی باید برایش تلاش کنی، بدوی، نفس بزنی، عرق بریزی و حتی بجنگی. نه وابستگی و اسارت و نه استقلال و آزادی با نشستن و نگاه کردن، به معنا نمیرسد. اگر میخواهی چیزی را منع و نفی و نزع کنی و چیز دیگری را به ظهور بنشانی، لازم است حرکت کنی. این حرکت، سازنده است. هم درون تو را میسازد و هم بیرون تو را. و البته هیچ ساختنی بدون سوختن معنای کامل نمیگیرد و چهبسا که سوختن، سببساز ساختن شود. فریاد آزادیخواهی در میدان عمل، هم ساختن را نصیب میکند و هم سوختن را. ساختن برای آبادی جهان و سوختن برای آبادی جان.
سوختن با ساختن آمد قرین/گشت محنت با تحمل همنشین
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ/ گو میا، هرکس ز جان دارد دریغ
خاکی بود و خاکی نشد
بعضی وقتها، تواضع صورتکی است که زیر آن بیشمار تفاخر و غرور و عصبیت و عجب و خودخواهی به فروش میرسد. بعضی وقتها فروتنی، خودش فراتنی است با اسلوبی ظاهرالصلاح و باطنالخراب. خاکی بودن، روش نیست، منش است؛ ممشا نیست، منطق است؛ مرهم نیست، مرام است. چه بسیار خاکیانی که زیادی خاکی شدند و برای دنیایشان خاک خوردند و به دنیا چسبیدند. هرکسی وصلهای به دنیا دارد، خاکی بودن میتواند، خاکش کند و ضربه شود، آن هم ضربه فنی. خاکی بودن، سیاست و راهبرد و برنامه و قاعده و روال و رویه نیست، خاکی بودن برآمده از دل ذلیل مقابل عزت جلیل است. اگر خاکی بودن بازی شود، خاکی شدن حتمی است، و چه بسیار خاکینماهایی که زود خودشان را افشا کرده و به جای جاذبه، دافعه تولید کردهاند. خاکی بودن رسم قهرمانی نیست، اصل پهلوانی است که باید در ذات پاک و درون پاکیزه، پرورده شود.
ایستاده منتظر باش تا ایستاده تماشایت کنند
کسانی که منتظرانِ نشستهاند، چشمهای منتظرشان کمسو میشود و گاهی تا مرز نابینایی و کوری پیش میروند؛ اما کسانی که منتظرانِ ایستادهاند، میدانند در قیام خودشان، انتظار به سر میرسد. منتظران ایستاده در هیچجایی بیحرکت و سکون نیستند. برای هیچ پدیده و موضوعی، برای هیچ سبب و مناسبتی و برای هیچ واقعه و ضایعهای و برای هیچ فرصت و تهدیدی، ساکن و ساکت نیستند. اصلا پدیده سازند، سبب سازند، واقعه درست میکنند و فرصتها را نوبهنو صید میکنند. اینگونه شخصیتها، کماند و اسطوره. بقیه عالم آنها را ایستاده نگاه میکنند. اینگونه ایستاده منتظر بودن، نیاز به مراقبت و رعایت دارد. باید برایش عرق جبین ریخت، کد یمین صرفش کرد و از نان بازوی خود خورد. لم و تکیهگاهمان جز به خدا نباشد و فقط با اعتماد و توکل به او باشیم و لاغیر. آنگاه محصول این معجون، جز اسطوره شدن نیست.
سرم برود، قولم نمیرود. سر و تنش رفت، قولش هرگز
وعده و پیمان خیر و انسانی، جانمایه قصه مردانگی و مرام است. کسانی که این عناصر ناب را به سخره مینشینند و به بازی میکشانند، شاید خود نمیدانند که دیگر هیچ نظم و نظامی را باقی نمیگذارند؛ اما کسی که پای پیمانش هر چقدر سخت و شاید تلخ میایستد و وفا میکند، اول خود را معتبر و عزیز کرده، بعد انسانیت را بها و جلا داده و بعد پیمان و پیمانگذاری را تراز و عیار میکند.
وعده و وفا، یک مسیر سخت است که بسیاری برای فرار از آن، تن به وعدهها نمیدهند. اما عدهای با وعدهها، خود را جلا میدهند و به سختی میاندازند تا بتوانند عالم را دگرگون و متحول کنند. حتما شنیدهاند که خداوند عهد و پیمان گرفته که در برابر شکمبارگی ستمگران و گرسنگی مظلومان سکوت پیشه نکنند. همه اینگونه عهدها که یا از طرف معبود است یا عبد خود را مکلف به آن میکند، انسان را تراش میدهد و میسازد. آنان که این مسیر را میروند بر سر عهد الهی خود جان میبازند اما پیمانشکنی نمیکنند و همین است جانمایه و سرمایه سعادتشان.
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
برای رسیدن باید دید و رفت و ساخت، شاید هم سوخت؛ اما مطمئن باش سر موقع میرسی
نمیتوانیم همینطور در جادهها، پا بگذاریم مگر اینکه فقط بخواهیم برویم. اگر بخواهیم به مقصد مقصودی برسیم، لازم است بدانیم و بشناسیم. برای این شناخت، نقشه لازم داریم. هرکس بدون نقشه حرکت کند، گمراه و گرفتار میشود و البته پشیمان و پریشان. صدالبته شاید همیشه پشیمانی، سودی نداشته باشد. اما وقتی دیدی و شناختی، باید حرکت کنی. توقف و ایستادن بیجا، یعنی هدر دادن فرصت و امکان. چهبسا کسانی که میدانند، اما نمیروند. رفتن یعنی هجرت کردن؛ هجرت از من امروز به من فردا. من فردای من با حرکت و سفر از من امروز من ساخته میشود ولی اگر من در دیروز متوقف باشم، دیگر سر موعد و موقع مقرر نمیرسم. پس هر حرکتی با دیدن شروع میشود و با رفتن، ادامه مییابد که اگر هم دیدن و هم رفتن درست صرف شود، شاید ساختن نصیب شود و شاید هم سوختن. ولی تفاوتی نمیکند با نقشه که حرکت کنی، هرجا برسی، مقصد است. فقط باید مراقب بود گرفتار نقشههای تقلبی نشد. آن هم چاره دارد. گفتیم: باید خوبِ خوب دید. آن کس که خوب ببیند، خوب دیده میشود، هیمنه قدرتهای پوشالی رفتهرفته، در فرای دیدگانش زایل میشود و به آن مقامی میرسد که به هر نیرویی غیر از قدرت حقیقی، پشت پا میزند و «نه» میگوید.
جمعبندی
برای رسیدن به یک غایت مطلوب، باید مسیر را با نشانی درست پیمود. باید در دوراهیها و سهراهیها و چندراهیها، متحیر و سرگشته نماند. با قطبنمای قبلهنما، راه درست را انتخاب کرد و جلو رفت. هر قدر و در هر جای مسیر که انتخابی نامطلوب و غیرشایسته کنیم، از مسیر اصلی دور میافتیم و شاید دیگر نتوانیم به مسیر اصلی بازگردیم و با انحراف از آن، شاید به ناکجاآباد برسیم. اینکه چگونه مسیر درست و تضمینشده را انتخاب کنیم، راه مطمئن: «أفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ فَوَقَاهُ اللَّهُ سَیِّئَاتِ مَا مَکَرُوا» است. درحقیقت، باید طوری با خدا رفاقت پیشه کنیم که بتوانیم امرمان را به خدا واگذار کرده و در مهمات امر، او را در پیشانی حرکتمان ببینیم و از او بخواهیم امرمان را از سیئات و کراهتهای مسیر، در امان بدارد.
کسی که مرام و مسلکش اینگونه است، باید راه رفاقت با خدا را یاد بگیرد و بپیماید. بلد باشد چه کند که خدا امرش را متضمن و متعهد شود. بدیهی است، اگر این مسیر از آغاز، درست انتخاب و پیموده شود، آنگاه پایههای حرکت، مطمئن و متقن است و میتوان با مراعات و مواظبت، طی مسیر کرد. اما اگر از آغاز در ابتدای راههای نادرست و انتخابهای غلط قرار بگیریم، برگشت به مسیر اصلی و انتخاب صحیح آسان نیست.
تاریخ و تجربه بشری نشان میدهد، زمینهها و ظرفیتهای اطراف انسان، اگر خوب و درست دقت شوند و با ارجاع به فطرت الهی انسان، آزمون، اعتبارسنجی و انتخاب شوند، انتخاب اولیه، تضمینی برای حرکت درست و منضبط در مسیر قویم و متین است.
دو آیه «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30) یا «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لِأَبِیهِ وَقَوْمِهِ إِنَّنِی بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ إِلَّا الَّذِی فَطَرَنِی فَإِنَّهُ سَیَهْدِینِ»10 (زخرف/ 26 و 27) نشاندهنده تضمین هدایت الهی برمبنای حرکت مطابق با ارزشها و معیارهای فطرت خدادادی است.
درحقیقت، عرضه به فطرت الهی انسان و تطبیق آن، هر موضوع و مسألهای را به یک انتخاب درست منتج میکند. اما کسی که مطابق فطرت حرکت نکرده و شخصیت خود را در تعارض یا حتی در تضاد با فطرت الهی شکل داده، همه انتخابهایش آشفته، هزینهزا، برهمزننده، مشوش و درنهایت گمراهکننده است. پس سعادتمندان دنیا کسانی هستند که از این زمینهها و ظرفها، به انتخابهایی درست و دقیق رسیدهاند و از این انتخابها، به هوا و فضایی رسیدهاند که با غیر درستی و راستی نمیتوان در آن نفس کشید.
در زمانه معاصر، بزرگانی چون حضرت امام(ره)، امام خامنهای(حفظهالله)، آیتالله قاضی(ره)، آیتالله بهجت(رض)، آیتالله مدرس (طابالله ثراه) و جمعی از استادان و اعاظم اخلاق و تربیت، از تمام ظرفیتها و زمینهها بهگونه شایسته و به کفایت نسبی استفاده کرده و برای خود، فضای صلاح و سداد آماده کردهاند و به مقامات عالیه رسیدهاند. همچنین است درمورد برخی رزمندگان جبهه اسلام که این راه طولانی را در زمانی کوتاه طی کردهاند. این مجاهدان، تلاش داشتهاند که زمینههای اطراف را در محل درستش، به نتیجه و ثمری مطابق با رضایت الهی بنشانند و برسانند. از این زمره، سردار سرافراز حاجقاسم سلیمانی، نمونهای فاخر و برجسته است. مروری بر زمینههایی که حاجقاسم در آن پرورش یافته و تلاش کرده که این ظرفیتها در قاعده فطرت الهی، به فعلیت برسند، بهعنوان سند حی و حاضری است که میتواند دستمایه حرکت درست قرار گیرد.
حاجقاسم
اولا) در مولفههای وراثتی (خونی) و خانوادگی، توانست آنچه دستمایه رشدش میشود را، بهدرستی قدر بشناسد و تقویت کند. دودمان غیور و شجاع، لقمه حلال پدر، خصایل روحی و معنوی والدین، تعاطف و گرمی موجود در خانواده و آبرومندی (درعین نداری و فقر)، حاجقاسم را بزرگ و بزرگزاده بار آورد. ثانیا) در مولفههای محیطی، تمام همت حاجقاسم بر این بود که نقاط آغاز تربیت و پرورش درست را استحصال کند و ضمن نزدیکی به فضایل اخلاقی، فاصلهای معنادار و جالبتوجه نسبت به رذایل و شرور داشته باشد. حاجقاسم، زندگی ایلی در اقلیم کوهستانی را غنیمتی برای سفر و هجرت مداوم و افق و بلندایی آرمانی قلمداد میکرد. از همه مزایای زندگی ساده روستایی در کنار چوپانی و کشاورزی بهره برد و بنّایی11 را به جهت سختی کار تجربه کرد و حرکت تدریجی، اما محکم و متین را یاد گرفت و همه اینها را به میدان عمل زندگی نزدیک کرد و برای خودش سرمشقها نوشت. شاید مقدم بر همه مولفههای محیطی، این پدر بود که «یاد گرفتن» و «آموزش دیدن در مسیر خدا» را بهعنوان ارزشی بیبدیل در زندگی حاجقاسم نشانهگذاری کرد. لذا حاجقاسم مسیر استرشاد را از طریق شناسایی و پیدا کردن نفس پاک و سلیم و تبعیت روحی از آن، پیمود. همه این مولفهها، منجر به نشاء بذر محبت نسبت به اولیاءالله خاصه مادر همه خوبیها، حضرت زهرا(س)، دوست داشتن مردم از طریق خدمت و احترام، و عصبیت و غیرت دینی و ملی شد. اما شاید بتوان گفت ندبه و بکاء و البته اشک بهعنوان سرمایه و توشه حرکت، غنیمتی گرانبها برای حاجقاسم به بار آورد.
درواقع، زندگی حاجقاسم مثل هر فرد دیگری از تلاقی با مسائل ریز و درشتی تشکیل میشود که از اولین آنها، زمینههای حیات و رشد در آغاز زندگی است. این زمینهها، اگر با شفافیت فهم شود و با متر و معیار فطرت الهی انسان ارزشگذاری شود و به انتخاب برسد، انسان را پلهپله بار میآورد، او را آگاهتر و جامعتر کرده و انتخابهای بعدی را با سرمایه تجربه قبلی، پیش میبرد و این مسیر را با زنجیرهای از انتخابهای خوب و درست به نتیجه حقیقی آن، که رضای الهی است، نزدیک میکند. اما اگر در این زمینهها، فطرت الهی انسان را ملکوک و مخدوش کند و انتخابهایی ضعیف یا حتی غلط را پیشه خود سازد، از مسیر بیرون افتاده و با این دستمایه و توشه، نظام ارزشی نادرستی را برای انتخابهای خود، میسازد که نشانگرهایی کجراهه یا بیراههنماست.
پس فطرت خدادادی انسان پاسدار نفس برای رسیدن به نظام ارزشی درست برای انتخابهای خرد و کلان در بزنگاههای همیشگی زندگی است و آن کس پیروز و رستگار است که فطرت را آغشته و آلوده به خودخواستهها نکند تا خداخواستهها بدون حجاب، خود را آشکار و عیان سازند. جالب ماجرا اینجاست که اگر این خداخواهی، عمومی شد نعمت سرازیر و لبریز میشود و جامعه بر مدار حقطلبی، حرکت میکند، راه میگشاید، مانع برمیدارد، اصلاح میخواهد، اصلاح میکند و شاید به انقلاب برسد. لذا انقلاب بیرون، سرمنشأ در انقلاب درون دارد. انقلاب خود مقصد نیست، در مسیر است. باید خالص شود از هرچه غیر است. مقابله دارد، مبارزه دارد، مجاهده دارد و جانبازی میخواهد.
برای عدهای از جوانان ما، این خداخواهی، این انقلاب و این جانبازی همه حیاتشان شد و چه گوارا حیاتی. هر لحظهاش پر از ساخت آینده موعود بود، برای آن قائم منتظر(عج) و حجت آخرین... حاجقاسم مشت همه ما را پر کرد، برای این مسیر، بهمثابه یک شاهد شهید...
پینوشت:
1. غرر الحکم، ج 3، ص 392، ح 4855
2. سردار سلیمانی در سال 1337 (تاریخ شناسنامه 1335) در روستای «قنات ملک» از توابع کرمان دیده به جهان گشود. این روستا دارای اقلیمی کوهستانی است و تابستانهای خنک و زمستانهای سردی دارد.
3. سردار سلیمانی از عشایر طایفه سلیمانی است که در حدود 270 سال پیش از فارس به کرمان مهاجرت کردهاند.
4. در پیش از انقلاب، روستای قنات ملک و مناطق اطراف، از محرومیت شدید رنج میبردند. به این خاطر، بسیاری از خانوادههای ساکن در این مناطق، مشکلات معیشتی داشته و از مؤلفههای حداقلی رفاه، بیبهره بودند.
5. عن رسول الله(ص): الفقر فخری، و به افتخر علی سائر الانبیاء (عوالی اللآلی، ج1، ص29، ح38؛ بحارالانوار، ج69، ص32).
6. حاج قاسم سلیمانی، در دوران کودکی (در حدود سن سیزده سالگی)، با هدف کمک به معیشت خانواده، به همراه احمد سلیمانی (که از دوران کودکی با حاج قاسم بزرگ شده)، به مدت هشت ماه در کرمان به کارگری و بنّایی مشغول میشوند، تا بتوانند از این رهگذر، به تأمین مخارج خانوادههایشان یاری برسانند.
7. حاج قاسم سلیمانی، بعد از اتمام تحصیلات مقطع ابتدایی در روستای قنات ملک و در اوایل دوران نوجوانی، به شهر کرمان مهاجرت میکند و در یکی از هتلهای کرمان به کارگری میپردازد و بعد در «سازمان آب» کرمان استخدام میشود.
8. سردار سلیمانی از آغاز راه در دوران کودکی تا هنگام رسیدن به معراج، پیوسته دل در گرو محبت دوستانی داشت، که رنگ و بوی شهدایی داشتند. از شهید حاج احمد سلیمانی (دوست دوران کودکی تا جوانی سردار) گرفته تا شهدای والامقامی نظیر شهید طهرانیمقدم و شهید حاجاحمد کاظمی. به عنوان نمونه، سردار سلیمانی به تأثیرپذیری خود از شهید حسن باقری اشاره میکند و میگوید: «من از همان ابتدای سال 60، مجذوب حسن (باقری) شدم. شاید یکی از عللی که باعث شد از رفتن صرف نظر کنم و در جنگ ماندگار شوم، شخصیت حسن بود. من خود را مدیون حسن باقری میدانم». همچنین ایشان درباره عمق ارتباط خود با شهید احمد کاظمی نیز میفرماید: «من و احمد (کاظمی) خیلی با هم رفیق بودیم. من نمیدانم که من احمد را بیشتر دوست داشتم یا احمد من را بیشتر دوست داشت. همیشه این در ذهنام بود که ای کاش میشد من یک جوری به احمد ثابت کنم که من چقدر دوستش دارم...(مصاحبه سردار با برنامه روایت فتح)».
9. برگرفته شده از آیه 128 سوره مبارکه توبه: «لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیم.»
10. با اینکه این «فطرنی» به معنای «خلقنی» است ولی معلوم است معنای متبلور از آن، بالاتر از خلق به معنای آفرینش صرف است. در این جا خلق مبتنی بر فطرت الهی است و ادامه آیه اشاره دارد، همان خالقی که مرا بر مبنای فطرت الهی آفریده است، همانا او مرا هدایت میکند؛ یعنی اگر بر مدار فطرت الهی باقی بماند، گریزی از هدایت بر مسیری که خدا ترسیم کرده، نیست.
11. حاج قاسم سلیمانی از اوایل دوران نوجوانی طعم کارگری و بنّایی را چشیده است. او اگر چه در طول زندگی خود بنّا - به معنای خاص کلمه (استاد بنّا) - نبود، اما آنگاه که در قامت یک کارگر ساده، فرصت لمس تجربه ساختن و بنایی یک مدرسه را ولو در سادهترین شکل آن، به دست آورد، از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را برد و از این کارگاه تجربه، برای خود توشهای اندوخت که سالهای بعد کمک کار او در استحکامبخشی به بنای مبارک مکتب مقاومت شد.