حرفهای «روبن استلوند» کارگردان فیلم «مربع» برنده نخل طلای کنفرهیختگان: هفتادمین دوره جشنواره فیلم کن به پایان رسید و «روبن استلوند» کارگردان ۴۳ ساله سوئدی توانست با فیلم «مربع» رقبای قدرتمندش مانند میشائیل هانکه با فیلم«پایان خوش»، سوفیا کاپولا با فیلم «فریب خورده»، آندری زیاگنیتسف با فیلم «بی عشق»، لین رمزی با فیلم «تو واقعا اینجا نبودی» و یورگوس لانتیموس با فیلم «کشتن گوزن مقدس»، را کنار بزند و نخل طلا را در دست بگیرد.
کشمکش میان عقل و غریزه
ترجمه: سیدحسین رسولی
ساخته قبلی فیلمساز سوئدی، «فورس ماژور» (۲۰۱۴) مورد توجه منتقدان قرار گرفت و نامزد بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان جشنواره فیلم گلدنگلوب ۲۰۱۵ شد. «فورس ماژور» داستان یک خانواده سوئدی را روایت میکند که تصمیم میگیرند برای تعطیلات به پیستهای اسکی در کوههای آلپ بروند. در دوران تعطیلات، شک، بیاعتمادی و خشونت پنهان در این خانواده به ظاهر معمولی و خوشحال نمایان میشود و همه چیز بههم میریزد. این کارگردان سوئدی تلاش میکند مانند بسیاری از دیگر هنرمندان سوئدی دست روی بحرانهای وجودی و مسائل روانشناسانه بگذارد. استلوند فیلمسازی را با فیلمهای مستند در سال ۲۰۰۱ شروع کرد و تاکنون ۱۰ فیلم را در کارنامه خود ثبت کرده است که در این میان سه فیلم کوتاه هم به چشم میخورد. در توضیح داستان فیلم در سایت جشنواره کن آمده است: «کریستین، سرپرست موزه هنرهای معاصر است. او پدری طلاق گرفته است که یک ماشین برقی میراند و از قوانین خوب حمایت میکند. برنامه هنری بعدی او نمایش یک «چیدمان» هنری در محلی در شهر است و رهگذران را به نوعدوستی دعوت میکند. او به مردم یادآوری میکند که ما در قبال انسانیت مسئول هستیم. در همین حین دزدی تلفن همراه او را میدزد و او واکنش احمقانهای به این وضعیت نشان میدهد... » ترجمه بخشی از گفتوگوی «جوئی یوتیچی» با «روبن استلوند» در نشریه «deadline» را در ادامه میخوانید.
به نظر میرسد که فیلم «مربع» مانند فیلم «فورس ماژور» به گسست میان آنچه اعتقاد داریم و آنچه انجام میدهیم میپردازد. چطور چنین چیزی در زندگی رخ میدهد؟
کشمکش فیلم «مربع» بین عقل و غریزه ماست. این مضمون از وقتی شکل گرفت که داشتم فیلم «بازی» (۲۰۱۱) را میساختم. پروندهها و احکام دادگاه را میخواندم. یک دزدی در محلی که زندگی میکنم اتفاق افتاده بود و این فیلم از آن دزدی الهام گرفته شده بود. بچههای جوانی بودند که از بچههای دیگر در یک فروشگاه بزرگ دزدی کرده بودند. وقتی داشتم پروندههای دادگاهها را میخواندم متوجه شدم که بزرگسالانی هستند که تلاش میکنند تا به این بچهها کمک کنند. این بچهها هم هیچ وقت درخواست کمک نمیکنند. با پدرم درباره این ماجرا حرف زدیم و این قصه در واقع یک صحنهای از فیلم شد. پدرم گفت که وقتی 6 سالش بود؛ پدر و مادرش آدرسی را دور گردنش چسبانده و آن را به مرکز استکهلم فرستاده بودند. فکرش را بکنید که یک بچه 6 ساله در مرکز استکهلم؛ همه چیزها هم پای خودش.
خیلی واضح و مبرهن است که در آن زمان شما میتوانستید وقتی بچههایتان به دردسر میافتادند به دنبال کمک بزرگسالان دیگر باشید. اما، امروز تمایل به این داریم که به بزرگسالان دیگر بهعنوان یک تهدید بالقوه در قبال بچههایمان نگاه کنیم. زمانی که با این موضوع دست و پنجه نرم میکردم در سوئد «جماعت محصور» شکل گرفتند. این جماعت بیانی تهاجمی از این حرف هستند که: «ما مسئول آن چیزی که در بیرون اتفاق میافتد نیستیم؛ چون ما آنها را به مثابه خطر بالقوه میدانیم.» با توجه به همین مفهوم متنی، من و کیل بومن تهیهکننده فیلم تصمیم گرفتیم که یک مکان سمبولیک را خلق کنیم تا مسئولیت اجتماعی و جمعی را به یادمان بیندازد. ما به یک موزه دعوت شدیم. موزه طراحی «وندالاروم» در «ورنامو» سوئد. میخواستیم در این ارتباط یک چیدمان داشته باشیم. در همانجا محل مورد نظرمان ساخته شد الآن در دو شهر نروژ هم دو محل دیگر ساخته شده است.
ایده فیلم شما را تا زمانی که در جهان واقعی ببینمش درک نکرده بودم.
در حال حاضر این ایده محل در شهر ورنامو جشن دو سالگیاش را میگیرد. این ایده در آنجا تبدیل به یک جنبش کوچک شده است. مردم از این محل برای دورهم جمع شدن استفاده میکنند. دیگر زوجها درگیر این محل شدهاند. افرد معلول هم از این محل به منفعت رسیدهاند. مردم به این محل میروند و اعتراض میکنند. از هر جهتی که نگاه کنید این اتفاق تبدیل به یک جنبش کوچک در آن شهر شده است.
چرا فکر میکنید که به چنین چیدمانی احتیاج است تا ما با این موضوع از نظر احساسی درگیر بشویم و آن را باور کنیم؟
به نظر من چنین چیدمانی پیشزمینههای تماشاگر را میشکند. ما شبیه گلهای از حیوانات شدهایم. بنابراین وقتی اتفاقی میافتد خیلی میترسیم. باید به خاطر داشته باشیم که «این در واقع منم که باید کاری انجام بدهم.» این کار دقیقا به راحتی استفاده از نشانههای راهنمایی و رانندگی است. تمدن، قراردادهایی را بین انسانها ساخته است. جادههای ما خطوط عابر پیاده هم دارند. این یک قرارداد خیلی ساده است که «راننده باید خیلی مراقب عابرهای پیاده باشد و ماشین را برای آنها نگه دارد.» البته شما میتوانید قراردادهای جدیدی هم بسازید. ما شروع به فکر کردن به همین ساختن قراردهای جدید کردیم. فهمیدیم که همه دوست داریم به خودمان بهعنوان یک موجود عاقل و روشنفکر نگاه کنیم. باید به خاطر داشته باشیم که این کار را باید به یک شیوه خاص انجام میدادیم.
شما در فیلم «فورس ماژور» جنگ و گریزی انسانی را مطرح کردید که شاهد آغاز یک بهمن بود. در حین وقوع همین بهمن انسانیت هم سقوط میکند. وقتی که زن میفهمد مرد زندگیاش اصلا به او و بچههایش فکر نمیکرده است. اما در فیلم «مربع» بوم نقاشی شما گستردهتر از این حرفهاست. شاهد تفسیری از هنر معاصر جهان، تفسیر اجتماعی و تفسیر نهاد خانواده هستیم. این قطعات پازل چطور در کنار هم قرار گرفتهاند؟
فکر میکنم که نوشتن این فیلم خیلی سخت و ساختنش هم خیلی مشکل بود. به این فکر میکردم که چرا ما باید خودمان را درگیر فیلمی کنیم که شخصیتهای آن میگویند که «همه با ارزشهای درون مربع موافق هستند.» فهمیدم که باید این داستان را در دو مرحله تعریف کنم. مرحله اول مرحله فردی است که شما تمرین زندگی میکنید و تلاش میکنید که با مسائل اخلاقی روبهرو شوید. مثل وقتی که یکی از اعضای خانواده را در خیابان میبینید. مرحله دوم که برایم مهم بود، مرحله اجتماعی آن بود. مقداری باید به رسانهها حمله میکردیم. مقداری هم باید به مفاهیم هنر معاصر حمله میکردیم که این ایدهها را باید رشد هم میدادیم. همچنین باید مقداری به «وجود انسانی» میپرداختیم.
وقتی داشتم فیلمنامه را مینوشتم وقت بسیار زیادی را صرف مسافرت به جاهای مختلف کردم. به موزههای هنرهای معاصر رفتم. به موزه هنر شهرهای مختلف میرفتم و میدیدم آنجا چه خبر است. خیلی سخت است که تفاوت آنها را بگویم. گروهی نشانههایی از نئون داشتند و گروهی دیگر از نشانههای فلزی بزرگ یا هرچیز دیگری استفاده میکردند. کمی احساس «مارسل دوشان» را داشتم که آن کاسه توالت را در موزه قرار داده بود. در آن روزگار کار «دوشان» یک کار تحریکآمیز بود؛ ولی حالا دیگر نیست. کار «دوشان» تبدیل به یک قرارداد یا یک آیین شده که خودش را تکرار میکند. این اثر دیگر ارتباطش را با جهان خارج از دست داده است.
لایهای در فیلم وجود دارد که به این موضوع اشاره دارد که فردیت ما مانند آن چیزی است که ما به آن اعتقاد داریم.
یک پروفسور جامعهشناسی توصیفی از سوئدیها در یک سخنرانی ارائه داد که خیلی جالب بود. او یک مثلث رسم کرد و «فردیت» را در سمت چپ، «خانواده» را در سمت راست و «دولت» را در بالای مثلث قرار داده بود. سپس تلاش میکرد که با آن مثلث مردم کشورهای آلمان، سوئد و آمریکا را نشان بدهد. من زمانی در هر سه کشور زندگی کرده بودم. شما باید میگفتید به کدام قسمت از مثلث اعتماد و اعتکا دارید. آمریکاییها به قسمت فردیت و خانواده اشاره میکردند؛ آلمانیها به بخش خانواده و دولت و سوئدیها به قسمت فرد و دولت اعتماد میکردند.
مطالب پیشنهادی







