طاهره راهی: یک عکس نیمه با جلدی قهوهایرنگ بود، طرح جلد کتابی که در دست دوستم دیده بودم و همین عکس، برایم جالب شد؛ عکس یک مرد دشداشهپوش. روی جلد نوشته بود: خاطرات سیدرسول موسوی، و خب با این نام و با همان اطلاعات کمی که از نامگذاری اعراب داشتم، فکرش را هم نمیکردم کتاب خاطرات یک عرب باشد، چه برسد به عراقی بودن؛ با خودم میگفتم حتما از نیروهای ایرانی است که با زبان عربی آشنا بوده و در دوران جنگ ماموریتهای برونمرزی رفته است. اما با خواندن چند خط از پیشگفتار کتاب، ذهنیتم به هم ریخت؛ «سیدرسول موسوی، مجاهد عراقی را نمیشناختم و اعتراف میکنم اصلا به ذهنم خطور نمیکرد یک روز بخواهم روزهای زندگی چنین آدمی را اینطرف و آنطرف کنم و حتی قالبی از جنس نوشتههای کاغذی برای آنها بگیرم.» ابتدای کتاب همراه با نام سیدرسول، مجاهد عراقی نوشته شده بود. از آن دو کلمه متوجه شدم راوی، عرب و اهل عراق بوده است. حالا میخواستم بدانم او که در عراق به دنیا آمده، چگونه سر از ایران درآورده و چطور در ماموریتها به کشور مادریاش میرفته و اطلاعات جمعآوری میکرده است. همینها مرا بیشتر و بیشتر ترغیب به خواندن کتاب کرد. کتاب «زمینی که مرا بالا بُرد» که در انتشارات سوره مهر منتشر شده، خاطرات سیدرسول موسوی، یک عراقی است که تا ابتدای جوانی همراه خانواده در آنجا میزیسته است، اما با شروع جنگ صدام علیه ایران و محدودیتهایی که حزب بعث برای خانواده و بهخصوص پدرش ایجاد کرده، مجبور به مهاجرت به ایران و خوزستان شدهاند. این کتاب که در هشت فصل منفصل اما بههممرتبط نوشته شده، از محل تولد و مهاجرت سیدرسول به شهر العماره شروع میشود. او پس از مهاجرت به ایران و اهواز دوباره به العماره، شهر نوجوانی و جوانیاش بازمیگردد. بازگشت به خانه و شهر کودکی پس از سالها برای همه تجربهای فراموشنشدنی است، اما به چه صورت و به چه دلیل؟ سیدرسول موسوی برای اولینبار بهعنوان اسیر به شهر دوران کودکیاش بازمیگردد. او قبل از مهاجرت به ایران نیز، در عراق کارهایی برخلاف حزب بعث انجام داده و در شهر شناختهشده است، برای همین سیدرسول در اسارت و در بدو ورود به اردوگاه شهر، حتی نامش را هم تغییر میدهد و دوست ندارد کسی او را در آن شهر و حتی در اردوگاه بشناسد؛ از سربازان و دوستداران حزب بعث، هیچ شکنجهای بعید نیست؛ «درحالیکه سعی میکردم بین اسرا طوری قرار بگیرم که مرا نشناسند، صدای یکی از سربازان به گوشم خورد که میگفت: والله ذاک من اهل العماره! با خودش تکرار میکرد: منهو و وینجا؟ تشخیص نمیداد و دوباره دنبال من میگشت.» او بار دوم بهعنوان یک شهروند عراقی و زیر نظر سازمان بدر بهعنوان یک پلیس راهنماییورانندگی به العماره بازمیگردد و اینبار بهراحتی در خیابانهای شهر قدم میزند، بدون آنکه ترس از شناختهشدن داشته باشد. صدام سرنگون شده و حالا این افراد حزب بعث هستند که نمیتوانند بهراحتی در شهر قدم بردارند؛ «بعد از مراجعه به وزارت کشور، از طرف سازمان بدر مرا بهعنوان افسر به اداره راهنمایی و رانندگی معرفی کردند. اولین محل خدمتم ورودی دانشگاه العماره بود و بهعنوان پلیس راهنمایی آنجا میایستادم. حالا بیشتر اهالی العماره مرا میشناختند و آوازه طرز برخورد و نحوه کارم در محل خدمت اینطرف و آنطرف پیچیده بود. مردم مرا دوست داشتند و با دیدنم فوری ابراز محبت میکردند.» نویسنده در کتاب «زمینی که مرا بالا بُرد» با قلمی آسان، بدون تکلف و البته بدون پرداختن به جزئیات خانواده سیدرسول، زندگی و سختیهای او را برایمان بهتصویر کشیده و حتی گاهی رسم و رسومات مردم عراق را نیز لابهلای خاطرات آورده است. قلم روان و بدون فرازوفرود محبوبهسادات رضوینیا، مخاطب را با خود همراه میکند. گویی در هورالعظیم و در آن بلمهای باریک، کنار سیدرسول نشستهای و او که با حبسنفس بههنگام دیدن بعثیها، در لابهلای نیزارها و چولانها، ترسش را فراموش میکند و حالا نوبت توست که ترست را محبوس کنی و با او همراه شوی. پازلی که در ذهنم از زندگی سیدرسول و نام کتاب ساخته بودم، حین خواندن کتاب جابهجا میشد و با آخرین جمله نویسنده کاملا بههم ریخت. اصلا فکرش را نمیکردم بعد از دویست و خردهای صفحه، خواندن خاطرات از یک مجاهد عراقی، کسی که هربار بعد از مهاجرت (چه سفر به ایران در ابتدای جنگ هشتساله و چه بازگشت به عراق بعد از شکست صدام)، زندگیاش را از صفر شروع کرده و حالا دیگر درجه سرهنگی دارد و رئیس اداره راهنماییورانندگی شهر العماره است، رویای یک خانه با دو اتاق در ایران را داشته باشد: «در رویاهایم همیشه خودم را درحال ساختن خانهای کوچک در ایران میبینم که مال من است. خانهای با دو اتاق که سالهای آزادیام را در آن بگذرانم؛ خانهای که زمینش مرا بالا میبرد...» برای مایی که در ایرانی امن به دنیا آمدهایم، با آرامش به تحصیل پرداختهایم، شغل انتخاب کردهایم و در همه این سالها بدون خدشه و آزار، پیرو دین و مذهب پدرانمان بودهایم، این رویای سیدرسول موسوی شاید یک آرزوی ساده باشد، اما باید بدانیم امید یک دنیای آزاد، امن و بدون جنگ در همین یک رویای ساده تجلی یافته؛ زندگی بر زمینی که تو را پرواز میدهد... .