رعنا مقیسه، روزنامهنگار: پدرم فوتبالی بود؛ از آن دنبالکنندههای دوآتشه «90». دوشنبهشبها قاعده خانه شکسته میشد و پدر دیدن یک برنامه تلویزیونی را به خواب زودهنگام همیشگیاش ترجیح میداد. از صدای آشنای عادل فردوسیپور که بگذریم، 90 برای من که دختر یک خانواده فوتبالی بودهام، خلاصه میشود در دو تصویر؛ نور سبزی که دوشنبهشبها توی تاریکی شمایل پدر نشسته روبهروی تلویزیون 24 اینچی را روشن میکرد و حمیدرضا صدر. با آن لباسهای منحصربهفرد، لحن صدایش وقتی هیجانزده از فوتبال میگفت و دستهای بیقرار. تصویری لانگشات و بهیادماندنی که همه اهالی فوتبال از او به یاد دارند. حمیدرضا صدری که حالا بیشتر از دو ماه از مرگش میگذرد و آخرین کتابش «از قیطریه تا اورنج کانتی» نمای کلوزآپی است از او در آخرین سالهای زندگی.
کتاب روایت عریان رویارویی صدر است با مرگ؛ مواجههای که برای او از لحظه روبهرو شدن با شدت بیماری در تهران آغاز میشود و تا روزهای نزدیکی با مرگ بهتصور خودش ادامه پیدا میکند. تجربهای که البته یکسالونیم بعد از نوشتن آخرین صحنه زندگی توسط خودش به پایان میرسد. نویسنده چه در اولین روزهای کشف بیماری و چه در سختترین لحظات بهشدت هشیار است. خوب میبیند و خوب میشنود و درنتیجه کتاب مملو از جزئیات است. پر از توصیفات دقیق و عجیب که مخصوص حمیدرضا صدر بود. ذهنی که آگاهانه دارد همهچیز را ثبت میکند و بهخاطر میسپارد. این میتواند حاصل مرگآگاهی نویسنده و مواجهه با مرگ قطعی نزدیکی باشد که اهمیت مراقبت از لحظه و جزئیات را در او بهمراتب بالا برده است. «دکتر تصاویر ریهات را دربرابر لایتباکس گرفته. تندتر شدن ضربان قلبت برخلاف خونسردی ظاهریات. گزگز کردن نوک انگشتان دستان و پاهایت. بالا رفتن انگشت دست راست دکتر و پایین آوردنش روی ریه چپ و نشان دادن دو نقطه. لکه کوچکی همراه با توده بزرگی بالای سرش...»
چشم در چشم مرگ
هرچند حمیدرضا صدر اساسا به مرگ فکر میکند، از مرگ مینویسد و با مرگ رودررو میشود اما «از قیطریه تا اورنجکانتی» بهاندازه مرگ از زندگی سرشار است. در تکتک کلمات سرد کتاب و بهموازات آن در همه لحظات منتهی به مرگ راوی، میل به زندگی در حمیدرضا صدر آشکار است. حتی زمانی که برای اسکن ریه و قطعی شدن سرطان به بیمارستان رفته است و در آینه خودش را برانداز میکند: «به ترکیب نامانوس و تا حدی بامزهات نگاه انداختهای. رنگ آبی آسمانی را همیشه دوست داشتهای و لباسهای گشاد هم همیشه محبوبت بودهاند.» این به هم تنیدگی مرگ و زندگی از پس کلمات صدر مساله اساسی کتاب است. معلق بودن انسان در یک وضعیت متناقض بین مرگ و زندگی. صدر در سراسر مدت بیماری، چشم در چشم مرگ ایستاده است. مرگ لحظهبهلحظه و سایه به سایه با زندگیاش گره خورده. «پیش از این با ایستادن در بالکن خانه مهرناز به دریا خیره میشدی، نفسهای عمیق میکشیدی و از تماشای پهنه بیکرانش لذت میبردی. اما حالا بیتفاوت شدهای. نه بهدرستی طلوع خورشید را میبینی و نه غروبش را... وقتی آدم به چنین نقطهای میرسد که زیر پایش خالی میشود، هر لبخند مهربانانهای را نیشی از سر تکبر میپندارد... همهچیز از سیاهی تا سفیدی برایش نشانی از بیماری و مرگ پیدا میکند، بیتعارف، همهچیز.»
شرح یک تنهایی تمامنشدنی
این میزان از مواجهه با مرگ، بهکل زندگی را مختل میکند. برای حمیدرضا صدر آینده بیمعنی بهنظر میرسد، حال از دست رفته و فقط گذشته است که اهمیت دارد و بر تمام زندگی سایه انداخته. «حالا نه میخواهی عکسی بگیری و نه دنبال عکسهای آنهایی. میخواهی گذشته دست نخورده باقی بماند و آلوده به اکنون تو نشود. عکسها به آینده تعلق دارند. همان چیزهایی که از تو فاصله خواهند گرفت.» آدمها انگار وقتی از نزدیک به مرگ چشم میدوزند وارد دنیای دیگری میشوند. وضعیتی منقطع از جهان بیرون که در آن هیچکس حضور ندارد. خودنمایی یک تنهایی تمامنشدنی. «حالا انگار تو چیزی میبینی که دیگران نمیبینند. کنارت هستند و دستی به سر و گوشت میکشند، اما انگار در دنیای دیگری بهسر میبرند. تو جان میکنی پا به دنیایشان بگذاری و کنارشان قرار بگیری، اما درون مهی سیال و سنگین گم شدهای. با قلبی در حال انفجار. چشمانت همهچیز آنها را بهشتی میبیند. بهشتی دسترسناپذیر برای تو.» کلمات حمیدرضا صدر که از پس تجربه باکیفیتش نوشته میشود بهشدت ما را در حس این تنهایی عمیق سهیم میکند. تنهایی او و ما دربرابر مرگی که بهزودی فرا خواهد رسید و حتی پیش از آمدن میتواند زندگی را سراسر از انسان بگیرد.
وقتی زمان با مرگ همدست میشود
نفس کشیدن در چند قدمی مرگ احتمالا بزرگترین بحران زندگی انسان است. بحرانی که صدر بهخوبی برای ما برگزارش میکند، ترسیم دقیق و محسوسی از قرار گرفتنش در موقعیت انتظار. نویسنده هرلحظه در انتظار است؛ انتظاری که در دل بزرگترین بحران زندگیاش ایجاد شده، انتظار برای مرگ و همزمان برای زندگی. زمان اساسا در بحران چگال میشود. نوعی رنج مضاعف برای راوی و برای ما. زمان برای کسی که با سرطان دستبهگریبان است مفهوم عجیبی است، در نوسان بین زندگی و مرگ. دارایی ارزشمندی که بیمار برای زنده ماندن و نگه داشتنش به درمانهای سخت چنگ میزند درحالیکه همزمان دلیلی است برای عذاب مضاعف که قرار است همدست با مرگ لحظهبهلحظه نابود کند، مفهومی که نویسنده به درک باکیفیتی از آن رسیده و روایتش کرده. زمان در تمام کتاب کند و سنگین میگذرد و میتواند مخاطب را در تجربه لحظات بحرانی با نویسنده همراه کند. «ساعت 2. درد کینهتوز. درد یاغی. درد سرکش. به خود پیچیدن. گره زدن دستها. به هم فشردن انگشتها. بلند شدن. خم و راست شدن. بهزحمت چند قدمی راه رفتن. بیهوده، بیاثر. فروبردن ناخنهای دست چپ درون شانه سمت راست. ولو شدن روی صندلی. خم و راست شدن. گذاشتن پیشانی روی بالش کتابی. درد. صدای درد... ساعت 2:30 بعدازظهر تلوتلوخوران بهسوی دستشویی میروی و در آینه بهخودت خیره میشوی. موی آشفته. رگهای بیرونزده از شقیقه. چشمان فرورفته. لبان خشکشده. صورتی برگشته از آدمیزاد. گویی به عکس رفیق مردهای چشم دوختهای. صورت، مو، ابرو، چشم و گوش او را میبینی، اما خودش کجاست؟ کجا رفته؟ کجایی لعنتی، کجا؟»
مردی که میخندد
راوی با خود و با ما صادق است و روراست. نمیکوشد تصویری قهرمانانه و ایدهآل شده از خود به نمایش بگذارد. از ضعفها و ترسها و امیدها میگوید و از احساس سرزنش و شرمی که هنگام دیدن دختری جوان و درگیر با سرطان به او دست داده است. «و درد بهراستی نفرتانگیز است.» از وحشت و بیمیلی و دلزدگی و نفرتش از مرگ هم میگوید. این میزان خیره شدن به مرگ انگار حمیدرضا صدر را روبهروی خودش و ما قرار داده است؛ بیرتوش، بیآنکه لازم باشد نیمهتاریک و ضعیف وجودش و حتی امیدهای واقعی و واهیاش را پنهان کند. همین باعث شده که راوی برای ما ترحمبرانگیز نباشد. ما اساسا بیش از آنکه از خواندن کلماتش غمگین شویم میترسیم و به فکر میرویم. خودمان را جای او فرض میکنیم و از زمختی بیماری و ناتوانی تن انسان در مقابله با آن میهراسیم. خودمان را کنار او در دوراهی انتخاب مسیر پردرد درمان یا استقبال از مرگ قرار میدهیم؛ در تجربهای خفیف شده، دستبهگریبان بودن با سرطان را حس میکنیم و سایه سرد و سنگین مرگ را میبینیم. «رویارویی با بیماریهای لاعلاج دو سو دارد: یکی نبرد از ته دل تا واپسین لحظه است، چسبیدن به زندگی. دیگری تسلیم شدن است، دویدن بهسوی مرگ برای فرار از درد و خیلی چیزهای دیگر. آنهایی که بهسوی مرگ میگریزند پرشمارند.»
زندهباد زندگی
ما در «از قیطریه تا اورنج کانتی» بهلطف روایت صدر تا اندازه خوبی به نویسنده و تجربه رویارویی با مرگش نزدیکیم. این نزدیکی، علاوهبر همه نکات قبل، دستاورد مهمتری هم برای مخاطب دارد. حمیدرضا صدر خواسته یا ناخواسته ما را با تضادی اساسی درگیر میکند که از پس تمام کلمات کتاب پیداست؛ این میزان از صراحت در خیره شدن به مرگ ما را به شکل مضاعفی قدردان زندگی با همه لحظات و فرصتهای خوب و البته ناپایدارش میکند. نوشتههای صریح و زمخت و تلخ صدر از تجربه مرگ، کلمه بهکلمه، چموشی زندگی را به مخاطب یادآوری میکند. به ما که بیخبر از زمان مرگ، باید تکتک لحظات لغزنده و بهسرعت تمامشدنی زندگی را بهخوبی برگزار کنیم. مردی که چه در تحلیلهای سینمایی و چه در تفسیرهای فوتبالی سرشار از شوق و هیجان و لذت زندگی بود، حالا در لحظات مرگ سرخوشانه به زندگی آری میگوید و به ما یادآوری میکند که زندگی مهمترین دارایی ماست. «میخواهی تصور کنی همیشه بهسوی زندگی رفتهای و خدمتگزار دلهای پرمحبت بودهای. میخواهی باور کنی تلاش کردهای زندگی را عریان و برادروار در آغوش بگیری. حالا هم میخواهی باور کنی روح و ذهنت را به تومورهای گرازصفت وانگذاشتهای. هیچوقت. حتی یک لحظه. تو در این دوران نکبتی هم دست از دوستداشتن برنداشتهای. هرگز. هیچوقت. تومور و درد جلو خیلی چیزها را گرفت، جز دوست داشتن. آه، دوست داشتن.»