حامد عسکری ، شاعر: حامد عسکری، شاعر و نویسنده این روزها در سفر پیادهروی اربعین است، نوع نگاهش به این پیادهروی آنقدر جذاب است که در این چند روز استوریهای اینستاگرامش، دستبهدست میچرخد. او در متنی در مورد این روزها مینویسد: «شب از ستاره گذشته است، شهرام شال پیچیده دور سرش خوابیده، کموبیش خروپف میکند البت نه اندازه من، روی پتوی سربازی توی موکبی حوالی عمود ۱۱۲۰ خوابیدهام، دو کیلومتری از یال جاده اصلی فاصله دارم، ماده سگی در دهگاهی در دور دست میموید و ماه با ابرها قایمباشک بازی میکند، نرمهنسیمی میوزد و مورمور به جانم میاندازد، فردا باید بدهم محسن تاولهای پایم را با سرنگ بکشد، چسبکاری کنم دارد اذیتم میکند، دیر وقت است ولی میدانم بیدار است، زنگ میزنم به سیدعلی برایم سیم عراقیام را شارژ کند، کرمم گرفته و تا ننویسم و پستش نکنم خوابم نمیبرد. هنوز صدای خندههایشان توی ذهنم است، داشتم از یکیشان عکس میگرفتم یکی دیگر دوید که توی قابم باشد، سکندری خورد و کف دستها و سر زانوهایش خراش برداشت، حالش خراب شد آب طلا به حلقش چکاندند، باید کاری میکردم، هر جنگولک بازیای بلد بودم انجام دادم که وایتکس بریزم روی تترون لک گرفته دلشان خوشحال بروند، به رامین گفتم یک دستمال کاغذی بیاورد و بچهها تا دیدند گفتند؛ «سِحر سِحْر» فهمیدم به شعبده بازی میگویند: سحر، حال غریبی شدم، من پیامبر حقیری بودم که دلهره داشتم اگر معجزهام نگیرد چه؟ اگر ذوق نکنند نخندند چشمهایشان گرد نشود چه؟ اگر معجزهام کیف ندهد چه؟ پیامبری که رودخانه نه یک دستمال کاغذی را دو تکه کرده بود و قرار بود یک تکه را به یک تکه دیگر برساند و دلهره داشت، از معجزه هیچ رسولی تصویری در دست نیست الا من... شد همین ویدئویی که میبینید، من اصلا حواسم نبود عزیزی داشت فیلم میگرفت و بعد که پیروان آیینم رفتند، مرا کنار کشید و برایم ارسالش کرد،
حسین جان، ارباب مهربان من، من عرفان ترکاندن و سجاده آب کشیدن بلد نیستم، امسال همین خنداندن این خرگوشخانمها را از من بخر... این زائر کوچولوهایی که به سمت تو میآمدند را من خنداندم... تو کشته اشکی ولی خاطرم جمع است این خندهها از اشکهای چرک من برای تو پاکتر و عزیزترند، به حق این خندهها کاری کن گریههایم فقط در عزای تو و بچهها و پدر و مادرت باشد.»