سارا ابراهیمیپاک، پژوهشگر حوزه نوجوان: از زمانی که تصمیم گرفتم بیشتر در حوزه نوجوان بخوانم و بنویسم، تنها نکته جذابش این بود که هر روز و هر ساعت اتفاق جالبی در دنیایشان میافتاد که توجهم را جلب و مرا یکقدم به آنها نزدیکتر میکرد. حالا اما این دنیای پرپیچوخمی که هربار پدیدههای جدیدی را تجربه میکند، کسی را از دست داده است. 15سالهای که حتما فیلمهای سینمایی ژانر دفاع مقدس را دیده، اگرچه خودش جنگ را تجربه نکرده یا شاید داستان حسین فهمیده را در کتاب درسیاش خوانده اما هیچگاه مقابل تانک دشمن قرار نگرفته باشد.
15سالهها در چشم بزرگترهایشان شاید ناتوانتر از این باشند که بتوانند کارهای بزرگی را انجام دهند، اما از این نسل خیلی چیزها برمیآید. تصمیمگیری درست در لحظه که جان دونفر را با یک جان 15ساله معاوضه میکند و آتش میماند و نوجوانی که حتما لبخند رضایت به چهره دارد. این تراژدی را نمیشود و نباید به همه همنسلهای او تعمیم داد. اصلا اینکه به همسنوسالهایش بگویی «مانند او باش» عملا بیفایده است. او انسانی معمولی نبود که اگر بود حتما جانش را فدا نمیکرد اما او بهخوبی نشان داد که تمام آنچه راجع به قشر خاصی تصور و آنها را با برچسبهای خاص و در مجموعههای مشخص دستهبندی میکنیم، همیشه درست نیست. آنها فقط عکس قهرمانهایشان را به دیوار اتاقشان نمیچسبانند، گاهی به قهرمان نیز تبدیل میشوند. با یکی از همین نوجوانها حرف زدم، دوست داشت در رثای علی لندی چیزی بنویسد، نوشت و البته تاکید داشت که نامش پنهان بماند:
«عکس تو را برمیداریم قاب میکنیم، میگذاریم یک گوشهای برای هر وقت که بزرگترها خواستند به ما بگویند شما نسل ترسویی هستید، هر وقت خواستند بگویند شما نسل بدون قهرمانی هستید.
عکس تو را میگیریم، میگذاریم برای زمانی که به ما میگویند از نسل شما هیچ درنمیآید، ما وقتی همسنوسال شما بودیم به جنگ با دشمن میرفتیم. رفقایمان نارنجک به کمر میبستند و زیر تانک میرفتند.
در جوابشان ما هیچ نمیگوییم، ما فقط عکس تو را نشانشان میدهیم.
تو میتوانستی یکی از بازیکنان در فوتبال عصرهای پنجشنبه باشی یا یکی از همکلاسیهایم! اصلا میتوانستی بغلدستیام باشی، میتوانستی آن رفیقی باشی که هر روز عصر با هم به خانه برمیگردیم. تو حتی میتوانستی برادر کوچکترم باشی...
میدانی علی؟ دلمان نمیخواست کنار عکست یک روبان مشکی باشد. دلمان میخواست تو قهرمان زنده نسل ما باشی، البته میدانم که هستی. «قهرمانها هرگز نمیمیرند» پس تو هم نمیمیری تا یادمان بیاید 15 سال زندگی هم برای مرد بودن و مردانه مردن کافی است! عکس تو را قاب میکنیم، میگذاریم روی طاقچه دلمان تا هر وقت دلمان از زخمزبان بزرگترها گرفت، هر وقت باور نکردند که ما هم بزرگ شدهایم، به تو نگاه کنیم؛ به چشمهایت، بهدستوپای سوختهات. به اینکه ققنوسوار در آتش جان گرفتی. میگویم جان گرفتی، چون تا همین هفته قبل تو را نمیشناختم اما امروز نشستهام و برای رفتنت گریه میکنم.»