صادق امامی، دبیرگروه بینالملل: خودشان هم غافلگیر شدند؛ فکرش را هم نمیکردند با چنین سرعتی به دروازه کابل برسند؛ محاسباتشان در حالت خوشبینانه، نوید تصرف پایتخت در هفته نخست شهریور و در حالت بدبینانه در هفته دوم شهریورماه یعنی همین روزها که من در افغانستانم را میداد. خودشان این را «نصرت الهی» میدانند، اما مخالفانشان که این روزها کمتر سخن میگویند و بیشتر نظارهگرند، آن را ناشیاز «خیانت» آمریکا به دولت دستنشانده و تابع اوامر واشنگتن میدانند. هرچه بود، اکنون طالبان بر افغانستان حکومت میکند. امروز من در میان طالبان در کابل یا احتمالا نزدیک به ولایت پنجشیر هستم. نمیدانم پس از انتشار این گزارش در افغانستان با چه مخاطراتی روبهرو خواهم شد، اما در روزهایی که تعقل وا مانده و جای آن احساسات را روی کاغذ یا در شبکههای مجازی میپاشند، نیاز به روایت است؛ اما بهخوبی میدانم که هنوز قلمهای وامانده در صدها کیلومتر آنسوتر و دوربینهای چشم بازکرده در زمین کابل، نتوانسته رخدادهای این روزهای افغانستان را روایت کند. همین هم باعث شد پس از چندینبار تلاش ناکام در خرداد و تیرماه برای اعزام به افغانستان، برای آخرینبار شانسم را امتحان کنم. اینبار اما رایزنیها نتیجه میدهد و یکشنبه ساعت 17 هماهنگیهای سفر انجام میشود تا هرچه سریعتر خودم را به هرات برسانم و با مجموعهای از دوستان مستندساز همراه شوم. سریعترین راه برای رسیدن به هرات، ار فرودگاه مهرآباد میگذرد. در آخرین پرواز هوایی یکشنبهشب، یک صندلی خالی پیدا میکنم. تا گزارش روزانهام را در روزنامه بنویسم، ساعت 8 شب میشود. فورا به خانه میروم. مجموعا یک ساعت برای خداحافظی وقت دارم. با پدر و مادرم به قصد زیارت مشهد خداحافظی میکنم، اما نمیتوانم یک دل سیر در آغوششان بکشم تا نکند بو ببرند و باعث نگرانیشان بشوم. خانواده منهم مثل خیلیهای دیگر، بهدرستی نمیدانند در افغانستان چه خبر است، اما همینقدر که اخبار تلویزیون میگوید، میدانند طالبان دوباره بر این سرزمین مسلط شده است.
ساعت 10:30 شب به فرودگاه میرسم. پرواز راس ساعت 11:30 انجام میشود. حوالی ساعت 1 بامداد هواپیما در فرودگاه مشهد به زمین مینشیند. اولین مقصدم حرم امامرضا(ع) است. پیش از رفتن به حرم، با یکی از دوستان تماس میگیرم تا یک تاکسی برای رفتنم به مرز هماهنگ کند. قرارمان ساعت 4 صبح میشود. کمتر از 3 ساعت برای زیارت فرصت دارم. بهسمت حرم میروم. خیابان خلوت و از آن خلوتتر حرم امامرضا(ع) است. ساعت 4 آقای توفیق تماس میگیرد که بعد از نماز (4:40) خودت را به تاکسیای برسان که در کوچه امامرضا1 توقف کرده است. نماز را فرادی میخوانم که به تاکسی برسم. از حرم بیرون میزنم و به محل قرار میرسم. یک تاکسی رنگورورفته زرد با پلاک هرات خودنمایی میکند. در میان نور زردرنگ چراغهای خیابان، راننده را میبینم. مردی میانسال با هیکلی نسبتا تنومند، صورتی سبزه و بینی نسبتا بزرگتر از سایر اجزای صورتش. برخلاف بسیاری از افغانستانیها در تهران، ظاهرش خیلی شبیه ایرانیها است. فارسیاش ایرانیفهم است اما با تهلهجه افغانستانی. قبل از اینکه سوار شوم، نرخ کرایه را میپرسم. از قبل پرسیده بودم که به پول ایرانی کرایه راه 350 هزار تومان است. اولش میگوید هرچه دوست داری بده، ولی بعدش قیمت را 1300 افغانی تعیین میکند و میگوید 1300 افغانی یعنی 420 هزار تومان. به همان 350 راضی میشود.
در صندلی جلوی تویوتای قدیمی ولی دندهاتوماتیکش مینشینم. سرصحبت را با این سوال که چقدر تا مرز فاصله داریم، باز میکنم. میترسم دیر برسم و تیم رسانهای ایرانی مستقر در هرات، به کابل رفته باشند. میگوید «تا نقطه صفر مرز «دوغارون» در تایباد، 4 ساعت دیگه داریم.» ساعت را میشمارد: «الان ساعت 5 است؛ ساعت 6، 7، 8، 9. ساعت 9 میرسیم.» این را میگوید و کنارش یک «بههمراه خیر» هم میگذارد؛ یعنی بهخیر به مقصد برسیم. این نخستین اصطلاح زیبایی است که از زبان فارسی افغانستانی میشنوم.
خیابانهای مشهد آنطور که باید، روشن نیست. گاهی نور زردرنگی داشبورد ماشین و کمی از صورت راننده که نامش حمید است را روشن میکند و گاهی هم ظلمت مطلق همهچیز را در خود میکشد؛ درست مثل تاریخ معاصر افغانستان. با اینکه در تمام شب نخوابیدم، ولی نمیخواهم از خیر اولین افغانستانیای که میبینم، بگذرم و نپرسم که چه بر سر افغانستان آمد.
-چرا افغانستان بههم ریخت؟
-درست میشود.
گمان میکنم از ترسش این پاسخ را میدهد، اما فورا به جمله قبلش اصلاحیه میزند: «خدا مگر درست کند.» سکوت خیلی کوتاهی میکند: «از دست بنده درست نمیشه.»
از حمید میپرسم از جنگ داخلی نمیترسی؟ من را «حاجآقا» صدا میکند و میگوید: «دیگه باید ببینی که از کارِ خدا چی بهوجود میآید حاجآقا. افغانستان هرجومرج است فعلا. همینها که آمدند امنیت الحمدلله خیلی خوب شده.»
-دورهای که آمریکاییها بودند ناامن بود؟
-ها [بله]. دزدی و اینها بود. الان درست شد و جنگمنگ هم نیست.
به ایستگاه تاکسیهای خط مشهد- هرات میرسیم. حمید کنار یک مرد که در خلوتی خیابان، لاین دوم خیابان را قرق کرده، توقف و شروع به صحبت میکند: «احمدآقا، همین مشکل ما رو دربیار که این مرده طالبان را در خانه ما آورده. طالبان 10 روز بهم وقت داده.»
-آقاجان! بگو پول مو رو پس بده تا بدومش.
پرحرارت با احمد حرف میزند: «خدا را شاهد میگیرم به تو که طالبان من را کش (دستگیر) نکند به دادگاه. دو تا چمدان کوچک و بزرگ دست توست، برو پیدا کن و بیارش که 10 روز وقت دارم.» به احمد میگوید «تو درس خواندهای، اون مرد «وحش» (وحشی) است. میفهمی یا نه؟»
بحثشان نتیجه ندارد. راننده از احمد ناامید میشود و راهش را با فحشی زیر لب به احمدآقا! ادامه میدهد. سوالاتم را از سر میگیرم: «میگن پاکستان با پهپاد یکیدو تا از رهبران پنجشیر را زدند؟»
- نمیفهموم (نمیدانم).
- نشنیدی؟
- نه. نمیدانم. اطلاعی ندارم. در موبایل دیدم پنجشیریها 3 هزار طالب را اسیر کردند.
- میگن عکسها قدیمیه؟
- دیگه نمیفهموم چه موضوعی هست. نمیفهموم. خدا درست کند افغانستان را. آتش جنگ افغانستان را خود خدا باید خاموش کنه. الان 10 تا سگ به جان همدیگر افتادن و دارن همدیگه را میجون.
میدانم او تنها یک راننده تاکسی مشهد- هرات است و آنچه میگوید در خوشبینانهترین حالت دیده یا شنیدههایش است، اما بهتر از سکوت بیمعنی آنهم اولصبحی است:
- چرا مردم فرار کردند؟ این فرار از ترس بود یا نگرانی از آینده؟
- میترسیدن جنگ داخلی بشه؛ داعش بیاید. فرار کردند. قشر خوب و دانشمند و باسواد فرار کردند. اینقدر جوان تحصیلکرده از این نابسامانیهای افغانستان رفتند که نگو.
احساس میکنم همینطور که جواب سوالاتم را میدهد، درحال دور باطل زدن در مشهد است. به ترمینال مسافربری میرویم تا یک دستشویی برود. از دستشویی که میآید، از گرانیها در مشهد میگوید. نمیدانم چرا؛ شاید دستشویی را پولی کردهاند، اما برای افغانستانیهایی که در افغانستان هم درآمدی دارند، این رقمها چیزی نیست. میگوید: «خیلی گرونی شده مشهد. سرتاسر ایران گرونی شده. اونی که پول ندارد باید جون بده؛ بمیرد.»
- افغانستان اینطور نیست؟
- مردم افغانستان سازگارند حاجآقا؛ به هر رقم سازگارند. ایرانیها سازگار نین(نیستند) بابا.
اولین شهر پیشروی ما فریمان است. بعد از فریمان باید به تربتجام و سپس تایباد برویم. حمید میگوید شیخ (روحانی) است و در افغانستان و ایران درس حوزوی خوانده. با خنده میگویم پس برای همین است که میگویی طالب آمده امنیت بهتر شده و اوضاع خوب است؟
- الان که به کار کسی کاری ندارد. تا باز ببینیم بعدا چی میشه.
پاسخم را از قبل آماده کرده بودم:
- اولش همه اینطوری هستند و کاری ندارند.
هیچ پاسخی نمیدهد. نمیدانم به حرفم فکر میکند یا نه.
فریمان را که رد میکنیم، حمید میگوید «کاشکی لباس افغانی میخریدید!» به شلوارم اشاره میکند: «با این خطرناک است.»
- مگر نمیگویی امنیت بالا رفته است؟
- بهتر شده، ولی باید حواستان جمع باشد. به کار کسی کاری ندارند، ولی باز با این لباس نگرد. خیلی مواظب پول، موبایل و گذرنامهات باش.
هنوز درباره طالبان چیزی نپرسیدهام. حمید خودش سر صحبت را باز میکند: «خیلی از طالبان جاهل و بیسوادن. من به شما نگفتم همین لباسها را از تن دربیار؟ 170 بده یکدست لباس افغان بخر.» میگویم با این بیسوادی، حرف فرماندههاشونرو گوش میکنند. پاسخ میدهد: «ها دیگه اتحاد دارن.» اتحاد، بزرگترین حلقه گمشده در افغانستان است. یا یافت نمیشود یا اگر یافت شود، وسعت آن به بیش از یک قومیت نمیرسد. حمید «تاجیک» است. این را در پاسخ به سوالم که میپرسم هزاره است، میگوید: «هزاره بینی ندارد (بینیاش کوچک است). چشمهاشون شبیه ژاپنیها و چینیها است. ما خون و پوست و رگمان با ایرانیها جوش خورده است.»
گریزی هم به صدها هزارهای میزند که در جنگ سوریه و عراق شهید شدند: «جنگ آنها عقیدتی بود و فقط بهخاطر حضرت زینب(س) شهید شدند.» ادامه میدهد: «خیلی از هزارهها از ترس طالبان فرار کردند. ترسشان این بود که طالب انتقام جنگ در سوریه را از اینها بگیرد و سرشان را ببرد.»
از حمید درباره سلاحهایی که در دست مردم بود، سوال میکنم: «دادند دیگه. همه مردم سلاحها را دادند. به هر مسجد شیعی 10 اسلحه بود. طالبان آمدند در مسجد اسلحهها را گرفتند و رفتند؛ تمام.» طالبان بعد از تصرف شهرها، فرمان جمعآوری سلاحها را صادر کرد تا از این طریق به تقویت امنیت در شهر کمک کند. بیرون از جغرافیای افغانستان، طالبان خود بزرگترین عامل ناامنی در این کشور بهحساب میآید، اما در کوچهپسکوچههای هرات، بیش از طالبان، از دزدها، راهزنان و آدمربایان باید ترس داشت. از یکسو درگیری با طالبان و ازسوی دیگر فساد ریشهدوانده در تمام بدنه دولت، موانع بزرگی برای تامین امنیت در افغانستان بودند. حالا طالبان که قدرت را بهدست گرفته، بهدنبال خلع سلاح است تا نه خبری از دزدی و راهزنی باشد و نه اینکه یک روزی گروهی سودای قیام داشته باشد.
به تربتجام نرسیده، خوابم میبرد و در تایباد بیدار میشوم. نزدیک مرز دوغارون حمید میگوید چطور باید از مرز ایران خارج شوم و او کجا منتظرم میماند. در یک طرف مرز پرچم ایران است و در آنطرف، پرچم سفیدرنگ طالبان. برای خروج از کشور، 400 هزار تومان عوارض پرداخت میکنم و به گیت خروج میروم، افسر نیروی انتظامی پشت گیت، بهجز من، تنها فرد دارای ماسک است. دلیل سفرم به افغانستان را جویا میشود. سکوتم را که میبیند، میگوید: «نکنه میخوای به طالبان بپیوندی؟» حرف خندهداری نزد، ولی بهنظر افغانستانی پشتسرم خیلی خوشش آمده که قهقهه میزند. بیتفاوت و با حسی در درونم که دائما میگوید «ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی؟» منتظر زدن مهر خروج پاسپورتم هستم. مهر خروج را که میزند، 10 درصد کارم حل شده است؛ 90 درصد دیگر در گیت ورودی افغانستان رقم میخورد. نمیدانم بدون ویزا میتوانم از مرز رد شوم یا نه. شانسم را امتحان میکنم. اگر قبول نکرد، در بدترین حالت 80 دلاری را که باید برای ویزا بدهم، میدهم. به مسیرم ادامه میدهم. روبهرویم مرز افغانستان است. این اولین مرزی است که به عمرم دیدهام. بیشتر از مرز، پرچم سفیدرنگ طالبان نظرم را به خودش جلب میکند. چقدر دوست داشتم بهجای این پرچم قومیتی، اهتزاز همان پرچم زیبای سهرنگ افغانستان را میدیدم. حدود 200 متری باید پیاده طی کنم تا به گیت ورودی مرز افغانستان برسم. در آخرین نقطه مرزی، چندین مامور مرزی ایران ایستادهاند. در آن سوی مرز، با سیم توری مسیری را ایجاد کردهاند که به ساختمانی یکطبقه منتهی میشود. ساختمان دو در ورودی دارد. بالای یکی عبارت «دخول» و بالای دیگری عبارت «خروج» نقش بسته است. وارد ساختمان میشوم؛ یک راهروی تاریک و خاکگرفته. در 2 اتاقی که باز است، کمی از تاریکی در آن محدوده کاسته است. در اتاق دوم باز است. از یک گوشه به داخل اتاق نگاه میکنم. یک مامور با لباس محلی نخودیرنگ که روی آن خالهای سیاه نقش بسته، روی صندلی نشسته است. در افغانستان هر قوم لباس مخصوص به خود را دارد، اما نیروهای طالبان که عمدتا پشتونتبار هستند، پیراهنی بلند و تنبان (شلوار)، لنگی (عمامه) و چپلی(نوعی دمپایی) و پتو میپوشند. موهای یکدست سیاه و صورت صاف مامور گذرنامه، سنی کمتر از 25 سال را نشان میدهد. شبیه داشمشتیهای تهرانی روی صندلی نشسته است. یک پایش روی زمین و پای دیگرش را روی صندلی ستون کرده است. کل اتاقش 9 متر هم نمیشود، اما زیر باد یک کولر آبی کوچک نشسته است. یک کامپیوتر برند DELL روی میزش قرار دارد، اما آنقدر روشن نشده که تمامش خاک گرفته است. مانیتور کامپیوتر برایش حکم قاب عکس را دارد که عکس «محمد زبیر سخیزاده» را که احتمالا از نزدیکانش است و در جنگ کشته شده روی آن چسبانده تا همیشه جلوی چشمش باشد. سمت راستِ مامور یک دریچه کوچک تعبیه شده است. هرکس قصد ورود به افغانستان را دارد، پاسپورتش را میدهد و مامور بدون بررسی خاصی، یک مهر ورود با آرم امارت اسلامی میزند و با مهر دیگر تاریخ و بعد پاسپورت را برمیگرداند. کل کارش همین است و هیچ بررسی خاصی وجود ندارد. من باید از ساختمان خارج میشدم و مثل بقیه از همان دریچه پاسپورتم را میدادم، ولی بیتوجه به این موضوع، میگوید نمیخواهد آنطرف بروی. پاسپورتم را میگیرد. میگویم «ویزا ندارم. گفتند که بدون ویزا میتوانی وارد شوی.» تعجب میکند: «بدون ویزا که نمیشود.»
در تهران قرار بر این بود که اگر در مرز به مشکلی برخوردم، با محسن اسلامزاده کارگردان مستند تحسینشده «تنها میان طالبان» تماس بگیرم. او این روزها یکی از مهمترین چهرههای آشنا برای طالبان است. هرچه هست، مستندش خیلی به مذاق طالبان خوش آمده که او میتواند بدون ویزا من را از مرز رد کند. به محسن زنگ میزنم. میگوید تلفن را به مامور گذرنامه بده. نمیدانم چه بینشان ردوبدل میشود، اما مامور میگوید برایم نامه را بفرستید. تا محسن نامه را برایم در واتساپ بفرستد، کمی مشغول صحبت با مامور اداره گذرنامه میشوم. با اینکه هنوز آن جغرافیای دوستداشتنی در جوار مرزهای شرقی برایم نامی جز «افغانستان» ندارد، اما از مامور که میخواهم سوال بپرسم، ناخواسته میگویم:
-اینجا دست امارت است؟
-بله. کل افغانستان دست امارت است.
-چند وقته اینجا مستقر شدید؟
-اینجا یک برج (ماه) میشود.
-یک ماه پیش که کابل سقوط نکرده بود.
-اینجا تقریبا 2 ماهی میشود که سقوط کرده است.
طالبان 18 تیر شهر اسلامقلعه را که بزرگترین گذرگاه مرزی بین دو کشور است، تصرف کردند.
نامه خیلی زود میرسد. خدا را شکر که تکنولوژی به افغانستان هم رسیده، والا باید یکروزی معطل میماندم تا نامه را از هرات به صفر مرزی بفرستند. بدون اینکه نامه را بخوانم، به مامور نشانش میدهم. متن را میخواند و گذرنامهام را که روی میز است، برمیدارد. یک صفحه مانده به آخر را باز میکند و یک مهر «امارت اسلامی افغانستان؛ کمیساری اسلامقلعه» و در وسط آنهم یک مهر تاریخ ورود را میکوبد و گذرنامه را به دستم میدهد.
با خوشحالی از ساختمان خارج میشوم. حمید کمی جلوتر دور یک میدان زیر سایه یک درخت خودرویش را پارک کرده. یک مسافر جدید هم به مقصد هرات زده است. مسافر مثل خودش میانسال، اما جوانتر است. ریشهای کوتاه و یک عینک دارد. احتمالا خیلی از کرونا میترسد که برخلاف سایر هموطنانش که ماسک ندارند، یک نیمبند ماسکی هم روی صورتش زده است. در این وضعیت که رسانهها از فرار مردم از افغانستان خبر میدهند، بازگشت او به افغانستان کمی عجیب است.
چنددقیقهای پس از ورودمان به خاک افغانستان، راننده و مسافر عقبی در میان کلامشان نام احمد مسعود را میبرند. میدانم که موضوع درباره نبرد پنجشیر است. وسط حرفشان میپرم: «در توئیتر خواندم احمد مسعود گفته مذاکره میکنم.» حمید در جوابم میگوید: «زوره دیگه». مسافری که دقیقا پشتسر من نشسته است، وارد بحث میشود: «اونجا اسلحه خیلی هست. تمام اسلحههای افغانستان را آنجا جمع کردند.»
حمید میگوید: «جنگ طالبان با دولت از اینجا (اسلامقلعه) شروع شد.» یک پمپبنزین را هم در آن دست خیابان نشانم میدهد: «من تو همین پمپ بنزین بین دولت و طالب موندم(گیر کردم). آخرش طالب اومد گفت برو دیگه تا تیر نخورده تو سرت و کشته نشدی.»
در سمت راست جاده تا چشم کار میکند، مغازه کنار مغازه ردیف شده است. جدا از مغازهها، هرکسی توانسته یک بشکه یا میز گذاشته و روی آن بطریهای نوشابه پر شده با بنزین را چیده تا بفروشد. موبایلم را روشن میکنم تا فیلم بگیرم. راننده با صدایی که در آن کمی ترس توام با ناراحتی است، میگوید: «بابا فیلم چرا میگیری؟ کار درست میکنی برای خودت.» به او از نامهای میگویم که جواز عبور بدون ویزایم از مرز شده است. این را که میگویم، خیالش کمی راحت میشود.
از حمید همینطور که چشمش به جاده است، میپرسم:
- چطور توی طالب راهت میدن؟
- باید ببینند چقدر در گشنگی (گرسنگی) و تشنگی طاقت میاری. چقدر به جنگ طاقت میاری.
-چقدر حقوق میدن؟
-حقوق نمیدن. هیچی. یک دینار ندارن. جنگ اینا عقیدتی است. به عقیده میجنگن.
- جنگشان عقیدتیه یا قومیتی؟
-قومیتی و عقیدتی.
-خرج و خوراکشان را از کجا میآورند؟
-باید کیک و نوشابه بخوری. زن و بچه هم که کشت و زراعت و گاو و گوسفند دارن. با همان زندگی میکنن.
اسلامقلعه را رد میکنیم. در نزدیکی یک روستا، ماسههای روان بخشی از جاده را گرفتهاند. اگر جلویشان گرفته نشود، بهسمت مزارع کشاورزی در سمت دیگر جاده میروند و مزارع را نابود میکنند. کمی جلوتر یک کامیون و لودر که پرچم طالبان دارند، مشغول جمعآوری این ماسهها هستند. حمید با دیدن این ماشینها، گل از گلش میشکفد: «اگر آرامش باشه، اینا (طالبان) کار میکنن.» مسافر پشتسر با «ها» تاییدش میکند تا راننده ادامه بدهد: «بهخدا اینا کار میکنن. اگر دولت بود این کار را نمیکرد.» ماشینها همگی صفر کیلومتر هستند. حمید با تعجب میپرسد «اینها از کجا آمده؟ من از این لودر ندیده بودم.»
هنوز از ماشینها فاصله نگرفتهایم که یک موتوری با لباس نظامی و زن و بچهاش را میبینم. برخلاف سایر طالبان، او لباس یکدست نظامی به تن دارد. سلاح هم دارد، اما چون نمیتواند روی موتور آن را مهار کند، به همسرش سپرده است.
حمید که بهنظر از این وضع کمی راضی است، میگوید: «در افغانستان باید زور سر مردم باشد تا آرام باشند. حکومتی که عادل باشد نمیتواند حکومت کند. اگر به ملت جان و جگر گفت نمیتواند حکومت کند.»
در افغانستان، مردم کاری به ظرفیت خودروها ندارند. ظرفیت خودرو براساس هر اندازه آدم که داخلش جای بگیرد، تعریف میشود. در خودروها بهجز راننده، در حداقلیترین حالت 2 نفر جلو مینشینند و 4 نفر عقب.
برمیگردم بهسمت مسافر عقب، تا کمی با هم صحبت کنیم:
-شما میگویید امنیت بالا رفته. منظورت از امنیت چیست؟
-همهچیز است. سرقت، راهزنی، دستگیری غیرقانونی و محبس [زندان] انداختن.
-دولت محبس میانداخت؟
-نه ثروتمندان. اینجا زندان شخصی داشتند. الان بساطشان جمع شده است.
میپرسم چرا خیلیها فرار کردند؟ میگوید: «یکخوردهای قبلا آزادتر بودند. پول و دلار هم موثر بود. اینها ازشان گرفته شد و اونها راه فرار را درپیش گرفتند. امارت [اسلامی] میگه حجاب اسلامی را رعایت کنید. قبلش در کابل سرلخت هم بودند.» من ادامه میدهم:
-همهاش که حجاب نیست. مثلا انتخابات هم برای خیلیها مهم است، ولی طالبان با آن مخالف است.
- فعلا قبول ندارند، ولی شاید بعدا انتخابات برگزار کنند.
بیش از وضعیت «حال»، خیلیها نگرانیشان «آینده» طالبان است. آنها یک سابقه سیاه از طالبان در ذهنشان باقی است که به آسانی نیز پاکشدنی نیست. طالبان هم بهخوبی میداند در آن سالهای سیاه چه بر سر مردم آورده است.
در مسیر هرات، بهجز یک تابلو که نشان میداد مسافت باقیمانده تا هرات 60 کیلومتر است یا باقی تابلوها از دید من پنهان ماندند یا اینکه کنده شده و به مصارف شخصی رسیده بودند. اگرچه در مسیر بقایایی از خودروهای انتحاری یا منفجرشده وجود ندارد، اما هر چند کیلومتر، در گوشهای از آسفالت، رد انفجار خودنمایی میکند.
محسن پیش از رسیدنم به هرات، شماره حاج عبدالباقی یوسفی، رئیس اسبق حملونقل هرات را برایم میفرستد. گویا خانه او، محل اسکانمان است. راننده با خط موبایل کابلیاش با او تماس و آدرس میگیرد.
کمی پیش از اذان ظهر به منزل آقای یوسفی میرسیم. برای اولینبار محسن اسلامزاده و تیم همکار مستندسازش را میبینم. با اینکه افغانستان خانه دوم ایرانیها است، ولی یافتن یک هموطن در خارج ایران، لذتبخش است. با اینحال کمی نگرانم که نکند بهواسطه همراهی با این تیم، در فضای مجازی گزارش من هم با برچسب دمدستی «تطهیر طالبان» روبهرو شود. چندهفتهای میشود یک دوگانه بیحاصل به لیست دوگانههای پیشین در ایران افزوده شده است. اگرچه بیشتر این دوگانهسازیها مربوط به مسائل سیاست داخلی بود، اما کم نبوده دوگانههای مبتنیبر سیاست خارجی که درنهایت برای کشور هزینهزا بوده است. اگر دوگانهسازیهای اینچنینی مطلوب میبود، باید پیشتر منافع دوگانه «دیپلماسی» و «میدان» یا دوگانهای که در موضوع سند همکاری با چین به امضا رسید، به حساب ملت ایران واریز میشد تا امروز با حسننیت به دوگانهای که ذیل طالبان شکل گرفته، بها بدهیم.
چند دقیقه بعد از استقرارم، راهی مسجد و مدرسه علمیه صادقیه میشویم. با ریکشا که اصلیترین وسیله حملونقل در افغانستان است، بهسمت مسجد میرویم. ریکشا موتورهای سهچرخ و مسقفی است که نه موتور بهحساب میآیند و نه خودرو؛ در عالم حیوانات چیزی شبیه به قاطرها هستند که نه اسب هستند و نه الاغ. ریکشا بهجای در، پردههایی با رنگهای بسیار تند قرمز و زرد و... دارد که مسافر میتواند با کشیدن آن، از دید بیرونی در امان باشد. داخل آن نیز تودوزیهای مخصوص به خود را دارد. این وسیله حملونقل پررونق در افغانستان، حدود 60 میلیون تومان قیمت دارد.
به مسجد صادقیه که مختص شیعیان هرات است، میرویم. یک ساختمان بتنی که هنوز ساختش تکمیل نشده است. نماز را به جماعت میخوانیم و بعد از آن روحانی مسجد دقایقی تفسیر قرآن میگوید. بهجز معدود گعدههای دونفره، خبری از گفتوگو نیست. گویا نه خانی رفته و نه خانی آمده. در شهر، همه لباس محلی به تن دارند؛ مغازهها عمدتا باز هستند. شهر کمی مردانه است، اما زنان هم حضور دارند. مشخص است که هنوز هیچ دستورالعملی برای پوشش بهصورت رسمی ازسوی طالبان اطلاعرسانی نشده که برخی زنان با مانتو و بیشترشان با چادر و بدون پوشیه در خیابان تردد میکنند.
بعد از نماز، برای ناهار به یک رستوران میرویم. مطمئنم که غذا و نوشیدنی در افغانستان، بسیار طبیعی و سالمتر از ایران است و هنوز رنگوبوی صنعتی به خود نگرفته. سفارش کباب میدهیم. کارگر رستوران، بهجای سفره یکبارمصرف، یک روزنامه چینی روی میز پهن میکند. همه با تعجب همدیگر را نگاه میکنند که چطور وسط هرات، روزنامه چینی دردسترس است؟
منتظر کباب کوبیدهام، اما برای چهارنفر، یک سینی با حدود 15 یا 20 سیخ میآورند که یک تکه دنبه در میان دوتکه گوشت کوچک قرار گرفته. گوشتها به اندازهای کوچک است که برای بهسیخ کشیدن آن، از سیخهایی استفاده میکنند که در ایران با آن جگر به سیخ میکشند.
بعد از ناهار، یکی از اعضای تیم محسن، مردی را که رستوران و چندین دهنه مغازه متعلق به او است را برای گفتوگو معرفی میکند. شکم برآمدهاش حتی از روی لباس محلیاش نشان میدهد مردی متمول است. برخلاف خیلیها او معتقد بود «افغانستان الان هم دست خارجیها است.» تعجبم را که میبیند، بیشتر توضیح میدهد: «پاکستان، عربستان و قطر از طالب حمایت میکنند.» درباره رفتار احتمالی آنها در آینده نیز سوال پرسیدم، ولی او خیلی امیدوار نبود: «وضعیت معلوم نیست. باید مدتی طی شود؛ طالب قدرت را در دست بگیرد، بعد ببینیم چه میشود.»
برخلاف همکاران محسن -که در روزهای گذشته بدون توجه به برچسبها، درست یا غلط روایت خودشان را از افغانستان داشتهاند- من بهشدت از برچسب «تطهیر طالبان» متنفرم. همین تنفر نیز زمینهساز میشود که با تردید حاضر به حضور در نشست با دو تن از مقامات طالبان بشوم، اما با اینحال به این نشست میروم؛ چراکه بدون شنیدن سخن طالبان، نقد آن براساس شنیدهها، منصفانه نیست.
حوالی عصر، با ریکشا به اداره « اطلاعات و فرهنگ» هرات میرویم تا با «ملا نعیم الحق حقانی» رئیس اطلاعات و فرهنگ هرات دیدار و گفتوگو کنیم. به محل موردنظر میرسیم. دو نیروی طالبان مشغول شستن دو خودرو تویوتای شاسیبلند هستند. به اتاق جلسات میرویم، اما میگویند مکان قرارمان با ملا نعیم الحق تغییر کرده است.
سوار تویوتاها میشویم. در بین راه یکی از اعضای تیم مستندساز از راننده میخواهد شیشه را پایین بکشد تا بتواند فیلم بگیرد. راننده میگوید «شیشهها ضدگلوله است و پایین نمیآید.» با یک فحش به اسماعیلخان والی پیشین هرات، ادامه میدهد: «این تویوتا برای اسماعیلخان بوده است.» راننده جوان است و قامتی رشید و استخوانی دارد. 16سال پیش وقتی 16ساله بود، به طالب پیوسته است. ظاهرش آن ترس معمول یک طالبانی را ندارد. نه ریشش را بلند کرده و نه لنگی سیاهرنگ بر سر دارد. از راننده میپرسیم:
- تو این 16سال چند تا آمریکایی کشتی؟
- اون دیگه آمارش دست خدایه.
-چند تا را با دستای خودت خفه کردی؟
-با دستای خودم نکردم ولی اگر گیرم میافتادند، میکردم.
- از وطندارها (هموطن) چه؟
-وطندار را اسیر میکردیم، سلاحش را میگرفتیم و میگفتیم چرا خودتان را به کشتن میدهید؟ بعد رهایشان میکردیم.
به محل دیدار با ملانعیم الحقحقانی میرسیم. او محل ملاقاتمان را فرهنگسرای استاد «عبدالواحد بهره» شاعر و شخصیت فرهنگی افغانستان انتخاب کرده است. حقانی هم ظاهری شبیه دیگر رهبران طالب دارد اما عبوس نیست و بیشتر میخواهد خنده بر لب داشته باشد. از سابقهاش چیزی نمیدانم ولی بعید است با این ظاهر، نیروی میدانی در جهاد علیه آمریکا بوده باشد.
هدف ملانعیم از انتخاب این مکان، نشان دادن میزان توجه طالبان به فرهنگ و دانش است. او گاهی میان سخنان فرزند استاد بهره که الحق سخنران قهاری است و از خدمات پدرش برایمان میگوید، میآید و با همان خنده بر لب، نکاتی را اضافه میکند.
نمیخواهم در چارچوبی که طالبان میل دارد نشانمان بدهد، محدود شوم. آنها هم بهنظر خیلی با این مساله مشکل ندارند و محدودیتی ایجاد نمیکنند. به حیاط فرهنگسرای کوچک میآیم تا با محافظان و سمپاتهای طالب گفتوگو کنم.
بعد از روی کار آمدن طالبان، تقریبا تمام اتباع بیگانه از افغانستان خارج شدند. برخی از تجار سرمایهشان را برداشتند و رفتند. برخی هم مثل سایر همکارانشان در هر جای دنیا، راه احتکار را در پیش گرفتند. مجموع این وضعیت و نگرانی از جنگ داخلی باعث گرانی 2برابری قیمت بسیاری از کالاها و ازجمله مواد غذایی بهویژه برنج و روغن و... شده است. روغن 5لیتری که پیش از طالبان 400افغانی قیمت داشت، به 900افغانی رسیده است. برخی از مغازهداران بهتر دیدهاند که در شرایط فعلی تعطیل کنند تا اوضاع سروسامان بگیرد. با این حال سمپاتهای(هواداران) طالبان میگویند طالب بهتازگی کار را به دست گرفته و این بههمریختگی طبیعی است. امیدوارند که بهزودی اوضاع خوب شود. آنها از بروکراسی سنگین در سیستم قبلی میگویند؛ بروکراسیای که باعث شده بود آرد و گندم وارد نشود تا نانواها سخن از اعتصاب بزنند. از معطل ماندن 1200ماشین سوخت برای واردات میگویند. معتقدند طالبان با تسهیلگری در گمرکات، بخشی از این مشکل را حل کرده است.
در حیاط، یکی از محافظان رئیس اطلاعات و فرهنگ هرات هم حضور دارد. «خالد» جوانی با ریشهای بلند است. یک کلاشینکف قنداق ثابتتر و تمیز هم در دست دارد. چند خشاب پر هم روی سینهاش است. لوله سلاح را روی زمین گذاشته است. میگویم اگر این کار را در ایران بکنی، باید یکساعت پامرغی بری تا دیگر سلاح را اینطور روی زمین نگذاری. چیزی نمیگوید. باز ادامه میدهم چرا اسلحه تاشو نگرفتی؟ میگوید «این غنیمتی است.» خالد متولد تربتجام است و در تهران هم کار کرده. 2سالی است که به طالبان پیوسته. میگوید «من برای محمدجواد ظریف در پاسداران کار کردم.» از تعجب فقط شاخ درنمیآورم. ادامه میدهد: «سفارتی بود که تخریب و بازسازی کردیم برای میهمانان خارجی.» میپرسم طالب حقوق میده؟
- هیچ.
-زن و بچهات چه میخوردند؟
-خودم کار میکردم.
-یعنی میگفتند 2 روز بریم عملیات و بعد بیایم؟
-نه؛ شب میرفتیم عملیات و صبح سر کار بودیم.
-دوربین دید در شب هم داشتید؟
-آره.
-الان چی؟
-الان خیلی زیاد داریم.
از فرهنگسرا بیرون میزنم و بهسمت خیابان اصلی میروم. کمی پایینتر به یک مشاور املاک میرسم که 3جوان داخلش هستند. گزینه خوبی برای گفتوگو هستند. سلامعلیک میکنم و از قیمت اجاره منزل در افغانستان میپرسم. گویا پول پیش در افغانستان خیلی رسم نیست اما اجاره خانه از ماهیانه حدود 5هزار افغانی (یکمیلیون و 600هزار تومان) آغاز میشود. خانه ماهی 10هزار افغانی را لوکس میدانند و خانه تا 40هزار افغانی را قابل مقایسه با خانهها در اروپا. میپرسم:
- با توجه به اتفاقات اخیر، تغییری در اجارهها رخ داده؟
-خانه ارزانتر شده است. یک هزاری (هزار افغانی) کم شده است.
سوالی را که از ابتدای سفر در ذهنم هست و بهدنبال پاسخ آن هستم از آنها میپرسم: «چرا هیچکس مقاومت نکرد؟» بهنظر از سوالم خوششان نیامد. یعنی انگار حوصله دردسر را ندارند. یکیشان میگوید «کیه که مقاومت کنه.»
-همونایی که فرار کردند خب مقاومت میکردند.
- در خانهشان را قفل کردند و رفتند. اونها را دیگه ما نمیفهمیم. سوالی بپرس که بفهمیم.
مردی که بین صحبتها گوشهای نشسته، وارد بحث میشود: «جوانها کار ندارند. مواد غذایی بسیار گران شده است.» توقف نمیکند و ادامه میدهد: «یک لک (یکایی در سامانه عددی انگلیسی هندی معادل 100هزار) نفر مامور دولت بوده، حالا بیکار شد. یک لک نفر به دولت وابسته بود، بیکار شد و یک لک نفر هم پروژهای کار میکرد بیکار بشد. الان 300هزار نفر بیکارند و نان ندارند بخورند.»
-طالبان که گفته کارکنان دولت برگردند سر کارهایشان.
-به زبان میگوید اما در عمل میگوید من جهاد کردم، آنوقت پست را به تو بدهم؟ معاش (حقوق) هم ندارند بدهند.
یکی از همان 3جوان که در صورتش ریش هم ندارد، میگوید: «الان وقت گزارش شما نیست. 2سال بعد بیا و ببین سیبزمینی کیلویی 5هزار افغانی است.»
در کشوری که دههها است سرشماری نفوس انجام نشده، نمیتوان مطمئن از اکثریت و اقلیت سخن گفت. ولی با این حال روی کاغذ مشخص است که طبقه متوسط و مرفه افغانستان که عمدتا شهرنشینند، چندان مایل به روی کار آمدن طالبان نبودند. علاوهبر این طبقه، قشر فرهیخته و تحصیلکرده نیز روی کار آمدن این گروه را بهمعنی وداع با بسیاری از رویاهای خود میداند. به همین دلیل در مناطق شهرنشین، طالبان فاقد محبوبیت مردمی و نفوذ است. برعکس اما در مناطق روستایی که عمدتا از طبقات ضعیف و کمسواد و بیسواد هستند، طالبان هواداران قابلتوجهی دارد. برای این طبقه «امنیت» و فرصت اشتغالشان تعیین میکند که هوادار چه کسی باشند. برای این طبقه آزادیهای اجتماعی، دموکراسی و بسیاری دیگر از ارزشها، ارزش چندانی ندارد. درکنار این طبقه، دسته دیگری نیز قرار میگیرند که در دولت سابق به هر دلیلی مورد ظلم و تعدی قرار گرفتهاند. زنانی که ماموران دولتی آنها را مورد آزار و اذیت قرار دادهاند یا کسانی که در ناامنی آن دوران اموالشان را ربودهاند.
سران طالبان درباره همکاری با تمام کشورها و حتی آمریکا ابراز تمایل کردهاند و امید دارند شرکتهای غربی با بازگشت امنیت، به افغانستان بازگردند. میگویم احتمال دارد اقتصاد افغانستان رو به بهبود برود اما قطعا آزادیهای اجتماعی مثل سابق نخواهد بود. انگار این موضوع خیلی برایشان مهم نیست. میگویند: «کار و امنیت باشد، از اروپا هم برمیگردند.»
حرفمان تازه گل انداخته که تویوتای شاسیبلند از راه میرسد تا به «ارگ هرات» برویم. ارگ هرات مشهور به «قلعه اختیارالدین» در دوره اسکندر مقدونی یعنی 330سال پیش از میلاد مسیح ساخته شده است. اسکندر این بنا را ساخت تا نظامیانش از شورش احتمالی مردم در امان بمانند. نمیدانم مسئول اطلاعات و فرهنگ هرات این محل را از این جهت برای نشست انتخاب کرده که تصویر دشمنی طالبان با بناهای سنتی را از اذهان پاک کند یا اینکه نیمنگاهی به چرایی ساخت این بنای عظیم نیز داشته است. هرچه باشد او دوشنبهشب میزبان هنرمندان سرشناس هرات بود؛ هنرمندانی که درواقع شناسنامه هرات امروز هستند. بعد از اقامه نماز، مجلس گفتوگو آغاز شد. این اقدامات برای اینکه جامعه هدف طالبان به این جمعبندی برسد که این گروه رویه سابقش را تغییر داده و به فرهنگ و هنر احترام میگذارد، موثر است. ملانعیم الحقحقانی بر یک موضوع تاکید دارد و آنهم اینکه «این طالبان از طالبان قبلی کمی باتجربهتر شده است.» او در تمام مدت مراسم که بیش از 3ساعت بهطول انجامید تلاش کرد خنده بر لب داشته باشد. در این مراسم قرار بر این بود که هنرمندان هراتی به بیان دیدگاههایشان درباره رفتار طالبان با آنها و حتی پیشنهادهایشان برای آینده بپردازند. این نشست یک میهمان ویژه هم داشت؛ «مولوی غلامحیدر راشد شهامت» رهبر دعوت ارشاد غرب افغانستان. غلامحیدر قد و قامت نسبتا بلندی دارد. با همان ریشهای بلند مخصوص طالبان و صورتی که سالها حضور در کوه و بیابان را فریاد میزند. او بیشتر و جدیتر از حقانی سخن میگوید. شاید بهترین روایت درباره او را جوان هراتی موسس یک دانشگاه خصوصی در ارگ هرات، در مقابل مولوی راشد گفت. او از زمانی میگفت که دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد بوده و قصد داشته از مرز اسلام قلعه به ایران سفر کند. میگوید: «آن زمان با خودم میگفتم اگر مولوی غلامحیدر با من روبهرو شود، بدون شلیک مرمی(گلوله) از ترس سکته میکنم ولی امشب با او در یک جلسه نشستهام.»
تقریبا کمتر دیدار و گفتوگویی است که سران طالبان در آن نگویند که از گذشته درس گرفتهاند و دیگر نمیخواهند به آن دوران بازگردند. مولوی غلامحیدر هم همین را میگوید اما درکنار آن، به چرایی آن رفتارها هم اشاره میکند: «طالبان اصلی، طالب مدرسه بود اما آنها در جنگ شهید شدند و کسانی باقی ماندند که همراه طالب آمده بودند.» این فرمانده طالبان این افراد را «دزد» میخواند و میگفت: «طرف از قندهار میآمد و در خطمقدم شهید میشد ولی بدها باقی میماندند. اما ایندفعه اینطور نشد و اطمینان میدهیم که از این بهتر میشود.» او از سیستمی میگوید که طالبان برای مقابله با اقدامات خودسرانه طراحی کرده است؛ سیستمی بهنام «کمیسیون تصفیه»: «اگر کسی کار خلافی بکند، تصفیه میشود.» منظور مولوی این است که برخلاف گذشته، اگر اعضای طالبان جنایت کنند، در کمیسیون با آنها برخورد میشود. معتقد است: «طالبان امروز مطیع شده است و اگر فرماندهاش بگوید کشته شو، کشته میشود و اگر بگوید تا شب در یک نقطه بایست، میایستد.»
مولوی راشد اشارهای به تصرف اسلامقلعه و مرز دوغارون هم دارد. میگوید «نزدیک مرز دوغارون که رسیدیم، از طرف ایران نورافکن میانداختند تا نیروهای دولت، ما را بزنند. تنها چیزی که به کمک ما آمده بود، تاریکی شب بود.» او سوال یکی از اعضای تیم مستندساز درباره اخبار دخالت پاکستان در درگیریهای پنجشیر را نادرست میداند و از عدم وابستگی طالبان میگوید: «درسته با پاکستان رابطه داشتیم و الان هم میگویم که رابطه با تمام دنیا نه ممنوعیت شرعی دارد و نه عقلی.» مولوی با این مقدمه، به سوال با قاطعیت و از موضع قدرت پاسخ میدهد که «ما چه نیازی به پاکستان داریم؟ کل پنجشیر دیروز (روز یکشنبه 14شهریور) گرفته شده بود. ما خودمان 3هلیکوپتر و یک جت در هرات داریم که سالم و آماده عملیات است.» میگوید آمریکاییها «فقط توانستند تجهیزات نظامی کابل را خراب کنند.» بعد از پاسخ مولوی راشد، یکی از اعضای مستندساز از در خیرخواهی از مولوی میخواهد این خبر را تکذیب کند تا از حاشیهها کاسته شود اما او مخالفت میکند. کمتر از 24ساعت بعد یک منبع آگاه در ستاد فرماندهی مرکزی آمریکا (سنتکام) به فاکسنیوز گفته که «پاکستان با حملات پهپادی و 27هلیکوپتر حامل نیروهای ویژه این کشور، به طالبان در جبهه پنجشیر کمک کرده است.» البته پاکستان هم این خبر را تکذیب کرده است.
پایانبخش مراسم ارگ هرات، اجرای تئاتر 5هنرمند هراتی بود. طالبان مخالفتی با تئاتر ندارد و این نمایش را به همین دلیل برگزار کردند تا این موضوع را بهعینه نشان دهند. با این حال اما از برخی منابع، اطلاعاتی به دست میآورم که نشان میدهد طالبان با اجرای تئاتر توسط بانوان مخالف است و اجازه بازی را به آنها نمیدهد.
حوالی ساعت 12شب بعد از بازگشت از ارگ، چند میهمان افغانستانی داشتیم. آمده بودند خوشامد بگویند و گفتوگویی با یکدیگر داشته باشیم. آنگونه که آنها میگویند، تا پیش از تسلط طالبان بر افغانستان، خارج شدن از منزل در این ساعت، بهمعنای به خطر انداختن جان انسان بود. در شهرهای تحت تسلط دولت، هوا که تاریک میشد، راهزنان و سارقان شهر را در دست داشتند. حالا اما بیرون آمدن در ساعات پایانی شب، همچون گذشته ترس ندارد. آنها میگویند «آمدن طالبان، نظام ارباب-رعیتی را هم دستخوش تغییرات کرده است. حدود یکماهی میشود اربابها نمیتوانند مثل سابق زورگویی کنند.»
صبح سهشنبه باید به کابل برویم اما تاخیر در پرواز، این فرصت را به ما میدهد تا سری به یکی از دانشگاههای هرات بزنیم. بین گفتوگوهایی که با مردم دارم، متوجه میشوم که مدارس ابتدایی بدون مشکل به فعالیت خود ادامه میدهند اما مدارس مقطع متوسطه بهدلیل اینکه اکثر معلمهای مدارس زن هستند، حدود 2ماهی است که تعطیل شده تا حکومت فکری برای دبیرستانهای پسرانه بکند. برخی دانشگاهها که عمدتا خصوصی هستند نیز فعالیت را ازسر گرفتهاند. طالبان در دوران قبلی حکومت خود، تنها بـه مدارسی اجازه آموزش به دختران را میداد که به دختران بالای 8سال (سن بلوغ) آموزش ندهند. در این مدارس باید مطالب درسی محدود به آموزههای قرآنی میبود. این روزها طالبان مانعی در برابر تحصیل زنان قرار نداده است. این را البته نمیشود بهپای تغییر در نظام فکری این گروه دانست. واقعیت این است که آنها به این جمعبندی رسیدهاند که توانایی مقابله با میل به تحصیل را ندارند و بر همین اساس بهجای تعطیل کردن دانشگاهها، بخشنامهای تدوین کردهاند کلاسهایی که بیش از 15دانشجوی دختر دارند، باید تفکیک شوند. کلاسهای با جمعیت کمتر از 15نفر هم باید بین دختر و پسر پرده کشیده شود. همچنین دانشجویان دختر باید با حجاب کامل و مانتوی بلند سیاهرنگ به دانشگاه بروند. مشخص نیست آیا بخشنامههای دیگری درباره اینکه زنان اجازه تحصیل در چه رشتههایی را ندارند هم در دست تدوین است یا خیر.
بعد از دانشگاه راهی فرودگاه هرات که 4روزی میشود دوباره فعالیتش را ازسر گرفته، میشویم. پروازمان ساعت12 است اما خبر میرسد هواپیما چند دقیقه قبل از کابل بلند شده است. این یعنی حداقل باید انتظار یکساعت تاخیر را داشت. حوالی ساعت یکونیم سوار هواپیما میشویم و یکساعت بعد در فرودگاه بینالمللی حامد کرزی کابل میرسیم؛ همان فرودگاهی که چند هفته قبل هزاران افغانستانی به هر دری میزدند که پایشان به آن باز شود بلکه بتوانند به آمریکا یا هر کشور دیگری بروند. حالا اما فرودگاه خالی از جمعیت است و نظم به آن بازگشته. در بخشهایی از فرودگاه بیلبوردهای تبلیغاتی وزارت فرهنگ امارت نصب شده است. یکی از معنادارترینشان، نوشتهای است که در سردر ورودی سالن نصب شده است: «امارت اسلامی افغانستان خواهان روابط مثبت و صلحآمیز با جهان است.» این جمله را میتوان بزرگترین تغییر در تفکر طالبان دانست. آنها در دوره قبل، توجه چندانی به هنجارهای بینالمللی نداشتند و از همینرو نیز حاضر نشدند بنلادن را تحویل دهند. امروز طالبان بهخوبی میداند که برای حکومت بر افغانستان، باید با همسایگان و سایر کشورها تعامل داشته باشد تا از این طریق بتواند به اقتصاد ویرانشده افغانستان، سروسامان دهد.
در کابل، طالبان میزبان ماست. آنها دو خودرو برای انتقال ما به هتل و فرودگاه اعزام کردهاند. سوار خودرو میشویم. بعد از تقریبا نیمساعت، به هتل «اینترکانتینانتال کابل» میرسیم؛ هتلی که با 200اتاق، چند استخر، سالن ورزشی و تالار اجتماعات یکی از معروفترین هتلهای کابل است. دیماه سال 1396 این هتل هدف یک عملیات تروریستی قرار گرفت که در جریان آن 18نفر کشته شدند. در مسیر منتهی به هتل، چندین گیت بازرسی ایجاد شده است. ساعتی از اسکان ما در هتل نمیگذرد که خبر میرسد ذبیحالله مجاهد، سخنگوی طالبان نشست خبری ترتیب داده است. بهدلیل اینکه احتمالا اجازه سوال پرسیدن نمیدهند، به نشست نمیروم اما ساعتی بعد خبر میرسد طالبان اعضای کابینه موقت خود را تعیین کرده است؛ کابینهای که 18سهم آن به قوم پشتون رسیده و 2سهم به تاجیک و یکی هم به ازبک رسیده است. در این کابینه هیچ سهمی به زنان داده نشده است. طالبان برگزاری تجمعات را تا زمان نامشخصی ممنوع اعلام کرده است اما بهنظر میرسد با تشکیل چنین کابینهای، اعتراضات مردمی ادامه داشته باشد.