ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه: «ما میمیریم تا عکاس تایمز جایزه بگیرد»، این شاید کوتاهترین و کاملترین و البته معروفترین توصیف از وضعیت افغانستانیها حداقل طی چند دهه اخیر است. اگر من بخواهم تغییری متناسب با چیزی که قصد روایت آن را دارم در این گفته الیاس علوی، شاعر افغانستانی ایجاد کنم، جمله را اینطور بازنویسی میکنم: «ما آواره میشویم تا عکاسها جایزه بگیرند. » دیروز مثل تمام روزهای قبل، پشت میز، زیر باد کولر، داخل دفتر روزنامه نشسته بودم و به کارهای عقبافتاده میرسیدم. آنقدر کارها زیاد بود که حواسم از ساعت پرت شده بود، به ساعت نگاه کردم، دیدم کمی از آن ساعتی که هر روز پیگیر سوژه فردای روزنامه میشدم، گذشته، به هر شکل به سردبیر روزنامه پیام دادم و گپوگفت کوتاهی کردیم و او سوژهای به من پیشنهاد کرد که به گمانم خاصتر از خیلی دیگر از سوژههای این روزهای عجیب و غریب بود. ماجرا به خبری برمیگردد که این روزها به گوشمان خورده یا شاید فیلم و کلیپهایی کوتاه از آن را دیده باشیم. در رسانههای رسمی هم دیدم که خبرگزاری ایسنا یک آلبوم تصاویر از آن را منتشر کرده و خلاصه اینکه سوژه نادیدهای نبود اما خب خیلی هم کسی سراغ آن را نگرفته بود. ماجرای تجمع پرتعداد مهاجران افغانستانی جلوی سفارت آلمان و ترکیه در چهارراه استانبول! به گمانم برای چاپ امروز خیلی نمیشد روی این گزارش حساب کرد، برای همین سوژه جایگزین را هم هماهنگ کرده بودم. کمی جمعوجور کردم و گفتم هرچه زودتر پی ماجرا را بگیرم و آنجا باشم، حتما بهتر است. با یک موتوری بهسمت چهارراه استانبول راه افتادم و... .
گوش شنوایی برای این حرفهای تکراری نبود
مسافت طولانی نبود، حداکثر با ترافیک مسیر و احتیاط زیاد راننده موتور، 10 دقیقه تا یک ربع فاصله بود. خیلی مجال گرم گرفتن با موتوری نبود و برخلاف روایتهای اینچنینی که بخش زیادی از حرفها در مسیر و بین مسافر و راننده و... درمیگیرد، اینجا هر دو ساکت بودیم و فقط به رسیدن فکر میکردیم. البته، وقتی پیاده شدم و قصد حساب کردن کرایه را داشتم، راننده موتور، با دیدن صحنه تجمع افغانستانیها روبهروی سفارت آلمان نفس عمیقی کشید و گفت: «هووووف، ما از اینا بدتر و اینا از ما بدتر، خدا عاقبت هممون رو خیر کنه. » خداحافظی هم نکرد، هزینه هم خیلی زیاد نبود که برای شمردن پولی که دادم، مکث کند. بلافاصله پول را داخل کیف کمریاش گذاشت و رفت. من هم حالا رسیده بودم جایی که قرار بود اتفاقات در جریانش را روایت کنم. ابتدا جمعیت پراکندهتر بود، فقط گعدههایی دور دوربینهایی که گویا به گوش آنها هم این تجمع رسیده بود، شکل میگرفت. مردمی هم که آنجا بودند انگار خیلی با فضای تصویر و قرار گرفتن جلوی دوربین ناآشنا نبودند. سریع سر و وضعشان را مرتب میکردند، هرچه از مدارک بلااستفادهای را که داشتند رو به دوربین جلوی خودشان در دست میگرفتند و شروع میکردند به حرف زدن. همه هم صحبتهایشان را با نام خدا شروع میکردند. دوربین اولی را که دیدم نام و نشانی روی آن نبود و من هم نفهمیدم دقیقا از کجا آمدهاند و از این تجمع تصویربرداری میکنند، اما دوربین دومی که آنطرفتر حسابی جمعیت را دور خودش جمع کرده بود، برای آر. تی بود. دو پسر جوان با کلی تجهیزات و البته چهرههای خستهای که انگار چند ساعتی هست بین این افغانستانیهای مهاجر درحال تهیه گزارش بودند. هرکسی هم که میگفت حرفی برای گفتن دارد، این بندگان خدا میایستادند و حرفهایش را ثبت و ضبط میکردند. تقریبا تمام حرفها تکراری بود؛ ولی خب کسی از حرف زدن و جلوی دوربین رفتن ناامید نشد.
هم مهاجران ساکن ایران و هم مهاجران تازه به ایران آمده، هر دو گروه بودند
چند دقیقهای را بین جماعت قدم زدم. در کنار جمعهای دو سهنفرهای که بودند، ایستادم و فضولی کردم! صحبتهایی که با همان صدای بلند و زبان و لهجه افغانستانی میگفتند، میشنیدم و آنهایی را که میفهمیدم در دفترچهام ثبت و ضبط میکردم. البته اینکه گفتم فضولی، نه اینکه آنها اطلاعی نداشته باشند، خیلی نزدیک میایستادم و آنها هم خیلی بلند و رسا حرف میزدند، انگار دنبال گوشی بودند برای شنیدن. چند روزی بود شب و روز جلوی سفارت تجمع کرده بودند اما خب کسی تره هم برایشان خرد نمیکرد. مطالبهای داشتند که تنها شنونده آنها، میکروفن خبرنگارانی بود که آنجا آمده بودند. اصلا کسی نبود که به آنها بگوید و از آنها بپرسد برای چه آنجا تجمع کردهاند. حرفهای پراکندهای با هم میزدند. تا آنجا که من دیدم، هیچ دو خانوادهای نبودند که خیلی همدیگر را بشناسند، البته بعضی با دوست و آشنا آمده بودند، اما خب خیلی کمتر بودند. وجه قرابت و شباهت آنها فقط همین افغانستانی بودنشان بود. اما اگر قرار بر تقسیمبندی باشد، اینطور میتوان تقسیم کرد که تجمعکنندگان جلوی سفارت آلمان و ترکیه در چهارراه استانبول، مهاجران افغانستانی تازه از افغانستان آمده و مهاجران افغانستانی ساکن ایران بودند. همین هم البته نکته جالب و شاید محرک اصلی این تجمعات بود، اینکه بعد از روی کار آمدن طالبان و تصرف افغانستان، عدهای از افغانستانیها سریعا خود را به ایران رساندند و الان تقریبا وسط تهران تقاضای مهاجرت به اروپا را دارند.
چهارراه استانبول را با خیابانهای برلین اشتباه گرفته بودند
صحبتها را کموبیش میشنیدم. آرزوهای دور و درازی داشتند. حتی با سن و سال نسبتا بالا، آیندهنگریهایی داشتند که من جوان 20 و چند ساله تصور نمیکنم. برنامه 20 سال آیندهشان را در آلمان بسته بودند. یکبار هم در رویاهایشان به تماشای بازی بایرنمونیخ و دورتموند در سیگنال آدوناپارک نشسته بودند. این حرفهای دور و دراز را بین خودشان میزدند. البته برخی، نه همه! آنهایی که تازه از افغانستان آمده بودند، تمام فکر و ذکر و لغاتشان، یک پسوند یا پیشوند طالبان داشت. یکی میپرسید شما چگونه گریختید؟ آن یکی شرح فرار را میداد. آن یکی میگفت شما را اذیت کردند؟ این میگفت ها! خلاصه اینکه هرکس از هر دری که میتوانست، خصوصا آنهایی که تازه از افغانستان آمده بودند، از طالبان و ظلمی که به آنها شده بود، میگفت. نه میتوانستم و نه صلاحیتش را داشتم که حتی برای یک لحظه خود را جای یکی از این مهاجران بگذارم. نه یک طالبانی از نزدیک دیدهام، نه مشکلات یک افغانستانی را هیچوقت تجربه کردهام و نه تجربه زیست در این کشور را دارم. تمام مواجهه من با افغانستانیها چند همکلاسی دوران ابتدایی و راهنمایی بود، بهعلاوه چند گزارشی که برای تحصیل دانشآموزان افغانستانی در ایران آماده کرده بودم. البته به اینها میتوانم همسایگی با یک افغانستانی را هم در محله قبلی که سکونت داشتیم، اضافه کنم. برای همین نگاه من به ماجرا، صرفا یک روایت بیکموکاست از این تجمع بود و چیزهایی که خود این مهاجران میگفتند، بدون هیچ تحلیل و توصیفی. منتها این ممارست و تلاش برای رفتن به اروپا و خصوصا آلمان برای من عجیب بود. خصوصا اینکه خودشان را در خیابانهای برلین هم تصور کرده بودند و برخی جوری کت و شلوار پوشیده بودند کانه همین فردا قرار است در شرکت بنز و بی.ام.دبلیو شروع بهکار کنند! البته ناگفته نماند کنایه یکی از عابران هم حسابی مرا به فکر فرو برد، خصوصا وقتی گفت: «آخرش اوضاع اینا از ما بهتر میشه!» یاد حاضرجوابی سخنگوی طالبان در شبکه افق افتادم وقتی مجری از علت آویزان شدن افغانستانیها به چرخ و بال هواپیما پرسید و او جواب داد، و پای ایرانیها را هم وسط کشید و... بگذریم.
به نظرم وقت میشود یک فیلم <چهارراه استانبول> دیگر هم ساخت
تا اینجا تمام آنچه نوشته شد، صرفا روایتی از دیدهها و شنیدههای مثلا یواشکی بود. هنوز به این مهاجران نزدیک نشده و همکلامی نکرده بودم. کمی که گذشت، با آنهایی که با فاصله از جمعیت ایستاده بودند و زیر سایه ساختمانهای بانکی و بلند روبهروی سفارت از گرمای تابستان تهران پناه گرفته بودند، ارتباط گرفتم و گپ زدیم. مثل خیلی از تجمعات دیگر، تجمعکنندگان و این مهاجران ابایی از همکلامی با شما نداشتند. حتی من خود را معرفی هم نکرده بودم و فقط بیهیچ مقدمه خاصی سوالاتم را پرسیدم. این راحتی را هم میتوان پای سادگی این مردم و مظلومیتشان گذاشت و هم پای این مساله که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. سوال اولم پاسخ مشخصی داشت، اما خب پرسیدنش بهتر از نپرسیدن آن بود، سوال این بود که مثل بقیه برای مهاجرت اینجا ایستاده و تجمع کردهاند، که سریع گفتند بله. سوال دوم را از کار و بار و علت مهاجرت و تحصیلات و... پرسیدم که هم خیالم خود را راحت کرده باشم و هم اینکه کمی بیشتر از یک سر تکان دادن و بله گفتن بشنوم. خیلی به این هدف نرسیدم اما خب فقط یک بله هم نشنیدم. نوید که از حاضران بین این جمع سه چهار نفره بود، گفت: «ما اینجا آمدیم تا به آلمان سفر کنیم. ما میخواهیم در اروپا باشیم. اینجا برای ما جای زندگی کردن نیست. چند سالی هست که بنایی کردهایم و فنی هستیم! کارگری کردهایم ولی خیلی کارها بلدیم. درس هم نخواندهایم و هیچی غیر از اینکه از آلمانیها بخواهیم به ما ویزا بدهند، نداریم.» حرفهایش کوتاه اما کامل بود، منتها سوالات من قرار بود که ادامه داشته باشد. همینطور هم شد و سوال بعدی را پرسیدم؛ چرا مهاجرت؟ چرا آلمان؟ اینبار نوید جواب نداد، یکی دیگر از تجمعکنندهها که سوالم را شنید ولی من نفهمیدم اسمش چه بود، گفت: «شرایط زندگی در ایران بسیار سخت شده، نه جایی برای اسکان و زندگی داریم، نه هزینهای برای پرداخت اجاره، نه درآمد خاصی! در ایران جای پیشرفت برای افغانستانی نیست. من تازه از افغانستان نیامدهام، 36 سال است که در ایران زندگی میکنم، در قم به دنیا آمدهام، هیچ رشد و پیشرفتی در تمام این سالها نداشتهام. میخواهم به اروپا بروم. خیلی از مردم افغانستان در اروپا هستند و زندگی خوبی هم دارند.»
سفارت ما را سر کار گذاشته است
حالا من خیلی فرصت سوال پرسیدن نداشتم. اصلا مجالی نمیدادند. بلافاصله یکییکی شروع به صحبت کرده بودند، خصوصا وقتی ضبطکننده صدا را در دستانم دیدند، حدس خبرنگار بودنم را زدند و حالا اعتماد بیشتری هم داشتند و شروع کردند به حرف زدن، خیلی از کلماتشان را نمیفهمیدم. خصوصا آنهایی که تازه از افغانستان آمده بودند یکجور خاصی حرف میزدند که فهمیدنش سخت بود. با این همه اصل ماجرا را میگرفتم. اصل خواسته مشخص بود؛ همه میخواستند سوار یک هواپیما بشوند و عازم اروپا! فکر میکردند به همین سادگی است. دهانبهدهان شنیده بودند که یکجایی در یکی از کانالهای فضای مجازی، یک نفر نوشته و اطلاع داده که سفارت آلمان در تهران به مهاجران افغانستانی ویزای آلمان میدهد و آنها هم بر بال سیمرغ به سمت خوشبختی پرواز میکنند، کسی اما نگفته بود که برای این پرکشیدن چه احتیاجاتی لازم است و با تجمع کار پیش نمیرود! یکی دیگر از مهاجران گفت: «من 30 سال است که در ایران هستم. از پس هزینههای زندگی در ایران برنمیآیم. نه کارت بانکی از خود دارم، نه سیمکارتی، نه شناسنامهای، نه خودم و نه بچهام هیچ هویتی نداریم. بچهام را در مدرسه ثبتنام نکردند. الان هم شنیدیم میشود به اروپا رفت، آمدیم اینجا و جلوی سفارت آلمان و ترکیه تجمع کردیم تا شاید نجات پیدا بکنیم.» حقیقتش را بخواهید با بخشی از مشکلاتشان همزادپنداری میکردم. یعنی مشکل مسکن و حقوق و معیشت و اجاره و... را ما ایرانیها هم داریم. برای همین سعی میکردم سوالات را طوری بپرسم که مشکلات دیگری را هم بگویند، اینکه چرا به افغانستان برنمیگردند؟ مشکلشان چیست که چند روزی اینجا جلوی سفارت در چهارراه استانبول ایستادهاند اما هنوز در تهرانند و... . پاسخها حالا کمی از فضای مشکلات ایران فاصله گرفت. آنهایی که تازه و دو سه روز از کابل به چهارراه استانبول رسیده بودند، میگفتند از ترس طالبان قصد عزیمت به اروپا را داریم. دختر جوانی که گویا خودش هم در افغانستان خبرنگار بود، گفت: «من تحصیلات عالی دارم. خودم خبرنگار بودم. قبل از اینکه سفارتخانهها را خالی کنند، به سفارت آلمان رفته بودم و درخواست عزیمت داده بودم. منتها وقتی رفتند من دستم به جایی بند نبود و مجبور شدم به ایران بیایم و از اینجا درخواست مهاجرتم را پیگیری کنم.» این دختر مهاجر در پاسخ به اینکه در این چند روز تجمع، و شب و روز ایستادن جلوی سفارت کسی جوابی هم گرفته است یا نه، گفت: «هیچکس جواب ما را نمیدهد. حتی نمیگذارند به آنطرف خیابان و جلوی در سفارت برویم. یک شماره را به این چندصد نفری که اینجا ایستادهاند، دادند و وقتی زنگ میزنیم یا بوق اشغال میزند یا کسی پاسخگو نیست. سفارت آلمان ما را سر کار گذاشته است.»
باش تا ببرنت آلمان
حقیقتش را بخواهید خیلی حرف خاص و عجیبی نبود برای شنیدن، عجز و لابه و خواهش و تمنا برای سفر به اروپا، آن هم از وسط تهران توسط فراریهای از دست طالبان و خستهشدگان زندگی در ایران! منتها این ماجرا هم خیلی شیک و مجلسی نبود، ایستاده بودم و حرفهای تکراری و خواستههای عجیب این مهاجرین را میشنیدم و نکتهبرداری میکردم، فریادهای چند نفر نگاههای همه را به سمتشان جلب کرد. ماموران نیروی انتظامی از راه رسیده بودند و مردم را با داد و بیداد به یک سمت و یک محدوده هدایت میکردند. حسابی خیابان و پیادهرو را آن هم در یکی از شلوغترین مناطق تهران بند آورده بودند و برای عابران هم مشکل ایجاد شده بود. یکیدرمیان در این شرایط عجیبوغریب کرونایی هم ماسک نداشتند و صدای سرفه هم تکوتوک از بین جمعیت به گوش میرسید. اما خب روی خواستهشان مصر بودند و قصد کوتاه آمدن هم نداشتند. میگفتند میخواهیم به آلمان برویم مامور نیروی انتظامی هم به خنده و کنایه میگفت: «باش تا ببرنت آلمان!». نهتنها هیچکس جوابشان را نمیداد، حتی مسخرهشان هم میکردند. کم تکه و کنایه شنیدند سر قضیه آویزان شدن به هواپیماها، حالا اینجا هم اینطور سرکوفت میخوردند. بعضیها از همین مهاجرانی که تازه از افغانستان آمده بودند، میگفتند: «اینهایی که در ایران بودند کار ما را خراب کردند. تا دیدند که ما از افغانستان آمدهایم و خبر ویزای آلمان شد خودشان را به ما چسباندند که آنها هم بروند و اینطور اینجا شلوغ شد. من هم سفارت آلمان آمدم، هم اسپانیا، هم فرانسه و... . هیچجا دیگر ما را نمیپذیرند. آواره شدهایم و از چاله به چاه افتادهایم. اینطور که کسی به حرف ما گوش نمیدهد. هیچی نداریم. نه درس خواندهایم، نه مدرک خاصی داریم. آنهایی که پاسپورت افغانستان را هم دارند حرفشان خریدار ندارد.» راست هم میگفت، یعنی صادقانهترین حرفها را همین مهاجر آخری میزد. برای من هم عجیب بود، میپرسیدم خب چیزی برای ارائه به سفارت دارید؟ میگفتند نه! میپرسیدم درس خواندهاید؟ میگفتند نه! میپرسیدم تخصص خاصی دارید؟ میگفتند نه! خب با این نهنه گفتنها و این طلبکار بودنها که مشخص بود کاری از پیش نمیرود. با این وضع تجمع و آدمهایی که در حلق هم دیگر ایستاده بودند بدتر یکسری کرونایی و بیمار روی دست مملکت میماند و آرزویی که هیچوقت برآورده نمیشود. راستش را بخواهید نمیدانم الان یقه چه کسی را میشود گرفت، از چه کسی میشود مطالبه کرد، از طالبان که اینها را آواره کرد؟ از ایران که اینها را راه داد؟ از آلمان و اروپا که جوابشان را نمیدهند؟ یا از خودشان که اینطور آویزان این سفارت و آن سفارت شدهاند؟ نمیدانم. اما چیزی که هست و واقعی است، اینکه نمیشود تا ابدالدهر روبهروی سفارت و در پیادهروهای چهارراه استانبول نشست و چشم به آلمان و ترکیه و فلان و بهمان داشت که شاید دری به تخته بخورد و پذیرای این میهمانان و مهاجران ناخوانده باشند. زور من، زور رسانه تا همینجا میرسید که این آوارگی و مظلومیت را تا اینجا و اینطور روایت کند. البته نه برای گرفتن جایزه و طلب افسوس از مردم، اینکه در آینده چه تحولاتی در چهارراه استانبول رخ دهد، بماند با بقیهای که میتوانند کاری بیشتر از روایت کردن و شرح این بیچارگی انجام دهند.