فرقی نمی‌کند چه کسی تعریف کند که با امام حسین چه کردند؛ اتفاقات عوض نمی‌شوند. واقعه‌ای رخ داده و هرکس بازنمایی‌ای از آن را ارائه می‌دهد. اینکه ما بیشتر از واقعه، درگیر بازنمایی آن باشیم، عاقلانه نیست؛ و اگر این تاروپود تصورات ما تنها با بازخوانی یک شخص خاص گره بخورد، ترسناک است.
  • ۱۴۰۰-۰۶-۰۲ - ۰۰:۴۵
  • 00
روایت‌هایی نزدیک از شور و شعور
روایت‌هایی نزدیک از شور و شعور

سارا ابراهیمی‌پاک، پژوهشگر حوزه نوجوان: این هفته به‌واسطه‌ دغدغه‌ای که از دل صحبت‌هایم با دوستانم برایم شکل گرفته بود، به نوجوانی خودم فکر می‌کردم؛ اصلا من چقدر در آن زمان عقلانیت را سرلوحه‌ تفکراتم درباره‌ عاشورا قرار داده بودم؟ یادم آمد روضه‌های خانگی زیادی می‌رفتم، راستش تنها چیزی که در آن زمان برایم مهم نبود، موضوع‌هایی بود که سخنران عنوان می‌کرد. ما بیشتر آنجا می‌رفتیم تا خادمی کنیم، چای بریزیم و سفره بیندازیم اما بعدها در مدرسه به جبران تمام سال‌های روضه‌های خانگی، سخنران‌های خوبی داشتیم، معلم‌هایمان صبح‌ها یا در مراسم روز عاشورا برایمان حرف می‌زدند و من حالا فکر می‌کنم چه تصمیم هوشمندانه‌ای بود که سخنران ما نوجوان‌ها معلم‌هایمان بودند که عاشقانه دوست‌شان داشتیم! تازه بعد از حرف‌هایشان، در زنگ تفریح‌ یکی از بچه‌ها سوال می‌پرسید و ما شروع می‌کردیم به زدن مغزمان به درودیوار حیاط تا برایش جوابی پیدا کنیم، آخر هم سر از دفتر معلم‌ها درمی‌آوردیم که «خانم! میشه یه وقتی به ما بدید بیایم پیشتون حرف بزنیم؟» ما شانس داشتیم به‌خاطر آن معلم‌ها. اما من هنوز به‌رسم هرسال محل‌مان به روضه خانگی می‌رفتم و طبق عادت با همان دوستان بچگی‌ام هم‌سفره می‌شدم. از یک‌جایی به بعد حس کردم چقدر دورم از آنها! علایق‌مان دوقطب متفاوت شده بود؛ آنها می‌خواستند دسته‌ سینه‌زنان را همراهی کنند یا دنبال خریدن فلان عبا و پیراهن مشکی بودند که بیشتر چشم همسایه‌ها را بگیرد. راه‌مان از هم جدا شد؛ من دلم را خوش کردم به همان گعده‌های دوستانه‌ گوشه‌ حیاط مدرسه که آخرش می‌فهمیدیم چقدر با مشی حسین فاصله داریم.

اما هنوز این فاصله در نوجوان‌های امروز هم وجود دارد. با چندنفر آنها حرف زدم، هم‌دغدغه و هم‌مسیر شدیم و برای این صفحه، از تجربه‌هایشان از همین اختلاف‌نظر بین هم‌سن‌وسال‌هایشان و مواجهه‌شان با عمق واقعه عاشورا نوشتند. با ساجده که صحبت می‌کردم، می‌گفت چقدر دوست دارد برود از پدرها و مادرهای هیات نزدیک خانه‌شان همین سوال‌ها را بپرسد و همین هم شد. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت‌هایی نزدیک از مواجهه نوجوانان با هیات‌هاست.

ساجده صداقت؛ انتظار دارید برنامه‌های هیات چه تاثیری روی فرزند شما بگذارد؟ این تاثیر را از کدام رفتار او خواهید فهمید؟ این دو سوال را دستم گرفتم و رفتم هیات شهر. دوسال است به‌علت شیوع بیماری کرونا مراسم را در فضای باز بین پارک و گلستان شهدا برگزار می‌کنند. اول از مادر دوستم شروع کردم. من و دوستم در یک روز به دنیا آمده‌ایم، هر دو حوالی نقطه آغاز جوانی هستیم. مادرش گفت: «من انتظار دارم از لحاظ معنوی بالاتر بره و با اهل‌بیت(ع) آشنا بشه و احکام را کامل یاد بگیره. نمازش را اول وقت بخونه و کلا اعتقاداتش قوی‌تر بشه.» خواسته‌ مادرش دور از انتظار نیست. طعم ‌شیرین نماز جماعت با دوستان و احادیث و روایات امام جماعت بین دو نماز، ظرفیت تاثیرگذاری نوجوانان در بیرون از فضای هیات‌ها هم دارد.

این بار رفتم بلندگوی گوشی‌ام را نزدیک مادر یکی از بچه‌هایی که در تیم اجرایی و انتظامات هیات است، گرفتم: «چون دغدغه من فضای مجازی است، دوست دارم بیشتر درباره فضای مجازی صحبت کنند و دخترم سخنرانی‌ها را گوش کند و در خانه کمتر از فضای مجازی استفاده کند» جالب است! مادر من هم چند روز است مدام در خانه این جمله را می‌گوید که «حالا که میری، هیات کمتر برو سر گوشی.» مادر من! آخر این دو که منافاتی با هم ندارند؛ من برای برطرف کردن مشکلاتم و ارتباط گرفتن با دوستانم و انجام تکالیف و خیلی چیزهای دیگر مجبورم از گوشی و لپ‌تاپ استفاده کنم. اینکه توقع داری هیات زمان استفاده از گوشی من را کمتر کند، ممکن نیست، مگر اینکه بخشی از تکالیفم را انجام بدهد!

سراغ پدرها هم رفتم؛ تعداد زیادی از آنها در کادر اجرایی هیات حضور دارند. پدر یک دختربچه هشت‌ساله این‌طور گفت: «همین‌قدر که بچه‌ام در این فضا قرار می‌گیره، خیلی خوشحال میشم. اصلا توقع ندارم که بخواد سخنرانی‌ها را گوش کنه و مطالب حاج‌آقا رو یاد بگیره اما همین‌ که میاد با امام‌حسین(ع) آشنا و یک پیش‌زمینه براش ایجاد می‌شه و در خانه سوالاتی براشون پیش میاد و همین‌ که می‌پرسند و ما جواب میدیم؛ خیلی خوبه.» نکته حائز اهمیتی بود؛ سوال و پرسش!

مراسم‌ هیئات چقدر نوجوانان ما را به‌سمت تفکر بیشتر می‌برند؟ این موضوعی بود که نوجوان کادر هیات هم در مصاحبه به آن اشاره کرد: «غم امام‌حسین(ع) در قلوب مومنان هرگز سرد نمی‌شود و قرار است این مراسم‌ این تاثیر را داشته باشه که هر فرد بعد از خارج شدن از جلسه تغییری کرده باشه و این تغییر را حس کنه. باید به فکر وا داشته بشه و اسلام، مذهب ما هم هدفش همینه. این را از روحیه کنجکاوی نوجوان‌ها میشه فهمید. وقتی نوجوانان در جمع خودمانی‌تر قرار می‌گیرن و تو اون جمع از شک‌هاشان میگن، این نشون میده مراسم تونسته این روحیه نوجوان را برانگیخته کنه، مراسم خوب اونیه که در همان محتوای جلسه هم پاسخ نوجوان را بده و هم ذهن کنجکاو اون را آماده سوال بعدی کنه.» این نگاه از همه برایم جالب‌تر بود. نوجوان امروز ما پر است از سوال و پر است از چرایی تمام کارها. او به‌دنبال جواب است و اگر نتواند پاسخ کافی به سوال خود را پیدا کند، دلسرد می‌شود. این دقیقا تفاوت ما با نسل‌های قبل‌تر است! چقدر خوب می‌شود اگر در هیات‌ها و مراسم‌ حسینی، بیشتر از فلسفه قیام و پایه‌های این جوشش اسلامی بگوییم. چقدر خوب می‌شود اگر وقتی «شور حسینی»، نوجوان‌هایمان را بیشتر به‌سمت هیات‌ها و گروه‌های مذهبی می‌برد، «شعور حسینی» را هم به آنان یاد بدهیم و مشت‌های گره‌شده‌شان را به‌سمت ظلم‌ستیزی ببریم. شاید اصل موضوع همین باشد: شعور حسینی را از دل شور حسینی در وجودمان استوار کنیم.

نرجس صالح؛ خوبی دهه اول مدرسه، تعطیلی صبحگاه بود. جای صبحگاه وسط خواب و بیداری، شش‌ونیم صبح توی نمازخانه زیارت عاشورا می‌خواندیم. گاهی هم بعدش با شیرکاکائو و شیرینی یا چیزی شبیه به همین پذیرایی می‌شدیم. اینکه ما یازدهم بودیم، یعنی باید به‌تناسب سن و قواره‌مان پله‌های بیشتری را بالا می‌رفتیم و کوله‌به‌دوش و شیرکاکائو به دست، خودمان را به انتهای راهروی طبقه سوم می‌رساندیم. انگار که چشم‌هایمان تازه همدیگر را دیده باشد، تازه توی راه‌پله شروع می‌کردیم به حرف‌زدن. شاید هنوز توی فضای زیارت عاشورا مانده بودیم که قریب به‌اتفاق صحبت‌های ما درمورد روضه دیشب بود. اینکه می‌گویم روضه دیشب، درواقع یعنی «روضه دیشب چیذر». ما درمورد روحانی مسجد محل یا قیمه روضه زنونه حاج‌خانم فلانی یا پیش‌زمینه امسال هیات کوچه‌بالایی حرف نمی‌زدیم. درمورد این حرف می‌زدیم که امسال حاج‌محمود توی چیذر چه سبک جدیدی خوانده، وسط شور چه جمله‌ای گفته، توی روضه چند نفر غش کرده‌اند یا اینکه دیگر ساعت 12 ظهر برسی هم نمی‌توانی توی زینبیه جاگیر شوی.

صحبت‌ها هیچ‌وقت پشت در کلاس تمام نمی‌شوند. یک روزی بین همین روزهای دهه که چایی را داغ‌داغ قورت می‌دادیم و منتظر بودیم زنگ بخورد یکی از بچه‌ها گفت: «من فقط با روضه خوندن حاج‌محمود گریه‌ام می‌گیره.» راستش من این را می‌فهمم که بعضی وقت‌ها آنقدر سنگ می‌شویم که با هیچ روضه‌ای حتی چشم‌مان‌تر نمی‌شود، یعنی‌ چه. ولی اینکه آدم فقط با صدای یک نفر بتواند گریه کند را نه؛ نمی‌توانم بفهمم.

من از وقتی‌که فهمیدم لباس مشکی‌ای که تنم شده معنای خاصی دارد، یادم می‌آید که شب‌های دهه به هیات‌های مختلفی سر می‌زدیم تا اسم‌مان جزء گریه‌کن‌های روضه‌های مختلف نوشته شود. فرقی نمی‌کند چه کسی تعریف کند که با امام حسین چه کردند؛ اتفاقات عوض نمی‌شوند. واقعه‌ای رخ داده و هرکس بازنمایی‌ای از آن را ارائه می‌دهد. اینکه ما بیشتر از واقعه، درگیر بازنمایی آن باشیم، عاقلانه نیست؛ و اگر این تاروپود تصورات ما تنها با بازخوانی یک شخص خاص گره بخورد، ترسناک است. آدم هیچ‌وقت نباید توی بازنمایی متوقف شود. من یک‌جایی توی همین سال‌های نوجوانی دست‌هایم را سپردم به مقتل، به کتاب آه. بوی خون زد زیر بینی‌ام، سر انگشتانم استخوان‌های شکسته را لمس کردند. درد داشت و شیرین بود. چیزی که همیشه از دیگران شنیده بودم، حالا بدون هیچ زیور و زینتی مقابلم ایستاده بود. لذت مواجهه با واقعیت، برای ذهن کنجکاو من به‌قدری بود که بنشاندم پای رنج خواندن مقتل حسین‌بن‌علی.

محمدمهدی قاسمی؛ بچه‌تر که بودم نمی‌دانستم چرا هرسال باید ظهر تاسوعا به خانه‌ پدربزرگ برویم و عزاداری کنیم! البته عاشق شیرکاکائو‌‌‌هایی بودم که در آن روز می‌خوردم. اصلا از همین قضیه است که فقط کنار ایستگاه صلواتی‌هایی که شیرکاکائو می‌دهند، توقف می‌کنم.

نیت اولیه نذر را هیچ‌کس از اعضای فامیل درست به خاطر نمی‌آورد؛ اما از وقتی همه یادشان بوده، این نذری برقرار بوده و هست و خواهد بود. بعضی‌ها می‌گویند برای سلامتی پدربزرگم بوده که در جبهه می‌جنگیده. برخی می‌گویند پدرم در دوران نوزادی‌اش -مقارن با جبهه رفتن پدربزرگم- بیماری سختی داشته و به‌خاطر آن است که ما ظهر تاسوعا شیرکاکائو نذری می‌دادیم. چند سالی هست به خاطر گرمای هوا، شربت می‌دهیم. برخی می‌گویند اصلا اولش قیمه بوده... روایت‌ها زیاد است، اما مهم این است که ما دورهم جمع می‌شویم؛ همه آستین‌ها را بالا می‌زنیم و شروع می‌کنیم به لت زدن. بوشهری‌ها به «هم زدن»، لت زدن می‌گویند. همه توزیع‌کردنش را دوست دارند، ولی من هیچ‌وقت برای پخش کردن از خانه بیرون نمی‌روم. می‌نشینم و به چک‌چک قطرات از دیگ به زمین نگاه می‌کنم. دلیلش را خودم هم نمی‌دانم.

از وقتی 15سالم شد، انگار یکی از ارکان اصلی این قضیه شدم! از صبح علی‌الطلوع روز هشتم محرم تنهایی مولوی را زیرورو می‌کردم تا بتوانم ارزان‌ترین لیوان را پیدا کنم. نه از آن‌ جهت که پول کمتری خرج کنم؛ از آن‌ جهت که لیوان بیشتری بخرم. به‌خاطر می‌آورم 17ساله‌ام که بود؛ همان‌طوری که کوچه‌پس‌کوچه‌های مولوی را متر می‌کردم، کتیبه‌ای توجهم را به خودش جلب کرد. در این محله، کتیبه کرم‌رنگ به این تمیزی با نقوش و خطوط نارنجی و قرمزش خیلی توجهم را جلب می‌کرد. در چوبی خانه نیمه‌باز بود و صدای سخنرانی از داخلش به گوش می‌رسید. این محل، این وقت ظهر، این سخنرانی...

یک‌هو انگار یک‌چیزی توی دلم لیز خورد که داخل شوم. می‌آمدم سرکوبش کنم؛ نمی‌شد که نمی‌شد. قسمت بود انگار... داخل شدم. مسن‌ترها دور حیاط را تسخیر کرده بودند و جوان‌ترها وسط حیاط، روی فرش نشسته بودند. نگاهی به سخنرانش انداختم. گویا تابه‌حال ندیدمش. داشت روضه می‌خواند و می‌گفت علی‌اکبر به میدان رفت و ع ‌ل ی ا ک ب ر از میدان برگشت. روضه که تمام شد لوریس چکناواریان روی منبر نشست. شاید خیلی‌ها او را نشناسند. آهنگساز و رهبر ارکستر ارمنی آمده بود تا برای عزاداری امام‌حسین(ع) سخنرانی کند. داشت از خاطرات ساختن قطعه «مکن ‌ای صبح طلوع» می‌گفت: «بزرگ‌ترین تراژدی دنیاست.» توصیفش از کربلا بود. «زمانی که مشغول ساخت این اثر بودم سعی کردم ایشان را درک کنم و به شخصیتی که خود در واقعه عاشورا حضور دارد و از نزدیک شاهد همه‌ اتفاقات تلخ است؛ نزدیک شوم.»
«معرفت و محبت خود را به اهل‌بیت زیاد کنید.» آخرین جمله‌ای بود که توی گوشم پیچید.

یادم آمد که لیوان‌ها هنوز خریداری نشده‌اند. یادم نمی‌آید چگونه و کی و چطور از هیات خارج شدم. در طول راه برگشت به این فکر می‌کردم: شور یا شعور حسینی؟ کدام‌شان باعث شده تا چکناواریان به این مرحله برسد؟

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰