هر تابلویی برایم دورهای داشته و با آن زندگی کردهام، اما بیان احساسم دربارهشان سخت است. شاید نتوانم با کلمات درست بیانش کنم و حق مطلب را ادا کنم. اما شعری از زبان امام حسین(ع) به حضرت علیاکبر(ع) روی من بسیار تاثیر گذاشته است:
به عمههای دست به دامن نگاه کن
دوروبرت چقدر گرفتار ریخته
گفتی علی و نیزه دهان تو را گرفت
از بس که در اذان تو اسرار ریخته
علیاکبر رفت در میدان که بجنگد. سپاه دشمن او را که دیدند، اول ترسیدند. چون «اشبه الناس خلقا، خلقا و منطقا برسولالله» بود، همه فکر کردند پیامبر است. وقتی گفت «انا علیبنالحسین علیبنابیطالب» متوجه شدند او پسر کیست و گفتند سنگبارانش کنید. اما چرا میگوید در اذان تو اسرار ریخته، چون حضرت علیاکبر اذانگوی کربلا هم بوده است. در ادامه شعر میگوید:
گیسوی تو به خویش فقط شانه دیده بود
از دو طرف به شانهات انگار ریخته
ببینید این بیت چه ایهام بینظیری دارد...
دارد زره ضریح تو را حفظ میکند
بازش اگر کنند بالاجبار ریخته
وقتی علیاکبر رفت میدان جنگ، یک نفر با عمود آهنی زد بر سرش، کلاهخودش افتاد و فرق متلاشی شد.
افتاد روی گردن اسبش و خون ریخت روی چشمهای اسب. اسب جنگ تربیت شده که برگردد اما اسب او میرود در قلب ۳۰هزار نفر لشکر و تکه و پارهاش میکنند. یکبار صدا میزند بابا. امامحسین میرسد بالای سرش بغلش میکند و صدایش میکند اما حضرت علیاکبر شهید شده. امامحسین(ع) صورت را به صورتش میچسباند و هفتبار بیمکث میگوید ولدی. ولدی... بعد پیکر بیجانش را در عبای حضرت امامحسین(ع) میگذارند و میبرند نزدیک خیمهها.
من این تصاویر را در تابلوهایم ترسیم کردم و بازهم میگویم من خوب نیستم، آدمهایی که برایشان کار میکنم خیلی خوب هستند.