امیررضا نوریپرتو، مدرس و منتقد سینما: آن شماره با جلد زردرنگ مجله «فیلم» عزیزمان، شماره ۲۲۵، مهرماه ۱۳۷۷، آن یادداشت/خاطره پرشور، با عنوان «شب بارانی» و درباره تجربه دیدن «هفتسامورایی» در «سینما شهرفرنگ» -که «سینهفیل»بودن نگارندهاش از لابهلای سطرهای آن دوصفحه مجله بیرون میزد- من را شیفته قلم و نثر روان و ساده و ژورنالیستیاش کرد.
البته در همان دوران، مدتی بود که بخش «سایه خیال» مجله «فیلم» را نیز در دست گرفته بود و برای من -که فیلمهای بزرگ سینماگران مهم تاریخ سینما را با دشواریها و مرارتهای مرسوم آن سالهای خاکستری و کمامکانات روی نوارهای ویاچاس گیر میآوردم و میدیدم و کمی بعدتر در «سالن کوچک حوزه هنری» روی پرده کوچک آن سالن رؤیایی با این آثار عشقبازی میکردم- نوشتههای ساده ولی بهشدت خواندنی و خوردنی «او» حکم کیمیا و آب حیات را داشتند. در یک برهه نهچندان درازمدت -در پایان دهه هفتاد و ابتدای دهه هشتاد خورشیدی- منتقدان پای ثابت آن زمان مجله «فیلم» به فیلمهای ایرانی ستاره میدادند. دایرههای سیاه «او» -به نشانه بیارزشبودن- را که جلوی نام فیلمهای پرحسوحال سینمای عصر اصلاحات میدیدم، کفرم درمیآمد و گاه خودم را به در و دیوار میزدم که: «آخه چرا داره همهرو با یه چوب میزنه و قلعوقمع میکنه...؟!»
ولی «او» همچنان برایم محترم بود؛ و البته در همان روزگار کموبیش غریب و پرحادثه و فراموشنشدنی بود که بهمعنای واقعی واژه، عاشق آن عشق پاک سینماییاش شدم؛ زمانیکه «نشر نی» کتاب «درآمدی بر تاریخ سیاسی سینمای ایران» را به بازار داد، بیتوجه به نقدهای گاه تند و منفی برخی همکارانش -که اتفاقا نظرهای آنها همیشه برایم مهم بودند- این کتاب، شد کتاب بالینیام؛ بهگونهای که سهمرتبه پشتسرهم -در خانه و تاکسی و اتوبوس و ته کلاسهای خوابآور دانشکده فنیومهندسی واحد تهران جنوب دانشگاه آزاد- آن را خواندم و بهتر است بگویم که بلعیدم؛ و البته خوابش را هم نمیدیدم که یکدهه بعد -که رشته تحصیلیام را عوض کردم و در مقام آموزگاری کوچک و کمتجربه از پای تختههای کلاسهای دانشگاهها سردرآوردم- در درس «تاریخ اجتماعی سینمای ایران»، فصلهای همین کتاب- با وجود برخی ایرادهای تاریخی و تحلیلیاش- بشوند سرفصلهای مبحثهایی که از گفتنشان لذت میبردم.
اما دکتر «حمیدرضا صدر» برای من خلاصه شده در «سایه خیال» شمارهی ۳۱۸ ماهنامه «فیلم»؛ شماره تیرماه ۱۳۸۳؛ جاییکه او فیلم کالت «ژنرال جادوگریاب/ The Witchfinder General» (مایکل ریوز، ۱۹۶۸) را به ما مخاطبانش معرفی کرد. برای من علاقهمند به تاریخ اروپا و نیز دوران سیاه و پلید انکیزاسیون، این همان آسی بود که باید «دکتر» برایم رو میکرد و کرد و یقهام را گرفت. پنجسال دربهدر دنبال فیلم بودم و همزمان آنقدر آن «سایه خیال» را خوانده بودم که همهچیزش را از بر شده بودم. زمانیکه نسخه دیویدی «ژنرالِ جادوگریاب» را پیدا کردم، راستش توی ذوقم خورد! فیلم «مایکل ریوز» برایم آنقدر جذاب نبود که شور شگفتانگیز درون ریویو و نقد «دکتر» حالیبهحالیام میکرد. بعدها «حمیدرضا صدر» -یک استاد دانشگاه که دکتری رشته شهرسازی داشت و البته «فیلم»خوانها و فیلمبازهای حرفهای وطنی، او را بهعنوان یک منتقد فیلم عاشق سینما میشناختند- از دنیای فوتبال سردرآورد؛ تازه آنجا بود که پی بردیم او به همان اندازه که دلباخته سینماست، چهقدر دیوانه فوتبال است و زیروبم تاریخ این زیباترین و مردمیترین پدیده دنیای مدرن را چه خوب شخم زده است. حضورش در آن استودیوهای پرزرقوبرق تلویزیون و میان مجریهای لوس و خنک ورزشی و کارشناسان بیسواد و عصاقورتداده فوتبالی که حرفهای کلیشهایشان حال آدم را بد میکرد- خیلی از فوتبالبازها را پیش و پس از بازیهای مهم و حتی بین دونیمهها پای تلویزیون مینشاند؛ و این مرهون همان اطلاعات تاریخی ستودنی و البته بیآلایشی و دلنشینبودن لحن و کلام نافذش بود که همچون قلم دوستداشتنیاش دلربایی میکرد.
در این دو سه سال که خبری از او نبود، خیلیهایمان فکر کردیم که بهاصطلاح ممنوعالتصویر شده است. اما یادداشت اینستاگرامی استاد عزیز- آقای «عباس یاری»- همهمان را غافلگیر کرد:
«حمیدرضا صدر» با بیماری سرطان دستوپنجه نرم میکند و گویا حالش هم چندان خوب نیست. متن دخترش -«غزاله»- نیز این خبر را تایید کرد... تا اینکه امروز صبح که چشممان را باز کردیم، آن خبری را که نباید میشنیدیم، شنیدیم و خواندیم:
«دکتر «حمیدرضا صدر» درگذشت.»
روحت شاد «دکتر»
برای من -و بیشک برای خیلیها- تو نماد و شمایل «یک فیلمباز قهار» و «یک عشق فوتبال تمامعیار» بودی. از همین امروز، دلم برای نوشتهها و حرفزدنهایت تنگ میشود.