مریم رحیمیپور، پژوهشگر حوزه نوجوان: ادبیات قلمروی امن نوجوانی است؛ خصوصا برای نوجوانهای ایرانی، ما ایرانیها بخواهیم یا نخواهیم ریشههایمان در خاکی ادبی رشد کرده است. این هفته، «هفته ادبیات کودک و نوجوان» است. دوستی میگفت کنار هم آمدن نام «کودک و نوجوان» شبیه این است که «روز بزرگداشت پیتزا و قرمهسبزی» داشته باشیم. هردو غذا هستند، هردو خوشمزهاند ولی تفاوتهایی جدی دارند، درست مثل ادبیات کودک و ادبیات نوجوان. اما هرچه هست این هفته بهانه خوبی است که کمی از «ادبیات نوجوان» حرف بزنیم.
سال دوم یا سوم دانشگاه بودم که از مدرسهای تماس گرفتند و خواستند معلمی برای کلاس کتابخوانیشان معرفی کنم. «کلاس کتابخوانی» عبارت نامأنوسی بود. ما در مدرسهمان نهایتا «کتابخانه» داشتیم، به همین ترتیب معلمی هم پیدا نشد. دوباره زنگ زدند و پرسیدند: «خودتون نمیتونید معلم باشید؟» احساس کردم همه زندگیام، بدون اینکه بدانم، دلم میخواسته معلم کتابخوانی باشم. چند تا از کتابهای دوستداشتنی نوجوانیام را انتخاب کردم و سرکلاس رفتم. خیال میکردم بچهها علاقهای به مطالعه ندارند و من با کتابهای دوستداشتنیام آنها را به مطالعه علاقهمند میکنم. اما ماجرا خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود. اولین مواجههام با حقیقت اینجا بود که برخلاف تصورم بچهها تشنه مطالعه بودند اما مشکل اینجا بود که کتابی به دستشان نمیرسید. همانجا فهمیدم کتابهای محبوب نوجوانیام آنقدرها هم به درد نوجوانهای امروز نمیخورد. همهچیز پیشرفت کرده بود. خیلی از کتابها چاپ تمام شده بودند. بعضیهایشان بچگانه به نظر میرسیدند و آنقدر کتاب جدید به بازار آمده بود که آنچه تا امروز خوانده بودم، میانشان به چشم نمیآمد. بعد از آن «کتابخوانی نوجوان» برایم تبدیل به یک شغل تماموقت شد.
در یک تونل تاریک راه میرفتم و جز چند قدم جلوتر هیچجا را نمیدیدم. بزرگترین چالشم در مرحله اول «انتخاب کتاب» بود. کتاب نوجوان مختصات خاصی دارد، نباید خشونت بالا یا عناصر غیراخلاقی داشته باشد. برای نوجوانِ مسلمان ایرانی این مساله پیچیدهتر هم میشود. چیزی که در یک کتاب آمریکایی مسالهای عادی است، در ایران یک تابوی اخلاقی محسوب میشود. به این ترتیب، پشت در کلاس کتابخوانی همیشه دو دسته خانواده حضور داشتند؛ کسانی که قلمروی کتاب را قلمرویی امن تصور میکردند و هر کتابی را به دست نوجوانشان میدادند و کسانی که هر کتابی را موجب انحراف بچههایشان میدانستند. معلم کتابخوانی (یا کتابدار مدرسه) در نقش مرغ عروسی و عزا، باید با التماس کتاب نامناسب را از دست بچههای گروه اول درمیآورد و کتاب جدیدی دستشان میداد که به همان اندازه جذاب باشد و گروه دوم را هم راضی میکرد که به تفاوت کودکی و نوجوانی احترام بگذارند و بپذیرند نوجوانها آرامآرام باید با حدی از حقایق زندگی مثل، عشق، غم، نابرابری و... آشنا شوند و چه بهتر که این آشنایی از مسیر کتابها باشد.
سوال بعدی اینجا بود که چطور باید کتابهای مناسب نوجوان را در دنیای عظیم کتابها پیدا میکردم؟ ناشرهای کتاب نوجوان در بهترین حالت صرفا یک عبارت «نوجوان» را روی جلد کتابهایشان چاپ میکردند. معیارهای اینکه چه کتابی مخصوص نوجوان است هم کاملا به سلیقه ناشر ارتباط داشت. از طرفی مشخص نبود منظور از «نوجوان»، 12ساله است یا 16ساله. به غیر از خواندن تکتک کلمات کتاب هیچ مسیری برای کشف ردهبندی سنی وجود نداشت.
مشکل بعدی اینجا بود که با وجود اینکه «کتابخوانی» برایم قلمرویی مقدس محسوب میشد، حتی خودم هم نمیدانستم کتابداستان خواندن برای بچهها چه فایدهای جز سرگرمی دارد؟ امیدوار بودم مسیر، کمکم جواب این سوال را برایم روشن کند. ابتدای کار از بچهها میخواستم کتابها را بخوانند و با دلیل توضیح بدهند چرا دوستش داشتند یا نداشتند. کار خیلی سختی به نظر میرسید ولی کمکم سادهتر شد، بچهها خوششان میآمد که بتوانند ساعتها درمورد خوب یا بد بودن چیزی بحث کنند و نظرات همدیگر را بشنوند.
بعد از چند سال سخت، درنهایت با نوجوانهایی روبهرو بودم که داستان خواندن، خلقوخویشان را تغییر داده بود. حالا دیگر میتوانستند بگویند هر کتابی چرا خوب و چرا بد است، معروف شدن ناگهانی یک کتاب در اینستاگرام گولشان نمیزد. از طرفی انگار خواندن قصه تجربههای دیگران آنها را به آدمهایی پختهتر تبدیل کرده بود. یک روز در کلاس از بچهها خواستم زمان و مکان رمانهایی را که تا امروز خواندهاند، روی یک کاغذ بنویسند. نتیجه حیرتانگیز بود. زمان و مکان داستانها از قرن هجدهم تا بیستویکم از روسیه تا آمریکا کشیده شده بود. بچهها با کتابها از ایران زمان صفویه تا ایران زمان دفاع مقدس سفر کرده بودند. آن موقع تازه فهمیدیم که داستان خواندن برایمان چه فایدهای داشته است. بعدتر وقتی بچهها میپرسیدند «چرا کتاب داستان؟» جواب میدادم که دنیا با «داستانها» اداره میشود، کتابها، فیلمها، حتی شبکههای اجتماعی با قصه گفتن حرفشان را به مخاطبشان میرسانند. مغز آدمها با قصهها کار میکند، حتی خدا هم در بیشتر مکالمههایش با انسانها مشغول قصهگفتن است.
در نقطه مقابل بزرگترهایی وجود داشتند که به کتاب بهمثابه «چوب جادو» نگاه میکردند. انتظار داشتند نوجوانهایشان با یک کتاب بتوانند متحول شوند، به پدر و مادرشان احترام بگذارند، باحجاب شوند، اسراف نکنند و... درحقیقت انتظار میرفت کتابها کاری را که خانواده و مدرسه در سالها ارتباط مستقیم موفق به انجامش نشده، با چند کلمه چاپشده روی کاغذ به سرانجام برسانند. اینجا بود که باید مینشستی و توضیح میدادی که «کتابخوان بودن» بهتدریج موجب پختهتر شدن خواهد شد و هیچ کتابی بهتنهایی توانایی ایجاد تحول را ندارد. حتی آدمها با خواندن «قرآن» هم دفعتا متحول نمیشوند.
در سالهایی که معلم کتابخوانی بودم، چیزهای عجیب زیادی دیدم. انتشاراتیهایی که کتاب بزرگسال را به نام کتاب نوجوان وارد بازار میکردند، خانوادههایی که یک یا چند فرزند نوجوان داشتند اما تابهحال کتاب نوجوان نخوانده بودند، کتابخانههای مدارس که بهجای کتاب نوجوان لبریز از کتابهای بزرگسال و دانشگاهی بودند و مسئولان مدارس به آن افتخار میکردند! و درکنار همه اینها، لشکری از نوجوانهای تشنه مطالعه که سردرگم در دنیا میچرخیدند و به وقت تلفکردن در فضای مجازی و... متهم میشدند.
نوجوانهای بعد از کتابخوان شدن، منتظر تصمیمات ریزبینانه و طولانیمدت ما آدمبزرگها نمیمانند، یا بیخیال کتابخوانی میشوند یا هرچه را به دستشان میرسد، میخوانند. برای رسیدن به قدمهای چابک و جوانشان باید خیلی بیشتر از اینها سریع باشیم و باور کنیم «کتاب» یک کالای لوکس نیست که یکبار خریدنش کافی باشد. کتاب برای خانه باید مثل نان باشد، مثل سیبزمینی و دستمالکاغذی، چیزی که هر روز و هر لحظه نیازش داریم، محصولی که در هربار خرید باید به فکرش باشیم و بهترینش را دراختیار نوجوانهایمان بگذاریم و درنهایت ادبیات هم به قولش وفا خواهد کرد؛ مثل همیشه نجاتمان خواهد داد.
در همین رابطه مطالب زیر را بخوانید:
معصومه فراهانی، معلم و مروج کتاب نوجوان:
وضعیت نارنجی ادبیات نوجوان (لینک)
مهدیه نامداری، پژوهشگر حوزه نوجوان: