نوجوانی شاید شبیه یک پازل هزارتکه است. با این تفاوت که میلیون‌ها یا حتی میلیاردها قطعه مقابل‌مان گذاشته‌اند که هرکدامش متعلق به یک تصویر است. ما از میان این همه قطعه باید قطعه‌های خودمان را پیدا کنیم و کنار هم بگذاریم.
  • ۱۴۰۰-۰۳-۲۵ - ۰۱:۳۰
  • 00
در جست‌وجوی قطعه‌های گمشده
در جست‌وجوی قطعه‌های گمشده

مریم رحیمی‌پور، پژوهشگر حوزه نوجوان: در نوجوانی چه بلایی سرمان آمد؟ بدون اینکه بفهمیم اجزای صورت‌مان با نسبت نامتناسبی شروع به رشد کردند، کم‌کم شوخی‌های قدیمی جمع‌های دوستانه‌ به نظر بچه‌گانه آمدند. آرام‌آرام فهمیدیم حتی از محبت پدر و مادرمان اعصاب‌مان خرد می‌شود. چیزهای جدیدی را توی مغزمان احساس کردیم، مثل خشم خیلی زیاد یا ناراحتی‌های بی‌دلیل. همه‌چیز آنقدر آرام اتفاق افتاد که متوجهش نشدیم. درنهایت یک روز صبح به خودمان آمدیم و فهمیدیم بمب ‌خورده وسط زندگی‌مان. متلاشی شده‌ بودیم؛ هر تکه‌مان جایی پرت و ناپدید شده ‌بود.
نوجوانی شاید شبیه یک پازل هزارتکه است. با این تفاوت که میلیون‌ها یا حتی میلیاردها قطعه مقابل‌مان گذاشته‌اند که هرکدامش متعلق به یک تصویر است. ما از میان این همه قطعه باید قطعه‌های خودمان را پیدا کنیم و کنار هم بگذاریم. ناچاریم دل به دریا بزنیم و قطعه‌ها را دانه‌دانه برداریم و امتحان کنیم. کدام یک از اینها متعلق به ماست؟ کدام‌شان کنار دیگر اجزای زندگی‌مان خوب جا می‌گیرد؟ جواب این سوال‌ها را هیچ‌کس نمی‌داند.
نکته اینجاست که اگر شروع به درست کردن پازل نکنیم، از ماجرا عقب می‌مانیم. اگر نتوانیم در میان جهان سرک بکشیم و آنچه متعلق به خودمان است را پیدا کنیم، دست آخر ناچار می‌شویم چیزی را که برایمان از پیش ساخته‌اند قبول کنیم. اگر تکه‌های پازل را دانه‌دانه کنار باقی بخش‌های زندگی‌مان نگذاریم نمی‌فهمیم کدامش قطعه ماست. خلاصه بگویم، اگر خطر نکنیم، باخته‌ایم.
همه‌مان این روزها را گذرانده‌ایم، اما اغلب فراموشش کرده‌ایم. برای همین است که مقابل نوجوان‌ها گیج و دستپاچه می‌شویم. گاهی در تلاشی مذبوحانه سعی می‌کنیم دوران کودکی کم‌خطرشان را گسترش بدهیم و برای ابد در یک محیط امن نگه‌شان داریم. یا درمانده می‌شویم و رهایشان می‌کنیم تا توی دست‌و‌پا و روی اعصاب‌مان نباشند.
اما نوجوان‌ها قطعه‌های گمشده پازل‌شان را از کجا پیدا می‌کنند؟ اولین جا، نزدیک‌ترین جاست. یعنی «خانواده»، نوجوان‌ها هر اندازه که تلاش کنند شبیه خانواده‌شان نباشند بازهم گنجینه‌ کودکی همراه‌شان است و بیشترین ارتباط‌شان همچنان با اعضای خانواده‌ است. اشتباه اینجاست تصور کنیم بچه‌هایی که عینا حرف خانواده‌شان را اجرا می‌کنند، نمونه‌ای از نوجوان‌های ایده‌آل هستند؛ نوجوان‌هایی که خطر نمی‌کنند، هیچ‌وقت آدم‌بزرگ‌های موفقی نخواهند بود. درنهایت یک کپی هستند، تصویری تکراری از آنچه گذشتگان برایشان دیکته کرده یا یک تیپ همیشگی که جامعه از نمونه آدمِ موفق ساخته است.
دومین جا، «مدرسه» است. بخواهیم یا نخواهیم، نظام آموزش‌و‌پرورش را قبول داشته باشیم یا نداشته باشیم، مدرسه همچنان مهم‌ترین جا برای اجتماعی‌شدن ماست. مدرسه اولین جایی است که برای پذیرفته‌شدن در میان کسانی که هیچ نسبتی با آنها نداریم تلاش می‌کنیم. در نوجوانی حتی مدرسه هم سروشکل متفاوتی می‌گیرد، تک معلم‌های دبستان تبدیل به چند معلم می‌شوند، نظارت خانواده بر دروس کمتر می‌شود. جمع شدن چندین نوجوان با هم در محیط کوچک مثل کلاس، مزایا و معایب خاص خودش را دارد. همه‌ اینها قطعه‌های پازل زندگی ما هستند. باید در این جمع پذیرفته شویم. اینکه سرکلاس کنار چه کسی می‌نشینیم، اینکه معلم‌مان چه چیزهایی می‌گوید، ناظم مدرسه چه رفتاری با ما دارد. همه در شکل‌گیری پازل ما اثر دارد. آدم‌های زیادی در زندگی‌مان دیده‌ایم که گفته‌اند مسیر زندگی‌شان به خاطر حرف یک معلم خوب یا یک برنامه خوب در مدرسه تغییر کرده. خودمان وقتی توی راهروهای مدرسه برای برگزاری جشن نیمه‌شعبان و 22 بهمن می‌دویدیم حواس‌مان نبود مشغول انتخاب بخشی از زندگی آینده‌مان هستیم.
درکنار مدرسه به «دوستان»مان می‌رسیم. در نوجوانی دوستان همه‌چیز ما می‌شوند. همان‌هایی که درست مثل ما بمب وسط زندگی‌شان خورده و سردرگم و گیج‌ هستند. تمام مراحل نوجوانی درکنار همین گروه رقم می‌خورد، ما باهم درس می‌خوانیم، باهم بازی می‌کنیم، باهم چیزهای جدید دنیا را کشف می‌کنیم از فرهنگ و آینده و سیاست و... سر در می‌آوریم. باهم کنکور می‌دهیم و از دروازه‌های جوانی عبور می‌کنیم. اغلب تا آخر زندگی دوست‌های نوجوانی، کسانی که با آن چالش‌های بزرگ زندگی‌مان را پشت‌سر گذاشتیم جزء بهترین دوستان‌مان هستند. هر مسیری برای آینده‌مان در نظر بگیریم، هر جای دنیا که برویم، درنهایت برمی‌گردیم و خودمان را با دوستان نوجوانی‌مان مقایسه می‌کنیم. نمی‌شود با نوجوان‌ها برخورد کنیم و نقش دوستان‌شان را در شکل‌گیری تصویر آینده‌شان در نظر نگیریم. امروز در این عصر دنیای مجازی، شما اگر با نوجوان‌ها چت هم کنید متوجه ردپایی مشابه در گروه‌های دوستی می‌شوید. بچه‌ها به نقطه‌ای می‌رسند که حتی شبیه همدیگر تایپ می‌کنند! و اگر در این جمع دوستی ناموفق عمل کنند مشکلاتش تا انتهای زندگی گریبانگیرشان است.
و درنهایت به غول بزرگ «رسانه» می‌رسیم. اگر به 20سال قبل برگردیم، با پدر و مادرهایی مواجه می‌شویم که با نوجوان‌ها درگیرند و جمله‌هایی از این قبیل می‌گویند: «این رمان‌ها که می‌خونی چیه؟» یا «اینقدر پای تلویزیون نشین!». اگر به 10 سال قبل برگردیم با نوجوان‌هایی روبه‌رو می‌شویم که روی کیس کامپیوتر غول‌‌پیکرشان، پتو می‌اندازند که صدای خش‌خش اتصال اینترنت به گوش والدین‌شان نرسد. لفظ «دنیای مجازی» آنقدر به کار رفته که ارزش خود را از دست داده. اما ما واقعا با یک دنیای جدید روبه‌رو هستیم؛ دنیایی که شیوع ویروس کرونا آن را عریان‌تر از قبل به ما نشان داد. نوجوان‌های امروز می‌توانند در اتاق‌شان باشند اما به‌طور کامل در دنیای دیگری زندگی کنند. گاهی می‌بینیم با سریال‌ها و موسیقی‌های کره‌ای به‌طور کلی در کشوری آن سر دنیا زندگی می‌کنند، حتی با ساعت آن کشور می‌خوابند و بلند می‌شوند. یا شخصیت‌هایی را دوست دارند که حتی وجود ندارند و اشکالی دوبعدی در انیمه‌های ژاپنی هستند. بیشتر از مدرسه خودشان، در راهروهای مدرسه‌های فیلم‌های تینیجری آمریکایی سرک کشیده‌اند. می‌بینیم می‌توانند در اتاق‌شان بنشینند و یک‌مرتبه همان اتاق کوچک را به واحد تجاری بزرگی تبدیل کنند، در صفحه‌های مجازی فالوور جمع کنند و کلیپ بسازند و حتی بیشتر از پدر و مادرشان پول در بیاورند.
پازل زندگی این نوجوان‌های جدید میلیون‌ها قطعه تازه پیدا کرده که در نوجوانی نسل قبلی خبری از آنها نبود. بچه‌ها به همان میزان که انتخاب‌های بیشتر دارند، به همان میزان هم بیشتر سردرگمند. هرقدر هم که در هر گوشه دنیا سرک بکشند بازهم نوجوان‌ هستند. با همان احساسات شکننده و با همان دنیایی که وسطش یک بمب ترکیده است.
در این آشفته‌بازار بزرگ «ما کجاییم؟» ما یعنی ما پدر و مادرها، ما مربی‌ها، ما معلم‌ها، حتی ما خاله‌ها و دایی‌هایی که به هر ترتیبی با یک نوجوان ارتباط داریم. شاید بهترین راه برای مواجهه بهتر با نوجوان‌ها بازگشت به نوجوانی خودمان است، کندوکاو کردن خاطرات‌مان و پیدا کردن آن احساسات گمشده. وقتی پدر و مادرمان نسبت به بازیگری که خیلی دوستش داشتیم برخورد سخت نشان می‌دانند، چه احساسی داشتیم؟ وقتی دوست صمیمی‌مان دوستان جدیدی پیدا می‌کرد؟ یا وقتی معلم مدرسه یک گوشه راهرو گیرمان می‌انداخت و می‌گفت چرا درس نمی‌خوانیم؟ نوجوان‌های جدید، هرقدر هم متفاوت باشند، بازهم آن حس فروریختن را همان‌طور تجربه می‌کنند که ما تجربه کرده‌ایم.
یک بعدازظهر تابستانی را تصور کنید که کنار نوجوانی نشسته‌اید و همراه با او پازل بزرگ هزارتکه‌ای را می‌سازید. دختر یا پسری که کنارتان نشسته از شما چه انتظاری دارد؟ دوست دارد شما پازل را همان‌طور که می‌خواهید تکمیل کنید و او فقط تماشا کند؟ یا دلش می‌خواهد شما در کنارش، قطعه‌های شبیه به هم را جدا کنید و باهم هر قطعه را انتخاب کنید، باهم شکست بخورید و باهم پیروز شوید. «نوجوانی» درست شبیه همین بعدازظهر تابستانی است، قدم برداشتن در «کنار» کسی که به کمک شما نیاز دارد ولی درعین‌حال «خودش» باید مسیر را طی کند. یک همراهی دلچسب و کوتاه که با چشم به‌هم‌زدنی تمام می‌شود. یک بعدازظهر تابستانی شاد که خاطره‌اش تا آخر زندگی همراه‌مان است.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰