حالا با هر خبر جدیدی که از قتل‌عام خواهران و برادران افغانستانی‌ام می‌رسد یاد مزه تلخ و شور ترس از داعش و طالبان می‌افتم، یاد فرار دختربچه‌های پشتون از دوربین عکاسی و چشم‌های دختربچه هزاره که محکم روی هم بسته بودشان؛ این روزها به این فکر می‌کنم که بچه‌های قدو نیم‌قدی که در سفرم دیدم، امروز کجا هستند؟! اصلا زنده‌اند؟!
  • ۱۴۰۰-۰۲-۲۰ - ۱۰:۰۰
  • 00
چشم‌های مست
چشم‌های مست

فاطمه‌سادات بکائی، روزنامه‌نگار: روز اول نوروز در مزارشریفِ افغانستان علم بلندی برافراشته می‌شود به اسم میله و من رفته بودم که مراسم میله را از نزدیک ببینم، اما توی هرات گیر کرده بودم. برای رسیدن به شادی مراسم نوروز دو راه داشتم؛ یکی از غرب افغانستان که جاده‌ها دست داعش بود و یکی هم از مرکز و جنوب افغانستان که جاده‌ها دست طالبان بود.

از روز اولی که قصد رفتن به افغانستان کردم بنا داشتم در موقعیت‌هایی باشم که بتواند احساس وحشت یک زن جوان افغانستانی را برایم شبیه‌سازی کند. می‌خواستم ببینم ترس از طالبان و داعش چه مزه‌ای می‌دهد؛ برای همین من و همسفرم تصمیم گرفتیم با راننده غریبه‌ای به‌صورت قاچاقی و شبانه از جاده‌های شرقی افغانستان به‌سمت مزارشریف حرکت کنیم.

اولین رگه‌های وحشت را همان شب و در چشم تک‌تک میزبان‌های هراتی دیدم، وقتی به هیچ قیمتی حاضر نبودند کمک کنند تا به قرار با راننده ناشناس برسیم؛ وقتی استاد دانشگاهی که میهمانش بودیم، توی سیاهی شب آنقدر شهر را دور زد که ما از قرار با راننده ناشناس جا بمانیم. وقتی خیالش راحت شد که رفتن‌مان کنسل شده، چشم‌هایش با تمام وجود می‌خندید و می‌گفت: «توی بزرگ‌شده در قلب تهران چه می‌فهمی داعش چه ترسی دارد دخترجان؟!»

برنامه سفرمان را تغییر دادیم به‌سمت مناطق پشتون‌نشین، به قندهار؛ جایی که می‌گویند محل تولد طالبان است؛ این‌بار اما بی‌خبر و بدون اینکه به میزبان دل‌نگران بگوییم که کجا قرار است برویم. وحشت از جنگ را همان‌جا تجربه کردم و این اولین مواجهه واقعی من با ترس یک زن افغانستانی از طالبان بود.

توی باغ‌های سرسبز اطراف قندهار دختربچه‌های پابرهنه و آواره‌ای دیدم با لباس‌های کهنه اما رنگارنگ که مشغول دویدن پشت خرابه‌های باغ بودند. به عادت همیشگی‌ام تو چشم‌های یکی از بچه‌ها زل زدم و خندیدم، اما جوابی نگرفتم جز بهت و تعجبش از زنی که برخلاف او (و احتمالا تمام زنانی که می‌شناخت) زیر برقع، کفش کتانی و شلوار پوشیده و روی چشم‌هایش عینک دارد.

برای اینکه دوست‌ بشویم و ترس‌شان بریزد، دوربینم را بلند کردم تا از چشم‌های خمار و رنگی‌شان عکاسی کنم. بچه‌ها همین که دوربین سیاه و لنز بزرگش را دیدند، به غریب‌ترین شکل ممکن خودشان را پرت کردند پشت درخت‌های باغ و با وحشت سنگر گرفتند. لحظه عجیبی بود وقتی فهمیدم بچه‌ها گمان کرده بودند دوربینم اسلحه است و من به سمت‌شان نشانه رفته‌ام تا از پا درشان بیاورم.

واکنش بچه‌ها به دوربین عکاسی اولین مواجهه دلخراش من با وحشت از جنگ بود. مواجهه بعدی و شاید اولین تجربه شخصی‌ام از حضور در جنگ! توی اتوبوسِ قندهار-کابل اتفاق افتاد. اتوبوس توی بیابان‌های خشک و خلوتی که به‌ظاهر آرام بود خیلی سریع حرکت می‌کرد و اگر با همان سرعت به راهش ادامه داده بود، حالا من اینجا زیر خنکای کولر درحال نوشتن نبودم.

دختربچه هزاره‌ای به هوای اینکه ما خانواده‌اش هستیم آمده بود سرش را روی پای همسفرم گذاشته بود تا بخوابد و من زیر برقع توری‌بافی‌شده‌ای که پوشیدنش توفیق اجباری حضورم در قندهار بود، داشتم توی موبایل «a private war» نگاه می‌کردم.

کم‌کم متوجه شدم صدای عجیبی از بیرون اتوبوس با صدای دیالوگ‌های خبرنگار زن آمریکایی توی گوشم مخلوط می‌شود؛ خیلی زود صدا شفاف و سرعت اتوبوس کم شد! صدای شلیک‌های مستمر اسلحه‌های جنگی بود، درست از قسمت چپ جاده، سمتی که من به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و باورم نمی‌شد یک درگیری مسلحانه واقعی را تماشا می‌کنم.

اتوبوس آرام‌آرام خودش را می‌کشاند به حاشیه امن جاده و صدای ترس همه‌جا را پرکرده بود، صدای سکوت همه مسافرهای اتوبوس که روی صندلی‌ها خشک‌شان زده بود. سکوت آنقدر سنگین بود که صدای سر خوردن سنگ‌ریزه‌های کف جاده زیر چرخ‌ها و صدای نفس‌های سنگین دخترک هزاره را به‌وضوح می‌شد شنید. طفل معصوم خودش را به سینه مادرش چسبانده و چشم‌هایش را محکم بسته بود.

من هیجان‌زده از این تجربه به مرگ فکر می‌کردم و به مادرم در تهران؛ چند دقیقه بعد فهمیدم طالبان دلش خواسته بود درست وسط جاده را بمب‌گذاری کند؛ احتمالا برای اینکه اتوبوس با همه مسافرهایش ازجمله همان دختربچه هزاره به‌عنوان تله‌ای برای گیر انداختن یک ماشین مهم منفجر شود؛ لطف خدا بود که کمی زودتر عملیات‌شان لو رفته بود و حالا عصبانی از این عملیات ناموفق درگیری را به حاشیه جاده کشانده بودند.

دوسال از سفرم به افغانستان زیبا می‌گذرد، قرار بود این روزها برای تکمیل سفری که ناتمام مانده و هدفش معرفی زیبایی‌های منحصربه‌فرد افغانستان بود، به‌جای تهران در غزنی باشم، اما هربار که به میزبان‌های مهربان افغانستانی پیام می‌دهم، می‌گویند: «اینجا امن نیست، ایران بمانید!»

حالا با هر خبر جدیدی که از قتل‌عام خواهران و برادران افغانستانی‌ام می‌رسد یاد مزه تلخ و شور ترس از داعش و طالبان می‌افتم، یاد فرار دختربچه‌های پشتون از دوربین عکاسی و چشم‌های دختربچه هزاره که محکم روی هم بسته بودشان؛ این روزها به این فکر می‌کنم که بچه‌های قدو نیم‌قدی که در سفرم دیدم، امروز کجا هستند؟! اصلا زنده‌اند؟!

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰