ابوالقاسم رحمانی، روزنامه نگار:
- مهندس، اون تو اصلا هوا نیست، من سینههام سنگین شده. واقعا دیگه خستهام، نمیتونم بیشتر از این به کندن ادامه بدم و جلو برم.
- برو، الان پنجروزه دارید میکَنید، دیگه نباید خیلی مونده باشه، اینا رفیقامون بودن، همکارمون بودن، به خودتون خیلی فشار نیارید، ولی خب چاره نیست، به کندن ادامه بدید و برید جلو تا انشاءالله پیداشون کنیم.
- مهندس ما که کم نمیذاریم، بهخدا هوا نیست اصلا، آرکبندی هم درست نیست، میترسم بیشتر بریم جلو دوباره ماها هم زیر آوار بمونیم. خیلی خستهام، همه بچهها خسته شدن، واگن برای بیرون آوردن زغالسنگ هم کمه، ما هرچی بکَنیم با این سرعت خروج بازم خیلی نمیتونیم پیش بریم.
- می دونم، ولی شما ادامه بدید. کاری نمیشه کرد فعلا، خونوادههاشون چشمانتظارن. یکیشون سه تا بچه داره، ندیدی مگه زن و بچش اومدن اینجا چقدر عجز و لابه کردن، چقدر جیغ و داد کردن، برید انشاءالله میرسیم بهشون.
- چشم مهندس، یهکم نفس بگیریم، یهکم استراحت کنیم، الان دوباره میریم و ادامه میدیم. آخه نمیدونیم دقیقا کجا و تو چه مرحلهای این اتفاق براشون افتاده، ما اینجا هزارجور آوار و اتفاق دیدیم، این مدلی اصلا سابقه نداشته، ناظر میگه آرکبندیها درست بوده، منتها بچههایی که دیدن میگن درست ایمنی رعایت نشده که این شده نتیجه.
- حالا برید شما، ازشون نشونهای پیدا کردید سریع اطلاع بدید ...
ساعت 9 صبح چهارشنبه، پنجمین روز محبوس شدن دو معدنکار در معدن زغالسنگ طزره شهرستان دامغان، در ترمینالجنوب، سواریهای سمنان را سوار شدم و با تاخیر چندروزه (که کاش اینقدر تاخیر نمیکردم) راهی سمنان شدم و بعد از آن هم دامغان! بهخاطر کرونا هم مسافرها کم شده بود و هم چندان دیالوگی شکل نمیگرفت. اگر هم حرفی بود، حول کرونا و سختی زندگی و مرگومیر و در بهترین حالت، انتخابات بود و بهقول راننده: «عاقبتمون چی میشه؟» ایوانکی را رد میکردیم که بالاخره راننده سر صحبت را با سرنشین جلویی باز کرد. مسافر آنقدر غرق موسیقی - که صدایش با هندزفری هم به گوش من که عقب ماشین نشسته بودم میرسید- بود که اصلا متوجه نشد راننده بیچاره یک ربعی می شود که دارد با او حرف میزند و از گرانی بنزین تا سهمیلیون هزینه هر جفت لاستیک میگوید و بد و بیراهش را به این و آن میدهد. کمی گذشت و بالاخره دوزاری راننده افتاد که تمام این مدت با فرمان اتومبیل حرف میزده نه با سرنشین جلویی ماشین، اما من برای اینکه نطقش کور نشود و کمی هم حوصله خودم در آن بر و بیابان که فقط کامیونهای ترانزیت و تکوتوک خودروهای پلاک سمنان عبور و مرور داشتند سر نرود، نخ صحبت را گرفتم و با چند تایید و گلایه خودم را جای آن مسافر غرق در موسیقی به راننده غالب کردم. خیلی هم بدش نیامد، فقط کارهای ترسناکی میکرد که حداقل در آن جاده ریسک بالایی داشت. انگار عادت داشت حتما موقع صحبت کردن چشم تو چشم مخاطب حرف بزند، برای همین مدام به عقب برمیگشت و چندباری هم برای همین حواسش پرت شد و تا چندمتری تصادف رفت و از آن ترمزهایی زد که همان سرنشین غرق در موسیقی هم چندثانیهای یکی از گوشیهای هندزفریاش را درآورد و به او خیره شد. بلافاصله بعد از پایان گلایهها و ناراحتیهایش، سراغ پرسیدن از شغل و کار و علت مسافرتم رفت، منتها قبل از اینکه من جوابی بدهم، خودش گفت: «احتمالا دانشجویی و دنبال کارهای دانشگاهت اومدی؟» میرفتم که پاسخ بدهم، دوباره نگذاشت کلامی از دهان من خارج شود و گفت: «راستی! مگه دانشگاهها مجازی نشده؟» اینبار مکثی کرد و من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که کارم چیست و برای چه به سمنان و بعد از آن به دامغان سفر میکنم. انگار که در انبار باروت کبریتی روشن کرده باشی، آتش گرفت و گلایههایش چندبرابر شد و شروع کرد از کار و کارگر و معدن و سختی کار معدنکاران و... حرف زدن. چندنفری هم در فامیل و دوست و آشنا داشت که معدنکار بودند و خلاصه راست و دروغش گردن خود آقای راننده! فکر میکنم نیمساعت، سهربعی صحبت کرد و بالاخره آرام گرفت. دوباره به جادهای که واقعا بیانتها بهنظر میرسید خیره شد. قوز کرده بود روی فرمان ماشین و برای نگاه کردن به آینه هم بیشتر خم میشد. شبیه این ماشینبازهای قدیمی، صندلی را هم تا جا داشت به عقب خوابانده بود و خیالش هم تخت بود، چون دو نفر بیشتر نبودیم و من هم قصد نشستن پشت او را نداشتم، کسی تذکری نمیداد که کمی صندلیاش را بالاتر ببرد که یک نفر حداقل عقب ماشین جا شود. با دکمههای ضبط ور میرفت، ولی تا سمنان ما صدایی نشنیدیم، احتمالا ضبط خراب بود و او هم دنبال چیزی میگشت که چشمان خوابآلود و خستهاش را کمی بیشتر باز کند، البته چندباری هم سرش را از ماشین بیرون کرده بود تا باد به کلهاش بخورد، اما انگار افاقه نمیکرد. خیلی خسته بود!
اینبار از آینه وسط ماشین به من نگاهی کرد و شروع به صحبت کرد. اول به ماشینهای ترانزیتی که از ترکیه و... آمده بودند (از پلاکها گویا مشخص بود) گیر داد و گفت: «میگویند جاده بسته شده، کجا بسته شده؟ اینا پس از کجا میان؟ اینا تا همه ویروسهای جهشیافتهرو به خورد مردم ندن و همهرو نکشن ولکن نیستن!» کلماتش که برای کامیونها تمام شد، دوباره پی صحبت با من و معدن طزره و آن دو معدنکار بختبرگشته را گرفت و گفت: «میدونی آقا، اینا هیچی براشون مهم نیست، گفتم بهت که من آشناهام چندتاییشون تو معدن کار میکردن، میگفتن اون قدیما خوب بود، هم حق و حقوق بهتر بود و هم اینکه امنیت شغلی داشتن، الان اما پیمانکار میاد هیچی براش مهم نیست. فقط میگه زغالسنگ میخوام، هرچی بیشتر استخراج کنید، پول بیشتری میدم، آدم لباس تن این معدنکارا رو میبینه گریهش میگیره، هیچ بهشون نمیرسن، زندگیشون سخته، فامیل ما میرفت معدن اصلا چند روز نمیاومد به زن و بچهش سر بزنه، هروقتم میاومد خسته کار بود و میخوابید. دیگه مثل قدیما هم نیست که، کارگر زیاد شده، تا یهکم بخوای کم کار کنی و اینا میندازنت بیرون و...» ماشاءالله درسته که ضبطش کار نمیکرد، اما خودش مثل یک نوار پشتسر هم حرف میزد، بیتپق و بیوقفه، اما من بدم نیامده بود، ذهنیت بیشتری پیدا کرده بودم، جایی میرفتم که تابهحال فقط وصفش را شنیده بودم و اگر گزارشی هم نوشته بودم، از پشت میز، از تهران بود. در همین افکار بودم که دوباره همان جملهاش را گفت: «عاقبتمون چی میشه؟»
کمکم میرسیدیم و شماره کارتش را هم روی داشبورد ماشین نوشته بود، کرایه را حساب میکردم که گفت: «شما 10تومن بیشتر واریز کن!» گفتم چرا؟ گفت: «چون تا دم ماشینهای دامغان میبرمت، وگرنه باید مثل بقیه فلانجا پیادهت کنم!» من هم که تجربهای نداشتم، واریز کردم و تشکر مختصری و پیاده شدم.
همان مشکلی که تهران داشتم و مسافر برای سمنان نبود تا ماشین زودتر تکمیل و حرکت را آغاز کنیم، اینجا هم بود. هرچقدر مسافر برای شاهرود زیاد بود و ماشینها پشتسر هم پر میشدند، ماشینهای دامغان خالی و زیر آفتاب سوزان سمنان مانده بودند و رانندهها هم زیر درختی داشتند وقتشان را چال میکردند. تا دیدند یک مسافر دامغان آمده، یکیشان که جوانتر از بقیه بود کمی روی زانوهایش بلند شد و داد زد: «دامغان؟» گفتم بله و آمد و شروع کرد مخم را بزند تا جای سهنفر حساب کنم و منتظر مسافر نمانیم و زودتر حرکت کنیم، من هم که قرار داشتم و باید کمی عجله میکردم، بعد از حدود 20 دقیقه مقاومت، کوتاه آمدم و دوتایی راهی دامغان شدیم. همهجا بیابان بود، راستش چون حس میکردم راننده سرم را کلاه گذاشته و پول زیادی و زوری هم قرار است به او بدهم، میل حرف زدن نداشتم، منتها برهوتی که وجود داشت، جذابیتی برای اینکه بخواهم قید حرف زدن با راننده را بزنم نداشت. همهچیز یکجور بود و جاده، مثل همان جاده تهران تا سمنان، بیانتها بهنظر میرسید. فقط هر 5 کیلومتر، تابلوهای سبز و یکشکل، 5 کیلومتر از مسافت باقیمانده کم میکردند. منتها به این زودیها قرار نبود برسیم و حداقل یک ساعت و اندی فاصله بود. تمام تلاشم را بهجای حرف نزدن بر این گذاشتم که حداقل من شروعکننده حرف نباشم. موفق شدم و راننده سر صحبت را باز کرد و متاسفانه همان حرفهای تکراری راننده قبلی را بیان میکرد. بنزین گران، لاستیک حلقهای فلان و کرایه ماشین هم پایین! حداقل بهاندازه سبک بودن عقب خودرو و سوار کردن تنها یک مسافر و پول سه نفر را از یک نفر گرفتن و... هم خوشحال نبود. همهچیز را سیاه میدید. بیشتر حرف زد و بالاخره یک تفاوتی با راننده قبلی پیدا شد. نه، دو تا تفاوت؛ اول اینکه ضبط ماشین سالم بود و یک چیزهایی از خوانندههای آنور آبی به گوش میرسید، دوم هم اینکه قبل از اینکه من از کارم حرفی بزنم و اینکه اصلا برای چه به دامغان میروم، خودش بحث معدن و آن دو معدنکار را پیش کشید و در عین ناباوری او هم همان جمله راننده قبلی را تکرار کرد و گفت: «عاقبت ما چی میشه؟» انتظار پاسخ هم داشت، برعکس راننده قبلی الزامی برای زل زدن به چشم من را نداشت تا حرف بزند، منتها مدام دستش را روی پایم میکوبید تا شاید من جوابی برای آخر و عاقبتش داشته باشم! نظر او هم که اصالتا دامغانی بود و از وضعیت معدن طزره هم تا حدی مطلع، نزدیک به نظر راننده قبلی بود. ایراد کار را در سختی کار در معدن و نبود ایمنی و قدیمی و کهنه بودن ابزار و نیروهای پیمانکاری و... میدید. من تا اینجا نه رد میکردم و نه تایید، اما بیراه هم بهنظر نمیرسید. با اینحال همهچیز را موکول کردم به لحظه رسیدن به معدن زغالسنگ طزره و گفتوگو با آنهایی که آنجا بودند؛ کارگرانی که تمام تصویر ما معدنندیدهها از آنها، یک چهره سیاه و دودهگرفته، یک کلاه چراغدار و دستانی زخمشده و پیشانیهایی چروکخورده و... بود.
با تمام چرتهایی که پشت فرمان زد و به قول خودش ارثیه دوران اعتیادش بود و همین باعث میشد آرامتر از خیلی ماشینهای دیگر حرکت کند، سر ساعت به دامغان و قرارمان رسیدم. قرار بود آقایی (کارمند دانشگاه آزاد واحد دامغان) با هماهنگیای که قبل از آن با او داشتیم مرا به طزره ببرد. آقای قربا آمد با 405 مشکیرنگی که آنقدر در آفتاب مانده بود که روکش صندلیهای چرمیاش از تنور نان هم داغتر بهنظر میرسید. البته با چشم که نمیشد فهمید، وقتی نشستم فهمیدم و کار از کار گذشته بود. حرکت را آغاز کردیم و اینبار من سریع سر صحبت را باز کردم. بالاخره تازه اصل سفر آغاز شده بود. او برعکس قبلیها که گرفتار شکم خودشان و زن و بچهشان بودند و جز گرانیها و مشکلات موجود، درد معدنچی و... را نمیفهمیدند، میدانست برای چه آمدهام و کجا میخواهم بروم و قصد چه کاری را دارم. ابتدا سرد برخورد میکرد، گفتم شاید با خودش میگوید دانشگاهها که تعطیلند، این پسر اینجا چهکار میکند که ما را از کار و زندگی انداخته! منتها رفتهرفته یخش آب شد و من هم اینبار خوشحال بودم، اما وقتی خوشحالتر شدم که فهمیدم خودش اصالتا طزرهای است؛ اهل همان روستایی که معدن آنجا قرار دارد و من قرار است با یک بلد راه گزارش را بنویسم. در مسیر بیشتر از اینکه با من حرف بزند، مشغول تماسهای تلفنی بود، گویا یکی از همکارانشان هم اخیرا بهخاطر کرونا فوت کرده بود و عزادار بودند. چند تماسی هم با هممحلیهایش در طزره گرفته و آمادهباشی داده بود که یک خبرنگار از تهران آمده و حالا که بهخاطر آن دو معدنکار گذرش به طزره افتاده، بد نیست ما هم سفره دلمان را باز کنیم و از مشکلات روستا بگوییم. میخواست ماهی خودش را از آب بگیرد، که البته این بد هم نبود. بههرحال منهم نیامده بودم که فقط از حادثه بنویسم. این اتفاق هولناک بهانهای بود برای نوشتن از معدن؛ از سختیهای کار معدنکاران، از مشکلاتی که معدن برای کارگر و حتی برای مردم روستاهای اطراف ایجاد کرده است. پس مخالفتی نداشتم، حتی وقتی اول بهجای اینکه مرا به معدن ببرد، به داخل روستا برد، اعتراضی نکردم، هردو به هم نیاز داشتیم، من بیشتر!
تلفنهایش که کمتر شد، تقریبا ورودی جاده روستا بودیم و من تلفن همراهم را درآوردم که از تابلوی روستا تصویری ضبط کنم. با دیدن اولین کامیون حمل زغالسنگ شروع کرد به گفتن مشکلاتی که معدن برای این منطقه و کارگران ایجاد کرده است. گفت: «آقای رحمانی میبینی؟ کامیونکامیون زغالسنگ دارن میارن و میبرن، هیچکدوم روی بارشون یک کیسهای چیزی نمیندازن که باد زغالهارو اینطرف و اونطرف پخش نکنه!» راست هم میگفت، آبپاش و برفپاکنش را که زد، آب روی شیشه سیاه شده بود، زغالسنگها از کامیون جلویی اینطرف و آنطرف پخش میشد. میگفت: «پای هر درختی توی منطقه برید، زغالسنگ جمع شده، همهچیز سیاه شده و زغالسنگیه، چون روستای ما پایینتر از معدن هست، از بالا حتی آبی که پایین میاد سیاهه، چون باطلههارو (پسماندهای زغالسنگ) میریزن تو رودخونه و آبرو آلوده کردن. مردم روستا با این آب باغهاشونرو آبیاری میکنن، به دامها آب میدن، چندوقت پیش یک دانشجوی دکتری اومده بود و آب رو آزمایش کرده بود و میگفت بهشدت آلودهست و حتی میوههایی که درختشون با این آب آبیاری میشه هم سمی هستن و...» بیراه هم نمیگفت، وقتی به روستا رسیدیم که الحق والانصاف هم جای سرسبز و خوشآبوهوایی هم بود، کنار رودخانهای که وسط روستا جریان داشت، پر از زغالسنگ بود و آب هم تاحدی سیاه شده بود! میگفت: «این سوای هواست، هوا هم وقتی باد شدت میگیره آلوده میشه.» من از سر کنجکاوی و اینکه تصویر باکیفیتتر و نزدیکتری از ماشینهای حمل زغالسنگ ضبط کنم، سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و اینکار همانا و رفتن تکههای ریز زغالسنگ به داخل چشمهایم همان!
روستا شبیه همه روستاهای دیگر، منتها خوشآبوهوا و سرسبز بود. حداقل در آن بر و بیابان انتظار این همه سرسبزی را نداشتم! خانههای روی بلندی، اینطرف و آنطرف رود وسط روستا ساخته شده بودند. اینجا هم مثل خیلی از روستاهای دیگر از ویلاسازیهای سرمایهداران در امان نبود و تصویر نامأنوسی از خانههای روستایی و قدیمی و جذاب با ویلاهای لوکس و امروزی به چشم میخورد. زمین سنگلاخی بود، اما 405 توان عبور را داشت. وسط روستا بودیم که راننده روی ترمز زد و پیاده شد. روحانی روستا که بهنظر میرسید تازه از مسجد بیرون آمده باشد، با چند نفری از ریشسفیدهای روستا که دورهاش کرده بودند، حوالی مسجد قدم میزدند. راننده میخواست یکی از آنها را به من معرفی کند تا گپی بزنیم و از مشکلات روستا بگویند، نمیدانم چرا، ولی موفق نشد. فقط از دور یکیشان داد زد، معدن، معدن! احتمال میدهم تمام گیر و گرفتاریشان را در همین دو کلمه به گوش من رسانده بود.
کارگر، گروگان پیمانکار است
فاصله روستا با معدن کم بود، همین نزدیکی معدن و روستا هم ایجاب میکرد که بخش زیادی از طزرهایها، یا در معدن کار کنند یا سابقه کار در معدن را داشته باشند. همین هم بود. جلوی خانهای محقر و قدیمی ایستادیم. مرد مسنی جلوی در ایستاده بود، راننده گفت: «این آقا از کارگران قدیمی معدنه و چند سالی هست که بازنشسته شده.» پیاده شد و با زبان محلی که زبان عجیب و سختی هم به نظر میرسید با آن مرد گفتوگویی کرد و مجوز مصاحبه را هم گرفت. خوب هم شده بود، نیت راننده بیان مشکلات روستا از زبان آن مرد بود، اما من بیشتر از روستا، از معدن و شرایط معدنکاران و... پرسیدم و او هم با حوصله جواب داد. کمی بیحال و خسته به نظر میرسید. سرفههای خشکی میکرد که به گفته خودش سوغات معدن بود. راستش من اولش ترسیده بودم که نکند کرونایی باشد، منتها خودش سریع گفت که سرفههایش برای امروز و دیروز نیست، سالهاست که ریههایش درست کار نمیکنند و آلودگیهای معدن او را به این روز انداخته! خیالم راحت شد و گفتوگو را شروع کردیم و بعد از عبور از بیاعتمادی اولیهای که به من داشت سفره دلش را باز کرد و گفت: «معدن فقط برای صاحب معدن آورده و سود دارد، برای روستاهای نزدیک و کارگرها همش ضرر است. معدن طزره اواخر دهه 40 کارش رو شروع کرد و اوایل تا 4-5 هزار تا کارگر داشت. اما الان با بخش اداری حدود هزار کارگر دارد که حدود 800 نفر اینجا و در معدن شاغل هستند. اوایل همه استخدام دولت بودند منتها رفتهرفته نیروهای پیمانکاری اضافه شدند و الان اکثریت پیمانکاری هستند. البته نیروهای پیمانکاری هم دو دسته هستند، یک دسته مثل ما بودند و به قولی نیمهپیمانکاری بودیم و یک گروه هم که کلا پیمانکاری هستند و متاسفانه امکانات خاصی هم ندارند و پیمانکار دنبال سود بیشتر است و حداقل امکانات را هم در اختیار کارگر نمیگذارد. فقط زغال بیشتر میخواهد. به این فکر نمیکند که در معدن از چه چوب و آرکی(سازههای چوبی برای حفط ایمنی در معدن) استفاده میکند. این اتفاقی که برای این دو کارگر معدن افتاده است و زیر آوار ماندهاند هم برای همین مساله و عدم وجود امکانات و توجه کارفرما بوده است. پیمانکار خودش که اصلا اینجا حضور ندارد و نمیداند چی به چی است. فقط زغال سنگها را وزن میکند و پولش را میگیرد. یک تعدادی استادکار را بالای سر کار و کارگر میفرستند و پول خوبی به آنها میدهند تا کارگرها را مدیریت کنند. به کارگر ماهی نهایتا 2 میلیون و 500 تا سه میلیون تومان حقوق میدهند ولی سرکارگرها که حکم ماموران ارشد پیمانکار را دارند 7-8 میلیون تومان حقوق میگیرند تا صدای کسی در نیاید و همه فقط کار کنند. خود من که بازنشسته هستم، تا سال گذشته 3 میلیون و خردهای حقوق میگرفتم با افزایش حقوقها دریافتی من به 4 و نیم میلیون رسیده است! اما درباره اتفاقات تلخ مثل اتفاقی که برای این دو کارگر افتاده است، عدم رعایت ایمنی دلیل اول است که علت آن را هم باید در همین مساله پیمانکاری بودن کار جستوجو کرد. کارگر معدن برای ورود به معدن و استخراج زغالسنگ باید در فواصل کوتاه نهایتا یک متری، آرکبندی را انجام دهد تا کوه ریزش نکند و دچار حادثه نشود. منتها الان در معادن با دو مشکل اساسی برای این موضوع مواجهیم. مساله اول کیفیت بسیار پایین چوبهاست. گذشته از چوبهای روسی و کانادایی استفاده میشد و استقامت نسبتا خوبی داشتند، اما الان از چوب سپیدار و بید و خلاصه هر چوبی که ارزانتر باشد و هزینه کمتری به پیمانکار تحمیل کند استفاده میشود. برای همین تحمل فشار را ندارد و به راحتی میشکند و فرو میریزد. در کار معدنکاری و خصوصا استخراج مهمترین کار آرکبندی است. اگر این کار درست و با ابزار و متریال با کیفیت انجام نشود ضریب وقوع حادثه بسیار بالا میرود. اما مساله دوم اینکه باید هر یک متر به یک متر آرکبندی صورت بگیرد، منتها معادنی هستند که کارگران تا 5-6 متر آرکبندی انجام نمیدهند. آن وقتهایی که ما هم در معدن بودیم بارها و بارها گفتیم مهمترین کار آرکبندی است. کارگری که تا 2 الی 3 هزار متر زیرزمین میرود باید ایمنیاش تامین شود. منتها چرا این ایمنی رعایت نمیشود؟ چون کارگر توسط پیمانکار گروگان گرفته شده است. به او گفته میشود تحت هر شرایطی باید داخل معدن شود و کار را انجام دهد و اگر به چیزی معترض شود اخراجش میکنند و میگویند اگر نروی کس دیگری را جایگزینت میکنیم. گاهی داشتیم که کارگران را به صورت هفتگی تعویض میکردند. علاوهبر اینها کارگر پیمانکاری متناسب با میزان استخراجش حقوق میگیرد. یعنی معمولا عدد ثابت و قابل توجهی را شامل نمیشود. برای همین کارگر مجبور است بیشتر وقتش را صرف استخراج کند و همین باعث میشود به جای هر یک متر، هر 5-6 متر یک آرک بزند و این یعنی بازی با جان خودش!»
کارگر برای حفظ شغل و درآمد تن به هر خطری میدهد
سرفههایش کمی بیشتر شده بود و من نگران سلامتیش بودم، میخواستم گفتوگو را تمام کنم اما خب سوالات زیادی داشتم که نمیدانستم بالاتر و جلوی معدن میتوانم از کارگرها بپرسم یا نه، امکان ریسک نبود و خودش هم چیزی نگفته بود که خسته شده است یا هرچیز دیگری، برای همین گفتوگو را ادامه دادیم. به قول معروف او از راه رفته سخن میگفت و از شرایط موجود هم اطلاعات خوبی داشت. ادامه داد: «قبلا این معدن ملی بود، اما اخیرا چند سالی میشود که ذوبآهن اصفهان آن را در اختیار گرفته و زغالسنگها به آنجا میرود. معادن شخصی است و بازنشستههای قدیمی معدن، هرکدام یکی از معادن را در اختیار گرفتهاند و به صورت شخصی و خصوصی کارگر میآورند، استخراج میکنند و میفروشند. همین شخصیسازی معادن سرآغاز مشکلات کارگران شد. این مدل اتفاقات در معدن با شدت و حدتهای مختلف وجود دارد. ولی خب نمیتوان آن را طبیعی تلقی کرد. معدنی که ماهانه حدود 15 تا 18 هزار تن زغالسنگ دارد اما کارگر را مجبور میکنند تا تناژ بیشتری را استخراج کند و حقوق کارگر را هم منوط به میزان استخراج میکنند باید حداقل ایمنی را رعایت کنند که میبینیم این اتفاق نمیافتد و فقط از کارگر بیگاری میکشند و به راحتی هم او را اخراج میکنند. کارگر هم مقصر نیست، در این وضعیت اقتصادی او هم پول بیشتری میخواهد و توجهی به ایمنی و... نمیکند، فقط میخواهد تا میتواند بیشتر استخراج کند چون اینطوری هم پول بیشتری میگیرد و هم اینکه شغلش را از دست نمیدهد. قراردادهای کوتاه و موقت بلای جان کارگر است. این کارگران یک شب سرآسوده به بالین نمیگذارند از ترس اینکه به هر دلیلی ممکن است فردا از کار اخراج شوند و نتوانند خرج زن و بچهشان را بپردازند. این دو کارگر هم که دچار مشکل شدند قربانی همین مدیریت و همین سیاستهای پیمانکاران هستند. زغالسنگ به صورت لایهای استخراج میشود و باید بعد از استخراج آن لایهای که برداشته شده است سریع پر شود، اما چون این زمان گیر است و نظارتی هم نمیشود، کسی لایهها را پرنمیکند و لایه خالی میماند و فشار کوه باعث میشود که شاهد ریزش و این مدل اتفاقات باشیم. یک اتفاق بدتر هم اینکه چون چوب و آرک هم کم است و کمبود وجود دارد و پیمانکار تامین نمیکند، چوب آرکهای قدیمی را باز میکنند و میبرند جلوتر نصب میکنند و همین باعث حادثه میشود. درباره بیمه هم که نگویم! تعطیلات عید به ما گفته میشد 17-18 روز سرکار نیایید، نمیرفتیم بعد میدیدیم که بیمه این روزها را حساب نکرده اند!»
روستا قربانی سودجویی پیمانکاران
خیلی مقاومت و سعی کردم اول از مساله کارگران معدن حرف بزنیم و بعد سراغ روستا و مشکلاتش بیاییم، همین هم شد، نوبت رسیده بود به بیان مشکلات روستا و مصائبی که این معدن برای طزره ایجاد کرده بود. این کارگر بازنشسته معدن که خودش ساکن طزره است گفت: «وقتی تا عمق دو سه هزار متری زمین پیش میروند خب به آب میرسند و این آب از داخل معدن زغالسنگ به رودخانه روستا سرازیر میشود و آب را آلوده میکند. همین جا را شما ببینید کنار رودخانه زغالسنگ است. پای درختهای باغات روستا زغالسنگ بسته! باطلهها را هم پیمانکاران داخل رودخانه میریزند، درصورتی که طبق دستورالعمل محیطزیست باید این باطلهها را ببرند ولی در رودخانه رها میکنند چون اصلا برای آنها مهم نیست اینجا آدم زندگی میکند. بارها نامهنگاری کردیم، چه آن موقع که در معدن کار میکردم چه الان. به محیطزیست نامه زدیم که چنین مشکلی اینجا وجود دارد، اما دریغ از یک فشار یا نظارت! سوای آدمها حیوانات روستا هم از این آب میخورند و این آب سمی است و بارها برای حیوانات مشکل ایجاد شده است.»
دیهاش را میدهم!
اواخر گفتوگو بودیم که یکی دیگر از اهالی روستا هم به جمع ما اضافه شد، از قضا او هم کارگر بازنشسته استخراج معدن طزره بود. پیرمرد پرشوری بود. وقتی فهمید برای تهیه گزارش از تهران آمدهام، انگار که سالها درد فروخوردهای داشته باشد شروع کرد به درددل کردن و گلایه از مدیریت معدن و فشاری که به کارگر میآورند. صحبتش را اینگونه شروع کرد: «هرچه میکشیم از خصوصیسازی است. این اولین و آخرین اتفاقی نیست که در این معدن و سایر معادن کشور میافتد. پیمانکاران با حداقل حقوق و مزایا کارگر را با قراردادهای سه ماهه و یک ساله بهکار میگیرند و هیچ تعهدی هم به او نمیدهند. قدیمترها که کار میکردیم معادن ملی بود و ایمنی تا حد بیشتری رعایت میشد. منتها الان یک بازنشسته معدن مراجعه میکند و معدن را به صورت شخصی در اختیار میگیرد و استخراج میکند. اتفاقی هم بیفتد میگوید دیهاش را میدهم! به همین سادگی، اصلا جان کارگر و سلامت او اهمیتی ندارد. نه ابزار را به روز میکنند و نه امکاناتی را در اختیار کارگران میگذارند. همه چیز به همان شیوه سنتی پیش میرود. بروید و بالا ببینید! هنوز بعضی جاها با فرغون زغال جابهجا میشود. واگن کم است و کارگر هم حق هیچ اعتراضی ندارد، چون بلافاصله اخراج میشود. صاحبان معادن اینجا برای خودشان حکومت راه انداختهاند و هرطوری که میخواهند با کارگران رفتار میکنند. کسی صدای ما را نمیشوند. تا اینکه یک نفر زیر آوار و داخل معدن بماند و جانش را بدهد، میآیند و دو سه روزی اینجا جویای احوال میشوند و میروند و تمام! نه امنیت شغلی داریم و نه آرامش روانی و نه درآمد خوب! الان دو نفر 5 روز است که زیر آوار ماندهاند و پیدا نشدهاند. کارفرما سرکشی هم نمیکند. بارها قبلا که در معدن بودم میشنیدم که پیمانکاران میگفتند اگر مردید هم دیهاش را میدهیم! من 20 سال استخراج کار میکردم. هرچه جلوتر آمدیم وضعیت بدتر شد، خدا از بخش خصوصی نگذرد!»
ما بریم تا کسی ما را ندیده و کارمان را از دست ندادهایم
پیرمرد دل پردردی داشت، اما مهمتر از دل پیرمرد، زمان بود که به صورت میگذشت و ما هنوز به نقطه حادثه نرسیده بودیم. سوار ماشین شدیم و پیرمرد هم خواست که با ما بیاید، بد هم نبود، همه را میشناخت و آنجا میتوانست کار را خیلی جلو بیندازد. همینطور هم شد. نزدیک ورودی معدن شدیم که کار به ارائه مجوز و هماهنگی کشید. انتظامات جلوی در خیلی گوشش بدهکار صحبتهای من و توجهش جلب کار و مجوز نبود. سختگیری میکرد. پیرمرد بازنشسته که از ماشین پیاده شد کارها سریعتر پیشرفت و مجوز ورود را گرفتیم. همزمان ورود ما به معدن، اتوبوس سرویس کارگران هم از معدن پایین میآمد تا شیفت قبلی را برساند و شیفت بعدی را بیاورد. کارگران حسابی خسته و یکی درمیان ماسکی هم بر صورت داشتند که حسابی با زغالسنگ سیاه شده بود. دوش بعد از کار را گرفته بودند، اما آنقدر زغالسنگ به خوردشان رفته بود که اگر وسط میدان شهر هم میدیدمشان میفهمیدم کارگر معدن هستند. میانه راه، در سربالایی کوه از ماشین پیاده شدم و با دوتا از کارگرانی که پیاده گز کرده بودند و خسته پایین میآمدند خیلی کوتاه حرف زدم. میترسیدند، آرام و قرار نداشتند و خیلی کوتاه حرف زدند و رفتند. با خودم میگفتم انگار کارفرما فلکشان میکند هر روز که اینطور میترسند. شمارهام را گرفتند و گفتند زنگ میزنیم و توضیح میدهیم، اینجا نمیشود حرف زد. اما در همان چند لحظه کوتاه، حرفشان شنیدنی بود. گفتند: «مشکل ما اینجاست که بعد از 20 سال که بازنشسته هم میشویم سختی کارمان را واریز نمیکنند و پیمانکار هم هیچ همراهی نمیکند. ما در این شرایط سخت کار میکنیم حقوقمان از حقوق کارگران در تهران و فلان شرکت و... بیشتر نیست که کمتر هم هست. ما واقعا تحت فشاریم، نمیتوانیم حرفی بزنیم، سریع اخراجمان میکنند. با دو سه میلیون که نمیشود زندگی کرد. جانمان را کف دستمان میگیریم و وارد معدن میشویم و معلوم نیست چه روزی این اتفاقی که برای این دو کارگر افتاد برای ما هم بیفتد. هیچکس صدای کارگر معدن را نمیشنود در حالی که همه میدانند کار در معدن چقدر سخت و عذابآور است. ما برویم تا کسی ما را ندیده است...»
عجیب و سریع حرف زدیم، نگاه من به دستان سیاهشان بود که هیچ مایع و ضدعفونیکنندهای توان بردن رنگشان را نداشت. ناخنهای نامرتب و کوتاه، بلند که یکی درمیان هم زخمی بودند. رفتند و من فراموشم شده بود حتی دکمه قطع ضبط صدا را بزنم. دوباره داخل ماشین نشستم و آن پیرمرد و راننده درحال گفتوگو بودند. پیرمرد دریایی از خاطره بود، منتها من آنقدر ذهنم درگیر آن دو کارگر جوان معدن، همانهایی که زیر آوار مانده بودند و هم اینهایی که منتظر چنین عاقبتی بودند، مانده بود که نمیفهمیدم چه میگویند. از دور هم معدن 42 مشخص بود، هم آمبولانس و چادری که جلوی معدن زده بودند برای امداد، هم پیرمرد بلافاصله بعد از دیدن معدن گفت، معدن 42 همین جاست. «کاش آن دو معدنکار زنده باشند!» تکراریترین جملهای بود که بعد از آن «عاقبتمون چی میشه؟» که رانندهها گفته بودند، در این سفر میشنیدم.
این حادثه ماحصل اجبار پیمانکار بر کارگر برای انجام کاری بود که کارگر تخصصش را نداشت
ورودی معدن 42 هم دو مامور انتظامات ایستاده بودند، به اندازه آن مامورهای اولی سختگیر نبودند، فقط میگفتند با ماشین نروید جلو که اگر احیانا آن دو کارگر محبوسشده پیدا شدند، ماشین امدادی زودتر بتواند آنها را منتقل کند. پذیرفتیم و 500 متری را راه رفتیم تا به ورودی معدن رسیدیم. همهچیز شبیه رمانهای روسی بود در وصف شوروی! ماشینآلات روسی، سازهها ساخته روسیها، مدل امر و نهی سرکارگرها آمیخته به قلدری روسها و... . یک لحظه فکر کردم وسط یک فیلم یا رمان رها شدهام. سعی کردم زود از این تصورات فانتزی فاصله بگیرم و جویای عملیات جستوجو و نجات آن دو کارگر شوم. کارگران این طرف و آن طرف میرفتند و هرکس مشغول کاری بود. چهرهها با آن چیزی که وصفش را همیشه شنیده و عکسش را دیده بودیم، مو نمیزد. چهرههای خسته، پرتلاش و مصمم، سخت مثل همان کوهی که قلبش را برای استخراج شکافته بودند و سیاه، به سیاهی زغال. چراغهای روشن روی کلاه و لباسها آنقدر سیاه شده بودند که رنگ اصلی و اولیهشان قابل تشخیص نبود. ورودی معدن یک دهانه کوچک بود که با تصوراتم فاصله داشت، حداقل منتظر یک ورودی بزرگ و عجیب بودم. اما نه یک ورودی نهایتا دو در دو شاید هم کوچکتر! مسیر ریلی از داخل معدن به بیرون آمده بود و واگنهای زغالسنگهای استخراجشده هم با فواصل معینی به بیرون از معدن میآمدند و زغالسنگها را خالی میکردند و دوباره به داخل برمیگشتند. میخواستم با یکی از همین کارگرانی که از معدن خارج میشوند، حرف بزنم، منتها برای چند دقیقه هم حاضر نبودند از استخراج دست بردارند چون از حق و حقوقشان کم میشد. کمی صبر کردم و سرآخر یکی از کارگران که البته از نیروهای شرکتی بود و بهمنظور کمک برای پیدا کردن این دو کارگر آمده بود اجازه داد تا چند کلمهای با هم گفتوگو کنیم. چهره خستهاش اجازه نمیداد خیلی به صحبتهایش توجه کنم. با این حال آنچه را که باید پرسیدم و او هم گفت: «حدود 50 سال است این معدن فعالیت میکند. خود من حدود 20 سال است اینجا مشغول هستم. معدن زیرنظر شرکت البرز شرقی فعال است. یکسری از معادن تحتنظر و مدیریت شرکت هستند و یکسری دیگر هم زیرنظر پیمانکار فعالیت میکنند. این معدنی که این دو کارگر در آن دچار سانحه شدند زیرنظر پیمانکار است و این دو کارگر هم در بخش استخراج بودند. استخراج یک مسیر بسیار تنگ و پرشیبی دارد و زغالسنگ از آنجا خارج میشود. این بچهها در استخراج کار میکردند. مسیر رفتوآمد باید با چوب ایمن میشد که خب چوب هم استحکام کمی دارد. این بندگان خدا درحال کار بودند و به خاطر فشار بیشازحد کمر بالای کوه تخریب صورت میگیرد و کل جبهه کار و کل مسیر رفتوآمد کارگرها و زغال بسته میشود. اینکه در چه موقعیتی باشند، ما نمیدانیم. خود من چندسال پیش در کارگاه استخراج کار میکردم و تخریب شد، منتها عمر دست خداست و عمرم به دنیا بود و یکی از چوبها سمت من حائل شد و سنگ بر سرم نریخت و من را نجات دادند. در این حادثه نمیتوان گفت کمکاری صورت نگرفته، کارگاههای استخراج اگر ایمن کار کنند خطر کمتری دارند و حتما موارد ایمنی رعایت نشده که چنین اتفاقی افتاده است. نگهداری این مدل کارگاهها بسیار سختتر و حساستر است ولی خب آنطور که باید ایمنی رعایت نشده و چوبها به اندازه کافی نبوده و مصرف نشده و این حادثه رخ داده است. حجم این آوار به خوبی نشان میدهد اصول ایمنی انجام نشده و چوب به اندازه کافی استفاده نشده است. اینها کارگر بودند، انسان زنده بودند، زحمتکش بودند، خانوادههایشان این چند روز اینجا غوغا کردند از ترس و اضطراب و دلهره آرام و قرار نداشتند، وظیفه ماست برای کمک به این دو عزیز از کارمان بزنیم و تلاش کنیم. دلی آمدیم و کمک میکنیم و چشمداشتی نداریم. این دو کارگر پیمانکاری بودند، قراردادهایشان یکساله است و کارفرما به هر دلیلی میتواند از کار بیکارشان کند، نیروهای شرکتی براساس طبقهبندی مشاغل حقوق میگیرند ولی نیروهای پیمانکاری هرکاری کنند حقوقشان همان حقوق حداقلی است. پیمانکار آنقدر تجهیزات و توانمندی ندارد که الان این آوارها را هم بردارد، برای همین نیروهای شرکتی پای کار آمدند. کارگران پیمانکاری ما به خاطر نداشتن امنیت شغلی در فشارند. به این کارگرها هرکاری بگویند باید انجام دهند، اگر سرپیچی کنند به راحتی اخراج میشوند و کسی هم به دادشان نمیرسد. روال کار تعریفشدهای ندارند و هرکاری پیمانکار دلش بخواهد از کارگر مطالبه میکند. خیلی از کارها هست که یک کارگر تخصصی در آن ندارد، مثلا همین استخراج، ولی جرات این را ندارد بگوید نمیتواند، چون بلافاصله اخراج میشود.»
بعد از 6 روز جستوجو، جمعه پیکر بیجان 2 کارگر از معدن خارج شد
تقریبا تمام مشکلات بیان شد، از سختیها گفتیم و سختیها را هم من به چشم دیدم. خستگی و ناامیدی شاید پررنگترین حالی بود که آن اطراف پرسه میزد. از این کارگر خداحافظی کردم و دیدم که بلافاصله ماسکش را روی صورتش گذاشت و وارد معدن شد. بالاتر رفتم و به نیروهایی رسیدم که درحال شکافتن معدن از بالا بودند تا شاید به این دو کارگر برسند. در مسیر بالارفتن دو نفری را دیدم که کمی دورتر با پیراهن مشکی ایستاده بودند. از انتظاماتی که همراهیمان میکرد و در این سربالایی نفسهایش به شماره افتاده بود پرسیدم آنها هم کارگرند؟ با صدای بریده گفت: «نه، دایی و برادرزاده یکی از این کارگرها هستند.» از وضعیت کارگرها در مسیر پرسیدم، نیروی انتظامات که دوست داشت به جای جواب دادن به من نفسهایش را تنظیم کند به سختی گفت: «یکیشون سه تا بچه داشت و یکیشون هم تازه نامزد کرده بود. بچههای خوبی...» از شدت خستگی و نفسزدن جملهاش را نیمهکاره رها کرد و بیسیمش را داخل جیبش گذاشت. رفتیم و بالای یک حفره نسبتا بزرگ رسیدیم. دو، سه تا از کارگرهای معدن بالای حفره ایستاده بودند. میگفتند 25 متر کندهاند و هنوز به جایی نرسیدهاند. پرسیدم خب دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ از اینکه الان دقیقا کجا هستند و این کندنها هم فایدهای دارد یا نه پرسیدم، جواب دادند: «اینکه چی شده و کجان، نمیدونیم. ولی کوهه دیگه، این اتفاقات توش میفته و ما هم داریم میکَنیم تا انشاءالله بهشون برسیم و انشاءالله زنده باشن و ما شرمنده خونوادههاشون نشیم.» اینها را میگفت و با پشت دستش به پیشانی و صورتش میکشید ولی توفیری نداشت، آنقدر آستینش سیاه بود که سیاهی چهرهاش را بیشتر میکرد. مشغول کار بودند و من هم خیلی دوست نداشتم وقتگیرشان شوم. خداحافظی گرمی کردیم و برگشتیم. در مسیر برگشت بود که این دیالوگها را شنیدم:
- مهندس، اون تو اصلا هوا نیست، من سینههام سنگین شده. واقعا دیگه خستهام، نمیتونم بیشتر از این به کندن ادامه بدم و جلو برم.
- برو، الان پنجروزه دارید میکَنید، دیگه نباید خیلی مونده باشه، اینا رفیقامون بودن، همکارمون بودن، به خودتون خیلی فشار نیارید، ولی خب چاره نیست، به کندن ادامه بدید و برید جلو تا انشاءالله پیداشون کنیم.
- مهندس ما که کم نمیذاریم، بهخدا هوا نیست اصلا، آرکبندی هم درست نیست، میترسم بیشتر بریم جلو دوباره ماها هم زیر آوار بمونیم. خیلی خستهام، همه بچهها خسته شدن، واگن برای بیرون آوردن زغالسنگ هم کمه، ما هرچی بکَنیم با این سرعت خروج بازم خیلی نمیتونیم پیش بریم.
- می دونم، ولی شما ادامه بدید. کاری نمیشه کرد فعلا، خونوادههاشون چشمانتظارن. یکیشون سه تا بچه داره، ندیدی مگه زن و بچش اومدن اینجا چقدر عجز و لابه کردن، چقدر جیغ و داد کردن، برید انشاءالله میرسیم بهشون.
- چشم مهندس، یهکم نفس بگیریم، یهکم استراحت کنیم، الان دوباره میریم و ادامه میدیم. آخه نمیدونیم دقیقا کجا و تو چه مرحلهای این اتفاق براشون افتاده، ما اینجا هزارجور آوار و اتفاق دیدیم، این مدلی اصلا سابقه نداشته، ناظر میگه آرکبندیها درست بوده، منتها بچههایی که دیدن میگن درست ایمنی رعایت نشده که این شده نتیجه.
- حالا برید شما، ازشون نشونهای پیدا کردید سریع اطلاع بدید...
حالا سه روز از سفر من به طزره و معدن 42 میگذرد. جمعه خبر آمد که بدن بیجان دو کارگر بعد از 6 روز جستوجو از معدن خارج شد.
نه درآمد، نه سلامتی، نه امنیت شغلی و نه...
یکی از کارگران معدن طزره دامغان: بعد از 6 روز تلاش و جستوجو، جمعه بدن بیجان همکارانمان از معدن درآمد. دو سال پیش هم دونفر ۲۳اردیبهشتماه در معدن فوت شدند. متاسفانه بهمدت یکی دوهفته اوضاع بهتر شد و رسیدگیها وضعیت بهتری گرفت اما کمی که گذشت، انگارهیچ اتفاقی نیفتاده است. اولین مشکل کارگرهای اینجا نداشتن امنیت شغلی است. اگر به ما بگویند کاری را انجام بدهید، ممانعت کنیم و بگوییم خطرناک است یا انجام نمیدهیم، سریعا جلوگیری از کار و توبیخ و کلی مشکل دیگر جلوی پای ما میگذارند و عملا کارمان را از دست میدهیم. دومین مشکل حقوق و بیمه است، بهطوریکه حقوق کارگران بخش خصوصی نصف حقوق کارگران شرکتی یعنی قرارداد معین و خیلی کمتر از رسمیهاست. با اینکه کارگران پیمانی یا رسمی همه در سمتهای مدیریتی و استادکاری یا بازرسی و اینجور پستها مشغول کار هستند و اصلا فشار کاری به اندازه ما ندارند و همه فشارها بر دوش افراد پیمانکاری شخصی است. طبق حقوق اداره کار و حتی بیمه هم کارگران شخصی مشکل دارند. برای سختی کار هم مشکل واریز داریم. در کار هم اصول ایمنی بهشدت ضعیف است و بیشتر مسئولان ایمنی یا برحسب آشنایی یا گرفتن شیرینی کار را تایید میکنند و همین مشکلساز است و اینجور مسائل پیش میآید و کارگر قربانی اینطور مسائل میشود. کارگران به دو صورت روزانه یا پستی یا بهصورت شیفتی که دو پست در یک روز و روز بعد استراحت است مشغول کار در معدن هستند و کارگرانی را که بهصورت تکپست هستند، به اجبار دو پست نگه میدارند و فردا هم باید سر کار حاضر شوند، درصورتیکه ساعت11.30شب تازه به منازل خود میرسند و صبح ساعت ۵ باید از خانه بهسمت معدن بیایند. اگر اضافهکاری اجباری یا روز بعد نیاییم، در هر دو صورت جلوگیری از کار و درصورت تکرار، اخراج میشویم و اصلا فکر کارگر نیستند؛ کارگری که هنوز خستگی روز قبل و بیخوابی در بدنش هست، کارایی لازم و بعضا هوشیاری کافی را ندارد و مستعد خطرات است. تجهیزات معدن بسیار قدیمی است یعنی نیمقرن عمر دارند و خودشان خطرناک هستند و هیچ تجهیزات جدیدی به معدن اضافه نمیشود. لطفا پیگیری کنید که از پیمانکاری خصوصی حداقل به پیمانکاری دولت یا همان پیمانکاری مدیریتی تغییر کنیم که اگر یک زمانی اتفاقی برای ما کارگرها افتاد، لااقل خانواده و زن و بچههایمان بعد از ما مشکلات معیشتی زیادی نداشته باشند. الان این بندههای خدا که فوت شدند اگر شرکت بیمههایشان را یکجا واریزکند، خانوادههایشان حقوق 2 میلیون و 700 هزار تومان میگیرند؛ با این میزان درآمد چگونه امرار معاش کنند، خدا میداند. درصورتیکه شرکتیها پایه حقوقشان 4 میلیون و 500 هزارتومان است.