محمدحسین نظری، روزنامهنگار: گفتوگوی اخیر عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان با عنوان «روشنفکری و حقیقت» اگرچه بیشتر به تعارفات گذشت و حرف نویی نداشت -چه خود ایشان هم اذعان داشتند که حرف نویی ندارند- اما فرصت تازهای برای تامل بیشتر در مواضع این دو خطیب-نویسنده مهم پس از انقلاب(۱) در موضوع «روشنفکری» پیش آورد.
ملکیان: روشنفکرِ فارغ از مصائب خارجی
در این گفتوگو نیز یادآوری شد که ملکیان در مقاله «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت» معنای روشنفکری را تفصیل داده است. بهزعم او روشنفکر اولا بهنحو پیشفرض «بخشی کمابیش بزرگ از درد و رنج و آزار و آسیبی که انسانها متحمل میشوند را ناشی از فرهنگ خود آنان، یعنی برخاسته از باورهای کاذب یا احساسات و عواطف نابجا یا خواستههای نامعقول خودشان»(۲) میداند و بنابراین با درون آنها کار دارد؛ یعنی روشنفکر به حکم اخلاق موظف است با ترفندهایی، آلام و مرارتهای «درونی» مردم را تسکین دهد و با مصائب عالم خارج کاری ندارد. به اعتقاد ملکیان، این تسکین آلام با تغییر باورها و عواطف و خواستههای غلط افراد میسر میشود و روشنفکر وظیفه دارد که بکوشد با تشخیص درست از غلط، بذر باورها و عواطف و خواستههای حقیقی را در دل دردمندان بکارد و به این نحو، از مرارات آنها بکاهد.
پس بهنظر ملکیان، کار روشنفکر کالیبره کردن فرهنگها و احساسات و... با وضع موجود است. روشنفکر ملکیان در اصل افراد را پذیرای وضع موجود میکند نهاینکه وضع مطلوبی را نشان دهد یا راهی به فردایی دیگر باز کند. اما این نحوه روشنفکری با حقیقت چه نسبتی دارد و روشنفکر حسن و قبح و درست و غلط را با چه ملاک و معیاری تشخیص میدهد؟ بههرحال موضوع این گفتوگو «روشنفکری و حقیقت» بوده است و ملکیان هم اصرار دارد که «روشنفکری در خدمت حقیقت است»(۳) و حقیقت هم مقدمه اساسی تقلیل مرارت. پاسخ ملکیان این است که بهمنظور تسکین آلام یا همان تقلیل مرارت، لازم است روشنفکر خود را به «آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری»(۴) آنهم نه در همه حوزهها بلکه به تناسب وظیفهای که دارد، تنها در حوزههای «فلسفه، روانشناسی، جامعهشناسی، الهیات، عرفان و ادبیات»(۵) مجهز کند و با بهرهمندی از آنها باورها و عواطف و خواستههای «درست» را به مردم بیاموزد.
ارجاع حقیقت به «آخرین» دستاوردهای معارف بشری ناشیاز قائل شدن به Progress و نظر خطی ملکیان به تاریخ است. بهزعم او «از حدود ۳۰۰ سال پیش، یعنی تقریبا از اوایل قرن هجدهم بدینسو، شمار فزایندهای از فیلسوفان اخلاق و دانشمندان علومانسانی و اجتماعی مدام بشر را به پشتسر گذاشتن دوران طفولیت و کودکمنشی و پا نهادن به آستانه دوران رشد و بلوغ دعوت کردهاند و میکنند.»(۶)
اما حقیقت مدنظر ملکیان بیش از «لفظ» نیست؛ یعنی نه درنظر جدی و قابلدفاع و قابلتوجیه است و نه درعمل خاصیتی دارد.
ملکیان تقریر حقیقت را بالاتر از تقلیل مرارت دانسته، اما بر آن است که ترجیح میان این دو «آرمان»، امری است شخصی و وابسته به شهود اخلاقی هر شخص. نمیتوان حکمی نهایی صادر کرد که تقریر حقیقت مهمتر است یا تقلیل مرارت. ازنظر ملکیان شهود اخلاقیِ شخصی است که ملاک است و این شهود اخلاقی است که مشخص میکند که تقریر حقیقت مهمتر است یا تقلیل مرارت، و نه خود حقیقت. ملاک عمل، نه حقیقت، بلکه شهودی اخلاقی است و هرکس -بهطور منعندی- خودش میداند و شهود اخلاقیاش! با اینوصف حقیقت مدنظر ملکیان، ملاک عمل نیست.
دیگر آنکه -با تقریر ملکیان- حقیقت حتی در وادی نظر هم اهمیتی ندارد. ملکیان میگوید: «مراد از حقیقت آن چیزی است که صادقانه و مجدانه به گمان شخص حقیقت میآید.» صداقت و جدیت دو انفعال نفسانی است که ضامن صحت و سقم نیست و خب، اگر حقیقت تابع گمان است، دیگر چه حقیقتی؟ اینکه کسی بهزعم خودش صادق و جدی بود و گمانی داشت، سخنش در عالم نظر قابلاعتنا و بلکه بالاتر از آن، حقیقت خواهد بود؟
ضمنا گویا ملکیان از نقدهای وارد به «ترقی تاریخی» مطلع نیست. شاید هم مطلع است ولی گمان خود را ترجیح میدهد. درهرحال سخن ملکیان منباب ترقی تاریخی فارغ از نقدها است و او بدون آنکه تقریری تازه بهدست دهد -که آن نقدها بدان وارد نباشند- یا آنکه پاسخی به نقدها داشته باشد، صرفا پافشاری بر سخنی قرن هجدهمی دارد.
ملکیان مدعی است که روشنفکر نباید مجیزگوی مردم باشد(۷) و از این حیث او روشنفکران را غیر از عوام مردم میداند و آنها را در طبقهای دیگر صورتبندی میکند. اما مجیزگویی و نقد حدش کجاست؟ طبیعتا روشنفکر ملکیان -چنانکه پیشتر نیز اشارت رفت- در امور مخل وضع موجود (مثل باورها و عواطف و خواستههای افراد) نقاد است و در امور مقوم وضع موجود، مجیزگو. فیالمثل زعم همگانی مدرن قرن هجدهمی شایسته تبعیت است؛ یعنی مجیز پراگرس و مطلقپنداشتن آن جایز است و نقدش مسموع روشنفکر ما نیست.
و بالاخره درنظر ملکیان روشنفکر تکنسین یا Mental Therapist است که با علوم فوقالاشاره -آنهم بهقدر نیاز و نه در حد خبرگی- آشناست و موظف است همه اینها را بهخدمت تقلیل مرارت انسانها درآورد، ولی تقریر مرارت نه چرخ برهم زدن و طرحی نو درانداختن بلکه کالیبره کردن افراد و استانداردیزاسیون آنها با استانداردهای ایدئولوژیک مدرن است؛ مدرنیتهای که تاریخش گذشته و مورد پرسشهای جدی و اساسی و بنیانافکن است و به آسانی قابلتوجیه و دفاع نیست.
سروش؛ روشنفکری مهمل و حقیقت تابع وضع روز
ادعای سروش در باب «حقیقت» این است که ما در وضع پستمدرن هستیم و در این دوره عقل -و بهتبع آن، حقیقت- متکثر است. سروش بر آن است که «تکیه بسیار بر عقل خالص ما را به جایی نمیرساند و باید فضا را بازتر کرد و plurality(8) را پذیرفت» یعنی همان حرف که صراط مستقیمی نیست که کسی در مقام روشنفکر [بخواهد] کسان دیگر را به آن فراخواند، بلکه صراطها و حقایق متکثرند. این البته مطلب جدیدی نیست و «نسبیانگاری مطلق و دستوری سروش» مشهور است. سروش از یکسو حقیقت را مطلقا نسبی میانگارد و ازسوی دیگر خود را مطلق گرفته و کمتر سخنی را مقابل خود برمیتابد و این چیزی نیست جز نسبیانگاری دستوری که بهکار منکوب کردن و سلب دیگران میآید. البته اگر این نسبیانگاری مطلق از حیث ابزاری مورداقبال باشد، موجب پرخاشگری و رد و انکار میان هواداران میشود و بعید نیست به انکار سروش نیز برخیزند و خلاصه با استعمال آن اثبات نفس حاصل کنند. نیز اگر خود این نسبیانگاری -و نه از حیث ابزاری- پذیرفته شود، باز هم سروش را مأمون نخواهد گذاشت و او را هم ذبح خواهد کرد.
سروش در قامت مهمترین نماینده روشنفکری دینی در این گفتوگو مدعی است که معنای روشنفکری را نمیداند و اساسا «روشنفکری» در فرهنگ ما معنا و محدوده مشخصی ندارد. بهزعم او روشنفکری آنچنان عام است که روا نیست به گروه خاصی محدود شود و افراد -علیقدر مراتبهم- میتوانند روشنفکر باشند. سروش مدعی است که تعاریف موجود از روشنفکری -منجمله تعریف ملکیان- «مانع»(10) نیست و دلسوز بودن یا حقیقتجویی را برای این منظور کافی نمیداند. او به این بهانه متعرض تاکید ملکیان بر حقیقتگویی و حقیقتجویی مطلق روشنفکر نیز شد و بحث از «دروغ طلایی»(11) افلاطون را پیش کشید.
خلاصه سروش از در عدم توافق با ملکیان درآمد و با روشنفکر نامیدن این و آن مخالفت کرد و بر آن شد که باید دایره حقیقت آنقدر فراخ باشد تا همه در آن جای گیرند و همه روشنفکر باشند. اما آیا این همگانی شدن روشنفکری، بلاموضوع کردن و نامتعین کردن و خلاصه بیمعنا کردن روشنفکری نخواهد بود؟ مگر مساله روشنفکری این است که چقدر جمعیت دارد؟ بهفرض که مسالهاش این باشد، آیا راهحل آن، بیمعنی کردن روشنفکری است؟ بعید است مساله جمعیت جزیره روشنفکری باشد و باز بعیدتر است که راهحل این نامساله، بیمعنی و مهمل کردن لفظ روشنفکری باشد. بهنظر میرسد سروش که طی سالهای اخیر با تشکیک در مبانی وحی و نبوت و امامت از دین عبور کرده بود، اکنون از روشنفکری نیز گذشته است.
دقت در سخنان اخیر سروش در گفتوگو با ملکیان نشان میدهد مطابق فکر و نظر او روشنفکری معنای محصل و چنانکه او تاکید میکند «ماهیت» و «تعریف» هم ندارد و ظاهرا نسبیانگاری افراطی و دستوری او میرود که -نه لزوما بر تمامی شئون فکر و نظرش- لااقل به این مورد نیز سرایت یابد. این نسبیانگاری در گفتوگوی اخیر آنچنان است که گاه به لاادریگری میبرد.
ناروشنفکران نااخلاقی
سروش و ملکیان در همین گفتوگو و هم در آثار متعدد خود تاکید میکنند که روشنفکر و روشنفکری به کار «اخلاقی زیستن» میآید و اساسا روشنفکر سودای زندگی اخلاقی دارد. از آنجاکه حقیقت ملکیان تابع مدرنیته و حقیقت سروش تابع نسبیت پستمدرنیته است، خوب است ابتدا تکلیف اینهردو با اخلاق روشن شود. در دوره تجدد که افراد تابع آزادی نفس و خواهشهای نفساند و برای نیل به خواستهها و مشتهیات، دستوپا میزنند و «از ظلمتی در ظلمتی»(13) میروند، آیا تمنای اخلاقی زیستن و توصیه به آن بجاست یا آه سردی است؟ آیا تغییر تقدیر و تاریخ بهصرف تعلیم و آموزش افراد و القای روانشناسی و فلسفه و عرفان و علومانسانی و اجتماعی ممکن است؟ دودیگر اینکه آیا با نسبیانگاری اطلاقیافته، میتوان حکمی اخلاقی صادر کرد یا حسن و قبحی را نشان داد؟ پاسخ این پرسشها برعهده مدعیان است، اما با اندک تفکری واضح است که پاسخی در کار نیست. دم زدن از اخلاق هم زیبالمجلس و زینتی و صوری است و نه حقیقی و جدی.
اخلاقِ افزاری
این دستافزار کردن حقیقت و اخلاق تنها هنر اینهردو روشنفکری نیست. این روشنفکری فلسفه و علم را هم پامال اغراض خود میکند. فلسفه و علم با پرسش پیش میرود و اگر کسی پرسش فلسفی نداشته باشد و صرفا انبان معلومات باشد، راهی به فلسفه نبرده است بلکه تصلب و اطلاعات متصلب را جهت تسکین خاطر استعمال کرده است. فلسفه در این موضع، درمان درد فلسفی یا پاسخی به پرسش فلسفی نیست. ملاک فلسفه در این موضع، تسکینبخشی بهتر و غفلت مضاعف است و بس، چنانکه مسکنی بهتر است که بیشتر از درد غافل کند و آن را بپوشاند. همچنین علم هم اگر پرسش علمی نباشد، دیگر علم نیست. فلسفه و علم و روانشناسی و... اگر با پرسش و طلب و تمنایی همراه نباشند، بافتن و اشتغال خاطرند. البته اشتغال خاطر میتواند مانند مخدر باشد و تسکینی موقت ایجاد کند تا باز کی Caseهای درمانپذیر سرشان به دیوار واقعیت بخورد. عالم ارض، عالم تغییر و سیلان دائم است و تسکینها و خوشیهایش ناپایدار و جاذبههایش بیدوام است؛ سلامتی را بیماری، شادی را غم و جوانی و سرزندگی را پیری و پژمردگی تهدید میکند. اهل عالم نیز –تا آنجا که میخواهند در این عالم باشند- سرگرم «مستی و شغل»(14)اند و اقتضائات این عالم را اغلب نه میبینند و نه تاب میآورند که اگر به آن اقتضائات توجه کنند، خود را بییار و یاور و بیپناه مییابند و خوشیهای این عالم به کامشان گذرا و دلنابستنی میآید و رنجور و متألم میگردند و از همینجاست که به مستی و شغل پناه میبرند، بلکه آسوده و برکنار بمانند. اما روزگار از تغافل آدمیان تبعیت نمیکند و خواب، خفتگان را از بلایا مصون و مأمون نمیکند.
بهفرض امکان اخلاقیزیستن فراهم باشد و بهفرض که روشنفکری بهمعنای تقلیل مرارت و تسکین آلام و ملازم با حقیقتگویی باشد، آیا با حقیقتی بر بنیاد «آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری» و یا حقایق پلورال راهی به دهی باز میشود؟ چون جستوجویی نیست، یافتی هم در کار نیست و روشنفکری نه خود میجوید تا بیابد و نه دیگران را به جستن و یافتن میاندازد. روشنفکری نمیجوید و مانع است جستن و جویندگان را و یافتن را.
پینوشتها:
1. از حیث اقبال و ارجاع
2. عیب و هنر روشنفکری، مصطفی ملکیان
3. روشنفکری و حقیقت، گفتوگوی ملکیان و سروش
4. عیب و هنر روشنفکری، مصطفی ملکیان
5. همان
6. درد از کجا، رنج از کجا، مصطفی ملکیان
7. روشنفکری و حقیقت، گفتوگوی ملکیان و سروش
8. تکثر
9. نسبیانگاری سروش نخستینبار در سال 1370 و درقالب کتاب «قبض و بسط تئوریک شریعت» علنی و رسمی شد.
10. تعریف باید تنها بر مصادیق آن مفهوم صدق کند.
11. افلاطون در کتاب «جمهوری» حاکمان را بهمنظور حفظ مصالح کشور مجاز به دروغگویی میداند.
12. essence
13. تا ابد از ظلمتی در ظلمتی/میروند و نیست غوثی رحمتی (دفتر سوم مثنوی مولوی)
14. میگریزند از خودی در بیخودی/یا به مستی یا به شغل ای مهتدی (دفتر ششم مثنوی مولوی)