دردها و گلایه‌های بهزاد بهزادپور
چون هنر انقلاب را در آغوش بازش برای گلایه خودی‌ها می‌دانیم، تیغ تیز نقد بهزادپور را کند نکرده‌ایم، حتی به قیمت کمی ناراحتی. کاش دیگر نیازی به این متن‌های آتشین نباشد و بغض بهزادپورها این‌گونه باز نشود.
  • ۱۴۰۰-۰۲-۰۶ - ۱۰:۰۸
  • 00
دردها و گلایه‌های بهزاد بهزادپور
مرثیه ناسروده
مرثیه ناسروده

متن تند پیش رو، نگاشته انتقادی بهزاد بهزادپور، کارگردان فیلم سینمایی «خداحافظ رفیق» و مبدع نمایش‌های «شب آفتابی» درخصوص عملکرد حوزه هنری است که جهت انتشار به‌دست «فرهیختگان» رسیده است. ما هم مثل مخاطبان این متن، با خواندن هر کلمه آن چشمان‌مان گرد شد و حتی خیلی‌جاها لب گزیدیم، اما چون هنر انقلاب را در آغوش بازش برای گلایه خودی‌ها می‌دانیم، تیغ تیز نقد بهزادپور را کند نکرده‌ایم، حتی به قیمت کمی ناراحتی. کاش دیگر نیازی به این متن‌های آتشین نباشد و بغض بهزادپورها این‌گونه باز نشود. به امید آن روز شما را دعوت می‌کنیم به خواندن متنی که پر از گلایه است؛ بحق یا ناحق.

آدمی را می‌شناسم
بدون اسلحه
دویست هزار نفر را کشت.
کدخدایی را می‌شناسم
دید سیل در راه است
مردم را یک ساعت معطل کرد
سیل سر رسید
آبادی را آب برد.
ابوالحسنی را می‌شناسم
که دید، سیل آتش و فولاد
در راه است
اما هفده ماه مردم را معطل کرد
سیل سر رسید
و داغ دویست هزار نفر را
بر دل‌ها گذاشت.
ابوالحسنی که هفده ماه زمان سوزاند
تا نود‌وشش ماه از زمین خون بجوشد
درخت‌ها بسوزد
خانه‌ها بسوزد
آرزوها بسوزد
کمر پدرها بشکند
و مادرها خاکستر شوند.
من ابوالحسنی را می‌شناسم
که فقط هفده ماه زمان سوزاند
تا صدها هزار غزال در صد دام تکه‌تکه شوند.

و من آدم‌هایی را می‌شناسم که
زمان سوزاندند
تا مادر فرهنگ انقلاب عقیم شود؛
تا مغزها کرم بگذارند.
   
من ارشادی را می‌شناسم
سازمان تبلیغاتی را می‌شناسم
صداوسیمایی را دیده‌ام
که زمان سوزاندند و
مدیر استفراغ کردند
حماقت پشت میزها گذاشتند
تا سیل اینستاگرام
فرهنگ انقلاب را زیر آب ببرد
و چشم‌ها را کور کند
گوش‌ها را کر کند، و
موشک‌های کروز را در خانه‌ها منفجر کند.
من آقایانی را می‌شناسم که
زمان سوزاندند و
مغزها را سرگردان گذاشتند
حتی نان خشکی هم در سفره خالی فرهنگ نگذاشتند.
فقط بادکنک مدیر باد کردند
با زمان تیله‌بازی کردند
میلیون‌ها مغز را
بر چرخ‌وفلک جناح چپ و راست چرخاندند
تا سرگیجه، مسیر انقلاب را ناپدید کند.
چهل سال درکنار گوش‌ها، با عربده اذان گفتند
پرده‌ گوش‌ها را پاره کردند
و مگر گوش‌های کر می‌شنوند؟

آه... کوچه‌ها به نام شهداست
اما شهر فرنگ شده شهر ما
دروغ از همه رنگ،
آمریکایی اصل.
می‌گویند مرگ ندارد جنس آمریکایی...

دیده بان تیزبین فریاد زد:
بیدار شوید.
سیل شبیخون فرهنگی در راه است.
خاکریز فرهنگی بزنید.
جیره‌ فرهنگی تولید کنید.
جوان‌ها را جمع کنید.
در پادگان‌های فرهنگی، مشق اندیشه بگذارید.
بیدار شوید،
هزاران هواپیمای دشمن در راهند،
با بمب‌های نامرئی، مغزها را هدف گرفته‌اند.
با گلوله‌های مجازی، عقل‌ها را نشانه رفته‌اند.
اما مدیران، شام و ناهار کلونازپام خوردند،
زمان سوزاندند
دشمن را شاد کردند و
گلوله‌ اینستاگرام را کارساز.
جوان‌مرگ کردند، جوانان چهار نسل را.
دیده‌بان گفت:
فرهنگ انقلاب، مانند هوای پاکیزه، حیاتی است.
قرار است گلوله‌باران شیمیایی کنند همه خانه‌ها را
قرار است با فضای مجازی،
قتل عام فرهنگی راه بیندازند.
قرار است خفه کنند، هرکس را که نفس می‌کشد...
اما من به چشم خود دیدم که ابوالحسن به دست‌بوسیِ یک عمر زمان‌سوزی آقایان آمد.
من کسی را می‌شناسم که بیست سال به نام آب زم‌زم،
زهر هلاهل به کام فرهنگ ریخت.
آنقدر هنرمندِ انقلاب قتل‌عام کرد که
حوض حوزه‌ هنری لبریز شد از خون.
به‌عنوان جنایتکار جنگی هم به دادگاه لاهه نرفت.
عمامه‌اش سفید بود،
اما روزگار هنر انقلاب را سیاه کرد.
دو نسل را در باتلاق ناآگاهی فرو برد.
بیست سال زمان سوزاند و انقلاب را با پنبه، سر برید.
امیدها را ناامید کرد و آرزوها را بر باد داد...

به یکباره سیدی آمد،
تا زمان‌سوزی را خاموش کند.
به‌سرعت، شعبه‌ای از آتش‌نشانی را درحوزه دایر کرد
تا آتش را از بنیان خاموش سازد.
بنیان او هم هشت سال سوبسید خرج کرد، تا آتش‌نشان شدن را تجربه کند.
و همچنان حوزه می‌سوخت؛ هنر می‌سوخت و هنرمند قتل‌عام می‌شد.
او را هم به دادگاه نفرستادند،
چون واژه جنایتکار فرهنگی در فرهنگ لغت دهخدا نبود.

مومنی دیگر آمد.
جوان بود.
حوزه‌ سالخورده،
به ریش او خندید و گفت:
بزرگ‌ترت را بگو بیاید.
اما او به نادانیش کافر بود.
و چه مومنانه هشت ساااااااال دورخیز کرد و
عاقبت به نیت چهارشنبه سوری،
از روی آتش زمان سوزی پرید.
سرخی تو از من، زردی من از تو.
سپس وضو گرفت و با حضور قلب،
اتاق آخرین هنرمند حوزه را بر سرش خراب کرد.
می‌گویند مدال لیاقت هم به او دادند.
قصه‌نویس بود و در هشت سال، قصه یک جنایتکار فرهنگی را نوشت.
و حتی یک‌بار در آینه به‌ صورت خود نگاه نکرد.
حالا دشمن، دیگر خاکریزش را در خانه‌ها زده.
دیگر خبری از تک‌تیرانداز نیست.
تیربار حیله و فریب است که مغزها را متلاشی می‌کند.
دام‌های دیجیتالی، با ضمانت صدساله، تحت لیسانس واشنگتن.

از جوی شهرها خون شهید جاری است.
سر چهارراه‌ها تخمه‌ مجازی پخش می‌کنند.
دست‌های مردم شهر، خروار خروار دروغ به‌هم تعارف می‌کنند.
حوزه و هنر و اندیشه آخرین نفس را می‌کشد.
ناگهان...
تلخ‌ترین جوک در تاریخ انقلاب در روزنامه‌ها چاپ می‌شود.
جوان جویای نامی به حوزه آمده است
او قرار است دادِمان را بستاند
داد هنرِ ستمدیده را.
از شهرداری هم، موافقت اصولیِ تاسیس کارخانه هنرمند‌سازی را گرفته.
انبوه‌سازی هنرمند.
تولید انبوه هنرمند انقلاب.
از این سمت، جوان خام بدهد،
و از آن سمت، هنرمند تحویل بگیرد.
طرح ضربتی تکثیر هنرمندان آکبند...
او با یک جعبه سوهان قمی آمده
قصد دارد کام تلخ هنر انقلاب را شیرین کند.
طفلک خبر ندارد
سی، چهل سال طول کشید تا
جلیل شهناز و محسن نفر ساخته شد.
سی، چهل سال طول کشید تا رسول ملاقلی‌پور و سیف‌الله داد ظهور کردند.
سی، چهل سال طول کشید تا قیصر امین‌پور بر سکوی شعر انقلاب درخشید.
در مسجد جامع خونین شهرِ حوزه هنری
مهدکودک تاسیس کرده‌اند.
خودباوری و گستاخی می‌کارند.
حوزه در خواب هم نمی‌دید در معدن طلایش، زباله بازیافت کنند.
درختان حوزه زخم است. دیوارهایش زخم است. زمینش زخم است. حیثیت و تاریخ درخشانش زخم است. قلم‌ها، تابلوها، دوربین‌ها، سازهایش زخم است. آرزوهایش زخم است، نفس‌هایش زخم...
سازمان سیا و موساد بدون یک سِنت هزینه، بارشان را بسته‌اند.
هنرمند جانبازی با خنده گریست و گفت:
چقدر باجناق‌های خونخواری دارد این ابوالحسن؟!
این کودکان چه می‌دانند زخم چیست.
چه می‌فهمند مرهم کدام است؛
در زیر باران گلوله‌های دشمنان هنر انقلاب اسلامی،
خلق تابلوی ایثارِ کاظم چلیپا یعنی چه.
جنگیدن یک دسته هنرمند خمینی در برابر یک سپاه دشمن یعنی چه.
قلب هنرمندی که بوی خمینی و شهید می‌دهد، یعنی چه.
تجربه یعنی چه، استاد پیر یعنی چه، انگشتان پینه بسته‌ی یک نقاش یعنی چه.

نگهبان حوزه به من زنگ زد.
گفت: یک ماشین خاک رس به حوزه آورده‌اند. گویا قرار است از مادران شهدا هم خون بگیرند.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: شما دست‌تان به حضرت آقا می‌رسد، به ایشان بگویید، اینها می‌خواهند درحوزه با خاک رس و خون مادران شهدا، گِل‌بازی کنند.

بر زمین خراب شدم.
این همان تیر خلاصی بود که منتظرش بودم.
والسلام
بهزاد بهزادپور

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰