محمدسعید عبداللهی، دانشآموخته حوزه و کارشناسیارشد فلسفه دین دانشگاه تهران:بخش عمدهای از سالهای بلوغ فلسفی ویتگنشتاین درکمبریج گذشت. جایی که افزون بر چهلوشش عنوان درسگفتار برای دانشجویان ارائه کرد و ترمهای تحصیلی بسیاری به تدریس پرداخت و تاثیر نمایانی بر فضای کمبریج، دانشجویان و استادان گذاشت. هرچند سالها بعد، از کرسیِ استادی کمبریج استعفا داد و در روزنگاشتهای خود نوشت: «کمبریج رفتهرفته در نظرم منفورتر میشود. تمدن فروپاشیده و پوسیده انگلیسی». این نوشتار، مروری اجمالی بر سالهای حضور وی در کمبریج است.
کمبریج، کالج ترینیتی، 1912«اولین مواجهه با راسل»
راسل، نخستین مواجهه خود با ویتگنشتاین را چنین توصیف میکند: «در پایان اولین ترمش در کمبریج نزد من آمد و گفت: «ممکن است لطفا به من بگویید که ابلهی تمامعیارم یا نه؟» من جواب دادم: «دوست عزیزم نمیدانم، چرا این را از من میپرسی؟» او پاسخ داد: «چون اگر ابلهی تمامعیار باشم، هوانورد خواهم شد، اما درغیر اینصورت میخواهم فیلسوف شوم.» به او گفتم که در طول تعطیلات دانشگاهی درباره موضوعی فلسفی برایم مطلبی بنویسد و بعد به او خواهم گفت که آیا ابلهی تمامعیار است یا نه. در آغاز ترم بعد پیشنهاد مرا عملی کرد. پس از خواندن فقط یک جمله، به او گفتم: «نه، تو نباید هوانورد شوی.»
ویتگنشتاین پیش از آمدن به کمبریج دوسال را در کالج فنی ماشینسازی شارلوتنبرگ برلین به تحصیل پرداخت. بعد از آن و در سال 1908 بهعنوان پژوهشگر در رشته مهندسی به منچستر رفت. علاقه او در این سالها ساخت بالن و بعدها ساخت موتورهای پیشرانه بود، چراکه تصورش این بود که بدون چنین موتورهایی ساخت هواپیما و اشیای پرنده بیمعناست. او که برخی اختراعات خود را نیز به ثبت رسانده بود، توانست موتور هواپیمایی با صفحهای پروانهای درون یک استوانه و با یک مجرای تخلیه گاز بسازد. با این همه از خلال گفتوشنودهایش با فون رایت، شاگرد و دوستش میتوان فهمید که او در این دوران احساس خوشایندی نداشته است، دنیای تخنه و تکنیک دیگر او را خرسند و کنجکاویاش را ارضا نمیکرد، ازاینرو رفتهرفته بیشتر وقت خود را صرف منطق و مسائل بنیادیتر کرد. ویتگنشتاین در سال 1911 در ینا با فرگه ملاقات میکند، فرگه به او توصیه میکند که به کمبریج برود و زیرنظر راسل به پژوهش بپردازد. او نیز توصیه فرگه را جامه عمل پوشاند و پنج ترم را در سالهای 1913-1912 در کالج ترینیتی گذراند. راسل و وایتهد پیش از آمدن ویتگنشتاین به کمبریج و در سال 1910 اولین جلد از کتاب مرجع «پرینکیپیا ماتماتیکا» را منتشر کرده و با آن به شهرت رسیده بودند. میان استاد سرشناس دانشگاه و دانشجویِ جوان اتریشی پیوندی عمیق شکل گرفت، راسل بهسرعت به نبوغ ویتگنشتاین پی برد و در مقام راهنما و مشاور ویتگنشتاین جوان قرار گرفت. از پنجاهوهفت نامهای که ویتگنشتاین به راسل نوشته میتوان به عمق علاقه و رابطه آنان پی برد. در کنارِ این دوستی، روزبهروز شکافِ عمیقی میان آن دو پدیدار میگشت، اختلاف علمی آنها در پارهای موارد بهگونهای چشمگیر بیشتر میشد. در این زمینه، میتوان به نامه راسل به اوتولین اشاره کرد، راسل در این نامه از تاثیر قدرتمند ویتگنشتاین با احترام و البته ناراحتی چنین یاد میکند: «بهخاطر داری که پیشتر چیزهایی در باب نظریه شناخت نوشته بودم، همانی که ویتگنشتاین به شدت نقدش کرد؟ نقد او از مهمترین اتفاقات زندگیام بود و همه کارهایی که تا آن زمان کرده بودم تحتتاثیر خود قرار داد. میدانستم که حق با اوست و میدانستم که دیگر امیدی برای نوشتن یک اثر فلسفی بنیادی ندارم. انگیزهام نابود شده بود، مثل موجی که به موجشکنی برخورد کند و متلاشی شود.»
باری، ویتگنشتاین از همان زمان دانشجویی چیزی گوشه ذهنش را میخلید، معنای زندگی همواره دغدغهاش بود، از همینرو میگوید: «چگونه میتوانم منطقدان باشم، وقتی هنوز انسان نیستم». برای او برخلاف راسل، علم تنها مساله نبود، او دغدغههای روانشناختی دیگری نیز داشت، راسل گاهی از ویتگنشتاین میپرسید: «داری به منطق فکر میکنی یا گناهانت؟» و پاسخ میشنید که: «به هردو.»
بازگشت دوباره به کمبریج، ژانویه 1929 «خدا از راه رسیده، او را در قطار پنج و ربع دیدم» (از نامه جان مینارد کینز به همسرش)
ژانویه 1929 ویتگنشتاین پس از شانزده سال دوری، مانند قهرمانی پرآوازه به کمبریج بازگشته بود. در این شانزده سال ماجراهای گوناگونی را از سرگذراند. تنهایی در نروژ، جنگیدن برای جبههی اتریش_مجارستان در جنگجهانی اول، تدریس برای کودکان در روستا، باغبانی در صومعه، نظارت بر ساختِ خانه خواهرش در وین و... گوشهای از فعالیتهای ویتگنشتاین در شانزده سال دوری خود از کمبریج بود. در سال 1920، و هنگام حضور در دهکدهای برای تدریس کودکان، مینویسد: «کار خوبی که همین حالا در زندگیام انجام میدهم این است که گاهی برای بچهها در مدرسه قصه پریان میخوانم.» با این همه ویتگنشتاین در زمان حضورش در وین و در مدتی که مشغول طراحی خانه خواهرش بود، با موریتس شلیک، استاد فلسفه دانشگاه و از بانیانِ آتی حلقه وین، آشنا شد. بههمراه شلیک، کارنپ، وایسمن و فایگل به بحث و گفتوگو در باب فلسفه پرداخت. این گفتوگوهای فلسفی که در بین سالهای 1927 تا 1929 درگرفته بود، ویتگنشتاین را سر ذوق آورد، دوباره به فلسفه اندیشید و در تصمیمش برای بازگشت به کمبریج بسیار موثر بود.
به هر رو، در ژانویه 1929 ویتگنشتاین به کمبریج بازگشته بود تا کار فلسفیاش را بهعنوان دانشپژوه ادامه دهد. ازاینرو به پارهای مدارک تحصیلی نیاز داشت، رساله را بهعنوان تز دکتریاش ارائه کرد. از سویی دیگر آزمونِ شفاهیِ الزامی زیرنظر راسل و مور، در هجدهم ژوئن 1329 دایر شد، جلسهای نهچندان رسمی، که در پایان آن ویتگنشتاین بر شانه دو ممتحن میزند و میگوید: «نگران نباشید. میدانم آن (رساله) را هیچگاه نخواهید فهمید.» در اکتبر همان سال بود که هیاتامنای دانشکده علوم اخلاقی کمبریج از ویتگنشتاین دعوت کرد تا از ترم زمستان در آنجا مشغول تدریس شود. این دعوت نقطه آغازی شد تا ویتگنشتاین از این تاریخ به بعد، تقریبا هر ساله درسگفتارهایی را در کمبریج ارائه دهد. برخی دانشجویان این درسگفتارها را چنین توصیف کردهاند. «ویتگنشتاین با شلوار فلانل، ژاکتی چرمی و پیراهنی یقهباز در صندلی راحتیاش مینشست. از هیچ یادداشت یا نوشتهای استفاده نمیکرد بلکه با موضوعات فلسفی با صدای بلند کلنجار میرفت و شرح و توضیحاتش را سکوتهای طولانی و پرسشگری پرشورش از مخاطبش قطع میکرد.»
کمبریج، ترم تحصیلیِ 1934- 1933 «کتاب آبی و کتاب قهوهای»
از کلاسهای کوچک کمبریج، زمزمههایی به گوش دانشجویان میرسید که ویتگنشتاین درحال طرح و بسط فلسفهای یکسره جدید است، فلسفهای متفاوت با فلسفه رساله و پوزیتیویستهای منطقی. باری، ترم تحصیلی 1934-1933 دربردارنده یادداشتهایی در باب اندیشه و معنا، احساس و تخیل، رئالیسم، ایدهآلیسم بود که به دانشجویان گفته و املا میشد. این یادداشتها در کپیهایی، دست به دست میچرخید و رفتهرفته به کتاب آبی معروف شد. همانگونه که آنتونی کنی در کتاب مهم خودش ویتگنشتاین گوشزد میکند، کتاب آبی در تفکر ویتگنشتاین جایگاهی مرکزی دارد و به نحو موثقی فلسفه ویتگنشتاین متقدم را به فلسفه دوره متاخر او پیوند میدهد. برای نمونه، مفهوم استعاره شباهتهای خانوادگی در این کتاب است که بسط مییابد. همچنین در باب مفهوم بازی زبانی نیز تعاریف روشنی در این کتاب به چشم میآید. ویتگنشتاین در این درسگفتارها بحثهای مهمی نیز در نقد علمگرایی مطرح نموده است. «فیلسوفان پیوسته روشهای علم را پیش چشمشان دارند و بسیار وسوسه میشوند که به پرسشها به همان شکلی پاسخ دهند که علم جواب میدهد. این گرایش سرچشمه واقعی متافیزیک است و فیلسوف را به تاریکی میبرد.»
دستنویس دیگری در سال بعد و با دقت بیشتری فراهم آمد که به کتاب قهوهای معروف شد. این کتاب مقایسه بین زبان و بازیها را بسط داد و مفاهیم روانشناختی مانند بازشناسی و ارادی بودن را مورد کنکاش قرار داد. برخلاف آثار دیگر ویتگنشتاین این یادداشتها به انگلیسی تالیف شدند.
کمبریج، 1939 «کرسیِ استادیِ فلسفه در کمبریج»
ویتگنشتاین در سال 1939 به کرسیِ استادی کمبریج رسید و جانشین مور شد و پس از گذشت هشت سال خودش را بازنشسته کرد و از استادی در کمبریج استعفا داد. نورمن مالکم که از سال 1939 در کمبریج درس میخواند، کسی که دوست و دانشجویِ ویتگنشتاین بود. ملکم در کلاسهای درس ویتگنشتاین شرکتی تاثیرگذار داشته و هفتهای یک بعدازظهر هم برای خواندن خط به خطِ پیشنویسی که بعدها به بخش اول پژوهشها تبدیل شد با ویتگنشتاین دیدار میکرد. ملکم درمورد این دیدارها و تدریس او در کلاس و اهتمامش به جمعآوریِ دستنوشتهها میگوید: «ویتگنشتاین به من گفت به این دلیل این کار را میکنم که لااقل کسی باشد که بعد از انتشار کتابم از آن سر دربیاورد.» ویتگنشتاین باور داشت که برای یادگیری فلسفه به گفتوگو و مباحثه نیاز است. مور در یادداشتهایش مینویسد: «ویتگنشتاین در اولین درسگفتار ترم به دانشجویان گفته است که: فلسفه را با درس گرفتن فرانمیگیرید، تنها راه بحث کردن است.» ویتگنشتاین کلاسهای خود را در اتاقهای خالی و بدون وسایلی در بالای برج صحن عمارت هیویل، روبهروی دروازه بزرگ کالج ترینیتی، جایی که خود عضو هیاتعلمی آن بود، تشکیل میداد. شرکت در کلاسهای او دو بار در هفته برای دانشجویانش تجربهای محسورکننده بود. تمامی دانشجویان اجازه داشتند بیایند به شرط آنکه نقش توریست را بازی نکنند.
کالج کینگ، اکتبر 1946 «راسل، ویتگنشتاین و پوپر»
«آیا مساله فلسفی وجود دارد؟» عنوان خطابهای بود که سخنران میهمان یعنی کارل پوپر میبایست در انجمن علوم اخلاقی کمبریج ارائه میداد. ویتگنشتاین رئیس هیاتمدیره انجمن بود. راسل هم آنجا بود و این تنها باری بود که این سه نفر با هم در یک مکان بودند. سخنرانانِ این انجمن بیشتر افراد سرشناس بودند و شمار شنوندگان نیز از پانزده نفر فزونی نمیگرفت اما آن شب جمعیت زیادی آمده بودند.
از اینکه در آن شب و در جمع این سه فیلسوف چه روی داد، توصیف دقیقی در دست نیست اما برخی گفتهاند که بگو مگویِ شدیدی میان دو فیلسوفِ اتریشی رخ داده است. پوپر در زندگینامه فکریِ خودنوشتش(جستوجوی بیپایان) اشاره دارد که در آن شب چندین موضوعِ واقعی فلسفی را طرح نموده و ویتگنشتاین بیدرنگ همه آنها را رد کرده است. باری، حضور این سه فیلسوف بزرگ در کمبریج تا بدانجا خیرهکننده است که بعدها، دیوید ادموندز و جان آیدیینو کتابی با عنوان «ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری» بنویسند و ده دقیقه جدل میان این دو فیلسوف را دستمایه کتابی خواندنی کنند.
کمبریج ، 1947استعفا «کمبریج رفتهرفته در نظرم منفورتر میشود. تمدن فروپاشیده و پوسیده انگلیسی»
بهار 1947 ویتگنشتاین آخرین درسگفتارهای خود را در کمبریج ایراد میکند و بعد از آن یک مرخصی اضطراری میگیرد. او هیچگاه از کسوت استادیاش خشنود نبود. در نامهای به مالکم مینویسد: «امیدوارم به کمبریج بیایی پیش از آنکه تصمیم را بگیرم و از این شغل پوچ استادی فلسفه دست بکشم. مثل زندهبهگور شدن است.» و یا در نامهای دیگر به مالکم میگوید: «کلاسهایم سه روز دیگر شروع میشوند و چرتوپرتهای بسیاری خواهم گفت. کاش بتوانی به کمبریج بیایی پیش از آنکه استعفا دهم.» در اکتبر همان سال از استادی استعفا میدهد و عازم اقامتی یک سال و نیمه در ایرلند میشود. او در نامهای که به فون رایت مینویسد، دلیل کار خود را بازگو میکند. ویتگنشتاین در این نامه میگوید به چند دلیل از جایگاه خود در کمبریج استعفا میدهد که مهمترین آنها به پایان رساندن کتابش بوده است و همچنین اعتقاد داشت که کار تدریس، او را از تفکر فلسفی باز میدارد.
کمبریج، 1951«به آنها بگویید زندگی فوقالعادهای داشتم»
ویتگنشتاین پس از کنارهگیری از کرسی استادی، رفتهرفته سلامتی خود را از دست داد. در نامههایش میخوانیم: «احساس خوبی ندارم. میترسم درمعرض جنون قرار بگیرم. اغلب از رفتارهای نامناسبم میترسم و عصبیام. قوای عصبیام خسته و پیرند.» او پیشتر در نوامبر 1949 پس از آنکه از آمریکا به کمبریج بازگشته بود، متوجه شد که به سرطان پروستات مبتلا شده است. تا آخرین روزهای پیش از مرگش هم فعالیت علمی را رها نکرد. ویتگنشتاین درباره یقین را که آخرین و یکی از مهمترین کتابهایش است، در همین روزها نوشت و هفت مدخل پایانی آن را در روزهای آخر زندگیاش بدان اضافه کرد و آخرین سخنش به دیگران این بود که زندگی بینظیری داشتم.
برخی منابع:
1- فرهنگ و ارزش، ویتگنشتاین، ترجمه امید مهرگان، نشر گام نو، 1383 ، تهران
2- حسینی، مالک، 1389ویتگنشتاین و حکمت، هرمس، تهران
3-ویتگنشتاین لودیگ،، 1385، کتاب آبی، مالک حسینی، نشر هرمس، تهران
4- ویتگنشتاین لودیگ، 1388، درباره دین و اخلاق، مالک حسینی، نشر هرمس، تهران
5. Kenny, A, 2006, Wittgenstein ,Blackwell Publishing
6. Wittgenstein,L, 1965,The Blue and Brown Books,harper.
7. Mcguinness, b. 2012. Wittgenstein, black well
8. Monk, ray, 1990, Wittgenstein: the duty of genius, new York