جلال پیکانی، عضو هیاتعلمی دانشگاه تبریز نوشت:
مقدمه
به احتمال زیاد فلسفه علم مهمترین شاخه فلسفه تحلیلی است. فلسفه تحلیلی در قرن بیستم بهوجود آمد. بخشی از فلسفه تحلیلی به مباحث منطقی اختصاص دارد و بخشی دیگر به پدیدههای واقعی میپردازد. آن بخشی از فلسفه تحلیلی که به بررسی جنبههای فلسفی پدیدهای بهنام علم میپردازد، فلسفه علم نام دارد. امروزه غالب آثار فلسفه تحلیلی در قلمرو پدیدههایی مانند علم، دین، هنر، زبان و نظیر اینها منتشر میشود. فلسفه علم یک سنت فلسفی انگلیسی است، یعنی بیشتر فلاسفهای که در آن زمینه کار میکنند انگلیسی زبان هستند. باید توجه داشت که فقط فلاسفه به فلسفه علم علاقه ندارند، بلکه غالب دانشمندان طراز اول به نحوی آگاهانه یا ناآگاهانه دیدگاههایی دارند که در قلمرو فلسفه علم قرار میگیرد. حتی ایزاک نیوتنِ بیزار از فلسفه نیز در کتاب دورانساز خود تحت عنوان اصول ریاضی فلسفه طبیعی، بحثهای بسیاری در مورد ماهیت علم و روش علمی مطرح کرده است که امروزه ذیل فلسفه علم قرار میگیرد. به بیان دیگر، هرکس به دانستن مرزهای کل علوم یا مرزهای یک علم خاص علاقه داشته باشد و نیز بخواهد ثمربخشترین روش کارآمد در یک علم، محدودیتهای یک علم و نظیر اینها را بداند، به قلمرو فلسفه علم وارد میشود.
علم چیست؟
پیش از آنکه بدانیم فلسفه علم چیست، باید درباره چیستی خود علم سخن بگوییم. با اینکه تعبیر «علم» به گوش ما بسیار آشناست، اما دشوارترین پرسش در مورد علم همین تعریف آن است. این پرسش، خود یک پرسش فلسفی است. تعاریف علم چندان راهگشا نیست. حتی سالها کار علمی کردن لزوما فهم درستی از ماهیت علم به شخص نمیدهد. مثلا برخی از دانشمندان به محدودیتهای علم واقف نیستند. به هر حال، یکی از تعاریف سادهای که میتوان برای علم بیان کرد از این قرار است: «علم مجموعهای از فرضیهها و گزارههای کلی در مورد طبیعت است که با هم سازگاری نسبی دارند و امکان پیشبینی طبیعت و نیز تبیین رفتار آن را برای ما فراهم میکنند.»
علم با همه نقایص و مشکلاتی که دارد امروزه از بالاترین اعتبار برخوردار است و بخش اعظم افراد برای اثبات و قبولاندن دیدگاههای خود بیش از همه تلاش میکنند که مطابقت نظر خود با علم را نشان بدهند. گویی باور عمومی این است که اگر دیدگاه ما با شواهد علمی تایید بشود، بزرگترین قدم برای اثبات آن برداشته شده است. البته خودِ این فرض از مسائلی است که در فلسفه علم از آن بحث میشود. یعنی این فرض که آیا هرچیزی که علمی باشد، بالاترین اعتبار و وثاقت را دارد یا نه؟
منشأ تاریخی فلسفه علم
بحران علوم اصلیترین منشأ پیدایش فلسفه علم بود، یعنی همانگونه که شکاکیت و بحرانهای معرفتی، زمینه را برای رشد معرفتشناسی پس از رنسانس مهیا کرد، بحرانهایی که در علوم ایجاد شد نیز به نوبه خود مسائلی را پیش آوردند که کمکم به پیدایش فلسفه علم منجر شدند.
برای اولین بار فرانسیس بیکن در قرن هفدهم متوجه این نکته شد که علوم برای رشد و پیشرفت خود باید روش خود را اصلاح بکنند و به جای روشهای غیرتجربی، که در آن روزگار در حوزه علم رایج بود، فقط باید با روشهای تجربی پیش بروند. از نظر او بهترین روش تجربی، استقرا بود. پس از بیکن کمکم این نگرش ایجاد شد که وقتی از تعبیر «علم» استفاده میکنیم، مرادمان باید علم تجربی باشد. یعنی دانشی که روش آن تجربی است. این دیدگاه تا به امروز ادامه دارد. بر این اساس همه دانشهایی که علم تلقی میشوند، واجد روش تجربی هستند. در این دیدگاه حتی علوم انسانی نیز فقط از این نظر که موضوعشان انسان است، علوم انسانی نامیده میشوند وگرنه روششان همچنان روش تجربی است. در مقابلِ علوم انسانی، علومطبیعی قرار دارند که موضوعشان طبیعت و چیزهای موجود در آن است. با این دیدگاه، دانشهایی مثل ریاضیات و فلسفه و هنر خارج از قلمرو علم قرار میگیرند. اما بهطور کلی غیر علم بودن اینها به معنای بیاعتباری و بیارزش بودنشان نیست، هر چند برخی نحلههای فلسفی معاصر، غیرعلم بودن را بهطور ضمنی داّل بر کم ارزش بودن میدانند.
شیوهای که فرانسیس بیکن مطرح کرد، در دست دانشمندانی همچون نیوتن در عمل به موفقیتهای علمی حیرتانگیزی منجر شد. تا قرن بیستم و پیدایش فیزیک جدید، فیزیک نیوتنی یک انقلاب علمی تمامعیار و ثمربخش تلقی میشد. اما پیدایش فیزیک جدید که خطاهای اساسی فیزیک نیوتنی را نشان داد، بار دیگر دانشمندان را با این پرسش مواجه ساخت که روش درست عملی کدام است؟ مرز علم و غیرعلم چیست؟ و نظیر اینها. بنابراین، فلسفه علم در اصل در قرن بیستم شکل گرفت. لذا آنچه از زمان بیکن مطرح شد به معنای دقیق کلمه فلسفه علم بهشمار نمیآید.
در قرن بیستم فلاسفه تحلیلی که عموما علاقه ویژهای به علوم داشتند و برخی از آنها خود دانشمندان برجستهای بودند، بیش از همه در پیدایش فلسفه علم نقش داشتند. از میان فلاسفه فیلسوفان تحلیلی و پوزیتیویستهای منطقی در این زمینه بیش از همه تلاش کردند. در هر صورت، همانگونه که گفتیم، امروزه هم بخشی از فلاسفه به فلسفه علم میپردازند و هم برخی از دانشمندان طراز اول که پرسشهایی در مورد مبانی فلسفی علم دارند.
هر چند انقلابات علمی در فیزیک را علت اصلی پیدایش فلسفه علم برشمردیم، ولی علل دیگری نیز در پیدایش فلسفه علم در کار بودند. انقلابهای علمی در فیزیک به بحران در مبانی علوم تجربی منجر شد. به بیان ساده، وقتی دانشمندان نشان دادند جهان به کلی با آنچه فیزیک نیوتنی نشان میدهد، متفاوت است پس این پرسش پیش آمد که چه چیزی باعث شده، علم به این خطای عظیم دچار شود؟ پیشرفت حیرتانگیز علوم تجربی نیز علت دیگری است که باید بدان توجه داشت. این پدیده سبب طرح این پرسش شد که چه رازی در علم باعث این پیشرفتهای عظیم میشود؟ همچنین برخی از متفکران و دانشمندان این ایده را مطرح کردند که با رشد علم، دیگر به فلسفه نیازی نیست. این دیدگاه مخالفان و موافقان فراوانی داشت. این جدال میان موافقان و مخالفان نیز به نوبه خویش سبب رشد فلسفه علم شد. اما آنچه در عمل اتفاق افتاد این بود که علم هرگز نتوانست از فلسفه بینیاز شود. یعنی دانشمندان در برخی مواضع، مانند مسائل مربوط به روش و مرزهای علم و یافتن مبانی استوار برای علم، همیشه به اتخاذ رویکردهای فلسفی نیاز دارند. البته از سوی دیگر، پیشرفتهای شگرف علمی نیز در گسترش افق دید فلاسفه بسیار موثر بوده و به همین دلیل رشد علوم تجربی به نوبه خود بر رشد فلسفه نیز تاثیر داشته است.
براساس آنچه گفته شد، چیستی فلسفه علم تا حدودی آشکار میشود. فلسفه علم یکی از شاخههای فلسفه تحلیلی معاصر است که به تأمل فلسفی روی علوم تجربی میپردازد. به عبارت دیگر این گرایش از فلسفه متعهد است تکلیف مسائلی مانند «روش علمی معتبر» و «ارزش و اعتبار گزارههای علمی» و «مرزهای علم» و «وحدت و کثرت علوم» و «نسبیت و قطعیت در علم» و نظیر اینها را روشن کند. علوم تجربی یکی از میراثهای تمدنی بشر هستند که از طریق تکنولوژی یا فناوری به راحتتر شدن زندگی انسان و گسترش رفاه کمک کردهاند. همچنین با گسترش علوم پایه، فهم انسان از جهان پیرامون خود بسیار عمیقتر شده است. اما این همه پیشرفت چشمگیر بدون برخورداری دانشمندان از برخی مفروضات فلسفی ممکن نبود. به بیان سادهتر، علم از زمانی شروع به پیشرفت خیرهکننده کرد که نگاه دانشمندان به ماهیت علم و روش مطلوب علمی تغییر کرد. این تغییر نگاه تا حد زیادی یک اتفاق فلسفی بود. پس نمیتوان اعتقاد داشت امروزه با تحقق پیشرفت علمی نیاز به فلسفه علم منتفی شده باشد زیرا همچنان پرسشهای بسیاری وجود دارند که نیازمند بررسی و پاسخ هستند. مثلا اختلافنظرهای بسیار میان دانشمندان را چگونه باید تفسیر کرد؟ آیا علم به پایان خود رسیده است؟ تصویر کلی ما از جهان، پس از این پیشرفتها دچار تحول اساسی نخواهد شد؟ آیا علم به عمق هستی نیز نفوذ میکند یا همیشه به ارائه تصویری از ظاهر امور اکتفا میکند؟ این پرسشها و پرسشهای بسیاری وجود دارند که برای پاسخ به آنها، علم به فلسفه نیاز دارد. بنابراین کسانی که در فلسفه علم به پژوهش و تفکر میپردازند باید هم از دانش فلسفی برخوردار باشند و هم دستکم با یکی از علوم آشنا باشند.
رویکردها و نظریههای مهم در فلسفه علم
در قرن بیستم درباره ماهیت علم چند نظریه مهم مطرح شده که تا حد زیادی بدنه فلسفه علم را تشکیل میدهند. در ادامه به مهمترینِ این نظریات به اختصار اشاره میشود.
1- استقراگرایی و مخالفان آن
به لحاظ تاریخی، باسابقهترین مساله فلسفیای که امروزه جزء مسائل مهم فلسفه علم قرار میگیرد، مساله استقرا و استقراگرایی است. باید توجه داشت این 2 با هم تفاوت دارند. استقرا یک روش رسیدن به شناخت است که از زمان ارسطو در فلسفه مورد بحث بوده است. همه انسانها نیز در زندگی روزمره پیوسته از استقرا استفاده میکنند. اما استقراگرایی یعنی دفاع از اعتبار بهکارگیری استقرا در علم بهعنوان اصلیترین روشی که ما را به حقیقت میرساند. پیش از این از بیکن نام بردیم و اشاره شد دفاع از استقراگرایی با او آغاز شد. بیکن راه پیشرفت علم را این میدانست که تنها روش رسیدن به حقیقت علمی را استقرا بدانیم. این توصیه وی مورد قبول دانشمندان قرار گرفت (البته شاید بیکن این روش را از دانشمندان بعد از رنسانس الهام گرفته بود و آن را در قالب یک نظریه به ایشان مجددا توصیه میکرد). پس از آن علوم تجربی شروع به پیشرفت خیرهکنندهای کردند. بنابراین، استقراگرایی یعنی اصالت دادن به روش استقرا برای رسیدن به حقیقت در علم. استقرا در عامترین معنای آن شکلی از استدلال است که قیاسی نباشد اما در معنای خاص موردنظر بیکن شکلی از استدلال است که طی آن، مجموعهای از نمونههای جزئی به نتیجهای کلی تعمیم داده شود. اصل استقرا اصلی مبتنیبر این نکته است که تعمیم یک حکم کلی را درباره همه مصادیق مدنظر، بهوسیله مشاهده افراد جزئی، مجاز میکند. در استقرا باید مراقب باشیم به دقت و بدون پیشفرض جهان را مشاهده کنیم و سایر شرایط دیگری را که در اصل استقرا آمدهاند، مراعات کنیم. در این صورت، مطابق با استقراگرایی خام از روش علمی تبعیت کردهایم و باورهای بهدست آمده موجه خواهند بود. اما در اوایل قرن هجدهم هیوم نشان داد ما دلیل مستقل و محکمی برای آن نداریم که چرا باید از استقرا استفاده کنیم و چرا استقرا روشی معتبر برای رسیدن به حقیقت است. او معتقد بود ما برای نشان دادن اعتبار استقرا، مجددا باید استقرا کنیم. به بیان سادهتر، فقط استقرا میتواند به ما نشان دهد چرا استقرا معتبر است. اما این به وضوح یک دور باطل است. البته از اینجا هیوم نتیجه نمیگیرد که باید استقرا را کنار بگذاریم و به جای آن روشی دیگر برگزینیم. بلکه او صرفا میگوید اعتبار استقرا محل شک است، ولی در عین حال جایگزینی بهتر برای آن نیز نداریم. هدف هیوم این بود که در ما نسبت به یافتههای علمی تواضع ایجاد کند و گمان نکنیم آنچه از رهگذر علم برای انسان حاصل میشود، حقیقت مطلق و قطعی است. به تعبیر دیگر تمام آن چیزی که علم قادر به مشاهده و ثبت آن است، قاعدهمندی در طبیعت است. «اشتیاق برای اطلاع بیشتر» و «شوقِ رسیدن به حقیقت» تصوری باطل و ناشی از این اندیشه خام و کهن است که علم پرده از رخسار رازهای طبیعت برمیگیرد و یقین با کاوشهای تجربی قابل حصول است. بعد از هیوم فلاسفه بسیاری تلاش کردند تا به این ایراد پاسخ بدهند ولی تاکنون این ایراد پاسخی قاطع نیافته است. نتیجه عملی ایراد هیوم این شد که به مرور در نظر فیلسوفان علم، علوم تجربی به معرفتی احتمالی تقلیل پیدا کردند، البته درجه احتمال آن به اندازهای است که بتوان بدان اعتماد قابلتوجهی کرد. به همین دلیل امروزه، علوم تجربی بهعنوان شناختی با درجه احتمال بالا تلقی میشود و نه معرفت یقینی.
2- پوزیتیویسم منطقی و اصل تحقیقپذیری
گفته شد فلسفه علم عملا در قرن بیستم و در اثر کوششهای گروهی موسوم به حلقه وین یا پوزیتیویستهای منطقی، بهوجود آمد. اینها گروهی دانشمند ـ فیلسوف بودند که هفتهای یکبار در شهر وین دورهم جمع میشدند و به مباحثه فلسفی میپرداختند، اما بعد از شروع جنگ جهانی دوم این حلقه از هم پاشید و اعضای آن پراکنده شدند. مهمترین میراث این حلقه برای فلسفه علم، مبنایی است که به اصل تحقیقپذیری مشهور است. این اصل تقریرهای مختلفی دارد. اما تقریر سادهتر آن عبارت است از «تنها گزارههایی معنادار هستند که قابل آزمایش تجربی یا تحلیلی باشند.» مراد از قابلیت آزمایش تجربی این است که افراد مختلف در زمانهای مختلف بتوانند مشاهدهای را که به گزاره موردنظر منجر شده است، انجام بدهند. بهعنوان مثال، طبق این اصل گزاره «آب در 100 درجه میجوشد» یک گزاره معنادار است. چون مشاهده آن توسط هرکس و در هرزمان ممکن است. اما گزاره «انسان روح دارد» معنادار نیست چون توسط همگان و تحت هرشرایطی قابل مشاهده نیست. اتفاقات تاریخی نیز معنادار نیستند چون آنها هم شرط اخیر را برآورده نمیسازند.
این اصل در درجه نخست در مورد معناداری ارائه شده است اما نتایج آن بهطور مستقیم در فلسفه علم هویدا شد. از اصل تحقیقپذیری بهخصوص به این منظور استفاده شد که توضیح داده شود چرا فلسفه و بخصوص متافیزیک ناموفق بوده است. ایده اصلی آن بود که چون اغلبِ دعاوی فلسفی تحقیقپذیر تجربی نیستند، آن دعاوی فاقد معنا بهشمار میآیند. در مقابل، علم تجربی از آن رو موفق بهشمار میآید که دعاوی خود را با ارجاع به معرفت حسی موجه میسازد. بر این اساس، پوزیتیویستهای منطقی کوشیدند براساس دلایلی فلسفی اعتبار بیبدیل علوم تجربی را اثبات کنند. باید توجه داشت حلقه وین یک عقیده بنیادی داشت و آن هم این بود که گزارههای مربوط به متافیزیک، هنر، اخلاق و دین بیمعنا هستند و فقط گزارههای مربوط به علوم تجربی معنادار هستند. اعضای حلقه وین معتقد بودند باید از هرگونه فرضیه نظری که مقدم بر تجربه است، اجتناب کرد. صرفا باید با ذهنی خالی دست به تجربه و آزمایش زد. تنها روش رسیدن به حقیقت همین است. اما این اصل خود با یک ایراد بنیادی مواجه بود. اصل مذکور یک اصل تجربی نیست و در نتیجه نمیتوان با روش تجربی آن را آزمود. پس خود آن نیز تحقیقپذیر تجربی نیست و از همینرو طبق خود اصل یادشده، بیمعناست. به تعبیر سادهتر، اصلی که پوزیتیویستها آن را برای تشخیص معناداری (یعنی علمی بودن) از بیمعنایی (یعنی غیرعلمی بودن) ارائه میکردند، خودشکن بود.
ابطال پذیری
تقریبا معاصر با حلقه وین، یک فیلسوف اتریشی دیگر بهنام کارل پوپر نظریهای دیگر مطرح کرد که به سرعت محبوبیت ویژهای یافت. این نظریه حتی تا به امروز نیز مورد توجه است. پوپر صرفا به روش علمی و معیار تشخیص علم از غیرعلم توجه نداشت، بلکه مسائل اخلاقی و دینی و سیاسی مرتبط با علم نیز برای او بسیار مهم بود. او علم را پدیدهای خنثی نمیدانست. او معتقد بود علم کل زندگی انسان را تحتتاثیر خود قرار میدهد. او باور داشت اگر نگاه علمی غلبه پیدا کند بسیاری از خشونتها و مشکلات اجتماعی از بین خواهد رفت. اما برخلاف پوزیتیویستها، فقط گزارههای علمی را معنادار نمیدانست و حقیقت را در علوم تجربی خلاصه نمیکرد. پوپر بیش از همه در پی این بود که برای مساله استقرا راهحلی بیابد. چون راهحل حلقه وین یا پوزیتیویستهای منطقی را قبول نداشت. نظریهای که او ارائه کرد به ابطالپذیری معروف شد. البته خود او این عنوان را برگزیده بود. استقراگرا فکر میکند در علم ابتدا مشاهدات یا دادهها گردآوری میشوند. سپس قوانین و پیشبینیها از طریق استقرا از این دادهها استنتاج میشوند. پوپر علیه این نظریه استدلال میکند و اظهار میدارد که بدون پسزمینه نظری، مشاهدهای صورت نمیتواند بگیرد. مقصود پوپر این است که هر دانشمندی قبل از اقدام به مشاهده، واجد فرضیه و نظریهای است چون اگر چنان چیزی نداشته باشد، چگونه تصمیم خواهد گرفت که چه چیزی را مورد مشاهده قرار دهد؟ براین اساس او معتقد بود برخلاف آنچه از بیکن تا پوزیتیویستهای منطقی در مورد اهمیت استقرا در علم گفته شده است، تاریخ علم نشان میدهد اساسا دانشمندان بزرگ براساس استقرا به کشفیات علمی دست نیافتهاند. بلکه آنها از شیوه حدس و ابطال استفاده کردهاند. پوپر نظریه خود را در 2 کتاب خود تحت عنوان منطق اکتشاف علمی و حدسها و ابطالها بهطور کامل توضیح داده است. به نظر او، دانشمندان بزرگ در طول تاریخ از طرق بسیار متنوع و گاه مرموز، حدسهایی زدهاند و آن حدسها را به صورت یک نظریه علمی بیان کردهاند. سپس دانشمندان دیگر سعی کردهاند آنها را به طرق علمی و با شواهد ابطال کنند. حال نظریههایی که عملا ابطال شدهاند اعتبار خود را به کلی از دست دادهاند ولی نظریههایی که تاکنون ابطال نشدهاند، نظریههای علمی معتبر بهشمار میآیند. باید توجه داشت ابطالپذیری به غیر از باطل شدن بالفعل است. روشن است نظریهای که باطل بشود دیگر اعتباری ندارد. بنابراین، مقصود از ابطالپذیری چیز دیگری است؛ مقصود این است که نظریه در قلمروی باشد که بتوان با یافتن مثالهای نقض تجربی نادرستی آن را نشان داد. ابطالپذیری یعنی قرار داشتن در قلمروی که دیگران بتوانند نادرستی آن را به صورت تجربی بیازمایند. مثلا تئوری تکاملی داروین میگوید «آنچه امکان بقا داشته باشد، کاملتر است.» از سوی دیگر بیان میدارد «آنچه کاملتر است، باقی میماند.» آیا میتوان این تئوری را با یک مثال نقض باطل کرد؟ آیا میتوان به داروین گفت پشه با اینکه کاملتر نیست، ولی باقی مانده است؟ قطعا خیر. چون او سریع پاسخ میدهد طبق اصل فوقالذکر، اگر پشه باقی مانده قطعا کاملتر بوده که توانسته باقی بماند و شما اشتباه میکنید که فرض کردهاید کاملتر نیست. این تئوری را هیچوقت با یک مثال تجربی نمیتوان ابطال کرد. پس طبق اصل ابطالپذیری، تئوری تکاملی داروین یک اصل کاملا علمی نیست، هرچند ضدعلمی یا غیرعلمی هم نیست.
توماس کوهن و عقلانی بودن علم
یکی از دیدگاههای غیرمنتظره در فلسفه علم، نظریه پارادایم توماس کوهن است. این نظریه از این نظر غیرمنتظره است که عقلانی بودن علم را تا حد زیادی زیر سوال میبرد و آن را بیشتر تابع مسائل اجتماعی و روانشناختی میکند. مهمترین کتاب او یعنی ساختار انقلابهای علمی، یکی از اثرگذارترین کتب فلسفی قرن بیستم بود. کوهن علم را به 2 قسم علم عادی و علم انقلابی تقسیم میکند. از نظر او علم عادی به لحاظ فلسفی نکته قابل توجه چندانی در خود ندارد و بیشتر تلاشهای متعارف و تکنیکی دانشمندان را در برمیگیرد. اما علم انقلابی یا دورههای انقلابی در علم بسیار مهم هستند. دورههای انقلابی صرفا دورههای پیشرفت سریع و شتابان نیستند، بلکه به صورت کیفی با علوم متعارف یا عادی فرق دارند. کوهن علم متعارف را به اصطلاح حل مساله و معما توصیف میکند. یعنی دانشمندانی که به علم متعارف مشغولند، یک پروسه معمول و دارای الگویی مشخص را دنبال میکنند. علم عادی براساس رویهای که توسط دانشمندان بزرگ ایجاد شده پیش میرود و نگرشهای کلی و بنیادی نسبت به هستی را تغییر نمیدهد، اما در هنگام انقلاب علمی این رویه به کلی دگرگون میشود. به عقیده او انقلابهای علمی مستلزم تجدیدنظر در باورها و فعالیتهای علمی موجود هستند. برخی دستاوردهای علم عادی در یک انقلاب علمی دگرگون میشود. لذا علم انقلابی همواره امری مثبت و مطلوب بهشمار خواهد آمد که باید به آن خوشامد گفت و ترویجش کرد. پیشرفت علم فقط در انقلابهای علمی اتفاق میافتد. هنگامی که انقلاب علمی اتفاق افتاد، پارادایم علمی تغییر میکند. پارادایم از اصطلاحات کلیدی فلسفه علم کوهن است که بعدها به یکی از مشهورترین اصطلاحات علوم انسانی تبدیل شد. پارادایم از واژه یونانی paradeigma ریشه میگیرد که به معنای الگو، مدل، طرح و نظایر اینهاست. دیدگاه کوهن درباره تحولات علمی، بدیلی در برابر 2 دیدگاه سنتی و پوپری ارائه میدهد؛ که در یکی بر روال عادی و اثباتی تاکید میشود و در دیگری بر روند ابطال اصرار میشود. به زعم کوهن، همواره یکسری دانشمندان بسیار نخبه، پارادایمی را ایجاد میکنند که در حکم چارچوب اصلی پژوهشهای علمی عمل میکند. دانشمندان متعارف که علم عادی را پیش میبرند، مطابق آن پارادایم به تحقیق و پژوهش میپردازند. اما چیزی که در نظریه پارادایم کوهن بیش از همه قابل توجه است، این است که او معتقد است جا افتادن پارادایمها فقط به قوت علمی آنها منوط نیست بلکه بیش از همه از مسائل اجتماعی متأثر است. اینکه چه میزان حمایت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی از یک پارادایم صورت میگیرد، تا حد زیادی میزان مقبولیت آن را تعیین میکند. افزون بر این، او معتقد است دانشمندان جستوجوگران بیغرض حقیقت نیستند بلکه بیش از همه میکوشند به هر طریق ممکن نظریهای را که به آن باور دارند، حفظ کنند. درنتیجه دانشمندان نیز دارای تعصب هستند و در مقابل شواهد باطلکننده نظریه خود مقاومت میکنند. روشن است مطابق این نظریه، علم نه گزارش بیطرفانه واقعیت که انعکاس باورها و منافع اجتماعی و گروهی است. هر چند این دیدگاه بسیار مشهور شد، ولی دسته بزرگی از دانشمندان و فلاسفه علم با آن مخالفت کردند. با این اوصاف معقول بودن علم زیر سوال میرود. چون فقط در صورتی میتوان از معقول بودن علم سخن گفت که علم دارای روایتگر واقعیت باشد. یعنی علم ناظر به عینیت باشد. اما طبق خوانشی که کوهن از علم بهدست میدهد چنین چیزی وجود ندارد؛ یا اگر وجود داشته باشد در مقایسه با جنبههای غیرواقعگرایانه علم بسیار کمرنگتر است. از همینرو بحث از نظریههای تاثیرگذار در فلسفه علم را میتوان چنین جمعبندی کرد که سیر تحول این دیدگاهها آن است که انگاره اولیه در قرن بیستم مبنیبر اعتماد حداکثری به علوم تجربی اعتبار خویش را از دست داد و به تدریج جایش را به نظریات نسبیگرایانه واگذار کرد؛ که این پدیده و تحولات مرتبط با آن، علیرغم همه دستاوردهایش برای بشر، نمیتوانستند توسط جامعه فلسفی واقعنما و چندان قابل اعتماد تلقی شوند.
خلاصه و نتیجهگیری
به احتمال زیاد فلسفه علم مهمترین شاخه فلسفه تحلیلی است. فقط فلاسفه به فلسفه علم علاقه ندارند بلکه غالب دانشمندان تراز اول به نحوی آگاهانه یا ناآگاهانه دیدگاههایی دارند که در قلمرو فلسفه علم قرار میگیرد. یکی از تعاریف سادهای که میتوان برای علم بیان کرد از این قرار است: «علم مجموعهای از فرضیهها و گزارههای کلی در مورد طبیعت است که با هم سازگاری نسبی دارند و امکان پیشبینی طبیعت و نیز تبیین رفتار آن را برای ما فراهم میکنند.» بحران علوم اصلیترین منشأ پیدایش فلسفه علم بود. انقلابهای علمی در فیزیک به بحران در مبانی علومتجربی منجر شد. فلسفه علم یکی از شاخههای فلسفه تحلیلی معاصر است که به تأمل فلسفی روی علوم تجربی میپردازد تا از این طریق تکلیف مسائلی مانند روش علمی معتبر، ارزش و اعتبار گزارههای علمی، مرزهای علم، وحدت و کثرت علوم، نسبیت و قطعیت در علم و نظیر اینها را روشن بکند. به لحاظ تاریخی، باسابقهترین مساله فلسفیای که امروزه جز مسائل مهم فلسفه علم قرار میگیرد، مساله استقرا و نیز استقراگرایی است. اصل تحقیقپذیری به نحو ثانوی از مسائل مهم فلسفه علم بود که توسط پوزیتیویستهای منطقی مطرح شد. کارل پوپر در مخالفت با پوزیتیویستهای منطقی نظریه ابطالپذیری را مطرح کرد. نظریه پارادایم توماس کوهن عقلانی بودن علم را تا حد زیادی زیر سوال میبرد و آن را بیشتر تابع مسائل اجتماعی و روانشناختی میداند.