دکتر مصباحالهدی باقری، پژوهشگر هسته نوآوری مرکز رشد دانشگاه امامصادق(ع): غروب هنگام، شاید هم بعد از اذان و نماز، وقتی از صحرا (زمین کشاورزی) برمیگشتیم، با اینکه سه چهار ساعت کار کرده، عرق ریخته، خسته و کوفته شده و مشغول بودیم، اما همیشه موقع برگشت تا آبادی یک سرخوشی مستانهای را با خود به همراه داشتیم که جزء ماناترین و قشنگترین لحظات عمرمان بوده و است.
با اینکه خستگی تن و جسم با کار سنگین زیر گرمای 40 درجه، آشکار و عیان بود، ولی روح نشاطی مییافت که این خستگی محو و گم میشد. انگار کار کشاورزی و زراعت، همتراش جسم و بدن است و هم صیقل روح و جان.
اما زندگی امروز ما، از بوی خاک و خشت و آب و سبزه و درخت خالی شده است و اگر چیزی به این مسما میبینیم، گردوغبار و فاضلاب شهری و صنعتی و گل و بوته مصنوعی است که بر تن بیجان و آهنین شهرها، به ضرب و زور رنگها و نورها (آن هم از نوع ساختگیاش) بَزک شده و بر آشفتگی انسان معاصر تحمیل شده است.
برگشت به آن اصل و طبع امری است سهل ممتنع. آسان است از این جهت که نیت دل میخواهد و بعد حرکت جان تا به کوه و دشت آزادگی بزنیم و بگردیم و خستگی روح را از آزردگیهای حصار شهری به در کنیم و البته دشوار است، از این جهت که کندن از عادتهای مالوف، ریاضت میطلبد و صدالبته که اما: طفل طبعان را تماشا عمر ضایعکردن است...
لذا، آنچه امروز برای راحت روحمان تجویز میشود، برگشت به این اصلونسب است. برگشت به حال خوبی که زندگی را مطبوع میکند و به آن جان میبخشد...
بدانیم که زندگی محل «شدن»هاست و آنها که به هرچه گیرشان آمد راضیاند، میمانند و نمیشوند.
بدانیم اساس تحول و نوآوری، در حرکت و طراوت روح و جان است. مگر نه، اپلیکیشن و پلتفرم و نرمافزار و رویداد و گیم و هر چه به ادبیات شهر نزدیکمان میکند، طبعمان را گرفتار جهش ژنتیک کرده و ذوقمان را دربست کور میکند. نوآوری ریشهدار، باید تکانهای شود که ما را از دالانهای خودساخته و تودرتوی امروزی به طراوتها و جستوخیزهای اصلونسبدار دیروزی برساند که هم جانبخش است و هم جهانبخش...
بدانیم «شهر» با همه «اَدا»یش، آنگاه که باران به خاک نشسته و خاک شستهاش، بوی جان نمیدهد، معلوم است که با نشانی یک بینشان به بیراهه کشانده شدهایم.
بدانیم «شهر» با همه «اطوار»ش، آنگاه که شکوفههای بهاری سنگفرشهای رنگبهرنگ برایش نمیسازند، گمشدهای است که خود نشان و نشانی میجوید، پس نباید از او راهنشانی توقع داشت.
و بدانیم «شهر» با همه «مدنیت»ش، آنگاه که ما را از طبع و طبیعتمان میدزدد و بر سرشت و سرنوشتمان شلاق جبر و استاندارد فرو میآورد، ما را از بهشت آدم و حوا دورتر میکند و در تنگنای «شدن»های ناگزیر، قرنطینهمان میکند...
تازه! فخر میفروشد، عشوهگری میکند، ناز پرافاده دارد و در پشت همه بزکهای مشاطه مدرنیته موج سومی و چهارمی، انسان غافل را تولید انبوه میکند.
برای ما بازهجرت به درون کاهگلیمان، دلتنگیهای فروخورده و یتیمشده انسان معاصر را به قلم اشتیاق، شعر میکند و سجع میسازد تا آفتاب غروب صحرا در دل و جان آشفته فروبنشیند و گرمای ذوق در انسان مشتاق حلول کند که:
ما ز بالاییم و بالا می رویم / ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آنجا و از اینجا نیستیم / ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
کشتی نوحیم در طوفان روح / لاجرم بیدست و بیپا میرویم
همچو موج از خود برآوردیم سر / بازهم در خود تماشا میرویم
خواندهای اناالیه راجعون / تا بدانی که کجاها میرویم
همت عالی است در سرهای ما / از علی تا رب اعلا میرویم...