امیر زائری، روزنامهنگار: «من هیچموقع سفیدی چشمهایش را ندیدم. انگار همیشه از خواب فرار میکرد. بعد که خبر شهادت حمید آمد، گفتم خوب شد حمید یکخرده میتواند بخوابد.» اینها فقط دیالوگهای عاشقانه فیلم «هیوا» نیست، عین جملات همسر شهید حمید باکری است که آقارسول ملاقلیپور برای فیلمش بهکار برده بود. مرحوم ملاقلیپور درباره این فیلم گفته بود: «مستند تفحص را که ساختم، مواجه شدم با دو شخصیت عجیبوغریب انسانی. برای مستند حمید و فاطمه با خانم باکری 6 ساعت مصاحبه کردم، دیدم بعد از سالها هنوز عاشقانه از شوهرش حرف میزند. وقتی این مصاحبه تمام شد، قاطی کرده بودم انگار ضربهای بهسرم خورده بود و آمدم فکر کردم به زنی شبیه خانم امیرانی با تفاوتهایی که زاییده ذهنیات من بود... هیوا را ساختم.»
«هیوا» در رسته فیلمهایی از ملاقلیپور قرار میگیرد که میان این زمان و دهه 60، رفتوبرگشت میکند؛ فیلمی شبیه «سفر به چزابه» و «مزرعه پدری». ما با «هیوا» از دریچه نگاه عاشقانه یک زن، شیفته شخصیت حمید میشویم و شاید پیش خود تکرار کنیم که ای کاش میشد ما هم مثل سکانس پایانی فیلم، دیوار کانال جنگی را بشکافیم و بار دیگر نظارهگر مردان دهه 60 باشیم. یعنی میشد جراتش را داشته باشیم تا از دل این کانال وسط عملیات خیبر برویم و دوشادوش حمید باکری قائممقام لشکر ۳۱ عاشورا جایی وسط جزایر مجنون و در ساعات پایانی سومین روز اسفند سال 62 به دل دشمن بزنیم؟ آنجا که اگر عراق جزیره را بازپسمیگرفت حدود ۲۰ هزار رزمندهای که در جزیره بودند بهاسارت در میآمدند. عجب معرکهای است. اگر حمید و بچههای جنگ، پل استراتژیک شحیطاط را رها کنند، سقوط جزیره جنوبی مجنون حتمی است. عجب کارزار سختی است و جزیره زیر پاتک ارتش عراق قرار گرفته است. احمد کاظمی خودش را به حمید باکری میرساند. مهمات ته کشیده و بچهها با چنگ و دندان خط را نگه داشتهاند. باکری و کاظمی بالای خاکریز به معرکه نگاه میکنند؛ یک وانت تویوتا پر از نیرو بهسمت آنها میآید. جلوی چشمشان خمپاره آمد و خورد به وانت و منفجرش کرد و خون مثل آبشار سرخ از همه جای آن جوشید و شره کرد و ریخت زمین. نیروهایی که داشتند میآمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. حمید و احمد تصمیم میگیرند پشت سرشان چند موضع دفاعی بزنند تا مبادا آنجا را از دست بدهند که اگر از دست میرفت و سرتاسر کانال میافتاد بهدست عراقیها، تانکها خودشان را میرساندند به جزیره و جزیره میشد یک جهنم واقعی از آتش.
احمد کنار حمید نشسته است که یکباره یک خمپاره شصتی آمد خورد کنارشان. حمید افتاد؛ ترکش خورده بود به گلویش و خون از سرش جوشید روی خاک و... احمد کاظمی زخمی میشود و بهاصرار بیسیمچی برمیگردد. پیکر باکری جایی در دل جزیره مجنون جا ماند. نیروهای لشکر و همچنین فرماندهان دیگر اصرار داشتند هرجور شده جنازه حمید را که کنار پل و در جزیره جنوبی باقیمانده برگردانند که مهدی باکری برادربزرگتر و فرمانده او این اجازه را نمیدهد. او میگوید: من برادر حمید هستم، حمید هم مثل سایر بچههای شهید! باید فرصتی فراهم آید تا همه بچههای شهید را بهعقب بیاوریم. همه انتظار دارند از من که فرمانده لشکر هستم فرقی قائل نشوم.» اما مهدی هیچوقت نتوانست پیکر برادرش را برگرداند. یکسال بعد از خیبر، در عملیاتی مشابه به نام بدر، وقتی در محاصره دشمن بود تیر مستقیم به پیشانیاش خورد. وقتی همرزمانش خواستند پیکر مهدی را با قایق بازگردانند؛ یک آرپیجی بهوسط قایق خورد و تکههای پیکر مهدی باکری در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفت.