میثم رشیدی مهرآبادی، روزنامهنگار و نویسنده:گوشهای آرام مینشست و همیشه سرش به خواندن و نوشتن بود. گاهی بهطور اتفاقی، رفتنمان به دفتر مجله با روز چاپ، یکی میشد. شور و حال جالبی در ساختمان آجر سهسانتی روبهروی بیمارستان دادگستری برقرار بود. بیشتر از همه، احد گودرزیانی میدوید و شوق و ذوق داشت. میخواستند همه مجلات را همان شب نایلون کنند و آدرس بزنند تا صبح برای مشترکان بفرستند. اما بازهم آقاهدایت، آرامشش را از دست نمیداد. پیگیر کارها بود، اما بدون سروصدا و بیاسترس. شمایل آرامَش از همان روزها نشست به دلم که هنوز شمع 20سالگیام را هم فوت نکرده بودم.
قلمش هم همین آرامش را داشت. ریتم کلمات را طوری مینواخت که نوعی از نوازش و جوشش میریخت به ذهن خواننده. یادداشتهایش در مجله کمان، اولین چیزی بود که سراغش میرفتم. مطالب جذابتری هم بود. گاهی تیترهای جذاب هم تحریکم میکردند تا خواندن 16 صفحه دورنگ ته منگنه را از آنها شروع کنم، اما بیبروبرگشت، یادداشت آقاهدایت و آقامرتضی، گوی سبقت را میزدند و میبردند.
«کمان» که جوانمرگ شد، تا چندسال، چشم و ذهنمان محروم شد. چند کتاب با نامهای مشترک این دو استاد منتشر شد، اما مثل خوراکی ترکیبی بود که بهرغم خوشمزه بودن، طعم هیچکدام از اجزای ترکیب را نداشتند.
بعد از سالها «شرح اسم» و بعد از آن، «الف لام خمینی» چشممان را روشن کرد به سطرهایی که نوشته خود خود آقاهدایت بود. بوی نرم و نازک ادبیات استاد لابهلای خطهایش به مشام میرسید. همان دقت؛ همان لطافت و همان تسخیرکنندگی... .
همین چندشب پیش بود که بالاخره کتاب «رضانام تا رضاخان» را در راسته انقلاب پیدا کردم و خریدم. نمیشد کتاب استاد را نخوانده رها کرد. همان شب با همه خستگی، خواندنش را شروع کردم تا جایی که روی صفحه بیستم، خوابم برد. قلم روان استاد، ماجراهای عجیب و غریب رضاخانی را هم بهنحوی آرامشبخش روایت کرده بود که بنا نداشت خواب را از چشم مخاطبانش بگیرد.
استاد هدایتالله بهبودی دو درس دیگر هم برایم داشت. از هر جایی نامش مطرح بود یا قرار بود تجلیلش کنند، دوری میکرد. دنبال نام نبود. چه اینکه هیچ نانی هم نتوانست سیستم گوارش مغزش را به هم بریزد. تمرکز اصلی را میگذاشت روی اصل داستان. کارها را طوری پیش میبرد که امضایش را از کیفیت کار بشود تشخیص داد؛ نه در شناسنامه کار.
درس دومش اما، نوشتن مطالبی بود که در این سالها میخواست بهعنوان سخنران مراسمها و آیینها، بیان کند. متنی کوتاه و سرشار از ادبیات را روی کاغذی تاشده در جیبش داشت. به آرامی تای کاغذ را باز میکرد و نوشتههایش را به جان حضار میریخت. با این کار، حرفهایش را بیکموکاست گفته بود و وقت حاضرین را هم با جملههای تکراری تلف نمیکرد.
استاد هدایتالله بهبودی تمام تلاشش را برای هدایت مردم و بهبود حالشان بهکار گرفت و بسیار کمتر از آنچه باید، دیده و خوانده شد. ته دلم میترسم برای روزی که نباشد و حسرت گفتار و قلمش به دل همهمان بماند. اینچنین مباد!